ادامه از پست آمبریج - کافه محفل ققنوس
--------
من که هنوز نرفتم کافه ، از طبقه بالای خونه میگم : یکی این درو واز کنه...کنده شد!...هری؟! کجایی؟
تق تق
تــــــــق!!!
: اومدم...اومدم...
من درو باز میکنم سیریوس میپره تو...
: بی تربیت...پیژامتو چرا نپوشیدی؟...زشته...
سیریروس :وقت نبود...سوروس خبر اورده!
: هوووم...بگو...
سیریروس سرشو میاره جلو : ببینید! پوچ پخ شپلخ!!!
: عجب...باید به دامبلدور خبر بدیم! سیریروس! تو برو تو کافه بگو بچه ها هیچکاری نکنن... تا به دامبل خبر بدیم...
سیریوس : پیژامه رو...
: نمیخواد بپوشیش ، زود برو...فقط یه جوری برو حاجی نبیندت !
سیریوس میره و درو میبنده و همون موقع کریچر از جلوی چشمای من رد میشه...
: کریچر! میتونی یه کاری برام بکنی؟*
...
ــــــــــــــــــــ
* به نظر من بهتره نقش دامبلدور رو هم تو نمایشنامه ها بنویسیم از این به بعد...