آتش - جارو - جن - طلسم - پری - ردا - سرعت - شب - آب - بانک با
سرعت در هوای بارانی ساعت 12
شب همراه با
جاروی جادوییم می دویدم. دنبال راهی برای نابود کردن
طلسم جادوگر
آتش می گشتم.
جن ها و
پری ها مدام دور سرم می چرخیدند.
وقتی به
آب پاک و زلال چشمه ی
پری ها رسیدم، چون داشتم از تشنگی از پا در می آمدم، جادوگر
آتش ناگهان و بدون اطلاع همراه با
جن ها و دیوهای سیاه بی شمار جلوی چشمم ظاهر شد و به سمتم آمد.
باران تمام راه را خیس و گلی کرده بود. با
سرعت هر چه تمام تر در سیاهی
شب دنبال راه چاره ای برای فرار می گشتم تا به کلبه ای که از چوب ساخته شده بود رسیدم. فرصت فکر کردن نداشتم، پس پا درون کلبه ی چوبی گذاشتم. تخته های زیر پایم جیر جیر می کردند. کسی آنجا نبود. کمی ترسیدم ولی حداقل از خطر جسته بودم.
جاروی جادوییم را وسط راه گم کرده بودم. دختری با چشمان آبی پر رنگ و موهای بلند مشکی و پیراهن سرمه ای کهنه همراه با
ردایی که دستش بود سمتم آمد. وقتی خواستم با او دست بدهم، دستم با
سرعت از او رد شد. او یک روح بود.
پس از مدت کوتاهی فهمیدم که من در خانه ی ارواحم. پس به
سرعت دویدم. باران قطع شده و خورشید آرام آرام بر مشرق می تابید.
بانکی را در نزدیکی قلعه ی تاریکی دیدم و نگاهی به قلعه ی تاریک و قدیمی انداختم و سپس داخل
بانک شدم. نقشه ی نابودی
طلسم جادوگر
آتش درست پیش من بود. تنها راهش این بود که باید راه نقشه را طی می کردم و از جاهایی مانند محل ماشین های
جن زده و محل سر بریده و استخوان انسان می گذشتم. گویا چاره ی دیگری نبود.
خوب، پس از مدتی فهمیدم که نقشه قلابی است. پس اصلش کجاست؟ شاید هم نقشه ای وجود ندارد.
طلسم با سوزاندن 5 پر بال
پری و جادوی 7 فرشته ی زیبا می شکند.
به دنبال دوستم رفتم. با آماندا که در کلبه ی قدیمی در بیکیلی باتن زندگی می کند، به سوی قلعه شتافتم. آن قلعه ی بزرگ قدیمی از آجر هایی مستحکم ساخته شده بود.
وارد قلعه شدیم. چشمانم در سیاهی قلعه با فشار زیادی می توانستند جایی را ببینند. از پله های بی شمار قلعه بالا رفتیم. تصاویر وحشتناک، شبح و
جن های جادوگر
آتش در سرم بودند.
بالاخره به یک صندوقچه ی قدیمی ته یک راهرو کوتاه رسیدیم. درش را باز کردیم و چراغ قوه ی پر نوری را در آن صندوق یافتیم. دنبال سرنخی از
پری ها و فرشته ها می گشتیم تا بالاخره به طبقه ای که اتاق ها در آن قرار داشتند رسیدیم. دستبندی پیدا کردیم و روی آن را خواندیم " اتاق سری 502 "
در آن اتاق چه بود که سری به حساب می آ مد؟
این سوال در ذهنم می چرخید و مدام مرا وسوسه می کرد تا بروم و ببینم که در آن اتاق چیست. عاقبت دوستم حرفی زد و گفت " شاید ان چیز سری اتاق
پری ها باشد. پس بهتر است به اتاق 502 برویم. "
چاره ای نداشتم، پس قبول کردم. حرف دوستم درست بود آن جا اتاق
پری ها بود. صدایی از پشت سرم شنیدم. یک روح لعنتی شانه ی من و آماندا را گرفته بود. ترسیدم ولی بعد وردم را از کیفم در آوردم و بلند خواندم و آ ن روح جلوی چشمانم نابود شد. من و آماندا با روش مخصوصی در ها را باز کردیم و
پری ها و فرشته ها آزاد شدند...
خوب بود
برید به تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی
تایید شد !