- یکم اینورتر، نه نه حواست باشه چی کار میکنی! ممکنه همه نقشه هامونو خراب کنی!
هرمیون با بی حوصلگی و آه کشان، رون را که همانند برج زهرمار پشتش نشسته بود و سعی میکرد بندهای دستشان را باز کند تحمل میکرد.
رون که هر لحظه بیش از پیش چهره اش شاداب میشد، طوری که گویی ندایی اندرون قلبش او را به ادامه دادن کار وا میداشت، همچنان اصرار کنان از هرمیون میخواست تا کارهای لازمه را برای آزادیشان انجام دهد.
هرمیون همانطور که به رون تکیه داده بود با قیافه ای کلافه گفت: رون خواهش میکنم. این کارا نتیجه ای نداره!
رون که حالا از شدت تمرکز لبانش را هم میگزید پاسخ داد: تو متوجه نیستی هرمیون. این عملاتیه که همیشه مشنگا انجام میدن و در نهایت به پیروزی میرسن. حالا ما که جادوگریم باید بهتر بتونیم اون کارو انجام بدیم.
هرمیون با تعجب پرسید: چی؟ یعنی فقط همینکه تو فیلم دیدی قابل انجامه و یه مشت مشنگ انجامش دادن به باور قلبی رسیدی که ما هم موفق میشیم؟
رون نفس عمیقی کشید و گفت: فقط نیاز به امید بیشتر داریم. میگن با جذب انرژی های مثبت میتونیم بر هرچیزی غلبه کنیم. پس نا امید نشو و یک بارم که شده به شوهرت اعتماد کن!
رون و هرمیون ناگهان هردو متعجب میشوند و هاج و واج ابتدا به یکدیگر و سپس به فیلم بردار و کارگردان و دیگر عوامل فیلم برداری خیره میشوند. آنها که هنوز در این سکانس فیلم ازدواج نکرده بودند ...
کارگردان نگاهی به فیلمنامه می اندازد و تعجب سراسر وجودش را فرا میگیرد و از پروردگار طلب نزول گشایشی بر قلبش و توان ادامه دادن فیلم برداری را میکند. این اتفاق می افتد و کارگردان سریع نسخه ی صحیح شده را به روی صحنه میفرستند!
دوربین از دور رون و هرمیون را نشان میدهد که همچنان به تلاش های جان گداز خویش ادامه می دهند. چهره ی رون امیدوارتر و بشاش تر از همیشه است ...
ناگهان صدای فنریر گری بک شنیده شد و لحظه ای بعد همانند فرشته های مرگ به سمت آن ها میشتافت. رون که چشمانش هم از شدت تمرکز و تلاش بسته شده بود آخرین زور خود را زد تا بلکه به نتیجه برسد.
- ایییییی ااااااا ههههیی ... هاااااا!
رون که از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید سعی کرد دستان آزاد شده اش را همچنان پشت هرمیون پنهان کند تا فنریر که هرلحظه به آن ها نزدیک تر میشد متوجه رها شدن او نشده باشد.
فنریر نیز مدام همانند کودکان خردسال تازه به دوران رسیده جعبه ی بیسکوییت اسخوان شکلی را جلوی آن ها تکان تکان می داد. رون با دیدن چوبدستی که از لای جیبش بیرون زده بود منتظر فرصت شد، وقتی در موقعیت و فاصله ی مناسبی از آن ها قرار گرفت شیرجه ای به سمت فنریر زد و چوبدستی او را قاپید و اینبار این او بود که فنریر را تهدید به عقب رفتن میکرد.
هرمیون هم طناب ها را از خودش جدا کرد و ذوق کنان در آغوش رون جای گرفت و گفت: فکر نمیکردم روزی برسه که بشه بهت اعتماد کرد و اتفاقا به نتیجه هم رسید!
رون که ابتدا خوش حال شده بود، با جاری شدن آخرین جمله از زبان هرمیون چهره اش درهم رفت. مدتی بعد آن ها کیلومتر ها از آنجا دور شده بودند و رهایی یافته بودند.
بعد از اتمام فیلم تمام عاملین فیلم از یکدیگر تشکر کرده و برای حاضر شدن روی سن در روز دیگر، از یکدیگر خداحافظی کردند و هرکدام به خانه ی خویش بازگشتند.
قصه ی مزخرف ما به سر رسید اما برخلاف بقیه ی داستان ها نجینی به خونه ش رسید!
تایید شد!