هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲
#11
اشک شوق...گریه...اشک شوق...بغض...نیم ساعت فکر...خندیدن به ریش دوستام...دعوا کردن با پسر قلدر محلمون...مهربانی و عشق ورزیدن به پدر و مادرم (واسه دوری) رفتن به کوچه ی مهران (البته بعضیهاتون نمیدونین که اونجا هم یه راهی به کوچه دیاگون داره چون مخصوص ما اصیل زاده هاست...اهم...) در پایان هم به طرزی مرموز (بهتون نمیگم چون بازهم یه راز بین ما اصیل زاده هاست) به هاگوارتز میرم.
این بود داستان ورود من به هاگوارتز البته در آینده


به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲
#12
سلام و خسته نباشید
---------------------------------------------------------------------------
سیریوس:هی پسر اونجارو...
ریموس:چی...واوووووووو
جیمز:محشره...
چند ثانیه ای به کندی میگذرد و دختری زیبا از روبروی گروه غارتگران رد میشود و دل یکی از آنهارا به دنبال خود میکشد.
ریموس:خوب دیگه بسه...چشماتونو درویش کنید
سیریوس:خدایا...یعنی میشه بیفته تو گروه ما...
ریموس:ما که هنوز گروه نداریم!
سیریوس:خوب معلومه دیگه جای هممون تو کجاست؟
ریموس و سیریوس:گریفندور
سیریوس:هِی جیمی کجایی...داشتیم میگفتیم جای ما توی...
جیمز:بچه ها من یه کاری دارم که...اِ...من میرم دستشویی
جیمز با ملایمت طول سالن را سپری کرد و در اواسط راه بین خیل عظیم سال اولی ها گم شد
سیریوس:مگه اون میدونه دستشویی کجاست؟
ریموس:نه کله پوک...اگه یکم مغزتو بکار بندازی میفهمی که رفت دنبال دختره
چیمز وقتی احساس کرد که کاملا از همه طرف توسط دانش آموزان احاطه شده و راه دیدی برای دوستانش باقی نمانده با تمام سرعتش از بین دانش آموزان عبور میکرد و یکی درمیان سکندری میخورد تا جایی که دیگر داشت تعادلش را از دست میداد و با آخرین پشت پای که از قصد توسط یک دانش آموز تقریبا هم قد خودش با بینی عقابی و موهایی که برق عجیبی داشتند و اونو از ایستگاه کینگز کراس میشناخت کنترلش را به کلی از دست داد و به سمت جلو پرتاب شد و با برخورد به یک دانش آموز دیگر هردو پخش زمین شدند و توجه اطرافیان رو به خودشون جلب کردند.
جیمز با دو دستش سرش را گرفت و سعی کرد بلند شه،وقتی تونست سرپا بایستد تازه چشمانش را باز کرد و با صحنه ای که شوک بزرگی بهش داد روبرو شد.همان دختری که تا لحظاتی پیش به دنبالش میدوید حالا روبرویش ایستاده بود و درحال برداشتن کتابها و قلم پرش از روی زمین بود.
چند ثانیه ای هضم این رویداد برای جیمز طول کشید و با سپری شدن این لحظات جیمز شتاب زده تر از قبل خم شد و تمام کتابها را جمع کرد و دستانش را به سوی دختر جلو آورد و با لکنتی غیر عادی گفت:
-من...من واقعا خِ...خیلی متاسفم...باور کنید دست خودم نبود...من...
دختر لبخند آشکاری تحویل جیمز داد و کتابهارو از اون گرفت و درون کیفش جای داد.
جیمز محو تماشای دختر شده بود و نمیتوانست از او چشم بردارد.
دخترک کیفش را بست و چشمانش را به چشمان جیمز دوخت و با صدایی آرام گفت:
-اشکالی نداره...راستش من نباید وسط راه وایمیستادم...
جیمز همچنان ساکت باقی ماند و دختر که فکر میکرد جیمز صدایش را نمیشنود با صدایی بلند تر گفت:
-اِ...من لیلی ام...لیلی اوانز
جیمز اینبار لب گشود و در جواب به او گفت:
-خوب...منم جیمزم،جیمز پاتر
لیلی منتطر ماند تا جیمز صحبت را ادامه دهد ولی جیمز چیزی به فکرش نمیرسید و لیلی مجبور شد با لبخندی کمرنگ تر از قبل بگوید:
-خوب دیگه امیدوارم تو مدرسه بهت خوش بگذره.
و از کنار جیمز عبور کرد.جیمز احساس بدی نسبت به دور شدن لیلی پیدا کرد و به دنبال جمله ای گشت که باعث شود لحظات بیشتری را همراه لیلی سپری کند.
-من می خوام برم به گریفندور...یعنی امیدوارم که اینطور بشه.
لیلی که کمتر از دو متر با جیمز فاصله گرفته بود با شنیدن این صدا دوباره به سوی جیمز برگشت و جیمز هم چند قدمی به طرف لیلی برداشت.
-راستش من آشنایی زیادی با گروه ها ندارم ولی امیدوارم برم به بهترین گروه.
جیمز که احساس میکرد حالا میتواند به راحتی با لیلی صحبت کند دوباره لب به سخن گشود:
-گریفندور گروه دانش آموزای شجاع و دلیر و باهوشِ و به نظر من و دوستام بهترین گروه تو هاگوارتزه
-خوب...پس...
-(همه ی دانش آموزا جمع شن...یالا بیاین اینجا...)
این صدای پروفسور مک گوناگل بود که صحبت لیلی رو قطع کرد و آنها را وادار کرد تا ازهم دور بشن چون ریموس و سیریوس بزور جیمز رو به طرف جایی که بچه ها داشتند جمع میشدند بردن.
لیلی و جیمز از دور برای هم دستی تکان دادند و لیلی در بین دانش آموزان دیگر گم شد.
جیمز در دلش به مک گوناگل ناسزا می گفت که باعث شده بود مکالمه ی گرم بین اون و لیلی قطع بشه ولی از طرف دیگر لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست چون در این فکر بود که میتونه سال خوبی رو در کنار لیلی در هاگوارتز سپری کنه.
***************************************
گروهبندی آغاز شد.

سیریوس بلک----------گریفندور
.
.
.
ریموس لوپین-----------گریفندور
.
.
.
جیمز پاتر-----------گریفندور
.
.
.
سوروس اسنیپ------اسلیترین
.
.
.
لیلی اوانز-----------گریفندور

یه ویرایش طولانی برات نوشته بودم که به خاطر مشکلات سخت افزاری پرید!
با یکسری شرط و شروط تأیید می شی. پست معرفی شخصیتت رو بزن. من تا امروز عصر این پست رو مجدد ویراش می کنم و ایراداتی که داشتی رو توضیح می دم. قبل از پست زدن توی ایفای نقش حتماً ویرایشی که اینجا می نویسم رو بخون.

ویرایش دوم:
(بالاخره اون عصر کذایی از راه رسید!)

زمانی به یه نویسنده می گیم قلم خوبی داره که نوشته هاش از دو نظر خیلی خوب باشن: 1) از نظر سوژه و محتوی 2) از نظر شکل و ظاهر.

با 3 نوشته ای که تا به حال ازت خوندم متوجه شدم در مورد اول بسیار قوی هستی اما در زمینه ی دوم ضعیف. این نکته می تونه لطمه ی خیلی بزرگی به نوشته هات بزنه. توی این متن سوژه رو خوب انتخاب کردی و خوب هم مورد پردازش قرار دادی، توصیفات زیبایی داشتی اما با عدم رعایت نکات نگارشی، غلط های تایپی، افعال نا متناسب و استفاده ی نادرست از ضمایر و حروف ربط به شدت به انسجام متن لطمه زدی.
من نمی تونم بیشتر از این توی کینگزکراس معطلت کنم و مجبورت کنم این نکات رو یاد بگیری. اینا چیزایی هست که خودت باید به دنبال یادگیریشون باشی. و مطمئن باش اگه شکل نوشته هات رو اصلاح کنی نه تنها توی جادوگران بلکه خارج از اینجا هم می تونی به یه نویسنده خوب تبدیل شی.
اما شرط و شروط من برای تأیید ورودت به ایفای نقش اینه که در وهله ی اول پست نویسنده های خوب سایت رو بخونی تا با نحوه ی صحیح نگارش از نظر شکلی آشنا بشی. برای این کار به موزه ی رول ها مراجعه کن.
در مرحله ی بعد هم ازت می خوام که اولین فعالیت هات در ایفای نقش رو به انجمن ویزنگاموت اختصاص بدی و توی این انجمن با کمی تمرین خودت رو برای بقیه تاپیک های رول آماده کنی. برای شروع بد نیست سری به آیینه ی ویزنگاموت بزنی و توی تالار نقد از جادوکارهای ویزنگاموت کمک بگیری.

موفق باشی.

تأیید شد.



ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۸ ۹:۲۰:۴۶
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۹ ۲۳:۱۹:۳۷

به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲
#13
درودبر ناظر عزیز
آقا پس چرا تو پیج اصلی سایت قسمت جدیدترین فن فیکشن ها اسم فن من نیست؟هان؟بگو؟بگو دیگه...چرا؟؟؟؟؟
ارادتمند شما.....................سدریک پاتر


به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
#14
راستش از اول تا آخرای یادگاران مرگ که کلا ناراحت بودم و اشک تو چشام حلقه زده بود و موقع مرگ استاد بزرگ (اسنیپ)،دابی،تانکس و لوپین،فرد بغضم ترکید...بیشتر از بقیه فرد و دابی بودن که تا بحال که 10 دفعه فیلم رو دیدم هر دفعشم واسشون گریه کردم...مرگ دامبلدور منو خیلی ناراحت کرد ولی زیاد گریم نگرفت ولی در عوض مرگ سیریوس دیگه سنگ تموم گذاشتم و با یکی از دوستای هری پاتریستم یه مجلس ختم دونفره گرفتیم....کلا یه همچین آدم احساساتی هستم من
...............................................سدریک پاتر............................................


به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
#15
شومینه، افکار، تاریکی، قهوه، بی تردید، چوبدستی، پیچیده، قرمز، لبخند، گرما
ولدمورت با لبخندی سرد بر لبانش در کنار شومینه ای که گرمایش تاثیری بر فضا نمیگذاشت چوبدستی را در ردایش پنهان کرد،خون قرمز رنگی در کنار پایش جاری شده بود،بی تردید برای رسیدن به هدف پلیدش بازهم دست به قتل یک بیگناه زده بود،فنجان قهوه روی میز خاک گرفته به چشم میخورد که نیمه پر بود در تاریکی مطلق افکارش پر بود از مسایل پیچیده.آیا جان کس دیگری در خطر بود؟

تشکر فراوان از ناظر عزیز

تأیید شد.
با توجه به توضیحاتت توی پیام شخصی این پست رو تأیید می کنم. ورژن ویرایش شده ی پست رو برات می نویسم. قسمت های ویرایش شده با رنگ سرخابی مشخص شده. لطفاً توی پست های بعدی این نکات رو رعایت کن.

نسخه ی ویرایش شده:


ولدمورت با لبخندی سرد بر لبانش در کنار شومینه ای که گرمایش تأثیری بر فضا نمیگذاشت چوبدستی را در ردایش پنهان کرد، خون قرمز رنگی در کنار پایش جاری شده بود، بی تردید برای رسیدن به هدف پلیدش بازهم دست به قتل یک بیگناه زده بود، فنجان قهوه ی نیمه کاره ای روی میز خاک گرفته به چشم میخورد. در تاریکی مطلق، افکارش پر بود از مسایلی پیچیده. آیا جان کس دیگری در خطر بود؟


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۷ ۱۶:۳۶:۳۸

به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: حاضر بودین چیو عوض کنین؟
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲
#16
سلام بر تو
دیدم هیچکی پست نذاشته گفتم بیام اولین نفر باشم
راستش من حاضر بودم تمام کتابهام رو همراه تمام دانشم بدم که با ارزش ترینها در زندگی من هستند ولی در هاگوارتز کنار هری رون هرماینی و بقیه درس میخوندم.تازه اینجوری دانشی که داشتم بهم برمیگشت حتی چند برابرش.
راستی باید اول می‌گفتم که منظورم جداگانه از پدر و مادرم بود که ارزش اونها برای هممون کاملا از بقیه چیزها جداست.
خوشحال میشم اگه به تاپیک فن فیکشن من یه سری بزنی(داستانی متفاوت از هری پاتر)
موفق باشی
................................سدریک پاتر.........................................


به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: اگه ميتونستي از يه ورد استفاده كني اون چي بود؟
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
#17
از طلسم پاترونوم که ایشاالله یه اسب میشه و منم سوارش میشم و از طریق جنگل ممنوعه میرم هاگوارتز
بعد از اون آواداکدورا که تو مدرسه خیلی بدرد می‌خوره


به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
#18
شنل نامرئی تا بتونم بچه هارو باهاش بترسونم و یکمم فضولی کنم...
و همچنین یک آذرخش تا بتونم هر چند وقت یک بار باهاش پرواز کنم و از این دنیای...خودم رو نجات بدم


به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
#19
شومینه،افکار،تاریکی،قهوه،بی تردید،چوبدستی،پیچیده،قرمز،لبخند،گرما
ولدمورت با لبخندی سرد بر لبانش در کنار شومینه ای که گرمایش تأثیری بر فضا نمیگذاشت چوبدستی را در ردایش پنهان کرد،خون قرمز رنگی در کنار پایش جاری شده بود بی تردید برای رسیدن به هدف پلیدش بازهم دست به قتل یک بی گناه زده است،فنجان قهوه روی میز خاک گرفته ای به چشم میخورد که نصفه پر بود،در تاریکی افکارش پر بود از مسائل پیچیده،آیا جان کس دیگری در خطر است؟

لطفاً یه بار دیگه پست رو ارسال کن. کلمات رو بولد کن یا با یه رنگ دیگه بنویس و 2 خط آخر رو ویرایش کن.
نمی گم چه نوع ویرایشی ببینم خودت متوجه 2 تا ایرادی که توی این 2 خط هست می شی؟

تأیید نشد.
موفق باشی


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۳ ۳:۳۴:۴۸

به یاد روزهای هری پاتریمون
به یاد روزهایی که از طریق اینترنت،تلوزیون،رادیو،فامیل و یا حتی دوستان مدرسه ایمون با هری پاتر آشنا شدیم.به یاد روزی که چندین کتابفروشی رو گشتیم تا تونستیم هری پاتر و سنگ جادو رو بخریم.به یاد اون روزهایی که به بابامون التماس میکردیم تا ازش پول بگیریم و بریم کتاب هری پاتر بخریم.به یاد روزهایی که غصه میخوردیم که چرا هری پاتر تو ایران اکران نمی‌شه.کمی از اون روزها دور شویم...به یاد روزهایی که اینترنتو زیر و رو میکردیم و دنبال عکس و فیلم و خبرهای هری پاتری می‌گشتیم.به یاد فصل آخر کتاب شش (آرامگاه سپید)و گریه هامون برای مرگ مردی با نوای ققنوس.به یاد اشکهایی که برای مرگ دابی،فرد،سیوروس اسنیپ و خیلی های دیگه در کتاب آخر ریختیم و بیشتر از اینها برای پایان داستانمون.
به یاد این چند سال زندگیمون که هری پاتری گذشت.
حالا نوبت ماست...هرکدوم از ما باید یک هری پاتر در زندگی خودش باشه...این زندگی خنده ها و اشکهای زیادی داره اما ماهم مثل هری تا آخرش وایمیستیم تا به پیروزی و هدفمون برسیم تا برای خانواده هامون و جامعمون مایه ی افتخار باشیم. سدریک پاتر

ببخشید خیلی طولانی شد چون اولین امضام بود (موفق باشید)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.