رخ Queen Anne's Revange
V.S.
اسب ناسازگاران
- منم افتخار همه هافلپافیا! از همه سخت کوش ترم من!
- دورهی شما تموم شده، قدیمیهای بورژوا! وقتشه که نظارت تالار رو بدین به نسل انقلابی جدید! چون ماهاییم که هافلپاف رو سربلند خواهیم کرد!
- زاخاره راسته میگه، مو خودوم جوونم ولی افتخار هلگایم!
اعضای گروه هافلپاف، ریز و درشت، تازه وارد و قدیمی، مجازی و حقیقی، ساعت دو نصفه شب در تالار خصوصیشان جمع شده بودند و توی سر و کلهی هم میزدند. بحث داغی بینشان بالا گرفته بود و هرکدام سعی داشت به بقیه بقبولاند که خودش از همه سخت کوش تر است. و خوب از آنجایی که هر کس کم میآورد، سخت کوش نبود، بحث به این ساعت نصف شب رسیده بود. ناگهان با صدای تلق و تولوقی، در تالار باز شد و تابلوی بزرگی که معمولاً در ورودی آشپزخانه را میپوشاند، به داخل تالار خصوصی پرتاب شد!
هافلپافی ها بعد از ساعتها مجادله، بلاخره ساکت شده بودند و همه با تعجب به تابلوی مثل کتلت چسبیده به کف تالار نگاه میکردند. ظرف میوه درون تابلو، چپه شده بود و دانههای انگور، همه جا قل میخورد. کادوگان که از کمر خم شده بود تا موزی را بردارد، همانطور خم مانده، سرش را بالا گرفته بود و با نگاه گناهکاری در چشمانش، لبخند ژوکوندی را به همه تحویل میداد. بلاخره گابریل سکوت را شکست و پرسید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
کادوگان که توی این فاصله وقت کرده بود خودش را جمع و جور کند، در حالی که شق و رق ایستاده بود جواب داد:
- ما اومده بودیم یه دونه موز برداریم، پامون رفت روی پرتقال، سکندری خوردیم، همه چیز رفت روی هوا، تابلو از روی دیوار کنده شد یهو دیدیم پرت شدیم اینجا!
سدریک خمیازهای کشید و بدون توجه به داستان دراماتیک کادوگان گفت:
- خیله خوب مهم نیست. پومانا، ایزابلا، بیایین دوطرف تابلو رو بگیرید برگردونید رو در آشپزخونه.
کادوگان هم به سدریک توجه نکرد:
- همرزمان، وقتی ما جلوی در آشپزخونه بودیم، میدونین نیست آخه آشپزخونه با تالار شما توی یک راهروئه، ناخواسته صدای جرو بحث شما به گوشمون رسید. گویا بحث میکردید که کی از همه سخت کوش تره...
- من! من! از همه سخت کوشترم من، داشتم میگفتم بهشون!
- ای بابا رز، بین همه ماها تو بیست درصد هم شانس نداری!
- من وارث حقیقی هلگام!
دوباره بحث بالا گرفت و هر کس صدایش را گذاشت بالای سرش. کادوگان روی ظرف چپه شدهی میوه ایستاد، شمشیرش را بیرون کشید و عربده کشید:
- خاموش!
هافلپافیها که آنقدر خوش شانس بودند که به صدای عربدههای کادوگان عادت نداشته باشند، همه ساکت شدند و با تعجب به تابلو خیره شدند.
- همهی مبارزان لشکر هلگا، کی حاضره تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون برای هافلپاف بجنگه؟
-ما!
- کی میخواد روح خدابیامرز، هلگا رو توی قبر شاد کنه؟
- ما!
- چطور میخوایم این کار رو بکنیم؟
- با سخت کوشی!
- کی میخوایم این کار رو بکنیم؟
- همین حالا!
- از کجا بدونیم روح هلگا شاد شد؟
هافلپافی ها با قیافههایی شبیه علامت سوال به یکدیگر خیره شدند.
- ما به شما میگیم! شما احتیاج به یک داور وسط دارید، همرزمان! ما، شوالیهی پاک طینت گریفی، مرد میدان، داور بی غرض، بین شما داوری خواهیم کرد!
مرلین شاهده، مرلین بالا سر شاهده ما هیچ قصد و غرض شخصی از مثل خاکانداز پریدن وسط دعوای شما نداریم!
- هورااا!
کادوگان موجود بسیار
جوگیر و جودهنده کاریزماتیکی بود، و به راحتی میتوانست هر جمعی را به خروش بیارود. بعد از اینکه یک نگاه با رضایت کامل به جمعیت روبرویش انداخت، ادامه داد:
- امشب که دیروقته، فردا به شما ماموریتهایی خواهیم داد و براساس سخت کوشی و ممارست شما در انجام آن ماموریتها، شما را رتبه بندی خواهیم کرد! حالا هم لطف کنید همه برید بخوابید، فقط قبلش بی زحمت تابلوی ما رو از وسط زمین بلند کنید بذارید روبروی پنجرهای، چیزی.
فلش بکرز و سرکادوگان در رختکن تیم شطرنج نشسته بودند و یک دست شطرنج تمرینی میزدند. کادوگان که کلا به سکوت عادت نداشت و اگر دو دقیقه در سکوت قرار میگرفت، زیر زبونش تاول میزد، نیم ساعت اول بازی را همزمان به شرح تمام اتفاقات گروه مورد علاقهاش گریفندور، و همرزمان دلبندش، گریفندوریها پرداخته بود. وقتی دیگر چیز خاصی به ذهنش نرسید که بتواند توی چشم رز بکشد، صرفاً از روی ادب پرسید:
- تالار خصوصی شما چطوریاست، همرزم؟
رز شانهای بالا انداخت و گفت:
- ای، بدک نیست. بگی نگی خوش میگذره، یه حموم عمومی داریم گاهی دور هم میکنیم میریم استحمام، یه خوابگاه مختلط داریم گاهی دور هم میخوابیم، یه پنجره مجازی هم داریم که باز میشه به سرزمین بیناموسیها...
- بگی نگی خوش میگذره فقط؟
پایان فلش بک- یه پنجرهی مجازی هم ندارین یعنی؟
- چرا راستش یه پنجره مجازی داریم ولی...
- همون خوبه، مرسی! ما رو آویزون کنید روبروی همون!
تالار هافلپاف، صبح زودهافلپافیها همه سختکوش بودند، این بود که با وجود اینکه بوق سگ به خواب رفته بودند، شیش صبح همه قبراق و سرحال وارد اتاق کادوگان شدند و او را از خواب پراندند.
-لاویزارد الیالمرلین! از این به بعد میخواین وارد این اتاق بشین قبلش در بزنید لطفاً، شاید پنجره روشن بود ما داشتیم نگاه میکردیم!
- سر وقتشه بینمون داوری کنین!
- آهان، داوری. ما خیلی فکر کردیم، دیدیم ماموریت شما باید یه چیزی باشه که برای همهی شما تازگی داشته باشه، مرلینی نکرده برای تجربهی کمتر، حق کسی ضایع نشه. اینه که پیش خودمون فکر کردیم شما تا به حال هیچوقت توی تالارتون مهمون نداشتین تا ما اومدیم، بهترین ماموریت برای تشخیص وارث حقیقی هلگا، اینه که نشون بدین کدومتون میزبان سختکوش تریه! حالا برای شروع، زاخاریاس همرزم، بیا ما رو ببر تو این حموم عمومیتون بشور!
زاخاریاس که به طرز واضحی احساس ناراحتی میکرد، لباس غواصیاش را تنش کرده بود و تابلوی بزرگ ظرف میوه به انضمام کادوگان را به داخل حمام میبرد. بر خلاف او، کادوگان اما مایوی گل گلی اش را پوشیده بود و بیصبرانه منتظر رسیدن به حمام بود. وقتی به حمام رسیدند، به دستور کادوگان، زاخاریاس همهی حوضچهها و وانها و استخرهای کوچک داخل حمام را پر از آب و صابونهای مایع خوشبو کرد.
- خیله خب سر، آخریش هم پر شد، اول توی کدوم میخوای شنا کنی؟
- توی هیچکدوم همرزم! ما تابلوییم! بیفتیم توی آب از بین میریم!
-
- تو قراره شنا کنی! تو همهشون! نشونمون بده چقدر سختکوشی!
و کل آنروز را زاخاریاس بینوا شنای قورباغه و کرال و تسترال رفت و کادوگان پرتقال پوست کند و به دیدن زیباییهای طبیعی مناظر اطراف مشغول شد. کادوگان که حسابی از آنروز لذت برده بود، توی لیستش جلوی اسم زاخاریاس دو ستاره کشید.
فردا صبح نوبت پومانا اسپراوت بود. پومانای بیچاره در حالی که از شدت ترس مثل بید میلرزید، وارد اتاق کادوگان شد. کادوگان نگاهی به سر تا پای معلم گیاهشناسی بیچاره انداخت و گفت:
- برای شما ایده بسیار آسونی داریم! لطفاً به عنوان مهمان نوازی، به ما توضیح بدید که چه داروهای گیاهیای برای درمان چاقی، خارش کف پا، ضعف اعصاب، نفخ شکم، جرونا و قدکوتاهی مؤثره؟
پومانای مضطرب، انگشتهایش را دور هم پیچید و گفت:
- خوب پادزهر بیزوار برای چاقی خوبه.
کادوگان شروع به نت برداری کرد:
- که پادزهر بیزوار...
- ولی ده درصد احتمال مرگ بر اثر پارگی کلیه شریانهای بدن رو داره.
-
- ریشه اسطوخودوس تا حدود چهل درصد در درمان نفخ شکم موثره.
- اسطوخود...
- ولی تا شصت درصد احتمال ترکیدگی روده رو داره
-
- روغن گل یاس بنفش در درمان جرونا موثره...
- ولی؟
- ولی پنجاه پنجاه احتمال لق شدن قسمت تحتانی بدن رو داره. ضمناً کشیده شدن دستها و پاها روی میز شکنجه تا حدودی به افزایش قد کمک میکنه ولی صد در صد مرگ رو به دنبال خواهد داشت....گیاه میانور هم هست که صد در صد مرگ رو به دنبال داره و عملا هر بیماری رو حل می کنه.
کادوگان خیلی زود عذر پومانا را خواست و سدریک و آموس دیگوری را با هم همزمان به اتاق دعوت کرد، چرا که آنیکی میبایست هر ده دقیقه یکبار به اینیکی یادآوری کند که برای چه اینجا هستند، و اینیکی میبایست هر ده دقیقه یکبار با عصا به فرق سر آنیکی بکوبد تا از خواب بپرد!
- خوب، ماموریت مهمان نوازی شما دوتا خیلی راحته، برام قصه بگید من بخوابم!
سدریک قصه «هاگرید دروغگو» را انتخاب کرد. کادوگان پیش خودش فکر کرده بود که میتواند خواب کم شبش را با چرت زدن سر امتحان سدریک و آموس جبران کند، اما زهی خیال باطل، چرا که سدریک هنوز به بخش فریادهای "آی ملت! فنریر تسترال هامو خورد!" هاگرید نرسیده، خودش خوابش میبرد و آموس هم با فریاد های «کیه؟ کیه؟ کیه؟!» هر دوی آنها را از خواب میپراند سپس سدریک دائم مجبور می شد بگوید «فنریره! فنریر گری بکه پدر جان!» . بلاخره بعد از نیم ساعت، کادوگان عذر جفتشان را خواست و اسم آنها را هم، مثل پومانا، از لیستش خط زد.
نفرات بعدی، ایزابلا تتویسل و آرتمیسا لافکین هم از لیست کادوگان خط خوردند، اولی چون مرگخوار بود و کادوگان بر خلاف چیزی که ادعا میکرد، اصلاً داور بی غرضی نبود، و دومی هم برای اینکه به جای اینکه به ماموریت کادوگان گوش کند، یک ساعت برایش بالای منبر رفته بود و از معایب دید زدن پنجرهی مجازی و رفتن به حمام عمومی روضه سرایی کرده بود.
صف هافلپافیهای منتظر امتحان، تقریباً از نصف کمتر شده بود که دوباره صدای پاق بلندی در وسط تالار خصوصی پیچید. اینبار جن خانگی پیر و چروکیدهای در حالی که لنگ کهنه پارهای به کمر و قوطی وایتکسی به دست داشت، وسط تالار ظاهر شد!
پومانا جیغی زد و پرسید:
- این جن وسط تالار ما چیکار میکنه؟
- چیز خاصی نیست همرزم، کریچره! ما ازش خواستیم بیاد به ما کمک کنه تو دادن ماموریتها!
- سلام بر هافلپافیها! کریچر خیلی به اینجا ارادت داشت! همانا که تک تک خاندان مطهر بلک، به جز ارباب سیریوس و ارباب آلفرد، هافلی بود و هافلیترینشان، ارباب ریگولوس فقید بود!
فلش بک - پس شوالیه کریچر رو یادش نرفت ها! کریچر همهی حرفهای دختره ویبره زن به شوالیه موقع شطرنج رو شنید! یک وقت شوالیه نرفت اون تو تک خوری کرد و کریچر رو پیچوند؟
- نه نترس همرزم! بهت قول میدیم پامون برسه اون تو یه بهونه پیدا میکنیم تو رو هم میاریم! حالا پرت کن ما رو همرزم! پرت کن! پرت کن!
و کریچر تابلوی ظرف میوه را از روی در آشپزخانه برداشت و به درون تالار خصوصی هافلپاف پرتاب کرد!
پایان فلش بک - خیله خوب زل زدن بسه، علی بشیر؟
- جونم سر کادون؟
- من رو حساب رفاقتی که با هم داریم به تو ماموریت آسون میدم. پاشو کریچر رو بردار و ببر حموم عمومی، با هم کل حموم رو بشورید ضد عفونی کنید.
علی بشیر بنده مرلین، به سمت حمام راه افتاد، در حالی که کریچر که با خوشحالی قوطی وایتکسش را تکان میداد و کلماتی مانند « سخت کوشی کرد، تنبل! » میگفت، او را همراهی میکرد.
تا علی بشیر و کریچر مشغول سابیدن در و دیوار و کف حمام عمومی بودند، سر کادوگان از رز خواست تا برای اثبات سختکوشیاش در مهمان نوازی، او را به گردش در هافلاویز ببرد.
- همرزم آن موجود نامبارک نامیمون رو بگیر اونور! مثل چی به ما زل زده!
کادوگان به گورکن رز اشاره میکرد که رز زیر بغل زده بود. مشکل اینجا بود که رز کادوگان را هم زیر این یکی بغلش زده بود، و با توجه به هجم وسیع ویبرهای هم که همزمان میزد، پوزه گورکن در هر قدم به تابلوی کادوگان مالیده میشد!
- نگران نباش سر! علیرضا به جز غذا به هیچ چیز دیگه اهمیت نمیده.
- واقعاً که خیالمان راحت شد!
بلاخره رز در اتاقی را باز کرد و علیرضا و کادوگان را پایین گذاشت.
- اینجا هافلاویزه! اون پشت مشتا یه کلبه است، اون ور یه تپه است. اینم مجسمه کلوپاترائه که اسطوره شوهر کردنه...
کادوگان با شور اشتیاق کل اون بعد از ظهر رو به بالا و پایین کردن تاپیک هافلاویز و تخمه شکستن پرداخت. اون که از شنیدن داستانهای روابط عاشقانه و گاه پنهانی شخصیتهای آشنا، به انضمام پیازداغ زیاد کردنهای رز، حسابی سرگرم شده بود، توی لیستش جلوی اسم رز دوتا ستاره کشید.
نفر بعدی که باید مورد آزمایش قرار میگرفت، گابریل بود. کادوگان که ایدههایش ته کشیده بودند، رو به گابریل کرد و گفت:
- خودت به ما بگو چطوری میتونی از ما میزبانی کنی!
- من میتونم اطلاعات عمومی شما رو زیاد کنم! میتونم به شما از حقایق و مطالب علمی راجع به هر چیزی که بخواین بگم! مثلاً همین موزی که میخورید، درسته که خیلی پتاسیم داره، ولی اگه زیاد مصرف بشه...
کادوگان که فهمیده بود گیر یک علامه دهر دیگر مثل هرمیون خودشان افتاده است، خیلی زود گابریل را فرستاد تا با کریچر ماموریت خودش را بگذراند!
در همین حال برای بار سوم، صدای تق تق غیر منتظرهای در تالار خصوصی هافلپاف پیچید. صدای کوبیده شدن دستی به در ورودی تالار بود. هافلپافیها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند تا اینکه بلاخره سدریک جلو رفت و در تالار را باز کرد. بیرون در، یک لشکر از گریفندوریها ایستاده بودند.
فلش بک والا از شما چه پنهان، این فلش بک زیاد توضیح ندارد. کادوگان است دیگر، خاطراتان هست گفتم اگر ده دقیقه ساکت میماند زیر زبونش تاول میزد و نخود در دهانش خیس نمیخورد؟ در این مدتی که کادوگان به داوری میان اعضای هافلپاف مشغول بود، هنوز هرازگداری سری به تابلوی خودش در بالای شومینهی گریفندور میزد و برای هر گوش شنوایی که گیر میآورد، از بساط همیشه به پای غنا و لهو و لعب در تالار هافلپاف میگفت. همچنین از روند مساعد و تصاعدی مزدوج شدن مجردین و پیدا کردن همدم در تالارهای خصوصی این گروه.
پایان فلش بک آرتور ویزلی جلوی لشکر گریفندوری ها ایستاده بود و کلاه گروهبندی را در دست داشت. در آن یکی دستش، شمشیر گریفندور بود که خودش با شجاعت تمام از داخل کلاه بیرون کشیده بود. آرتور شمشیر را به طرز خطرناکی بیخ گلوی کلاه مادر مرده گرفته بود.
- بهشون بگو چیزی رو که به ما گفتی.
کلاه، آب دهنش را با معذبی قورت داد و گفت:
- اینا همه هافلین!
هافلپافیهای جدید، منتظر تایید هافلپافیهای اصلی نماندند و گلهای ریختند وسط تالار. هافلپافیهای اصلی واقعاً گیج شده بودند و با نگاههایی که صدها سوال میپرسید به کادوگان خیره شدند.
- چرا مثل خرچنگهای دریایی به من نگاه میکنید؟ برین خوابگاه رو به همگروهیهای جدیدتون نشون بدین بعد هم برین بخوابین، دیروقته. در رو هم پشت سرتون ببندین مزاحم من هم نشید تا صبح، صبح به شما وارث حقیقی هلگا را معرفی خواهم کرد!
چند ساعت بعد کادوگان با آرامش توی اتاق تنها نشسته بود و به ماورای پنجرهی مجازی خیره شده بود. نور طلایی اغوا کنندهای از پنجره به بیرون میتابید، همه چیز در سکوت بود که یکدفعه ساییده شدن پنجههای کوچکی روی کف اتاق شنیده شد.
- ده دفعه گفتم بدون در زدن وارد نشوید!
اما فرد مهاجم جوابی نداد. نگاه کادوگان به کف اتاق افتاد، جایی که علیرضای گورکن، با نگاه گرسنهای به نقاشی ظرف میوه نگاه میکرد.
- رز! همرزم! خودت را برسان! بیا و ما را از دست این هیولای ببر دندان نجات بده!
ولی دیگر دیر وقت شده بود و رز هم مانند سایر هافلپافیها، طبق توصیهی خود کادوگان در خوابگاه خوابیده بود. داد و فریادهای کادوگان بخت برگشته هیچ ثمری نداشت و تا صبح که هافلپافیها به اتاق کادوگان آمدند، اثری نه از تابلو مانده بود و نه حتی از قاب چوبی دور تابلو. پیام اخلاقی داستان: به گروه خصوصی خودتان راضی باشید و مولتی نزنید!
در پایان جا دارد که به اتمام ماجرای رقابت هافلپافیها هم اشاره کنم. وقتی هافلپافیها صبح آن روز به اتاق کادوگان آمدند، فکر کردند که کادوگان شبانه متواری شده است. اما توانستند دفترچه یادداشتهایش را پیدا کنند که در آن جلوی اسم زاخاریاس و رز، دو ستاره کشیده بود.