هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱
#11
- یکم اینورتر، نه نه حواست باشه چی کار میکنی! ممکنه همه نقشه هامونو خراب کنی!

هرمیون با بی حوصلگی و آه کشان، رون را که همانند برج زهرمار پشتش نشسته بود و سعی میکرد بندهای دستشان را باز کند تحمل میکرد.

رون که هر لحظه بیش از پیش چهره اش شاداب میشد، طوری که گویی ندایی اندرون قلبش او را به ادامه دادن کار وا میداشت، همچنان اصرار کنان از هرمیون میخواست تا کارهای لازمه را برای آزادیشان انجام دهد.

هرمیون همانطور که به رون تکیه داده بود با قیافه ای کلافه گفت: رون خواهش میکنم. این کارا نتیجه ای نداره!

رون که حالا از شدت تمرکز لبانش را هم میگزید پاسخ داد: تو متوجه نیستی هرمیون. این عملاتیه که همیشه مشنگا انجام میدن و در نهایت به پیروزی میرسن. حالا ما که جادوگریم باید بهتر بتونیم اون کارو انجام بدیم.

هرمیون با تعجب پرسید: چی؟ یعنی فقط همینکه تو فیلم دیدی قابل انجامه و یه مشت مشنگ انجامش دادن به باور قلبی رسیدی که ما هم موفق میشیم؟

رون نفس عمیقی کشید و گفت: فقط نیاز به امید بیشتر داریم. میگن با جذب انرژی های مثبت میتونیم بر هرچیزی غلبه کنیم. پس نا امید نشو و یک بارم که شده به شوهرت اعتماد کن!

رون و هرمیون ناگهان هردو متعجب میشوند و هاج و واج ابتدا به یکدیگر و سپس به فیلم بردار و کارگردان و دیگر عوامل فیلم برداری خیره میشوند. آنها که هنوز در این سکانس فیلم ازدواج نکرده بودند ...

کارگردان نگاهی به فیلمنامه می اندازد و تعجب سراسر وجودش را فرا میگیرد و از پروردگار طلب نزول گشایشی بر قلبش و توان ادامه دادن فیلم برداری را میکند. این اتفاق می افتد و کارگردان سریع نسخه ی صحیح شده را به روی صحنه میفرستند!

دوربین از دور رون و هرمیون را نشان میدهد که همچنان به تلاش های جان گداز خویش ادامه می دهند. چهره ی رون امیدوارتر و بشاش تر از همیشه است ...

ناگهان صدای فنریر گری بک شنیده شد و لحظه ای بعد همانند فرشته های مرگ به سمت آن ها میشتافت. رون که چشمانش هم از شدت تمرکز و تلاش بسته شده بود آخرین زور خود را زد تا بلکه به نتیجه برسد.

- ایییییی ااااااا ههههیی ... هاااااا!

رون که از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید سعی کرد دستان آزاد شده اش را همچنان پشت هرمیون پنهان کند تا فنریر که هرلحظه به آن ها نزدیک تر میشد متوجه رها شدن او نشده باشد.

فنریر نیز مدام همانند کودکان خردسال تازه به دوران رسیده جعبه ی بیسکوییت اسخوان شکلی را جلوی آن ها تکان تکان می داد. رون با دیدن چوبدستی که از لای جیبش بیرون زده بود منتظر فرصت شد، وقتی در موقعیت و فاصله ی مناسبی از آن ها قرار گرفت شیرجه ای به سمت فنریر زد و چوبدستی او را قاپید و اینبار این او بود که فنریر را تهدید به عقب رفتن میکرد.

هرمیون هم طناب ها را از خودش جدا کرد و ذوق کنان در آغوش رون جای گرفت و گفت: فکر نمیکردم روزی برسه که بشه بهت اعتماد کرد و اتفاقا به نتیجه هم رسید!

رون که ابتدا خوش حال شده بود، با جاری شدن آخرین جمله از زبان هرمیون چهره اش درهم رفت. مدتی بعد آن ها کیلومتر ها از آنجا دور شده بودند و رهایی یافته بودند.

بعد از اتمام فیلم تمام عاملین فیلم از یکدیگر تشکر کرده و برای حاضر شدن روی سن در روز دیگر، از یکدیگر خداحافظی کردند و هرکدام به خانه ی خویش بازگشتند.

قصه ی مزخرف ما به سر رسید اما برخلاف بقیه ی داستان ها نجینی به خونه ش رسید!

تایید شد‏!‏


ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۲ ۱۰:۰۱:۳۷

ACTIONS speak louder than words

Everything is okay in the end. If it's not okay, then it's not the end


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱
#12
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ


از درون قلعه ی قلبش شعله ای آغشته از حرارت به بیرون میتراوید و با سقلمبه هایش مدام یادآور قطعه کاغذی میشد که دیروز به دستش رسیده بود. نامه ای که به هیچ وجه قصد جدی گرفتن محتوای آن را نداشت اما ... قطره ی قرمز رنگی که روی آن بود به شدت ذهن کنجکاو او را درون قفس مغزش زندانی کرده بود.

دوستش معتقد بود که آن قطره بی شباهت به خون نیست و نباید بی توجه از کنار آن بگذرد، بخصوص آنکه به هیچ وجه زبان نامه به طنز شباهتی نداشت و کاملا جدی به نظر می آمد. پس بی درنگ از اتاق خارج شد و به حیاط خانه شیرجه رفت. سریع به سمت سطل زباله که کنار درختچه ای قرار داشت رفت و بعد از جستجو و یافتن نامه، شتابان به اتاقش بازگشت. عینکش را به چشم زد و اینبار با دقت بیشتری شروع به خواندن نامه کرد.

با هر خطی که میخواند بیشتر نگران میشد، شاید اگر دوستش جرقه های وحشت و جدی گرفتن نامه را در ذهنش نپرورانده بود، او حتی ذره ای به نامه اهمیت نمیداد، اما او به دوستش اعتماد داشت و هشدارش را جدی گرفته بود. تنها جمله ی نامه را زیر لب تکرار کرد:

« تو خواهی مرد، همان طور که دیگران کشته شدند. »

هرچه بیشتر فکر میکرد بیشتر احساس میکرد که حق با دوستش است. چون در این دو ماه در محله ی او چندین قتل رخ داده بود و تازه همین هفته ی گذشته پلیس های مشنگی تصمیم به زیر نظر گرفتن کل محله کردند. اما دوستش شکی نداشت که این کار لرد ولدمورت و مرگخواران اوست و مشنگ ها هیچ کاری از دستشان بر نمی آید و حالا این نامه ... شاید واقعا آخرین روزهای زندگیش بود.

با نگرانی از تختش خارج شد و به خانه ی دوستش که درست روبه روی آنها قرار داشت رفت. در باز بود، آهسته وارد شد و صدایی را از طرف آشپزخانه شنید. آب دهانش را قورت داد و آرام به آنجا رفت، نکند دوست او ... ؟؟

اما بلافاصله بعد از دیدن صحنه ای که مقابلش بود ابتدا جیغ بلندی کشید و بعد در حالیکه سعی داشت دوستش را خفه کند هوار میکشید. آن نامه کار دوستش بود، او دوستش را در حالی یافته بود که در حال چکاندن قطرات سس بر روی یک کاغذ بود، کاغذی که شاید اگر او متوجه آن نمیشد، همان شب به دستش میرسید.

بعد از کلی دعوا و بیان اینکه در این موقعیت قتل و کشتار به هیچ وجه این شوخی خنده دار و جالب نبوده، بالاخره آتش درونش خاموش شد. شاید دوستش کار افتضاحی در حق او کرده باشد، اما به هر حال خوش حال بود که همه ی آن ها الکی بود. غافل از اینکه شاید آن نامه الکی بود، اما هفته ی بعد خبر مرگش همه جا پیچیده بود، اون قربانی بعدی مرگخواران بود.


----------------------------------
میدونم طولانی شد ولی مرحمت بفرمایید باران رحمت خودتونو بر سر ما فرو ریزین و تایید رو زیر این پست ثبت نمایید !

تایید شد‏!‏


ویرایش شده توسط Lava در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۱ ۱۱:۱۷:۵۰
ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۲ ۹:۴۶:۳۷

ACTIONS speak louder than words

Everything is okay in the end. If it's not okay, then it's not the end






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.