یه دفعه در باز میشه و نور شدیدی همه جا را پر میکنه.
جیمز: کی اونحاست؟!
بعد آروم به دامبل گفت: نکنه دوباره برگشته باشه؟!
ولی فقط صدای سوت به گوش میرسید!
دامبل با خوشحالی گفت: نه ، من این صدا را میشناسم.
یه بار تو تلویزیون شنیدم.
جیمز: تلویـ ... چی چی؟!
!!
دامبل: تلویزیون. تو کی میخوای اینو را یاد بگیری؟
بهت پیشنهاد میکنم بری درس ارتباط با ماگلها را بخونی.
جیمز: خوب حالا این کیه؟!
دامبل: یکی از دوستای قدیمیمه...... بچه ها فعلا کلاس تعطیله. از اون در برید بیرون...... شون تو هم برو.
شون: ولی شاید به من احتیاج داشته باشید.
جیمز: وقتی میگه برو یعنی برو.
شون: ای....
جیمز: برو دیگه
وقتی شون هم رفت ناگهان دامبل فریاد زد: بیا تو جان!
جان: پس اسبمو کجا ببدنم؟
جیمز: اسب؟!!!!
!!!!!!
دامبل به جیمز چپ چپ نگاه میکنه و با عصبانیت میگه: برو اسبشو بگیر.
دوباره به جان گفت: الان جیمز میاد میگیره. تو بیا تو.
صدای قدم زدن در سالن پیچید و شخصی خوش تیپ و خوش هیکل و قد بلند
(خلاصه هر چی بگم کم گفتم
!!!) وارد سالن میشه.
دامبل: خوش اومدی جان. چه عجب از این طرفا؟
جان: دیروز داشتم با سوفیا لورن حرف میزدم که یه دفعه صدای جیغ و داد شنفدم. رفتم بیرون دیدم یه نفر نقاب دار اسلحه شو ... منظورم همین چوبای مسخرس ...
جیمز اومد حرف بزنه که با اشاره دامبل ساکت شد.
جان ادامه داد: گرفته بود سمت چارلز برانسون. منم به غیرتم بر خورد و با یه تیر کارشو ساختم. لاشش رو اسبمه. یوخده وقت بعدش بازم چند تا دیگه پیداشون شد ولی نقاب مقاب نداشتن گفتن از وزارت ...... یادم نیمیاد کودوم وزارت
دامبل: وزارت سحر و جادو
جان: آره آره گفتن از همونجا اومدنو میخوان کله هامونو بشورن!
جیمز: چی کار کنن؟
دامبل: حتما میخواستن حافظه هاشونو اصلاح کنن.
جان: نیمیدونم... ولی وقتی اومدن سمت من ، گفتم من ریفیق فابریک دامبلدورم. اون منو دعوت کرده و الانم دارم میرم اونجا. بعدش یه چیزایی به هم گفتن و غیبشون زد..... پس اسبمو چی کار میکنین؟
جیمز به سمت در حرکت کرد.
دامبل: اون جنازه رو بندازش همونجا
جان: بـیـبـیـن جیمز یادت نره یونجه نرم بیریزی پیشش.
جیمز:
دامبل: اتفاقا بهت نیاز داشتیم.
جان: ما در خدمتیم ریفیق.
دامبل:یادته.....
جیمز حرف دامبلو با دادی که کشید قطع کرد: دامبـــلــــــدوووورررررر
دامبل: جان یه لحظه همینجا وایسا الان میام.
دامبل به طرف جیمز رفت.
- "چیه؟ مگه نمیبینی مهمون داریم؟"
- "شد یه دفعه ما یه چیزی بگیم تو ضایه مون نکنی؟!"
- "حالا چی کار داشتی؟"
- "بـیـبـیـن.... ااااه ..... ببین کیا کشته!"
دامبلدور به جسد نگاه کرد و میخکوب شد.
بلاتریکس روی زمین افتاده بود.
یه دفعه سر و کله شون پیدا شد.
شون: .........
=========================
دستم خسته شد!!!
بقیه شو یا شما بنویسید یا خودم بعدا مینویسم!!
!!!
ببخشید زیاد شد