خب گریفندور حالا که اینقدر از تعداد زیاد خوشت میاد پس این ورد رو داشته باش!
چوبدستی رو به طرف خودم می گیرم و می گم: مولتی مومندا!
یه دفعه من نورانی میشم به طرزی که گودریک جلوی چشم هاشو می گیره...این نور دو تا دور اتاف میره و بعد که گودریک چشم هاشو باز می کنه می بینه...ای وای
دور تا دورش رو مینروا پر کردن و همه مثل یه دایره بزرگ دور اتاق وایسادن و چوبدستی هاشون رو به طرف گودریک گرفتن...
من:
خب گوردیک حالا چی داری بگی؟
البته همه مینروا ها با هم حرف می زدند و دقیقا کاری های شبیه به هم می کردند و صدا به صورت اکو در همه جا پیچیده می شد...
گودریک: ای بابا ... ما یه دونه مینروا رو به زور تحمل می کردیم حالا شدن 100 تا
من: ببخشید چیزی گفتید گودریک جان
گودریک: اا...نه...نه...البته من می دونم چطوری جلوی اینو میشه گرفت...باید مینروای اصلی رو پیدا کنم...
گودریک همین طور دور خودش می چرخه و به مینروا ها نگاه می کنه...که یه دفعه یه طلسم سرخ رنگی به طرف یکی از مینروا ها می فرسته...طلسم به من می خوره و همه مینروا ها نورانی و بعد محو می شن...
گودریک:
من: از کجا فهمیدی که من اصلیه هستم؟
گودریک: آه پروفسور عزیز من....با اینکه شکی ندارم در تغییر شکل مهارت زیادی داری ولی یه اصل رو فراموش کردی و آن اینکه وقتی اینهمه کپی از خودت می سازی چشم های خودت رو هم باید با یه طلسم بپوشونی در غیر اینصورت یک ذهن جوی ماهری مثل من به راحتی می تونه توی چشمهات نگاه کنه و به حقیقت پی بره...
من: جالبه گودریک جان...البته من هیچ وقت ادعا نمی کنم که من از شما قوی ترم...
من: خب پس یه چیزه دیگه رو امتحان می کنم. تعدادی قلم پر روی میز کناری قرار داشتند. من با یه طلسم اونا رو تبدیل به خنجر می کنم
گودریک:
من: اتکیوس!
خنجرها با سرعت زیادی به طرف گودریک می رن...گودریک یه سپر درست می کنه و هر کدوم از خنجر ها بعد از برخورد به سپر ذوب می شدند...گودریک که خیال کرد خنجر ها تموم شده سپر رو می بره کنار...
که یه دفه یکی از خنجرا به شونه ش می خوره و زخمیش می کنه...
من: پلکترام!
این طلسم به زخم گودریک می خوره و به سرعت شفا پیدا می کنه...
گودریک: خیلی خشن شدی مینروا
من: