هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#85

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
عضویت در محفل

جادوگران در حال صرف شام بودند از جمله : هری ، خانواده ی ویزلی و دامبلدور این اولین باری بود که تا به حال هری دیده بود دامبلدور برای صرف شام در محفل حاضر شود . دامبلدور خیلی سرحال و شاداب بود به خاطر اینکه همین 3 ساعت قبل 17 مرگ خوار رو تقدیم به روفوس اسکریمجیور کرده بود و به آنجا آمده بود تا همه با هم جشن بگیرند. هری چندان خوشحال به نظر نمیرسید در واقع او به سیریوس فکر میکند به سالهای گذشته که همه باهم سر میز مینشستند و غذا میخوردند و سیریوس هم مدام به دیگران تعارف میکرد .
سکوتی باشکوه در آنجا حکم کرده بود که بالاخره با صدای دامبلدور شکسته شد . دامبلدور گفت : همین الان مودی و تانکس و لوپین دارن از وزارتخونه میان اینجا همین الان نیمفادورا با پاترونوسش برام خبر فرستاد.
به محض اینکه دامبلدور این رو گفت هرمیون گفت : راستی پروفسور دقت کردین پاترونوس یه همون سپر مدافع تانکس به شکل اولش برگشته. فرد با لحن کنایه آمیزش گفت : خب معلومه حالا که با لوپین ازدواج کرده و حسابی شاده باید اینجوری باشه مثلا خودم اگه ازدواج میکردم که الان کل هیکلم عوض شده بود حالا مگه یه سپر مدافع چیه ؟
خانم ویزلی تا حرف ازدواج فرد رو شنید فریاد زد : یه بار دیگه اگه ببینم ........... که ناگهان صدای زنگ در درآمد و خانم ویزلی صحبتش رو قطع کرد . هری با خوشرویی گفت : خدا رو شکر که اون تابلوی خانم بلک رو برداشتین چه اعصاب خرد کن بودا.
هرمیون بلند شد و رفت در را باز کرد کسی رو که پشت در دید باورش نشد که درست میبیند گفت : سلام خانم.......................................


خب اینم از تکه ای کوچیک از نمایشنامه من امیدوارم تائیدم کنید سیریوس و آلبوس عزیز چون منم میخوام با لرد سیاه مبارزه کنم. فعلا



داستان جالب....سوژه های خوب....ولی دیالوگهای خیلی عالی ای نداشت ولی قابل قبول بودن....قالب جالبی نداشت....پارگراف بندی نمره ی غیرفابل قبول میگیره!!

پیشنهاد میکنم برای اولین کار پارگراف بندیت رو درست کن...این خیلی مهمه!
دوم اینکه طنز هم خوبه...یعنی همه فن حریف باید باشی....همه فن حریف بودن تویه جادوگران به خیلی جاها میرسونت

در ضمن سعی کن زیاد سوژه هارو با سوژه های کتاب قاطی نکنی...همون قالب کلی با کتاب باشه بهتره....خیلی با هم قاطی نکن!
در کل باید یه بار دیگه سعی بکنی...کوتاه بنویس چه اشکالی داره؟...پنج خطی بنویس....یکی دوتا دیالوگ...چند تا فضاسازی کوچولو...با سوژه...من میفهمم که کی میتونی بنویسه خوب کی نمیتونه....نگران نباش اینقدر نمایشنامه دیدم که یه کوچولو هم بخونم و بتونم تشخیص بدم که کی خوبه کی بده

(دامبلدور)


تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۴:۴۷:۳۱

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۲۶ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#84

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
یکی از شبهای سرد پاییزی ، مایکل کرنر در کوچه ای تاریک و باریک که دیوارهای خراب و ترک خورده نمای نچندان جالبی به آن بخشیده بود حرکت می کرد. برگ های زرد درختان زیر پایش خش خش می کردند و جز این صدا و زوزه باد صدایی شنیده نمی شد. مایکل ایستاد و کاغذ کوچکی را از جیبش بیرون آورد. در فضای تاریکی که اطرافش را فرا گرفته بود به سختی می توانست آنرا بخواند. کاغذ را به صورتش نزدیک کرد و چشمهایش تنگ تر شد. بعد از چند لحظه کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. جلو تر رفت و به در سیاهی رسید که به سختی از دیوار قابل تشخیص بود. دستش را بلند کرد و به شکل خاصی به در ضربه زد.
تق ... تق تق تق ... تق ... تق تق تق ...
چند لحظه منتظر شد اما در باز نشد و پاسخی هم در کار نبود ، سرما طاقتش را بریده بود ، بالاخره تصمیم گرفت خودش وارد شود ، ولی در حتما با جادویی قوی قفل شده بود ، چوبش را در آورد تا شانسش را امتحان کند.
آلاهومورا...
در بلافاصله با صدای تیک آرامی باز شد. مایکل متعجب وارد شد ، آرام قدم برمیداشت و دور و برش را نگاه می کرد. هوای تالار به سردی هوای بیرون بود. چوبش همچنان در دستش بود و هر لحظه محکم تر آن را می فشرد. احساس خوبی نداشت ، مخصوصا که کاملا تاریک بود ، خواست بگردد اما در بلافاصله بسته شد ، مایکل وحشت زده به سمت در دوید و سعی کرد آن را باز کند اما در باز نمی شد. برگشت و به در تکیه داد.
لوموس...
کمی از فضای تالار روشن شد و در همین روشنایی محدود توانست سایه ای را ببیند که از سویی به سوی دیگر دوید.
مایکل : کی اونجاست؟!؟
اما پاسخی نشنید !
یک بار دیگر فریاد زد : گفتم کی اونجاست؟
اما باز هم سکوت مطلق بود و صدای خودش که چندین بار در فضای تالار می پیچید. یک بار دیگر سعی کرد در را باز کند اما فایده ای نداشت. نمی توانست همان طور آنجا بماند. پس نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. با قدم های آرام حرکت می کرد و منتظر کوچک ترین نشانه ای بود. بالاخره در نور چوب دستی اش بدن بی جان یک نفر بر روی زمین پدیدار شد. به سمت جسد دوید ، به پشت روی زمین افتاده بود پس او را برگرداند اما قبل از اینکه صورت او را ببیند ناگهان نور قرمز رنگ شدیدی در مقابل چشمانش ظاهر شد...
مایکل آرام چشمهایش را باز کرد و خود را در همان تالار دید ، با طناب های نامرئی به دیوار بسته شده بود و نمی توانست تکان بخورد ، اما تالار دیگر تاریک نبود ، همه جا روشن و گرم شده بود و چندین نفر روبرویش روی مبل های زیبایی نشسته بودند. آلبوس دامبلدور ، گینگزلی شکلبولت ، مینروا مک گوناگل ، ریموس لوپین ، نیمفادورا تانکس و چندین نفر دیگر که مایکل آنها را نمی شناخت روی مبل ها نشسته بودند.
مایکل : پروفسور ، خدا رو شکر که شما اینجایید ، من ...
لوپین حرفش را قطع کرد و گفت : چرا به اینجا اومدی؟
مایکل : من براتون پیام مهمی دارم ، خواهش میکنم منو آزاد کنید
کینگزلی : پیام؟ ، از طرف کی؟
مایکل : خودتون ببینید ، توی جیبم هست
مک گوناگل : تانکس! ، مگه قرار نبود بگردیش؟
تانکس قرمز شد : هوووم؟! ، بازم یادم رفت
نیمفادورا بلند شد و به سمت مایکل رفت ، کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن مایکل بیرون آورد.
مایکل : اون نه ، اون آدرس هست ، توی جیب شلوارم !
نیمفادورا نامه را از جیب شلوار مایکل در آورد و به سمت آلبوس دامبلدور رفت و نامه را به او داد.
دامبلدور تشکر کرد ، عینک حلالی شکلش را به چشم زد و به آرامی شروع به خواندن نامه کرد.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت ، بالاخره دامبلدور به حرف آمد.
دامبلدور : خب دوستان ، مثل اینکه ما اشتباه کردیم ...
------------------------------------------------------------------------
گفتم طولانی نشه همین جا تمومش کردم


خب خب خب...بزار ببینم اینجا چی داریم!
یه نمایشنامه جدی و خشک...بدون طنز و البته با فضاسازی عالی و دیالوگ های جالب و البته با داستان تقریبا ضعیف!
در یک جمله خلاصه کردم!

در کل انتظار دارم که یه محفلی سفیدتر از این حرفا بنویسه و این طرز نوشتن رو برای مبارزه با لرد ولدمورت و هواخواهانش نمیخوایم.
لرد جدیدمون جدی نویسه و ما باید با طنز از بین ببریمش!
یه رول طنز با قالب جذاب تر ازت میخوام و فعلا تاییدت نمیکنم!

در ضمن رویه داستانت بیشتر فکر کن!
بهت قول میدم پنج دقیقه فکر کردن خیلی چیزا میاره تو ذهن آدم..بدون اینکه پشت کامپیوتر بشینی فکر کن...از این ور و اون ور سوژه میاد تو ذهنت!

در ضمن یه پیشنهادمم اینه که ویرایش فنی پستت رو بهتر کن...پارگراف بندیش یه کم خشکه و خواننده رو از پست دور میکنه.باید یه کاری کنی که خواننده همش بخواد پستت رو بخونه!

شکلک یادت نره!!

در ضمن طولانی بودن و نبودنش فرقی نمیکنه....اصلا شما سه خطی بزن ولی خوب باشه...جدا من تایید میکنم...یه بار امتحان کن


تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۴:۳۵:۱۰

تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
#83

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن

ساعت 22:30

محله ی گریموالد

گریموالد در سکوتی آرام و مبهم فرورفته بود و جز صدای "او...او" جغد روی درختی، صدای دیگری به گوش نمی رسید. حتی هیچ آدمی هم از آنجا رد نمی شد. حتی چراغ های خانه های مردم هم خاموش بود. طوری به نظر می رسید که انگار کل گریموالد تخلیه شده باشد.
اما این سکوت پایدار نماند....
با صدای فریاد ها و خنده های شیطانی یک گروه که به میدان گریموالد نزدیک می شدند، سکوت شکسته شد.....

افراد گروهی که نزدیک می شدند، همگی لباس های تاریک پوشیده بودند. عده ای از آنها در دست مشعل داشتند و عده ای دیگر مثل انسان های فلج، خود را روی زمین می کشیدند و همینطور به میدان نزدیک می شدند...


محله گریموالد

همان موقع.

در خانه شماره 12
آقایان لوپین، سریوس و فلینت که روی کاناپه های کثیف خانه در اتاق نشیمن چرت می زدند با صداهایی که در گریموالد شنیده می شد از خواب پریدند..
هر سه استاد محفلی از جایشان بلند شدند...
ابتدا جناب لوپین(DADA TEACHER) به پشت پنجره رفت تا مشاهده کند که چه خبراست؟؟
جناب فلینت که خواب آلود هم بود با ابهتی تمام و کلاسی بالا شبیه این آدم پولدارا هستن خودتون که بهتر می دونید گفت که:
اه....اه... اعصابم خورد شد..باز این ماگل ها شروع کردن با تظاهرات با اون شعار مسخره شون چه بود شعارشون؟؟؟هان؟؟
سریوس هم مثل آدم های دانشمند و دانا کلاس گرفت و گفت:
خواب من می دونم...اصولا من دانا هستم...شعارشون بود انرژی جادویی حق مسلم ماست..
فلینت هم مثل آدمای دستی بر چانه اش کشید و گفت:
بله...بله..همان که تو گفتی....اصلا ملت ماگل رو چه به جادو و انرژی جادوی؟؟؟
ریموس لوپین که همچنان رویش رو به پنجره بود گفت:
افسوس...افسوس...کاش که ماگل بودن...
سریوس چشمانش را گرد کرد و با تعجب فرمود:
مگر آنان ماگل نیستند....پس چه هستند؟؟
فلینت مثل آدمای قدرتمند با لحن ضایع کننده گفت:
لابد جادوگراند دیگه....
لوپین آهی کشید و رویش را از پنجره به آن دو اندیشمند فوق روحانی برگرداند و با لحنی شکست خورده و شبیه این آدمای خسته هستن، گفت:
نه..نه..اونا مرگخواران هستند...
ترس تمام وجود سریوس و فلینت را فرا گرفت...
سپس لوپین با همان لحن مزخرفش ادامه داد:
و اومدن اینجا...یعنی گریموالد که به ما محفلی ها حمله کنند و در حال حاضر تنها نیروی های محفل ما سه اندیشمند فوق روحانی حاجی آیت الله هستیم....
فلینت که همچنان می لرزید با صدای لرزانی فرمود:
ای ریموس...من باید برم دست به آب......WC شما کجاست؟؟؟
لوپین هیچ نگفت و فقط انگشتش را به سمت دستشویی اشاره نمود...
فلینت که گویا فهمید WC کجاست رفت به اونجا تا مشغول عملیات تخلیه شود...پس وارد آنجا شد و در را بست و قفلش هم کرد.....( عجب آدم نامردی بود ها...رفیقاشو تنها گذاشت...)
لوپین با لحن نا امید کننده اش فرمود:
ای سریوس....برادر بسیجی.... تمامی قفل های در را بنداز که نتونند به این راحتی هیکل آلوده اشان را به داخل بیارند....
سریوس که هنوز می لرزید لب به سخن گشود و فرمود:
ای به چشم برادر غیر بسیجی من...
و به طرف درب اصلی رفت و مشغول قفل انداختن در شد..
از آن جانب لوپین راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و هنگامیکه وارد آشپزخانه شد مشغول به در آوردن قابلمه ها و قاشق و چنگال از کابینت ها شد....
سپس با دستان پرش به سمت پذیرایی رفت و سریوس را یافت که های...های می گرید...
فرمود:
سریوس برادر چرا می گریی؟
گفت: زیرا سرنوشت آن است که بمیرم...
جناب استاد حاج آیت الله لوپین گفت:
اگر GOD بخواد می میری..هم تو و هم من...اما اگر مصلحت آن باشد که زنده بمانی زنده خواهی ماند..حال بس است...بلند شو و بیا اینا رو بگیر...
و قابلمه و چنگال را به دست سریوس داد...
سریوس چشمان اشک آلودش را پاکید و مثل آدم های خل( خودمونی: اسگول) پرسید:
اینا برای چه اند برادر ریموس...؟؟؟
لوپین فرمود:
یا مرلین نکند حافظه ات را از داست دادی...خواب اینا برای دفاع اند دیگه برادر....
سریوس اخم کرد و گفت:
خواب ما مگر چوبدستی نداریم..خواب سپر دفاعی ایجاد می کنیم... مگر GOD ای نکرده خل هستیم که به جای چوبدستی از این خرت و پرت ها استفاده کنیم....؟؟
ریموس لوپین به من من افتاد و نمی دانست چه گوید و در هر حال جان به جان آفرین تسلیم نمود و فرمود:
یا سریوس.....من چوبدستی ام رو گم کردم....
سریوس پزخندی زد و فرمود:
برادر غیر بسیجی من...ما که چوبدستی داریم می تونیم....چی واسا بینم...چوبدستی های من و فلینت هم با چوبدستی تو بود نگو که.....
لوپین آهی کشید و گفت:
آری...آری..گمشان کردم...
سریوس با لحنی نفرت انگیز فرمود:
افسوس مرا در بر بگیر.....خاک عالم بر آن مغز اندیشمندت...
لوپین یهو شاد شد و با حالتی امیدوارانه و خوشحال فرمود:
حال چاره آن است که از این خرت و پرتا استفاده نمائیم....
بوم.....بوم....بوم....بوم.....بوم....
سریوس با حالتی سوال بر انگیز پرسید:
برادر ریموس...یعنی صدای چه بود که این وقت شب مزاحمت ایجاد کرد؟؟؟
لوپین هم مثل این آدمای عاقل ابهت گرفت و فرمود:
خواب....IQ صدای در شکوندن مرگخواراست دیگه.....
سریوس فرمود:
وای...وای...یادم رفت بود...پس برو:
من کشتن هی..هی..هی...
ریموسو کشتن هی...هی...
لوپین فریاد زد:
خفه شو....بس کن دیگه به جای اینا بیا پشت کاناپه پناه بگیریم...تا له و لورده نشیم....دیگه..بیا زودباش...
هر دو پشت کاناپه پناه گرفتند و منتظر شکستن قفل در شدن....
سریوس سوال برانگیز پرسید:
ریموس...چرا دست به آب فلینت اینقدر طول کشید....هان...یه کم عجیبه نه؟؟؟
لوپین گفت:
خب...مشخصه اون مارو پیچوند..الان هم تو WC وایستاده و برای اینکه حوصله اش سر نره نشسته داره سیگار میکشه....نامرد نالوتی...
یهو.....
ترق....قریچ....بوم...بوم...بوم....
در از جا کنده شد و دو تا از مرگخواران داشتند تو می اومدند که همگی ساکت شدند و عقب عقب رفتند...چون یکی با شنل های سیاه از پله ها پرید پایین وجلو مرگخواران ایستاده بود...صورتش معلوم نبود چون پوشیده شده بود...شخص شنل پوش گفت:
چیه...می تونم بپرسم اینجا چی می خواین...؟؟؟
ناگهان مرگخواران کنار رفتند و از میان آنان لوسیوس مالفوی جلو آمد و گفت:
ما از طرف لرد سیاه کبیر فرمان داریم محفلی ها و این خانه رو بترکونیم....
لوری پوزخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:
محفلی ها اسباب کشی کردن رفتن خانه ی شماره 18 تو همین گریموالد....
مالفوی تعجب برانگیز پرسید:
آیا مطمئن هستید...؟؟؟
لوری با حالتی مطمئن گفت:
بله خودم اینجا رو ازشون خریدم....
مالفوی شرمنده گفت:
متاسفیم که مزاحم شدیم ....
سپس رویش را به افرادش چرخاند و فرمود:
همگی به سمت خانه ی 18 زود...زود بریم....
سپس آنجا را ترک کردند و پشت سر آنان شخص شنل پوش چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت و دربی که روی زمین افتاده بود درست و سالم شد و در میان چارچوب قرار گرفت...
سریوس و لوپین با تعجب و احتیاط به سمت شخص شنل پوش رفتند....
لوپین بدون هیچ ترسی گفت:
شما کی هستید؟؟؟اینجا چه می کنید..؟؟؟
شخص شنل پوش صورتش را نمایان ساخت....
سریوس با تعجب داد زد:
چی؟؟؟؟مایک لوری؟؟؟
لوپین با تعجب گفت:
هی پسر چطوری؟؟؟اینجا چی کار میکردی...؟؟؟
لوری جلو آمد و مشغول دست دادن با لوپین و سریوس شد و لب به سخن گشود:
من جاسوس فرستاده بودم قاطی این مرگخوارا، جاسوس من هم گفت که اینا دارن به اینجا حمله می کنند من هم با اومدم اینجا دیدم وضع اینه رفتم طبقه بالا منتظرشون شدم بیان که دست به سرشون کنم....
لوپین: ای ول بابا...دستت درست..خداایش خیلی باحال خرشون کردیم...حال کردم...یعنی تا حالا اینجوریشو ندیده بودم والا...
سریوس با حالتی ناراحت گفت:
بدبخت کسی که تو خونه 18 گریموالد ساکنه...الان تیکه تیکه میشه...
لوری خنده ای سر داد و امیدوارانه گفت:
نترس..رفیق...سالهاست که کسی تو اون خونه ساکن نیست...من همه چی رو بررسی کردم..آره قربونش برم....پس ناراحت نباش...
مایک ادامه داد:
من در اصل اومدم اینجا تا به گروه محفل شما بپیوندم....اگه امکانش هست...
سریوس حرفش را قطع کرد و گفت:
باید با ریموس صحبت کنم....
سپس به گوشه ای رفت و بعد از چند دقیقه صحبت هر دو به طرف لوری اومدن...و به او نگاه کردن...
لوپین با شادمانی گفت:
ما تو رو قبول کردیم....می تونی عضو محفل باشی...یکی از چیزای خوبت هم همین پیچوندن سر و کار گذاشتن...
اوه...راستی....
سرفه ای کرد و ادامه داد:
فلینت بیا بیرون مرگخورار رفتن....
ناگهان در WC باز شد و فلینت بدون توجه به هیچ کس پرسید روی کاناپه و چرت زد و در همین اول خر و پفش را شروع کرد....
مایک لوری:
آخه...بیچاره چقدر خسته بوده...
لوپین با تعجب گفت: فکر می کردم تا حالا اون تو مرده بود...
سیریوس فرمود: ای برادران آسلامی آستاکبار طلب من میرم بالا بخوابم...چون..
لوری حرفش را قطع کرد: من باید برگردم هاگزمید کار دارم...سپس به طرف درب خانه رفت و خارج شد...سوتی کشید و یهو از آسمان یک جارو در دستش آمد و سوار آن شد...
بعدش هم روشو به سمت لوپین و سریوس بلک کرد و خداحافظی کرد..
لوپین آهی کشید و گفت: ما هم بریم بخوابیم...
سپس در رو بست..
( دوربین صحنه بسته شدن در رو نشون میده و یهو صحنه سیاه میشه و معرفی بازیگران شروع میشه و تمام)


ببین برادر من هر چقدر هم اینجا بنویسی و درخواست بدی ولی یک قاعده مشخص رو که من از ایراداتت نوشتم رو به کار نبری کارت هیچ فایده ای نداره

نباید انقدر طولانی بنویسی !!! آخه این چه وضعشه ؟؟ چشم آدم در میاد تا همه اینها رو بخونه !
باید سعی کنی که بتونی در رول کوتاه تری مقصود و منظورت رو برسونی وگرنه اینجوری به هیچ جایی در محفل نمی رسی!!


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۴ ۱۹:۳۱:۲۴
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۵ ۲۱:۵۲:۵۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۹ ۲۱:۳۰:۳۸

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ دوشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۴
#82

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن

ساعت 22:30

محله ی گریموالد

گریموالد در سکوتی آرام و مبهم فرورفته بود و جز صدای "او...او" جغد روی درختی، صدای دیگری به گوش نمی رسید. حتی هیچ آدمی هم از آنجا رد نمی شد. حتی چراغ های خانه های مردم هم خاموش بود. طوری به نظر می رسید که انگار کل گریموالد تخلیه شده باشد.
اما این سکوت پایدار نماند....
با صدای فریاد ها و خنده های شیطانی یک گروه که به میدان گریموالد نزدیک می شدند، سکوت شکسته شد.....

افراد گروهی که نزدیک می شدند، همگی لباس های تاریک پوشیده بودند. عده ای از آنها در دست مشعل داشتند و عده ای دیگر مثل انسان های فلج، خود را روی زمین می کشیدند و همینطور به میدان نزدیک می شدند...


محله گریموالد

همان موقع.

در خانه شماره 12
آقایان لوپین، سریوس و فلینت که روی کاناپه های کثیف خانه در اتاق نشیمن چرت می زدند با صداهایی که در گریموالد شنیده می شد از خواب پریدند..
هر سه استاد محفلی از جایشان بلند شدند...
ابتدا جناب لوپین(DADA TEACHER) به پشت پنجره رفت تا مشاهده کند که چه خبراست؟؟
جناب فلینت که خواب آلود هم بود با ابهتی تمام و کلاسی بالا شبیه این آدم پولدارا هستن خودتون که بهتر می دونید گفت که:
اه....اه... اعصابم خورد شد..باز این ماگل ها شروع کردن با تظاهرات با اون شعار مسخره شون چه بود شعارشون؟؟؟هان؟؟
سریوس هم مثل آدم های دانشمند و دانا کلاس گرفت و گفت:
خواب من می دونم...اصولا من دانا هستم...شعارشون بود انرژی جادویی حق مسلم ماست..
فلینت هم مثل آدمای دستی بر چانه اش کشید و گفت:
بله...بله..همان که تو گفتی....اصلا ملت ماگل رو چه به جادو و انرژی جادوی؟؟؟
ریموس لوپین که همچنان رویش رو به پنجره بود گفت:
افسوس...افسوس...کاش که ماگل بودن...
سریوس چشمانش را گرد کرد و با تعجب فرمود:
مگر آنان ماگل نیستند....پس چه هستند؟؟
فلینت مثل آدمای قدرتمند با لحن ضایع کننده گفت:
لابد جادوگراند دیگه....
لوپین آهی کشید و رویش را از پنجره به آن دو اندیشمند فوق روحانی برگرداند و با لحنی شکست خورده و شبیه این آدمای خسته هستن، گفت:
نه..نه..اونا مرگخواران هستند...
ترس تمام وجود سریوس و فلینت را فرا گرفت...
سپس لوپین با همان لحن مزخرفش ادامه داد:
و اومدن اینجا...یعنی گریموالد که به ما محفلی ها حمله کنند و در حال حاضر تنها نیروی های محفل ما سه اندیشمند فوق روحانی حاجی آیت الله هستیم....
فلینت که همچنان می لرزید با صدای لرزانی فرمود:
ای ریموس...من باید برم دست به آب......WC شما کجاست؟؟؟
لوپین هیچ نگفت و فقط انگشتش را به سمت دستشویی اشاره نمود...
فلینت که گویا فهمید WC کجاست رفت به اونجا تا مشغول عملیات تخلیه شود...پس وارد آنجا شد و در را بست و قفلش هم کرد.....( عجب آدم نامردی بود ها...رفیقاشو تنها گذاشت...)
لوپین با لحن نا امید کننده اش فرمود:
ای سریوس....برادر بسیجی.... تمامی قفل های در را بنداز که نتونند به این راحتی هیکل آلوده اشان را به داخل بیارند....
سریوس که هنوز می لرزید لب به سخن گشود و فرمود:
ای به چشم برادر غیر بسیجی من...
و به طرف درب اصلی رفت و مشغول قفل انداختن در شد..
از آن جانب لوپین راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و هنگامیکه وارد آشپزخانه شد مشغول به در آوردن قابلمه ها و قاشق و چنگال از کابینت ها شد....
سپس با دستان پرش به سمت پذیرایی رفت و سریوس را یافت که های...های می گرید...
فرمود:
سریوس برادر چرا می گریی؟
گفت: زیرا سرنوشت آن است که بمیرم...
جناب استاد حاج آیت الله لوپین گفت:
اگر GOD بخواد می میری..هم تو و هم من...اما اگر مصلحت آن باشد که زنده بمانی زنده خواهی ماند..حال بس است...بلند شو و بیا اینا رو بگیر...
و قابلمه و چنگال را به دست سریوس داد...
سریوس چشمان اشک آلودش را پاکید و مثل آدم های خل( خودمونی: اسگول) پرسید:
اینا برای چه اند برادر ریموس...؟؟؟
لوپین فرمود:
یا مرلین نکند حافظه ات را از داست دادی...خواب اینا برای دفاع اند دیگه برادر....
سریوس اخم کرد و گفت:
خواب ما مگر چوبدستی نداریم..خواب سپر دفاعی ایجاد می کنیم... مگر GOD ای نکرده خل هستیم که به جای چوبدستی از این خرت و پرت ها استفاده کنیم....؟؟
ریموس لوپین به من من افتاد و نمی دانست چه گوید و در هر حال جان به جان آفرین تسلیم نمود و فرمود:
یا سریوس.....من چوبدستی ام رو گم کردم....
سریوس پزخندی زد و فرمود:
برادر غیر بسیجی من...ما که چوبدستی داریم می تونیم....چی واسا بینم...چوبدستی های من و فلینت هم با چوبدستی تو بود نگو که.....
لوپین آهی کشید و گفت:
آری...آری..گمشان کردم...
سریوس با لحنی نفرت انگیز فرمود:
افسوس مرا در بر بگیر.....خاک عالم بر آن مغز اندیشمندت...
لوپین یهو شاد شد و با حالتی امیدوارانه و خوشحال فرمود:
حال چاره آن است که از این خرت و پرتا استفاده نمائیم....
بوم.....بوم....بوم....بوم.....بوم....
سریوس با حالتی سوال بر انگیز پرسید:
برادر ریموس...یعنی صدای چه بود که این وقت شب مزاحمت ایجاد کرد؟؟؟
لوپین هم مثل این آدمای عاقل ابهت گرفت و فرمود:
خواب....IQ صدای در شکوندن مرگخواراست دیگه.....
سریوس فرمود:
وای...وای...یادم رفت بود...پس برو:
من کشتن هی..هی..هی...
ریموسو کشتن هی...هی...
لوپین فریاد زد:
خفه شو....بس کن دیگه به جای اینا بیا پشت کاناپه پناه بگیریم...تا له و لورده نشیم....دیگه..بیا زودباش...
هر دو پشت کاناپه پناه گرفتند و منتظر شکستن قفل در شدن....
سریوس سوال برانگیز پرسید:
ریموس...چرا دست به آب فلینت اینقدر طول کشید....هان...یه کم عجیبه نه؟؟؟
لوپین گفت:
خب...مشخصه اون مارو پیچوند..الان هم تو WC وایستاده و برای اینکه حوصله اش سر نره نشسته داره سیگار میکشه....نامرد نالوتی...
یهو.....
ترق....قریچ....بوم...بوم...بوم....
در از جا کنده شد و دو تا از مرگخواران داشتند تو می اومدند که همگی ساکت شدند و عقب عقب رفتند...چون یکی با شنل های سیاه از پله ها پرید پایین وجلو مرگخواران ایستاده بود...صورتش معلوم نبود چون پوشیده شده بود...شخص شنل پوش گفت:
چیه...می تونم بپرسم اینجا چی می خواین...؟؟؟
ناگهان مرگخواران کنار رفتند و از میان آنان لوسیوس مالفوی جلو آمد و گفت:
ما از طرف لرد سیاه کبیر فرمان داریم محفلی ها و این خانه رو بترکونیم....
لوری پوزخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:
محفلی ها اسباب کشی کردن رفتن خانه ی شماره 18 تو همین گریموالد....
مالفوی تعجب برانگیز پرسید:
آیا مطمئن هستید...؟؟؟
لوری با حالتی مطمئن گفت:
بله خودم اینجا رو ازشون خریدم....
مالفوی شرمنده گفت:
متاسفیم که مزاحم شدیم ....
سپس رویش را به افرادش چرخاند و فرمود:
همگی به سمت خانه ی 18 زود...زود بریم....
سپس آنجا را ترک کردند و پشت سر آنان شخص شنل پوش چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت و دربی که روی زمین افتاده بود درست و سالم شد و در میان چارچوب قرار گرفت...
سریوس و لوپین با تعجب و احتیاط به سمت شخص شنل پوش رفتند....
لوپین بدون هیچ ترسی گفت:
شما کی هستید؟؟؟اینجا چه می کنید..؟؟؟
شخص شنل پوش صورتش را نمایان ساخت....
سریوس با تعجب داد زد:
چی؟؟؟؟مایک لوری؟؟؟
لوپین با تعجب گفت:
هی پسر چطوری؟؟؟اینجا چی کار میکردی...؟؟؟
لوری جلو آمد و مشغول دست دادن با لوپین و سریوس شد و لب به سخن گشود:
من جاسوس فرستاده بودم قاطی این مرگخوارا، جاسوس من هم گفت که اینا دارن به اینجا حمله می کنند من هم با اومدم اینجا دیدم وضع اینه رفتم طبقه بالا منتظرشون شدم بیان که دست به سرشون کنم....
لوپین: ای ول بابا...دستت درست..خداایش خیلی باحال خرشون کردیم...حال کردم...یعنی تا حالا اینجوریشو ندیده بودم والا...
سریوس با حالتی ناراحت گفت:
بدبخت کسی که تو خونه 18 گریموالد ساکنه...الان تیکه تیکه میشه...
لوری خنده ای سر داد و امیدوارانه گفت:
نترس..رفیق...سالهاست که کسی تو اون خونه ساکن نیست...من همه چی رو بررسی کردم..آره قربونش برم....پس ناراحت نباش...
مایک ادامه داد:
من در اصل اومدم اینجا تا به گروه محفل شما بپیوندم....اگه امکانش هست...
سریوس حرفش را قطع کرد و گفت:
باید با ریموس صحبت کنم....
سپس به گوشه ای رفت و بعد از چند دقیقه صحبت هر دو به طرف لوری اومدن...و به او نگاه کردن...
لوپین با شادمانی گفت:
ما تو رو قبول کردیم....می تونی عضو محفل باشی...یکی از چیزای خوبت هم همین پیچوندن سر و کار گذاشتن...
اوه...راستی....
سرفه ای کرد و ادامه داد:
فلینت بیا بیرون مرگخورار رفتن....
ناگهان در WC باز شد و فلینت بدون توجه به هیچ کس پرسید روی کاناپه و چرت زد و در همین اول خر و پفش را شروع کرد....
مایک لوری:
آخه...بیچاره چقدر خسته بوده...
لوپین با تعجب گفت: فکر می کردم تا حالا اون تو مرده بود...
سیریوس فرمود: ای برادران آسلامی آستاکبار طلب من میرم بالا بخوابم...چون..
لوری حرفش را قطع کرد: من باید برگردم هاگزمید کار دارم...سپس به طرف درب خانه رفت و خارج شد...سوتی کشید و یهو از آسمان یک جارو در دستش آمد و سوار آن شد...
بعدش هم روشو به سمت لوپین و سریوس بلک کرد و خداحافظی کرد..
لوپین آهی کشید و گفت: ما هم بریم بخوابیم...
سپس در رو بست..
( دوربین صحنه بسته شدن در رو نشون میده و یهو صحنه سیاه میشه و معرفی بازیگران شروع میشه و تمام)


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#81

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
لندن

ساعت 22:30

محله ی گریموالد

گریموالد در سکوتی آرام و مبهم فرورفته بود و جز صدای "او...او" جغد روی درختی، صدای دیگری به گوش نمی رسید. حتی هیچ آدمی هم از آنجا رد نمی شد. حتی چراغ های خانه های مردم هم خاموش بود. طوری به نظر می رسید که انگار کل گریموالد تخلیه شده باشد.
اما این سکوت پایدار نماند....
با صدای فریاد ها و خنده های شیطانی یک گروه که به میدان گریموالد نزدیک می شدند، سکوت شکسته شد.....

افراد گروهی که نزدیک می شدند، همگی لباس های تاریک پوشیده بودند. عده ای از آنها در دست مشعل داشتند و عده ای دیگر مثل انسان های فلج، خود را روی زمین می کشیدند و همینطور به میدان نزدیک می شدند...


محله گریموالد

همان موقع.

در خانه شماره 12

آقایان لوپین، سریوس و فلینت که روی کاناپه های کثیف خانه در اتاق نشیمن چرت می زدند با صداهایی که در گریموالد شنیده می شد از خواب پریدند..
هر سه استاد محفلی از جایشان بلند شدند...
ابتدا جناب لوپین(DADA TEACHER) به پشت پنجره رفت تا مشاهده کند که چه خبراست؟؟
جناب فلینت که خواب آلود هم بود با ابهتی تمام و کلاسی بالا شبیه این آدم پولدارا هستن خودتون که بهتر می دونید گفت که:
اه....اه... اعصابم خورد شد..باز این ماگل ها شروع کردن با تظاهرات با اون شعار مسخره شون چه بود شعارشون؟؟؟هان؟؟

سریوس هم مثل آدم های دانشمند و دانا کلاس گرفت و گفت:
خواب من می دونم...اصولا من دانا هستم...شعارشون بود انرژی جادویی حق مسلم ماست..
فلینت هم مثل آدمای دستی بر چانه اش کشید و گفت:
بله...بله..همان که تو گفتی....اصلا ملت ماگل رو چه به جادو و انرژی جادوی؟؟؟
ریموس لوپین که همچنان رویش رو به پنجره بود گفت:
افسوس...افسوس...کاش که ماگل بودن...
سریوس چشمانش را گرد کرد و با تعجب فرمود:
مگر آنان ماگل نیستند....پس چه هستند؟؟

فلینت مثل آدمای قدرتمند با لحن ضایع کننده گفت:
لابد جادوگراند دیگه....

لوپین آهی کشید و رویش را از پنجره به آن دو اندیشمند فوق روحانی برگرداند و با لحنی شکست خورده و شبیه این آدمای خسته هستن، گفت:
نه..نه..اونا مرگخواران هستند...
ترس تمام وجود سریوس و فلینت را فرا گرفت...
سپس لوپین با همان لحن مزخرفش ادامه داد:
و اومدن اینجا...یعنی گریموالد که به ما محفلی ها حمله کنند و در حال حاضر تنها نیروی های محفل ما سه اندیشمند فوق روحانی حاجی آیت الله هستیم....

فلینت که همچنان می لرزید با صدای لرزانی فرمود:
ای ریموس...من باید برم دست به آب......WC شما کجاست؟؟؟
لوپین هیچ نگفت و فقط انگشتش را به سمت دستشویی اشاره نمود...
فلینت که گویا فهمید WC کجاست رفت به اونجا تا مشغول عملیات تخلیه شود...پس وارد آنجا شد و در را بست و قفلش هم کرد.....( عجب آدم نامردی بود ها...رفیقاشو تنها گذاشت...)
لوپین با لحن نا امید کننده اش فرمود:
ای سریوس....برادر بسیجی.... تمامی قفل های در را بنداز که نتونند به این راحتی هیکل آلوده اشان را به داخل بیارند....
سریوس که هنوز می لرزید لب به سخن گشود و فرمود:
ای به چشم برادر غیر بسیجی من...
و به طرف درب اصلی رفت و مشغول قفل انداختن در شد..

از آن جانب لوپین راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و هنگامیکه وارد آشپزخانه شد مشغول به در آوردن قابلمه ها و قاشق و چنگال از کابینت ها شد....
سپس با دستان پرش به سمت پذیرایی رفت و سریوس را یافت که های...های می گرید...
فرمود:
سریوس برادر چرا می گریی؟
گفت: زیرا سرنوشت آن است که بمیرم...
جناب استاد حاج آیت الله لوپین گفت:
اگر GOD بخواد می میری..هم تو و هم من...اما اگر مصلحت آن باشد که زنده بمانی زنده خواهی ماند..حال بس است...بلند شو و بیا اینا رو بگیر...
و قابلمه و چنگال را به دست سریوس داد...
سریوس چشمان اشک آلودش را پاکید و مثل آدم های خل( خودمونی: اسگول) پرسید:
اینا برای چه اند برادر ریموس...؟؟؟
لوپین فرمود:
یا مرلین نکند حافظه ات را از داست دادی...خواب اینا برای دفاع اند دیگه برادر....
سریوس اخم کرد و گفت:
خواب ما مگر چوبدستی نداریم..خواب سپر دفاعی ایجاد می کنیم... مگر GOD ای نکرده خل هستیم که به جای چوبدستی از این خرت و پرت ها استفاده کنیم....؟؟
ریموس لوپین به من من افتاد و نمی دانست چه گوید و در هر حال جان به جان آفرین تسلیم نمود و فرمود:
یا سریوس.....من چوبدستی ام رو گم کردم....
سریوس پزخندی زد و فرمود:
برادر غیر بسیجی من...ما که چوبدستی داریم می تونیم....چی واسا بینم...چوبدستی های من و فلینت هم با چوبدستی تو بود نگو که.....
لوپین آهی کشید و گفت:
آری...آری..گمشان کردم...
سریوس با لحنی نفرت انگیز فرمود:
افسوس مرا در بر بگیر.....خاک عالم بر آن مغز اندیشمندت...
لوپین یهو شاد شد و با حالتی امیدوارانه و خوشحال فرمود:
حال چاره آن است که از این خرت و پرتا استفاده نمائیم....

بوم.....بوم....بوم....بوم.....بوم....

سریوس با حالتی سوال بر انگیز پرسید:
برادر ریموس...یعنی صدای چه بود که این وقت شب مزاحمت ایجاد کرد؟؟؟

لوپین هم مثل این آدمای عاقل ابهت گرفت و فرمود:
خواب....IQ صدای در شکوندن مرگخواراست دیگه.....
سریوس فرمود:
وای...وای...یادم رفت بود...پس برو:
من کشتن هی..هی..هی...
ریموسو کشتن هی...هی...

لوپین فریاد زد:
خفه شو....بس کن دیگه به جای اینا بیا پشت کاناپه پناه بگیریم...تا له و لورده نشیم....دیگه..بیا زودباش...
هر دو پشت کاناپه پناه گرفتند و منتظر شکستن قفل در شدن....
سریوس سوال برانگیز پرسید:
ریموس...چرا دست به آب فلینت اینقدر طول کشید....هان...یه کم عجیبه نه؟؟؟
لوپین گفت:
خب...مشخصه اون مارو پیچوند..الان هم تو WC وایستاده و برای اینکه حوصله اش سر نره نشسته داره سیگار میکشه....نامرد نالوتی...

یهو.....

ترق....قریچ....بوم...بوم...بوم....

در از جا کنده شد و دو تا از مرگخواران داشتند تو می اومدند که همگی ساکت شدند و عقب عقب رفتند...چون یکی با شنل های سیاه از پله ها پرید پایین وجلو مرگخواران ایستاده بود...صورتش معلوم نبود چون پوشیده شده بود...شخص شنل پوش گفت:
چیه...می تونم بپرسم اینجا چی می خواین...؟؟؟
ناگهان مرگخواران کنار رفتند و از میان آنان لوسیوس مالفوی جلو آمد و گفت:
ما از طرف لرد سیاه کبیر فرمان داریم محفلی ها و این خانه رو بترکونیم....
لوری پوزخندی زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:
محفلی ها اسباب کشی کردن رفتن خانه ی شماره 18 تو همین گریموالد....
مالفوی تعجب برانگیز پرسید:
آیا مطمئن هستید...؟؟؟
لوری با حالتی مطمئن گفت:
بله خودم اینجا رو ازشون خریدم....
مالفوی شرمنده گفت:
متاسفیم که مزاحم شدیم ....
سپس رویش را به افرادش چرخاند و فرمود:
همگی به سمت خانه ی 18 زود...زود بریم....


سپس آنجا را ترک کردند و پشت سر آنان شخص شنل پوش چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب گفت و دربی که روی زمین افتاده بود درست و سالم شد و در میان چارچوب قرار گرفت...

سریوس و لوپین با تعجب و احتیاط به سمت شخص شنل پوش رفتند....

لوپین بدون هیچ ترسی گفت:
شما کی هستید؟؟؟اینجا چه می کنید..؟؟؟

شخص شنل پوش صورتش را نمایان ساخت....

سریوس با تعجب داد زد:
چی؟؟؟؟مایک لوری؟؟؟

لوپین با تعجب گفت:
هی پسر چطوری؟؟؟اینجا چی کار میکردی...؟؟؟

لوری جلو آمد و مشغول دست دادن با لوپین و سریوس شد و لب به سخن گشود:
من جاسوس فرستاده بودم قاطی این مرگخوارا، جاسوس من هم گفت که اینا دارن به اینجا حمله می کنند من هم با اومدم اینجا دیدم وضع اینه رفتم طبقه بالا منتظرشون شدم بیان که دست به سرشون کنم....

لوپین: ای ول بابا...دستت درست..خداایش خیلی باحال خرشون کردیم...حال کردم...یعنی تا حالا اینجوریشو ندیده بودم والا...
سریوس با حالتی ناراحت گفت:
بدبخت کسی که تو خونه 18 گریموالد ساکنه...الان تیکه تیکه میشه...

لوری خنده ای سر داد و امیدوارانه گفت:
نترس..رفیق...سالهاست که کسی تو اون خونه ساکن نیست...من همه چی رو بررسی کردم..آره قربونش برم....پس ناراحت نباش...
مایک ادامه داد:
من در اصل اومدم اینجا تا به گروه محفل شما بپیوندم....اگه امکانش هست...
سریوس حرفش را قطع کرد و گفت:
باید با ریموس صحبت کنم....

سپس به گوشه ای رفت و بعد از چند دقیقه صحبت هر دو به طرف لوری اومدن...و به او نگاه کردن...

لوپین با شادمانی گفت:
ما تو رو قبول کردیم....می تونی عضو محفل باشی...یکی از چیزای خوبت هم همین پیچوندن سر و کار گذاشتن...
اوه...راستی....
سرفه ای کرد و ادامه داد:
فلینت بیا بیرون مرگخورار رفتن....
ناگهان در WC باز شد و فلینت بدون توجه به هیچ کس پرید روی کاناپه و چرت زد و در همین اول خر و پفش را شروع کرد....

مایک لوری:
آخه...بیچاره چقدر خسته بوده.



خب اول از همه اینکه مقداری غلط املایی داشتی از جمله گریموالد و سریوس
دوم نباید ادامه دار بنویسی و از شخصیت رولهای قبلی استفاده کنی
سوم اینکه خیلی طولانی بود
چهارم اینکه فاصله بین خط ها نباید بذاری
پنجم :

تایید نشد!!


ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۸ ۷:۴۶:۰۸
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۹ ۲۳:۵۰:۰۲

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#80

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
قضیه تشکیل گروه محفل در قدیما و پیوستن لوری به این گروه
لندن

خانه شماره 12 گریموالد

14 فبریه 2006

ساعت 22:30



آلبوس دامبلدور مدیر هاگوارتز که گروهی جهت مبارزه با جادوگران سیاه

به نام محفل ققنوس تشکیل داده بود در خانه ی شماره ی 12 گریموالد به

انتظار نشسته بود.

با جغدهای خل خودش کلی نامه برای رفیقاش فرستاده بود تا ازشون برای

عضویت تو محفل دعوت کرده باشد.

دامبلدور روی کاناپه ای کثیف و خاکی وزوار در رفته ای نشسته بود و داشت

کتابی را که بدست گرفته بود با دقت و حالتی خاص می خواند.....

یک ساعت بعد......

دامبلدور که دیگر چشمانش سو نداشت خمیازه ای کشید و کتاب رو روی میزی

که جلویش بود گذاشت و با انگشتان ور رفت تا ترق ترق کنند...

بعدش از جاش بلند شد و با حالتی خواب آلود و خسته به سمت آشپزخانه خانه

رفت تا چیزی بخوره...

وقتی وارد آشپزخانه شد تک تک کابینت ها و کمد ها رو گشت ولی چیزی جز

تار عنکبوت و خاک و موش در آنها نیافت..

سپس با حالتی مانند حالت آدم های تسلیم شده آهی کشید و از آشپزخانه خارج شد

داشت از پله ها بالا می رفت تا به اتاق خواب سریوس مرحوم بره و اونجا

استراحت کنه که هنوز یک پله بالا نرفته بود که....

درینگ............درینگ............درینگ.........

زنگ خانه به صدا در آمد....

دامبلدور راهش را با تعجب کج کرد و سمت در رفت و وقتی پشت در رسید

با صدای آرامی گفت:

کیه....؟؟؟
جوابی نشنید و آبروهایش را بالا انداخت و با تعجب بیشتر گلویش را صاف

کرد و اینبار رسا تر گفت:

پرسیدم کیه......؟؟؟

باز هم جوابی نشنید...

تصمیم گرفت در رو باز کنه و همین کار را کرد....

در را کمی باز کرد و ناگهان از لای در مردی بلند قامت به داخل خانه پرید...

دامبلدور در را بست و سریع چوبدستی اش را در آورد و مرد را هدف قرار داد..

سپس با نگاهی تعجب بر انگیز رو به مرد گفت:

لوری؟؟؟؟

مرد سرفه ای کرد و گفت:

بله...جناب دامبلدور لوری هستم...

دامبلدور با حالتی سوال بر انگیز گفت:

مایک می تونم بپرسم اینجا چیکار می کنی؟؟؟

لوری: البته....آقا ولی اگه میشه اول چوبدستی تون رو غلاف کنید چون می ترسم یهو یه طلسم از چوبتون در بره بخوره به من...آخه من هم پس فردا باید با تیم ملی انگلیس مقابل فرانسه کوئیدیچ بازی کنم می ترسم مصدوم بشم دیگه....

دامبلدور چوبش را غلاف کرد و جلو آمد و گفت:

بگو دیگه اینجا چی می خوای مایکی؟؟؟؟

لوری: آقا...خودتون برام دعوت نامه عضویت تو محفل فرستادی...

دامبلدور: یادم نیست...الان خسته ام هیچی یادم نیست...من الان می رم بالا استراحت کنم

لوری با تعجب گفت:

پس آقا من چیکار کنم....؟؟؟

دامبلدور: خواب تو هم بگیر رو این کاناپه بخواب...
و به کاناپه ی زبار در رفته اشاره کرد و از پله ها بالا رفت و به اتاق رفت تا
استراحت کنه...

لوری هم از روی مجبوری روی کاناپه ی کثیف خوابید....

و شب را صبح کردند.


_______________
متاسفانه میتونم بگم که پستت هیچ چیز خاصی نداشت نه هدفی نه نمایشنامه ی جالبی و دو ایراد خیلی بزرگ داشت یکی اینکه الکی بین جمله هات فاصله گذاشته بودی که مثلا نوشته ی بلندی به نظر برسه و دوم اینکه هیچ مفهوم خاصی برای عضویت این مایک لوری قائل نشده بودی


تائید نشد!!!!


ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۳:۵۷:۱۲
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۰:۲۱:۴۷

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۷:۲۰ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
#79

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
صبح بود و نسيمي دل نوار از آسمان سرسراي به چهره ي خندان هري وزيد و موهاي مشکيه او را به پشت هول داد ونشانه ي مخصوصش را نمايان کرد.
سر و صدا در سرسراي زياد بود و جمعيت زيادي هم ايستاده بودند بودند که پيدا کردن افراد بين اين همه جمعيت کار جادو گر فيل کش بود.
رون که فرصت را مناسب ديد از شلوغي استفاده کرد و يواشکي از کنار هري به سير جمعيت پيچيد و به دنبال لاوندر رفت تا با او صحبت دل کورانه بکند...
درآن طرف سرسرايمارکوس و دراکو دربارهي ولدمورت صحبت مي کردند...( نترسين فرکانس به اندازه ي فرا صوته)
مارکوس با جان و دل و قلوه و ... براي دراکو درباره ي موضوعي حرف مي زد که به نظر مي رسيد يک اشتباهي از مارکوس سر زده و دراکو او را سرزنش مي کند چون هر وقت دراکو به کسي توسري مي زنه يا او را آزار مي ده خنده ي شيطانيش قطع نمي شه که الان هم همين جور است و هر وقت که مارکوس سوتي مي ده دماغش قرمز مي شه ( تابلو ميزنه) که الان به کبودي زده....
مارکوس همش در حال حرکت دادن دست و پا و سر و... ( از تمامي اجزا استفاده بهينه !!!) براي قانع کردن دراکو بود اما دراکو با خنده ي بي پايانش که کراب و گوييل (دو بادگير شکم پاره ( هم او را همراهي مي کردند, مارکوس را مسخره کردند.
مي کروفون نمايشنمامه کمي نزديک رفت تا از حرف هاي آن ها سر در بياورد....
آن چهار نفر ( البته بعضيا مي گن هشت تا ) در کنار ميز اسلايترين ايستاده بودند و اطراف آن ها تا شعاع يک متري خالي از جمعيت بود....
دراکو اصلا به حرف هاي مارکوس گوش نمي داد و فقط مي گفت: (تخلص از چاپ دهم روزنامه ي پيام امروز )
آدم خوبه کايتي با چوب بسازه بعد بره تو زير زمين هوا کنه اين جور سوتيه ناجور نده که لرد سياه رو عصباني کند...
مارکوس که هرسش گرفته بود گفت:
من سوتي نداد,من فقط به لرد سياه گفتم که چه وقت با دامبلدور رو به رو مي شيم و ارتش را از پاي مي ندازيم...همين...- خوب آي کيو ... فندوق ... اولا که نبايد از لرد سياه سوال کني وسطا لرد سياه از اسم دامبلدور بدش کياد اخرا دامبلدور مرده -
- ولي من مطمين نيستم مرده باشه... ولي در کل من سوتي ندادم
ولي دراکو در وسط حرف هاي مارکوس با صداي بلند شعارش را مي داد و همين شد که عصبانيت مارکوس به نهايت رسيد و مو هايش سيخ شد و لباسش پاره شد و دکمه هاي لباسش به چشمان کراب و گوييل خورد و آن ها را نقش بر زمين کرد و تا چند لحظه ي بعد آن دو (کراب و گوييل ) فرار کردند...
دراکو کمي به کراب و گوييل نگاه کرد و سپس رويش را به طرف مارکوس بر گرداند و گفت: نکنه مي خواي منو بزني مارکوس فوتي...( مارکوس فلينت مسخره آميز ) و سپس شروع به خنده کرد....
در آن طرف هري از شدت صداي آن دو به طرف آن ها آمد ولي هيچ کسي به آن ها نگاه نمي کردند و کاري نداشتن اما هري که دو چشم داشت دو گوش ديگه هم قرض گرفت و به آن دو نگاه کرد.
چشمان مارکوس داشت از جايش در مي آمد و دراکو با خنده ي موذيانه اش او را بيش تر آزار مي داد...
دراکو يکي از صندلي هاي دور ميز اسلايترين را برداشت و مقابل مارکوس گذاشت و بر روي آن نشست...
بر روی میز فقط چند تا گل بود و از خذا خبری نبود و هیچ کس بر روی صندلی ها ننشسته بود و آسمان هاگوارتز کم کم به سیاهی روی می آورد ( البته مرگخوار نمی شد ها!!!)
دراکو که تنها فردی بود که روی صندلی نشسته است پارا روی پایش انداخته بود با دو پایش زاویه ی نود درجه درست کرده و دست هایش را بر روی زانویش حلقه کرده و یک نیم دایرهبه وجود آورده بود.( حالا مساحت مثلث را ضربدر سینوسه پرتغال فروش کنی کیوی می زنه بیرون!!!) رو به مارکوس کرد و گفت: لرد دیگه دوستت نداره...

دیگه دوستت نداره...
-هرچی باشه لرد سیاه من رو از تو بیشتر دوست داشت حالا به خاطر این کاری که کردم واسم قیافه گرفته...اصلا معلوم نیست باید با کدوم سازش بندری بزنیم....
هری که با دقت به گفت و گوی این دو گوش می داد از جای خود با خبر نبودچون او وسط افراد ایستاده بود و مانع عبور بروبچز می شد...
دراکو به مارکوس گفت:گفتی قیافه گرفته....
-آره دیگه...اه
- دراکو از عصبانیت از جایش بلند شد و چوب دستیش را در آورد و به طرف مارکوس طلسمی پرتاب کرد که باعث شد همه رویشان را به طرف آن ها برگردانند...
اما مارکوس سریع عکس العمل نشان داد و کمر را خم کرد تا طلسم به او برخورد نکند ( البته کمی هم بابا کرمی بود!!! )
مارکوس نیز چوب دستیش را درآورد و مقابل دراکو ایستاد اما تا مارکوس خودش را با چوب دستیش جفت و جور و جین و دو جین و... بکند و چوب دستیش را از کمر بند دکوریش بیرون آورد دراکو او رابا طلسمی خلع صلاح کرد و چوب دستیه مارکوس به آن طرف پرت شد....
مارکوس در آن لحظه به یاد جیمز باند افتاد و خواست با یه شیرجه آن چوب دستی را بگیرد اما دراکو یه طلسم دیگر به سمت مارکوس فرستاد ولی چون نور آن بسیار شدید بود و به رنگ سبز بود مارکوس نتوانست جایی را ببیند در نتیجه ی سینوسه این صحنه جا خالی نداد و منتظر این ماند تا شتر در خانه ی او نیز بخوابد...
در همین هنگام صدای ورد دیگری به گوش رسید که نشانه ی خوابیدن ابدیه شتر بود اما هیچ طلسمی به مارکوس برخورد نکرد....
مارکوس چشمانش را باز کرد و دید که دراکو دیگر به او نگاه نمی کند بلکه نگاهش را فردی در طرف چپ مارکوس که هری بود متمرکز کرده بود و چوب دستیش را بالا گرفته بود و به هری گفت:پس هری پاتر مشهور از مرگخوارها هم دفاع می کنه تیتر خوبیه ....نه؟؟؟!!!
هری با بی اعتنایی به گفته های دراکو دو طلسم به سمتش پرتاب کرد ولی دراکو برای یکی از طلسم ها جاخالی داد اما طلسم دیگر به او خورد و گردی از لباسش بلند شد و سه متر اون ورتر افتاد ( به قول بچه ها رفت آمریکا )
مارکوس که خیال می کرد این صحنه را در خواب می بیند سریع پرید چوب دستیش را گرفت و چند تا لوموس زد تا اگر خوابه بیدار بشه اما مثل این که بیدار بود...
مارکوس برای تشکر به سوی هری رفت و با هری دست داد و از او پرسید: چری به من کمک کردی؟( تو همه ی فیلم هندی ها این جمله هست! )
-من وقتی دیدم که کمی از مرگخواری فاصله گرفتی و کمی هم قیافت شبیه این آدم مظلوما بود کمک کردم...همین...
-من دیگه عمرا برم مرگخوار بشم.... از آدم کار می کشن بعد انتظار دارن یک سوال هم در رابطه با کارشان صحبت نکنیم و فقط بگیم چشم...( با گوش و حلق و بینی و...اشتباه نگیرین...)
هری کمی به سرپای مارکوس نگاه کرد و گفت: با کلاسیت که به محفلیا می خوره پس چرا به طرف مرگخوارا رفتی؟
- دوست بابام...آخه دوست بابام مرگخوار بود و بهم فقط از خوبی های مرگخوار هامی گفت...من هم علاقمند شدم ولی از سیاهیه این مرگخوارا خبر نداشتم...( بخدا من این کاره نیشتم...)
هری که تحولات روحی,روانی,جسمی,تنی,کیلویی و ... را در چهره ی مارکوس می دید گفت بیا یه سر بریم پیشه دامبی ببینم اون قبول می کنه که بیای محفل...
مارکوس که عصبانیت از چهره اش محو شده و خنده جانشین آن شده بود ( تاج گذاری هم شده ) با هری به سوی دفتر مدیریت رفتند....
وقتی هری برای گفتن طلسم دهانش را باز کرد تا ان دیوار مقابل دفتر مدیریت کنار برود ناگهان دیوار خود به خود باز شد و سیریوس بلک(God father)از ان در آمد و رو به آن دو کرد و گفت:
سلام,ثالثا که سفید و سیاه اصلا به هم نمیان ثانیا گریفی و اسلی که مخالف هم هستند اولا کجا دارین می رین؟....
هری:پیش مدیر...آقای دامبلدور
سیریوسخنده ای کرد و گفت:من مدیرم,هم مدیر هاگوارتز هم مدیر محفل...
-مگه دامبلدور اخراج شده
-نه هری جان...ولی به من گفت زیر خاک قبرش خیلی مدیریت سخته به همین دلیل ودیریت را به من داد...
هری که تازه یادش افتاد که دامبلدور مرده است ناچار موضوع مارکوس را برای سیریوس گفت و بعد منتظر پاسخ سیریوس مان....
________________________________________________________________________________________
به جان خودم دیگه موضوع برای دوستی هری و مارکوس نیست امید وارم که این یکی تایید بشه!!!!
البته من هر دفعه امیدوار بودم تایید نشده...


مارکوس عزیز
پستت خوب بود و پیشرفت قابل ملاحظه ای در رول نویسی نسیت به قبلت داشتی که نشون میده روی رولت فکر کردی
فقط یه چیز میمونه که نمیتونی هم توی اتحاد اسلیتیرین باشی و هم توی محفل ققنوس

عکس امضات رو هم تا فردا توی رادیو محفل میزنم


تایید شد


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۷ ۰:۰۷:۵۹

عضو اتحاد اسلایترین


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۱۲ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#78

رز هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
سلام ببخشید منم می خواستم عضو محفل ققنوس بشم این هم نمایشنامه ی من :
........................................................................
رز هافلپاف ، کنار شومینه به صورت فشرده ای نشسته بود ،اتاق کمی تاریک بود ، نور اتش شومینه باعث می شد که سایه ی رز روی دیوار بیافتد ، پرده ها تکان می خوردند ، رز ترسیده بود سعی میکرد به خودش مسلط باشد اما سایه های وسایل توی اتاق مثل پرده های پنجره که با وزش باد حرکت می کردند نمی گذاشتند که جملاتی را که باید می گفت مرور بکند . در همین هنگام البوس دامبلدور وارد میشود و در سر جای خود میخکوب می ماند: تو اینجا چی کار می کنی ؟
رز یکهو جا میخوره و بلند میشه و چند ثانیه به دامبل نگاه میکنه و میگه: سلام من می خواستم عضو محفل بشم نمی دونستم برم کجا اومدم که از اقای سیریوس بپرسم که ....
دامبل : بپرسی که کجا بری اما چرا هنوز اینجایی ؟
رز : که ......
دامبل : که بیاد!!!!!!
رز سری تکون می ده و می گه : ب...ب..بله ، حالا کجا برم؟
دامبل : خوب باید بری ....بری ....کمی فکر میکنه : بیا اتاق من !
رز به سختی اب دهنش رو قورت می ده و چشمانش رو اروم می بنده و باز می کنه که شاید خواب باشه و با صدای اروم و نازکی میگه : اتاق شما؟
دامبل میگه : اره چطور مگه ؟
رز : اخه میگن اتاق شما خیلی ترسناکه نمی شه بریم دفتر ؟
دامبل عصبانی می شه و داد میزنه : کسی که می خواد عضو محفل باشه 1_ باید شجاع باشه 2_ قوی باشه 3_چ..چ...چوبدستیش....
چوب دستی ات کو؟
رز که موهاش از ترس سیخ شده بود چوب دستیش رو در اورد و گفت : ایناهاش !
دامبل : فهمیدی ؟ حالا میخوای بیای محفل یا نه ؟
رز : بله!
دامبل : میای تو اتاق من یا نه ؟
رز: بله
دامبل : خوب بیا !
رز و دامبل به راه افتادن و رز همش داشت جملات زیبایی رو که برای دل سیریوس رو بردن پیدا کرده بود مرور میکرد که تو راه سیریوس رو دید ، رز از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید .
رز : سلام اقای سیریوس خوب هستین امیدوارم که شما ......
سیریوس : خودت رو لوس نکن ببینم چی میخوای ؟
رز یه نگاه به سیریوس میکنه و سرش رو میندازه پائین و میگه : می خواستم عضو محفل بشم.
سیریوس یه ذره فکر میکنه و میگه : واقعاً؟
رز : بله شجاع هم هستم ، قوی هم هستم ،چوب...
سیریوس میزنه زیر خنده و میگه : شجاع هم هستی قبول ، ولی قوی هم هستی ؟
رز خیلی عصبی میشه و دهنش رو باز میکنه که چیزی بگه که با خودش میگه : نه همه چیز بخاطر محفله پس فراموشش کن.
رز رو میکنه به سیریوس و با غرور میگه : با اجازتون و یه نفس بلند مدت می کشه .
سیریوس : ببینیم
رز : ها؟
سیریوس :چوب دستیت رو در بیار !
رز : چشم! و دوباره زمزمه می کنه ( به خاطر محفل)
سیریوس : دیفیندو
رز : بشدت هول شده بود به اطرافش نگاه کرد ، فن بخصوصی یادش نمی اومد ، تنها کاری که می تونست بکنه جای خالی دادن بود .
رز به یاد فنی که توی دفاع عمومی یاد گرفته بود افتاد و اونو اجرا کرد. رز مطمئن بود که به کسی هیچ آسیبی نمی رسه !
سیریوس : به به ....... خوشم اومد ...ازت بعید بود! برو ببینم چی میشه ؟
رز : وای خیلی ممنونم خدا نگهدار !.........................................................................................................................................


رز عزیز

تلاش خوبی بود ولی باید بهتر از این ها باشی.سعی کن از دیابوگ زیاد استفاده نکنی و بیشتر روی فضاسازی و توصیف حالت شخصیت خودت و دیگر افراد باشی .اگر به نوشته ت دقت کنی از علامت: زیاد استفاده کرده بودی و این اصلا و ابدا خوب نیست ...مبنای کارت رو بر توصیف حالت قرار بده چون خیلی مهم تره .
موضوعت میتونه خوب باشه ولی جا برای کار نداره ..بهتره روی موضوعی کار کنی که یک جوری بتونه شما رو به محفل و انگیزه ت برای این کار ربط بده ولی اگر میخوای با هم همین موضوع پیش بری روش بیشتر کار کن تا بهتر بتونی ارائه ش بدی.
میدونم که میتونی بهتر از این ها بنویسی پس تلاشت رو بکن و وقت کافی برای نوشتنت بذار
نکته خوبت این بود که غلط املایی نداشتی و این خیلی مهمه و آفرین چون کم پیدا میشن کسانی که نوشته شون عاری از غلط املایی باشه

منتظر رول قشنگ تر و بهتری ازت هستم تا بتونم تاییدت کنم ولی فعلا


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۳۲:۱۴

[b][size=medium][color=0000FF]توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .Ú


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲:۰۵ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#77

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
هری و هرمیو و رون بر سر میز شام نشسته بودند هرسه خوشحال بودند چون این چند روز گذشته را با فعالیت های زیادی گذرانده بودند البته از همه بیشتر هرمیون راضی بود چون در این مدت کتاب های زیادی را خوانده بود البته هر کتاب را سه بار می خواند....
هری در حال خوردن گوشت گوساله بود که چشمش به مارکوس فلینت در میز اسلایترین افتاد که برای او دست تکان می داد که این باعث شد هری گوشتش را کنار بگذارد و به علامت هایی که مارکوس با دستانش نشان میداد را نگاه کند... گویا می خواست به او چیزی را بفهماند...مارکوس به طرف در سرسرا اشاره می کرد اما هری هیچ چیزی از حرکاتش نفهمید به ناچار هردو از سر میز شام بلند شدند و به طرف یکدیگر آمدند تا از نزدیک با هم حرف بزنند...در این میان رون و هرمیون در حال خوردن شام بودند و از بلند شدن هری بی اطلاع بودند...
هری به مارکوس سلام کرد و مارکوس در جواب به او گفت:سلام,من می خواستم بهت بگم که...بگم که...( اضطراب ناشی از هیجان نمی گذاشت تا مارکوس به راحتی حرفش را بزند )...
هری که گوشش را تیز کرده بود تا از حرف های مارکوس چیزی سر در بیاورد اما چیزی نفهمید و گفت: چرا نمی گی؟
مارکوس صدایش را صاف کرد و چشمانش را بست شروع به صحبت کردن کرد و گفت: من ... م..میخواستم که ب..با شما توی م..م...محفل کار کنم سپس نفس راحتی کشید و چشمانش را باز کرد و منتظر جواب هری شد....
هری که جا خورده بود و او نیز به لکنت افتاده بود گفت: خ..خوب این خخ..خیلی غیر منتظره بود....
مارکوس که کمی دل و جرات پیدا کرده بود گفت: اشکالی نداره من منتظر می مانم تا بتونی جوابم را بدی ولی امیدوارم که لیاقت داشته باشم...
بعد مارکوس دوباره سر میز اسلایترین نشست ولی دیگر بیشتر دانش اموزان رفته بودند و هری نیز یک راست به سمت خوابگاهش رفت...
روز بعد هری با رشته افکاری در مورد خوابی که دیده بود بلند شد او خواب دیده بود که به مارکوس اجازه ی امدن به محفل را می دهد اما صدای رون و هرمیون رشته افکارش را پاره کرد.... رون و هرمیون با خوشرویی به سمت او آمدند و هردو با هم گفتند: امروز ساعت چند میریم تمرین؟
هری که دوباره به یاد درخواست مارکوس افتاده بود گفت: چچ..چچی ها باید ببینم که برنامه ی کلاسیمون چطوریه....
هری انتظار داشت که با این جمله آن دو را متقاعد کرده باشد اما اشتباه می کرد چون در همان لحظه که هری حرفش تمام شد هرمیون برگه ای را به دست هری داد و گفت اینم برنامه ی کلاسی...
هری که دیگر چاره ای جز گفتن حرف های مارکوس را نمیدید شروع به تعریف کردن تمام ماجرا کرد...
رون و هرمیون
هری با سر حرف هایش را تایید کرد و بعد هرمیون گفت راستی مارکوس این نامه را نیز به من داد تا به تو بدم حتما برای همون موضوعه...
هری که بر روی تختش نشسته بود و رون و هرمیون در دو طرفش بودند نامه را از هرمیون برداشت شروع به خواندن آن کرد: هری عزیز امیدوارم که فکر هایت را کرده باشی چون امروز در کلاسی که گروه اسلایترین و گریفندور دارن می تونی به من نتیجه ی افکارت را بگی....
هرمیون رون رو به هری کردند و بعد رون گفت: هری حالا می خوای که بذاری بیاد تو محفل؟
هری که سرش را می خاراند گفت: نمی دونم... من الان هیچی نمی دونم.....
هری از تختش پیاده شد و ردایش را پوشید و با رون و هرمیون به طرف سرسرای بزرگ برای صرف صبحانه رفتند...
هری در راه همش در خیال این بود که چطوری می تونه تا ملاقات بعدی با مارکوس این موضوع را فراموش کنه....رون که همیشه باعث ترس هری میشه یکدفعه در افکارش پرید و باعث ترس هری شد و هری با خشونت به رون نگاه کرد و گفت: چی کار داری می کنی مگه بهت بدهکارم یکدفعه جولوم سبز میشی..
رون از برخورد هری کمی ناراحت شد ولی با خوشرویی گفت چیه هنوز تو فکر اینی که مارکوس چه نقشه ای داره؟
هری با بی اعتنایی به رون سر میز نشست و شروع به خوردن کرد....
بعد از نیم ساعت زنگ اولین کلاس به صدا در آمد که کلاس گیاه شناسی بود و گریفندور و اسلایترین با هم کلاس داشتند...
سر کلاس همه ی دانش آموزان اسلایترین در کنار هم و دانش آموزان گریفندور نیز کنار هم در جهت دیگر گل خانه بودند که در میان این جمعیت مارکوس فلینت به سمت بچه های گریفندور می امد تا با هری حرف بزند...
رون و هرمیون که کنجکاو شده بودند پشت دو نفر از بچه ها خود را قایم کرده بودند تا بتوانند حرف های ان ها رو گوش بدن....
هری و مارکوس سلام و احوال پرسی کردند و بعد مارکوس یا روی خوشی شروع به صحبت کرد: هری من یه موضوعی را یادم رفته بود بهت بگم اونم در باره ی چگونگیه روی آوردن من به محفل بود که مطمینم که تمام مدت به این موضوع فکر می کردی....
هری با سر حرف او را تایید کرد...
مارکوس ادامه داد:راستیتش من زیاد سیاه بودن را دوست نداشتم ولی به خاطر این که اسلایترینی بودم و مادر و پدرم سیاه بودند و زیر دست لرد کار می کردند به ناچار منم سیاه شدم....( نکته برای اسلایترینی بودن :چون اسلایترینی ها خشونت دارن پس باید سیاه باشند)
هری که با دقت به حرف های مارکوس گوش می داد گفت: خوب من از کجا مطمین شوم؟
مارکوس که کمی به فکر فرو رفت و سرش را با شدت می خاراند تا شاید یه مدرکی پیدا کند و ناگهان شروع به صحبت کرد: می تونین من رو امتحان کنید من می تونم در حملاتتان شرکت کنم و برایتان سیاهانی را بکشم .( مارکوس این کشتن را آروم تر از کلمات دیگر گفت تا کری نشنود)
هری که کمی هم دلش برای مارکوس می سوخت ولی نمایان نمی ساخت گفت: باشه من نهایت فردا سر میز نهار بهت خبرش را میدم...
بعد مارکوس با خوشحالی با هری خداحافظی کرد...
تا مارکوس به طرف اسلایترینی ها رفت رون و هرمیون از پشت بچه ها بیرون امدند و به هری گفتند : چرا لفتش دادی بهش می گفتی دیگه یا جواب مثبت یا جواب منفی این دیگه فکر کردن نداره که....
هری تا می خواست جواب ان ها را بدهد معلم سر کلاس امد به ناچار هری حرفش را قطع کرد....
دیگر تا شب اتفاق خاصی نیافتاد تا فردا صبح.......
_____________________________________________________________________________
امیدوارم این یکیو خوب نوشته باشم

مارکوس عزیز

نوشته ت به طرز محسوسی بهتر شده بود ولی هنوز جا برای کار داری چون در اون سطح مورد نظرم برای ورود به محفل نیستی .
در واقع اگر بخوام روراست باشم هر چقدر هم خوب بنویسی به خاطر اسمت نمیتونم به راحتی در محفل بپذیرمت و توصیه اخلاقی خودم اینه که راه اتحاد اسلیترین رو در پیش بگیری چون کاملا در کتاب شریر و بدجنس بودن شخصیت مارکوس ذکر شده و هر چقدر هم ما بخوایم نادیده بگیریمش مشکل و مانع بزرگیه پس نباید انتظار داشته باشی که به راحتی قبولت کنم مگر اینکه انقدر عالی و خوب باشی که من چیزی نتونم بگم پس بازم میگم از جانب من برای قبول شدن در محفل زیاد مطمئن نباش و بهتره به فکر اتحاد اسلیترین باشی

ولی در مورد خود رولت : هنوز جا برای کار داری ..چه در زمینه فضاسازی و چه در زمینه دیالوگ.مهم ترین اشکالی که در نوشته ت چشمم رو گرفت تغییر حالت نوشته ت از عامیانه به دستوری بود یعنی بعضی جاها افعالی که به کار میبردی اصلا با بقیه جاها نمیخوند یا در دیالوگ هات از افعال ماکل استفاده کرده بودی که این غلطه چون دیالوگ عامیانه ست و فضاسازی دستوری پس به این نکته توجه داشته باش.موضوع رو هم باید بهتر از اینها توضیح بدی..از تخیل خودت استفاده کن و زیاد حالت نوشتاری و سبک کتاب رو در کارت قرار نده .در مورد فضاسازی هم که جا برای پیشرفت هنوز خیلی داری


تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۲:۴۰:۲۹
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۲:۴۲:۲۴
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۳:۰۸:۲۳
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۳:۱۶:۳۱
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۵:۲۹:۴۸

عضو اتحاد اسلایترین


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۴
#76

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
هري و مارکوس
روزگاران پشت سر هم سپري ميشدند و هري و هرميون و رون در کنار يک ديگر در خانه اي مجلل که براي يک هفته در لندن گرفته بودند تا اين چند هفته را به تمرينات وردها در خلوت مشکلات براي مقابله با سياهيان بپردازند.
در خانه اي که به صورت مربع بود و هيچ اتاقي نداشت و رنگ ان آبيه روشن بود زندگي مي کردند. در يک ضلع اين خانه ميزي براي خوردن غذا بود و در ضلع ديگر تخت خواب ها و در سومين ضلع کتاب خانه ي بزرگ با کتاب هاي فراوان براي طلسم هاي گوناگون و در ضلع بعدي نيز در خروجي بود. :pint:
در اين جا هري هميشه براي خريد به بيرون ميرفت چون اون بهتر از بقيه لندن را مي شناخت و به همين دليل انها در خانه مانده و منتظر هري مي شدند تا با او به ادامه ي تمرينات بپردازد.
روزي که هري مثل هميشه به بازار براي خريد نان و ميوه رفت در راه پسرکي با مو هاي نسبتا کوتاه و گوشهاي تيزک و صورت کشيده به پيش هري امد و سلام کرد.
هري: سلام ,من شما رو يک جايي نديدم خيلي برايم اشنا هستيد؟
پسرک که کمي خوشحال شد که هري او را به ياد مي اورد و گفت: بله اقاي پاتر شما من را در مدرسه ي هاگوارتز ديدين من مارکوس فلينتم کاپيتان تيم اسلايترين و در جنگ هاي ولدمورتي من با شما مي جنگيدم...
هري که از اين حرف اخر شکه شد گفت: نکنه مي خواي جلوي اين همه مشنگ من رو طلسم کني...
مارکوس کمي چهره اش ناراحت شد و با صداي اروم و نازکي گفت: نه...نه..نه من ديگه از ولدمورت جدا شدم من مي خوام که با شما باشم...
هري که هنوز عصبانيت در چشمانش داد مي زد
گفت: واسه چي مي خواي با اين کارات براي ولدمورت خبر ببري اگه خبري مي خواي برو دامبلدور رو با اين حرفات سياه کن...
مارکوس خيلي سريع گفت: من قسم مي خورم که همچين کاري نمي کنم باور کن...
هري که به نظر مي رسيد کمي قانع شده است گفت: حالا من برات چي کار مي تونم بکنم؟
مارکوس توانسته بود رضايت هري را جلب کند لبخندي زد و گفت:من هم مي توانم با شما در خانه زندگي کنم من مي توانم طلسم هاي زيادي را به شما ياد بدم و طلسم هاي زيادي هم از شما ياد بگيرم...
هري همش مخالفت مي کرد و در ان طرف مارکوس با جان و دل توضيح مي داد تا اين که هري قبول کرد که او هم به جمع آن ها بپيوندد...
مارکوس که از خوشحالي پر در آورده بود در خريد و حمل ميوه ها به هري کمک کرد تا اين که به خانمه رسيدند...مارکوس خيلي شوق داشت....
هري تا وارد خانه شد با خنده به رون و هرميون گفت که يک عضو جديد داريم و بعد با دست به مارکوس اشاره کرد و ناگهان رون و هرميون که ميوه ها از دست هري گرفته بودند با تعجب به مارکوس نگاه کردند و هر دو با هم ميوه ها از دستشان سور خورد و نقش بر زمين شد...
هري تمام داستان را به ان دو توضيح داد و آن ها قانع شدند به طوري که حتي با او شوخي هم مي کردند...

ديگر آن چند روز باقي مانده را به صورت فشرده تر طلسم تمرين مي کردند...

در آن جا مارکوس به ان ها يک ساعت طلسم هايي رو که از ولدمورت ياد گرفته بود را به ان ها ياد مي داد و ان ها يک ساعت ان را تمرين مي کردند و بعد از يه چند دقيقه استراحت از روي کتاب ها طلسم هاي جديدي را مي خواندند و به دليل بلد نبودن حالت ان ها ناچار دو ساعت روي ان ها کار مي کردند و ان ها براي اجراي طلسم چهار انسان پديد اورده بودند که مانند انسان همه ي طلسم ها روي ان عصر مي کرد و تمام حالت درد و سوزش را مشخص مي کرد ولي بعد از مدتي دو باره به حالت اول باز مي گشت که اين ادمک ها رو هرميون با طلسمي که در يک کتاب خوانده بود به وجود اورده بود...

انها بعد از اتمام کارهايشان به مدرسه هاگوارتز رفتند تا سال جديد را در ان جا بگذرانند ولي در انجا نيز با اجازه مدير يک خانه ي کو چکي را که دامبلدور با طلسم بسيار قوي ساخته بود به تمرينات ادامه مي دادند و در اين ميان ديگر رابطه ميان هري و هرميون رون بسيار خوب شده بود حتي در مدرسه به طوري کعه به آن ها چهار پر ققنوس مي گفتند.
پايان
_______________________________________________________________
ميشه من هم عضو محفل بشم اگه بشم داستان هاي بهتري مي نويسم چون شوقم بيشتره...
با تشکر...
راستي اصلا اين داستان خوب است
بعد یه سوال داشتم البته خارج از این جا که ایا میشه هم عضو محفل باشیم هم عضو گروه اتحاد اسلایترین؟
یه وقت بر نخوره ها

مارکوس عزیز

اول از همه اینکه قصدت برای سفید شدن رو تبریک میگم ولی این کار و عضویت در محفل به این سادگی ها نیست.
در مورد سوالی که پرسیده بودی اصولا وقتی میخوای بیای تو محفل یعنی بیای طرف سفیدها و از اونجا که جادوگران و ساحره های سیاه در اتحاد اسلیترین عضو هستن باید یکی شون رو انتخاب کنی ..یا اینجا یا اونجا .در واقع این خیلی مهمه که شما عضو اسلیترینی و این برات نکته منفی به وجود میاره چون در محفل فقط به روی سفیدها باز میشه ولی اگر میخوای تغییر عقیده بدی و سفید بشی باید سعی کنی بهتر از اینها عمل کنی چون در اون سطحی که من برای محفل در نظر گرفتم نیستی.

خب ..خب..حالا خود پست شما:
اول اینکه به نظر من این موضوع رو اگر به هاگوارتز ربط بدی بهتر میتونی روش مانور بدی و نظرت رو پیاده کنی تا یک خونه توی لندن و خرید رفتن هری...ببین درسته که اینجا موضاعاتی جدا از کتابها دنبال میشه ولی بعضی اصول اساسی رو نباید فراموش کنی از جمله این که هیچ وقت در دنیای هری پاتر هر ی بلند نمیشه بره توی لندن خرید میوه و سبزی و این چیز مهمیه که باید بهش توجه داشته باشی . دوم در مورد موضوعت..میتونه چیز خوبی باشه ولی باید براش دلیل ارائه کنی یعنی به چه دلیلی "مارکوس فلینت" یکی از اعضای مهم اسلیترین به گروهش پشت میکنه و میخواد سفید بشه .میفهمی منظورم چیه که؟؟ میتونی اینکار رو به صورت گفتگویی بین شخصیت خودت و هری یا یکی دیگه از بچه ها انجام بدی .سومین مورد استفاده ت از شکلک های به کار رفته بود ..اصولا بهتره انقدر از شکلک استفاده نکنی و وقتی هم قصد استفاده داری در جاهایی که فراخور موضوعه اینکارو انجام بدی مثلا شکلک نوشابه اول متنت هیچ ربطی نداشت با جارو در آخر کار پس به این موضوع توجه داشته باش. چهارمین مورد غلط املایی و نگارشیه ..من انتظارم از اعضای محفل اینه که نوشته هاشون از این ایراد خالی باشه و شما هم باید با ویرایش و دوباره خوانی متنت قبل از فرستادن رو انجام بدی تا این ایراد ها برطرف بشه.
در آخر اینکه روی فضاسازی و توصیف حالات افراد کار کن چون 100 برابر مهم تر از دیالوگه .

امیدورام اگر دفعه بعدی هم برای درخواست در کار بود نوشته ای بهتر و قشنگ تر رو ازت ببینم چون با دقت و حوصله همیشه نتیجه خوب به دست میاد
تایید نشد!!!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۱ ۱۸:۳۱:۱۹

عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.