-فیش فیوش فوووش؟ (چی شده دخترم؟)
-فااش فوش فیشوس! فیـــــــــــــــــش! (فکر کنم بچه هام دارن میان! جیـــــــــــــــــــغ)
-فاشیش فوووش، فاشیوس فوش. (جیغ نزن دخترم، جیغ مال جیغوله.)
-فاشیوس فیش. فوشش فاش فیش! (ببخشید پدر، ولی دیگه نمی تو نم تحمل کنم!)
-فاشس فوووش! (ولی هنوز دکتر نیومده!)
سپس لرد به اطرافش نگاه کرد و فریاد زد: مورگاناااااا!
-بله، مای لرد؟
-دکتر هنوز نیومده و نوه های عزیزم دارن به دنیا میان. من اونارو سالم می خوام!
-ولی، مای لرد...
-
-منظورم این بود که...حتماً!
مورگانا نجینی را روی یک بالشت گذاشت و او را داخل اتاقی برد.
در اتاق-فاشوس فیش! (زود باش دیگه زن احمق!)
-چی میگی تو؟ آخه من با تو چیکار کنم؟ من که تا به حال مار به دنیا نیاوردم. اگه یه چیزیت بشه چی؟
فیـــــــــــــــــــش! (جیــــــــــــــــــغ!)
بیرون اتاقلرد پشت در راه می رفت و دائماً به ساعت نگاه می کرد. سپس با حالتی عصبی گفت: معلوم نیست این مورگانا داره چیکار می کنه که نجینی داره جیغ می زنه.
بلا با حالت امیدوارانه ای به لرد نگاه کرد و گفت: مای لرد!
می خواین من برم به نجینی کمک کنم بچه هاشو به دنیا بیاره؟
-نه، بلا! نجینی علاقه ای به کروشیو نداره.
-
در اتاقمورگانا به نجینی زل زده بود و نمی دانست چه کار کند و در دل با خود می گفت: من چیکار می تونم بکنم؟ آخه مگه مار ها هم به دکتر احتیاج دارن؟ اِی خدا، آخه مگه من چه گناهی کردم که مرگخوار شدم؟
-فاسیوش فووش فاش؟ فاشستش فاوش! فیــــــــــش! (چرا هیچ کاری نمی کنی؟ به من کمک کن! جیــــــــــــــغ!)
-باشه، باشه، الان یه کاری میکنم.
سپس مورگانا لای در را باز کرد و فریاد زد: آب گرم و پارچه بیارین!
بیرون اتاقلرد به مرگخواران نگاه کرد و گفت: پس چرا معطلین؟ زود باشین دیگه!
همه ی مرگخوارها به جز مورفین که خواب بود، از جایشان بلند شدند تا آنچه را که مورگانا گفته بود، بیاورند.
چند دقیقه بعد-بفرمایید، مای لرد اینم پارچه و آب گرم.
لرد تشت آب و پارچه را از دست بلا گرفت و از لای در به مورگانا داد.
...