هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
#11
ربکا لاک‌وود vs آلنیس اورموند vs آیلین پرینس


«اسنیچ»



دخترک طول قطار را طی کرد، از چند واگن گذشت و وقتی مردی را تنها روی یکی از صندلی‌ها دید، ایستاد. سرش پایین بود و به همین دلیل، آلن فقط توانست موهای قهوه ای و پریشانش را که بخش هاییش به سفیدی می‌زد، ببیند. مرد، پالتوی نازک قهوه ای رنگی به تن داشت که وصله ها و خاک رویش، خبر از آن می‌داد که زمان زیادی بر تنش بوده.
آلن چند قدم به سمت او برداشت و با حس چیزی زیر پایش، نگاهش به پایین متمایل شد. کنار پای مرد، روی زمین، پر بود از ته سیگارهایی که انگار مدت‌ها آنجا رها شده بودند.

- بـ... ببخشید؟

مرد سرش را بالا آورد تا صاحب صدا را ببیند. چشم های گرد شده اش به آلن می‌گفت که انگار انتظار دیدن کسی را نداشته. طی زمانی که مرد به آلن خیره شده بود، دخترک هم فرصت را مناسب دید تا او را بهتر بررسی کند؛ چهره‌اش رنگ پریده و خسته بود، این را حتی از گودی زیر چشم‌هایش هم می‌شد فهمید. جای زخم های کهنه ای هم روی صورتش مانده بود. آلن حدس زد او در اواخر دهه سوم زندگی‌اش به سر می‌برد، هرچند شکسته تر از آن به نظر می‌آمد.
پس از لحظاتی، قیافه مرد آرام شد و با لحنی که با چهره خونسرد و لبخند کمرنگش همخوانی داشت، شروع به صحبت کرد.
- یه تازه وارد؟ چه غم انگیز.

آلن رو به رویش نشست.
- منظورتون چیه؟
- اینجا بودنت ناراحت کننده‌ست.

لحظه به لحظه بیشتر به سوالاتی که در مغز آلن رژه می‌رفتند، افزوده می‌شد. مرد که انگار افکارش را خوانده باشد، با لبخند بی‌روحی ادامه داد:
- باید منو بخاطر گیج کردنت ببخشی. تقریبا یادم رفته بود چجوری باید با آدما برخورد کنم!

مکثی کرد، بلند شد و با لحنی نمایشی گفت:
- به برزخ خوش اومدی!
- برزخ؟ من مردم؟!
- هنوز نه. احتمالا فقط طرد شدی، یا توی زمان و مکان گم شدی... ولی نه. خوشبختانه یا متاسفانه، هنوز کامل نمردی.

هضم این حرف‌ها حتی برای ساحره‌ای مانند آلن هم سخت بود.
- من... من باید برگردم پیش دوستام... من نمی‌تونم اینجا بمونم!

مرد در جواب حرف آلن، خنده بلندی سر داد.
- نه دختر جون، نه. ما اینجا گیر افتادیم. فقط وقتی می‌تونی بری که اون بخواد.
- اون؟ اون دیگه کیه؟
- یه خدا... شایدم یه شیطان؛ هیچکس نمی‌دونه. تنها چیزی که مهمه اینه که قدرت دست اونه.

آلن سرش را به پنجره تکیه داد و آن موقع تازه به این دقت کرد که مدت طولانی‌ای بود که در تونل تاریکی به سر می‌بردند. حرف مرد را در ذهنش مرور کرد: توی زمان و مکان گم شدی... به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. عقربه ها دیوانه وار و بی هدف می‌چرخیدند. این، همه چیز را برای آلن ترسناک‌تر می‌کرد.
ناگهان انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، از جا پرید.
- شاید راه خروجی باشه. تا حالا سعی کردی فرار کنی؟

مرد این دفعه تلخندی تحویل دختر داد.

- هیچ راه فیزیکی وجود نداره. گفتم، اینجا زمان و مکان بی‌معنیه. این یه سیکل معیوبه که توش گیر کردیم.

آستین‌هایش را کمی بالا زد تا مچ دست‌هایش معلوم شود. با نمایان شدن زخم‌های جوش خورده‌ای روی مچش، آلن ناخودآگاه نفسش را حبس کرد.

- حسش می‌کنی، ولی نمی‌میری. هیچ راهی برای پایان دادن به این زندگی، یا اگه اصلا بشه اسمشو گذاشت زندگی، وجود نداره. فقط زنده‌ای و حس می‌کنی و زجر می‌کشی. همین. بهم اعتماد کن. حرفایی که می‌زنم حاصل تجربه سیزده سال حبس شدنم توی این جهنمه.

آلن نمی‌دانست مرد چطور سیزده سال را حساب کرده، ولی مطمئن بود که مدت زیادی را آنجا سپری کرده. چاره‌ای جز اعتماد به او نداشت. یا فرشته نجاتش می‌شد و یا اهریمنی برای گرفتن روحش. در واقع بینانه ترین حالت، او فقط رهگذری بی‌اهمیت در زندگی‌اش بود.
دقایقی در سکوت سپری شد و دخترک در این مدت به سیاهی ناتمام بیرون پنجره قطار چشم دوخته بود. انگار تنها چیزی که او را از غرق شدن در خلاء نجات می‌داد، همین واگن فلزی بود. بالاخره از پنجره چشم برداشت تا سوالات جدیدی که بهش هجوم می‌آوردند را به زبان بیاورد.
- تو کی هستی...؟

مرد تکیه داد و حالت بی‌روح چهره‌اش را حفظ کرد.
- اینکه من واقعا کیم و گذشته‌ام چی بوده صرفا اطلاعات به درد نخوری‌ان که ذهنت رو پر می‌کنه. ولی اگه خیلی کنجکاوی، می‌تونی من رو اِرِبوس* صدا کنی.
- اربوس... من هنوزم نمی‌فهمم. چرا باید توی برزخ گیر کنیم؟

مرد، که ظاهرا اربوس نام داشت، سری تکان داد.
- دنبال توضیح منطقی نباش. این... یه حالت بین مرگ و زندگیه. برزخ، خلاء، هر چی می‌خوای اسمشو بذار.
- ولی چرا قطار؟
- برزخ هرکس یه شکله... می‌تونه بهترین رویا یا بدترین کابوست باشه. می‌تونه تداعی‌گر یه خاطره باشه. برزخ من... این قطار... قطار زندگیمه. قطارها هیچوقت جایی ثابت نمی‌مونن. قطارها ساخته شدن برای حرکت کردن، عبور کردن. من هم هیچوقت تو زندگیم وضع ثابتی نداشتم. همیشه درحال از دست دادن بودم... در حال عبور کردن از مهم‌ترینای زندگیم. شاید برای همین برزخم این شکلیه.

آلن چند ثانیه‌ای سکوت کرد و به صدای قطار گوش سپرد. با کمی دقت، حس کرد صدای حرکت چرخ‌ها روی ریل، شبیه صدای قلب کهنه و خسته انسانی می‌ماند. واژه «قطار زندگی» که اربوس به کار برد، بعد از شنیدن صدای قلب مانند قطار، برای آلن ملموس‌تر شد.
در همین حین ‌به فکر فرو رفت که برزخ خودش ممکن است چه شکلی باشد؛ و همین باعث شد سوال دیگری بپرسد.
- چرا من توی برزخ تو ام؟ مگه نگفتی برزخ هرکسی یه شکله؟

اربوس کمی فکر کرد. بعد سرش را بالا آورد و با صدایی محکم و جدی جواب داد:
- تو گم شدی. توی زمان و مکان گم شدی و به همین دلیل به یه برزخ تصادفی راه پیدا کردی. فکر نمی‌کنم به مرگ نزدیک بوده باشی و همین دلیلیه برای اینکه به برزخ خودت نری. ولی اینکه گم بشی... اتفاق رایجی نیست... درباره دلیل گم شدنت توی زمان و مکان، فقط خودت می‌تونی جوابشو پیدا کنی.

با جمله آخر اربوس، آلن به اسنیچی که تمام این مدت در دستش آرام گرفته بود نگاه کرد. چطور باید جوابش را پیدا می‌کرد؟ تا جایی که می‌دانست، هیچکس قبل از این بعد از لمس اسنیچ ناپدید نشده و به برزخ نرفته بود! شاید این فقط یک شوخی کوچک بود که طلسمش خوب اجرا نشده و گریبان آلن را گرفته بود. فکر هم نمی‌کرد اربوس چیزی از اسنیچ و طلسم و جادوی احتمالی رویش سر در بیاورد؛ پس گوی طلایی رنگ را در جیب ردای کوییدیچش مخفی کرد.
فکر کرد شاید بتواند از کسی دیگر، جادوگر یا ساحره‌ای که حداقل با طلسم‌ها آشنایی دارد کمک بگیرد. با این فکر، کمی از جا پرید.
- من باید یه نامه بنویسم. توی برزخت کاغذ پیدا می‌شه؟

اربوس در جواب پوزخندی زد.
- توی برزخم نه؛ ولی از شانس خوب تو وقتی اومدم اینجا، یه دفتر همراهم داشتم.

بعد از جیب پالتویش دفتر کهنه ای همراه با قلم پر درآورد و وقتی داشت آن را به آلن می‌داد، سری به نشانه تاسف تکان داد.
- اگه فکر می‌کنی نوشتن حالتو بهتر می‌کنه، مشکلی نیست؛ ولی حواست هست که اون نامه مثل ما قرار نیست هیچوقت از اینجا خارج شه.

آلنیس با شنیدن جمله آخر مرد، لحظه ای مکث کرد. ولی همچنان امید داشت. در کنار تمام ترس‌هایی که در قلبش جوانه زده بودند، امید را هم گوشه‌ای نگه داشته بود.
بعد نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن کرد.

«جرمی عزیز، سلام.
حالت چطوره؟ امیدوارم خوب باشی.
هیچ ایده ای ندارم که چقدر از وقتی که ناپدید شدم گذشته.
می‌دونم، احتمالا از من دلخوری که بی خبر گذاشتم و رفتم. من هم بخاطر همین دارم این نامه رو برات می‌نویسم؛ هرچند مطمئن نیستم که به دستت برسه.
خواستم بگم که من به خواست خودم نرفتم. داستان عجیبی داره. امیدوارم وقت بذاری و بخونیش.
همه چیز از مسابقه کوییدیچ شروع شد...
می‌دونی دیگه، همیشه دلم می‌خواست یه جستجوگر بشم؛ ولی انگار هیچ وقت اونقدر خوب نبودم! تا اینکه توی اون مسابقه... نمی‌دونم چه جوری، اسنیچ رو دیدم که داره جلوم پرواز می‌کنه. فکرشو بکن! به قدری وسوسه برانگیز بود که مغزم اصلا اون لحظه کار نکرد. به عنوان یه مدافع، نباید اسنیچ رو لمس می‌کردم؛ ولی اون توپ خوشگل طلایی جوری منو جادو کرده بود که بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم، شیرجه زدم و گرفتمش.
همه چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد. انگار که یه رمزتاز رو لمس کرده باشم، دنیا دور سرم چرخید و وقتی به خودم اومدم، دیدم توی قطارم. ظاهرش مثل هر قطار دیگه‌ای بود؛ ولی می‌‌تونستم متفاوت بودنش رو احساس کنم. انگار که یه چیزی سر جای خودش نبود.
حس استرس بازی کوییدیچ و نگرانی درباره اینکه بخاطر خطای من چه بلایی قراره سر تیممون بیاد، جای خودشون رو به گیجی، آشفتگی و شاید یکمی هم ترس دادن.
توی قطار، مردی به اسم اربوس رو دیدم و سوالام رو باهاش درمیون گذاشتم. اون خیلی قبل تر از من توی قطار بود و به همین دلیل تقریبا جواب تمام سوالاتم رو می‌دونست. فکر نمی‌کنم بتونم درباره دلیلی که اینجام توضیح بدم؛ صادقانه بگم، خودمم درست نمی‌‌دونم! هر چیزی که بخوام برات درباره اینجا بگم فقط گیج ترت می‌کنه، همونطور که منو آشفته کرد. فقط در همین حد بدون که من بین زندگی و مرگ گیر افتادم؛ و طبق چیزی که اربوس به من گفت، به هر دلیلی توی زمان و مکان گم شدم و انگار از خط زندگیم منحرف شدم! نمی‌دونم قراره چه بلایی سرم بیاد، و الان که دارم این نامه رو برات می‌نویسم، بیش از حد ترسیدم.
اگه این نامه به هر طریقی به دستت رسید و خوندیش، کمکم کن. فکر می‌کنم فهمیدن دلیل اینجا بودنم، کلیدی باشه برای خروجم؛ هر چند اربوس گفت راه خروجی وجود نداره، ولی من امید دارم می‌تونم نجات پیدا کنم. هر اتفاقی که باعث شده من الان توی این وضعیت قرار بگیرم، یه ربطی به اون مسابقه کوییدیچ داره. من الان تنها منبعی که در این باره دارم، اربوسه. ولی تو می‌تونی توی کتابا دنبالش بگردی. شاید حتی پروفسور هم در این باره چیزی بدونن. فقط هر جور می‌‌تونی، لطفا کمکم کن.

به امید دیدار دوباره‌ت، آلنیس»


قلم پر را زمین گذاشت و نامه را از نظر گذراند. بعد آن را تا کرد و روی صندلی کنارش گذاشت. همین نامه، نشان از زنده بودن امید می‌داد. قلبش حالا مانند جعبه پاندورا بود؛ در کنار تمام ترس‌ها و آشفتگی‌ها، این امید بود که می‌توانست ناجی‌اش باشد.
نه دوستانش، نه اربوس؛ فقط امید بود که می‌‌توانست نجاتش دهد.



«پایان»



* در اساطیر یونان، اِرِبوس پسر خائوس (تجسم هرج و مرج) است و یکی از خدایان نخستین و نشان‌دهنده تجسم تاریکی به‌شمار می‌رود. واژه یونانی اربوس، خود به معنی تاریکی و سایه است.




(سلام و عرض ادب. سوالی داشتم از ناظران محترم، برای درخواست نقد روی پست دوئل، می‌تونم همینجا بگم یا حتما توی یکی از تاپیک‌های درخواست نقد، پیام بدم؟)


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#12
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست اول



- نوشیدنی کره ای زدم و لولم، مستم و شنگولم!
- حــــال خوشی دااااااارم، کیف کنم و جورم.
- پاهام چرا اینقد چپ و راست می‌شه.
- بچه ها فقط چشای من داره آلبالو گیلاس می‌چینه یا همتون همینین؟

فلش بک

تام و سدریک دور میزی در دفتر فدراسیون کوییدیچ نشسته و در فکر فرو رفته بودند. نامه و کاغذ های متعددی روی میز پخش شده بود و به نظر می‌آمد دلیل قیافه متفکر و جدی آنها هم همین باشد.
همان موقع، جغدی وارد اتاق شد و سکوت را شکست. نامه دیگری را روی میز انداخت و با سر و صدای بسیار از پنجره خارج شد. سدریک که با ورود جغد خواب از سرش پریده بود، نامه را برداشت.
- از طرف یه گروه از غولای غارنشینه. بابت آتش سوزی ورزشگاهشون شکایت کردن. با این وضع دیگه نمی‌شه لیگو ادامه داد. همه ورزشگاها به فنا رفتن.
- صبح هم از طرف اهالی شلمرود یه نامه اومد. می‌گفتن آثار باستانیشونو خراب کردیم و خسارت می‌‌خواستن. اظهاریه جهنمیا رو هم که دیدی؟ تهدید کردن که قراردادشون رو با زمین فسخ می‌کنن. اگه دیگه هیچ گناهکاریو نپذیرن، خوب و بد با هم می‌رن بهشت و اونجا هم جهنم می‌شه!

تام دست جدا شده اش را با دست دیگرش گرفت و به صورتش کشید.
- به نظرم فقط این بازیای آخر رو برگزار کنیم و قال قضیه رو بکنیم. نمی‌شه همینجوری لیگ رو ول کرد. ورزشگاه آمازون فعلا سالم مونده...
- جدی می‌خوای بازیا رو ببری آمازون؟ این همه گونه در حال انقراض اونجاست. اصلا فکر کردی اینا چه بلایی ممکنه سر طبیعت اونجا بیارن؟ کلی درخت های چندهزار ساله رو می‌تونن توی یه دقیقه نابود کنن! من که با این ایده مخالفم.

تام در آن لحظه به قدری ذهنش مشغول بود، که فرصت فکر کردن به اینکه چرا طبیعت آمازون آنقدر برای سدریک مهم بود، نداشت.
دقایق دیگری در سکوت سپری شد. هردویشان به سختی مشغول یافتن راه چاره ای بودند. کاغذ های روی میز را ورق می‌زدند و به پرونده های پرنده ای که بالای سرشان پرواز می‌کردند، نگاهی می‌انداختند.
درست موقعی که تام ناامید شده و آماده بود که دستور لغو لیگ را صادر کند، سدریک که دیگر شباهتی به آن سدریک خوابالوی همیشگی نداشت، با ذوق پرونده ای را روی میز کوبید.
- اینو ببین! حالا دیگه با خیال راحت و بدون کوچکترین خسارتی می‌‌تونیم مسابقات رو برگزار کنیم!

تام پرونده را سمت خودش چرخاند و ورق زد. فردی میانسال، با موهای جوگندمی پریشانی که انگار صاعقه به آن زده بود، توی عکس دیوانه وار می‌خندید.

- این چه ربطی به کوییدیچ داره؟ اصلا این پرونده اینجا چی کار می‌کنه؟
- اینش مهم نیست. تنها چیزی که الان مهمه اینه که این یارو می‌تونه نجاتمون بده!

بعد دست تام را گرفت و خودشان را تلپورت کرد.

ساعاتی بعد

سدریک و تام بعد از گم شدن ها و آدرس گرفتن ها و در ترافیک ماندن های فراوان، بالاخره جلوی در خانه کج و معوجی در ناکجا ظاهر شدند. بله، تلپورت کردن آنقدر ها که به نظر می‌آید بی دردسر نیست. ساعت اداری بود و راه ها شلوغ. آنها مردد جلو رفتند و زنگ در را زدند. صدای زنگ، بسیار عجیب و مرموز بود و کاملا با ظاهر ساختمان جور در می‌آمد.
چند لحظه بعد در باز شد، ولی کسی پشت در نبود. تام و سدریک نگاهی به هم انداختند و با تردید وارد شدند. ناگهان از گوشه ای، فردی جلویشان پرید.
- یو هارهارهارهار!

همان فرد داخل پرونده، جلویشان پریده بود و می‌خواست مزه بریزد و آنها را بترساند. البته که تام و سدریک نترسیدند؛ در خانه ریدل چیزهای ترسناک‌تری از «یوهارهارهار» یک پیرمرد دیوانه وجود داشت.
فرد که از ناموفق بودن جامپ اسکرش پکر شده بود، دستی به موهایش کشید و لبخند معذبی زد.
- دنبالم بیاین.

هر سه از پله ها پایین رفتند و وارد زیر زمین بزرگ خانه، که تبدیل به آزمایشگاه شده بود، شدند. دستگاه های مختلف و عجیبی همه طرف اتاق به چشم می‌خوردند. دانشمند دیوانه، دستگاهی که به نظر می‌آمد به سر متصل می‌شود را برداشت.
- درباره اون پروژه ای که درخواست اجراشو داشتین...
- ببخشید، ما درخواستی داده بودیم؟

تام به سدریک نگاه کرد. سدریک شانه ای بالا انداخت. مرد به هاج و واجی آنها پوزخندی زد.
- شما درخواست نداده بودین، ولی من می‌دونم برای چی اومدین اینجا!
- ولی این تو حیطه کاری شما نیستا جنابِ...
- می‌تونین پروفسور چلبوسیان صدام کنین. و اینکه شما به حیطه کاری من کاری نداشته باش، چه اشکالی داره آدم همه فن حریف باشه.
- پروفسور چلغوزیان؟
- نه خیر، چلبوسیان. بگذریم. می‌گفتم. با استفاده از این دستگاه می‌شه یه استرفشوهوبی ایجاد کرد؛ یا به زبان ساده تر، خلسه گروهی. این دستگاه می‌تونه هر تعداد انسانی که بخواید رو به یک توهم و تصویرسازی واحد بفرسته که از پیش ساخته و برنامه ریزی شده. و فکر می‌کنم این دقیقا همون چیزیه که شما نیاز دارید، درسته آقایون؟

سدریک دستگاه را برداشت و آن را برانداز کرد.
- خطری که نداره؟
- اصلا و ابدا. خودم کاملا تضمین می‌کنم!

پایان فلش بک

این طرف، آزمایشگاه

چهارده بازیکن کوییدیچ روی تخت های نویی که به تازگی، اختصاصا برای آن پروژه به آزمایشگاه آورده بودند، دراز کشیده و سیم هایی به سرهایشان متصل بود. یوآن آبرکرومبی و داور مسابقه هم روی دو تخت دیگر، جدا از بقیه خوابیده بودند. تام سدریک را مجبور کرده بود زیر دستگاه برود از آنجا مراقب بقیه باشد. ایده خودش بود، دنده‌ش نرم! تام به همراه پروفسور چلبوسیان، بالای سر بقیه ایستاده و نظارت می‌کردند.

آن طرف، توهم واحد

چشم هایشان آلبالو گیلاس نمی‌چید. در واقع، محیط آنجا آلبالو گیلاس می‌چید. دورتادور زمین کوییدیچ را کوه های بلندی گرفته و زمین پر از چاله و گودال بود. شفق قطبی برایشان رقص نور می‌رفت و صدای عقاب هایی که با آرایش هفتی شکل، در آسمان شب بالای سرشان پرواز می‌کردند، به گوش می‌خورد. نخل هایی از میان سنگ های سخت، سر برآورده بودند و بعضی هایشان نارگیل های تازه ای داشتند. چند نفر انگار که جاذبه رویشان اثر نکرده باشد، در هوا شناور بودند و بقیه تلو تلو خوران روی زمین راه می‌رفتند.
به نظر می‌آمد پروفسور هر چه دم دستش بوده در توهم آنها ریخته و مهم‌تر از آن، تصوری از معنای واژه «برنامه ریزی شده» ندارد.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۱:۴۹:۲۶

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۵۷ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#13
سلام کتی! و سلام قاقارو!

1. برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین.
در ادامه لحاظ شده. (پیشاپیش بابت کیفیتش معذرت می‌خوام، همیش تقصیر این برنامه های به درد نخور ماگلیه! )

2. تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟

آلنیس پس از اتمام جلسه، به سرعت از کلاس خارج شد و به سمت تالار عمومی ریونکلاو رفت. نمی‌خواست بگذارد حیوان بیچاره در جعبه خفه شود. به محض ورود به خوابگاه، جعبه کادویی آبی رنگی روی تختش که با روبان نقره ای بسته شده بود، توجهش را جلب کرد. روی تخت پرید و روبان جعبه را با دهانش کشید. به محض باز شدن روبان، در جعبه باز شد و موسیقی ای از درون آن به گوش خورد. موجود پر موی کلاه به سری، سرش را از جعبه بیرون آورد. موجود کامل از جعبه خارج شد و با بشکنی، موزیک قطع شد.

- هولا سنیوریتا.

پشمالو در حالی که تعظیم کوچکی می‌کرد، این را گفت. آلنیس با دهانی باز به او خیره شد. از روی لهجه اسپانیایی اش و همینطور کلاه و پانچویی که پوشیده بود، می‌توانست با اطمینان بگوید که او مکزیکی است. ولی متوجه نمی‌شد که چرا کتی با توجه به خلق و خویش این پشمالو را برایش در نظر گرفته. هیچ چیز آلنیس و آن پشمالو به هم نمی‌خورد.
با صدای جیغ دختری از کنارش، سرش را به آن سمت گرداند. متوجه پشمالویی شد که پارچه ای را مثل اساطیر یونانی به خودش بسته و تاجی از برگ زیتون بر سر دارد. با چپه شدن جعبه کادویی، توپی کوچک و چند عدد کاپ کیک هم روی تخت افتادند. دختر از خوشحالی جیغ می‌زد و پشمالو را در بغلش می‌فشرد. آلنیس حدس زد که احتمالا معلم عزیز و حواس جمعش، پشمالوهای او و هم اتاقی اش را جابجا گذاشته. دختر طوری ذوق داشت که آلنیس ترسید به سمتش برود و از او بخواهد پشمالوهایشان را عوض کنند. مجبور بود با پشمالو مکزیکی جدیدش یک طوری سر کند.
- خب... جناب شما حرفای من رو متوجه می‌شین الان؟
- سی سنیوریتا، پرو نو پوِدو هابلار تو ایدیوما؛ ای جِمامه فرناندو.

آلنیس از سیستم ترجمه چوبدستی اش کمک گرفت و متوجه شد که پشمالو اسمش فرناندو است و می‌تواند حرف هایش را بفهمد، فقط نمی‌تواند به این زبان صحبت کند. آلنیس هم خودش را به فرناندو معرفی کرد، و بعد از او خواست همراهش بیاید. ولی فرناندو مخالفت کرد.
- لو سیِنتو، نو پوِدو اَلَنیس. تِنگو هامبره.

فرناندو گرسنه بود. وقتی هم که گرسنه بود نمی‌‌توانست همراه او جایی بیاید. به همین دلیل آلنیس از باقی مانده کیک های داخل کمدش (که سربروس نخورده بود.) برای فرناندو آورد.

- نو تاکوس؟ نو بوریتوس؟ پودو تِنِر اون چیلاکیلس؟

ظاهرا فرناندو غذاهای وطنی خودش را می‌خواست. ولی آلنیس نه تاکو داشت و نه بوریتو. فقط بلد بود کیک بپزد و اینکه آن پشمالوی مکزیکی، از او تقاضای چیلاکیله داشت، انتظار بی‌جایی بود. به هر حال، فرناندو به قدری گرسنه بود که وقتی دید گرگ سفید مثل یک گرگ به او زل زده و هیچ عکس العملی در مقابل خواسته بیان شده‌اش ندارد، شروع به خوردن کیک کرد. او کارد و چنگالی را از زیر پانچویش درآورد و خیلی شیک و باوقار تکه ای از کیک را در دهانش گذاشت؛ ولی کمی چهره اش در هم رفت. ظاهرا به خوراکی های شیرین عادت نداشت.
- ماس پیمیِنتا! پور فَوُر.

فرناندو خیلی محترمانه تقاضای فلفل کرد. او اهمیتی نمی‌داد که کسی در کیک فلفل نمی‌ریزد، ذائقه یک پشمالوی مکزیکی این گونه بود.
آلنیس با استفاده از چوبدستی اش متوجه صحبت او شد. اول متعجب به فرناندو نگاه کرد، ولی بعد با سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا خواسته دوست جدیدش را برآورده کند.
دقایقی بعد، با یک فلفل دان برگشت و آن را به فرناندو داد. فرناندو کل فلفل را روی کیک ریخت و بعد برشی از آن را خورد.
- ااااااِی مه گوستا!

آلنیس لبخند رضایت را روی صورت فرناندو دید. او بقیه کیک را با ولع خورد و بعد روی تخت لم داد. کمی در سکوت گذشت. هر دو حوصله‌شان سر رفته بود. آخر سر فرناندو به حرف آمد:
- توکار لا موزیکا!

او از آلنیس خواسته بود موسیقی را پخش کند. بعد به جعبه ای که از آن بیرون آمده بود اشاره کرد. آلنیس که نمی‌دانست باید چه کار کند، در جعبه را بست و باز کرد. با باز شدن دوباره در جعبه، موسیقی پخش شد و فرناندو از خوشحالی بالا پرید. بعد کلاهش را وسط اتاق گذاشت و دورش شروع به رقصیدن کرد. آلنیس هم از شدت بیکاری به او ملحق شد. یک گرگ و یک پشمالو که دور یک کلاه، مکزیکی می‌رقصیدند، صحنه ای نبود که هر کس بتواند در زندگی اش ببیند.
شاید داشتن یک پشمالوی خانگی واقعا جذاب و سرگرم کننده بود.

3. در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟

آیا حقوق حیوانات برای شما یک لطیفه است؟!
اول اینکه فرناندو خیلی پشمالوی مهربون و بامزه ایه کی دلش میاد اونو رد کنه بره؟ بعدشم اگر هم نمی‌خواستم نگهش دارم، هیچ وقت نمی‌فروختمش! این خیلی غیراخلاقیه که روی یه موجود زنده قیمت بذاری!
من بهش حق انتخاب دادم که اگه می‌خواد از پیشم بره و برگرده به زادگاهش؛ ولی خودش خواست پیشم بمونه چون خانواده ای اونجا نداشت. تا هر موقع بخواد می‌تونه تو خوابگاه من زندگی کنه و وقتایی هم که می‌رم خونه گریمولد، زیر تختم یه جای مخصوص داره برا خودش! البته که من به چشم یه دوست بهش نگاه می‌کنم نه یه حیوون خونگی! و باهم هم به توافق رسیدیم؛ اون هر از گاهی می‌ره مکزیک چون با آب و هوای اونجا سازگارتره، اگه منم کاری نداشته باشم باهاش می‌رم. اگرم اینجا بمونم، همیشه برام از اونجا خوراکی های خوشمزه (و البته تند!) میاره.
هر موقع هر موجود دیگه ای رو دستت مونده بود، با آغوش باز پذیرای وجود گرمشونم. در خونه من همیشه به روشون بازه.
(سربروس و فرناندو هم سلام می‌رسونن!)


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱:۰۰ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#14
سلام پروفسور جدید!

1. شما در جنگل ممنوعه صدرصد با یکی از گونه های، فوق روبه رو می شین، پس باید باهاشون دوئل کنید و این رو به صورت کامل شرح بدید، اینکه چجوری بهشون برخوردید، از چه روشی برای تشخیص و شکستشون استفاده کردید.

بعد از رفتن شما، یه ویزلی کله قرمزی رو دیدم که داشت سعی می‌کرد از بین بقیه بچه ها یواشکی رد بشه و بره سمت قلعه. منم رفتم یقه‌شو گرفتم کشیدم و نذاشتم بره. دلیلی نداشت یکی فرار کنه و بقیه‌مون بمونیم تو اون جهنم دره! با یه قیافه بهت زده برگشت سمتم. اولین باری بود که به این ویزلی (که ممدشون بود) دقت می‌کردم. راستش همیشه تو کلاسا یا یه بلایی سرش میومد، یا مورد سرزنش بقیه قرار می‌گرفت یا مسخره می‌شد؛ ولی هیچوقت نشده بود که اینقدر از نزدیک بهش نگاه کنم. موهای بلند و پرپشتی داشت که روی گوشش رو گرفته بود، ولی همچنان یه قسمتی از گوشش که نوک تیز بود از لای موهاش بیرون زده بود. مسلما داشتن گوش های نوک تیز غیرعادی بود و توجهم بیشتر بهش جلب شد.
یاد صحبتاتون سر کلاس افتادم. ناخن هاشو نگاه کردم. ناخن های بلند لاک زده ای داشت که به نوع خودشون عجیب بودن. موی قرمز، ناخن های بلند، پوست جوگندمی، گوش های غیر عادی! همونجا بود که فهمیدم کل این مدت داشتیم با یه خون آشام جنگلی تو یه کلاس درس می‌خوندیم.
همونطور که ویزلی مثل گچ سفید شده بود، محکم مچشو گرفتم و تو هوا تکون دادم و رو به بقیه جادوآموزا داد زدم و هویت اصلی ممد ویزلی رو آشکار کردم.
ولی خب هیچکس باور نکرد. یعنی خب کسی فکر نمی‌کرد یه ویزلی که داره تو هاگوارتز درس می‌خونه خون آشام باشه. ولی همه ویژگیاش با اونایی که گفتین جور درمیومد! همینطور که بقیه داشتن متفرق می‌شدن تا خون آشام هاشون رو پیدا کنن، چوبدستیم رو درآوردم و ممد رو بردم یه سمت دیگه. رو به روش به حالت آماده باش وایسادم. ممد با یه قیافه گیج و ترسیده بهم نگاه کرد. منم سعی کردم گیج ترش کنم تا بتونم ازش حرف بکشم و موضوع مورد علاقه‌ش رو پیدا کنم.
از اونجایی که مدت زیادی با جرمی استرتون هم گروهی بودم، به خوبی ازش یاد گرفتم چجوری چرت بگم و حرفای بی ربط رو پشت هم ردیف کنم. (البته که این هم به نوبه خودش یه هنر محسوب می‌شه و هر کسی نمی‌تونه اینقدر خوب چرت بگه! ) پس شروع کردم: «تو مگه نمی‌دونی ما هیچ کدوممون خون آشام نیستیم؟ پس چرا ازمون فرار نکردی؟ چه نقشه شومی برامون داری؟ همدستات کیان؟ اصلا چرا اسمت ممده ولی فامیلیت ویزلیه؟ چه نسبتی با محمد صلاح داری؟ بخاطر اون اسمتو گذاشتن ممد؟ پس به ورزش های ماگلی علاقه مندی؟ نه؟ ورزش های جادویی چطور؟ نظرت راجع به چوبای مدافعای کوییدیچ چیه؟ از اسب شطرنج خوشت میاد؟ کلا حسی به ورزش نداری؟ کتاب چی؟ اوضاع درسیت چطوره؟ پروفسور زاموژسلی چه پدرکشتگی ای باهات داره؟ نکنه خون فامیلاشو خوردی؟ اصلا چرا شماها خون می‌خورین؟ فقط خون آدم دوس داری؟ این همه غذا، چرا خون؟ تو سرزمینتون قحطی بود اومدین سراغ این؟ به جانوران خونسرد هم علاقه ای داری؟ اصلا چرا گوشت خام نمی‌خوری؟ نیمرو دوس داری؟ اگه برات املت درست کنم خوشحال می‌شی؟ تخم مرغ آبپز چی؟» من که تمام مدت صورت ویزلی رو کامل زیر نظر داشتم تا ببینم به کدوم حرفم واکنش نشون می‌ده، با شنیدن جمله آخرم خیلی یهویی پلکش پرید. پس دوباره تکرارش کردم: «تخم مرغ آبپز دوست داری؟ تخم مرغ خالی؟» و متوجه شدم که این تیک عصبی، موقعی که کلمه مرغ رو می‌گم فعال می‌شه. احساس کردم چیزی که ممد ویزلی بهش علاقه منده، مرغه. پس سریع خودم رو تلپورت کردم به یه مزرعه تا یه مرغ ازشون کش برم و بعد دوباره برگشتم توی جنگل ممنوعه.
ممد به محض اینکه مرغ رو دید، پاش شل شد. این خون آشاما هم عجب موجودات سست عنصرینا! البته چیز... منظورم خون آشامای جنگلیه نه شما پروفسور! در اصل منظورم فقط شخص ممد ویزلی بود، یه وقت سوءتفاهم نشه. بگذریم. ویزلی مرغ رو از من قاپید و شروع کرد به ناز کردنش. من هم ازش درباره مرغ پرسیدم. هنوز سوالم تموم نشده بود، جوری شروع کرد به حرف زدن درباره مرغ انگار یه ربات ماگلیه که از قبل همه چیش برنامه نویسی شده! باورتون بشه یا نه، دو ساعت و سی و هشت دقیقه تمام، یک سره داشت راجع به مرغ صحبت می‌کرد. تا جایی که دیگه دهنش کف کرد و راه گلوش رو بست و داشت خفه می‌شد. فکر کنم خفه هم شد. نمی‌دونم چی شد، هر بلایی که سرش اومد ته تهش بیهوش شد و روی زمین افتاد. حقیقتا فکر نمی‌کنم برای شکست دادنش به دوئل نیازی بود، خودش خودشو ناک اوت کرد! منم دستشو گرفتم همینطور رو زمین کشیدمش که بیام و تحویلتون بدم. اگه لطف کنین یه سر به دفترتون (دفتر پروفسور راکارو البته) بزنین، به جا لباسی پشت در آویزونش کردم.


2. پس از شکست خون آشام، باید روی خون آشام تحقیق کنید و ویژگی های دیگه ش رو که پرفسور نگفته رو شرح بدید. این ویژگی ها می تونن هر چیزی باشن؛ از ویژگی اخلاقی تا ظاهری گرفته یا توانایی ها و قدرت هاشون.

اول از همه این که گوش های نوک تیزی دارن، کک مکی ان و به احتمال زیاد خیلی از خون آشام های جنگلی ویزلی ان. (یا خیلی از ویزلی ها خون آشامن. ) ولی خب از اونجایی که نصف بیشتر جمعیت موقرمز های جهان رو ویزلی ها تشکیل می‌دن، پس احتمالش می‌ره بالا که کلی از خون آشاما ویزلی باشن. به عنوان یه ریونی منطقی و خوب ثابتش کردم؟
من حلق ممد ویزلی رو که باز کردم، دندون نیشی ندیدم. قضیه چجوریاس؟ اینا مگه خون خوار نیستن؟ با کجاشون خون می‌خورن؟ آیا خون رو با سرنگ از بدن شکار خارج کرده و بعد تو لیوان می‌ریزن؟ من که گیج شدم ولی در هر صورت فرضیه‌ام اینه.
خیلی خیلی باهوشن و درباره موضوع مورد علاقه‌شون اطلاعاتی رو دارن که هیچ جای دیگه نمی‌شه پیدا کرد. انگار که با این همه اطلاعات زاده می‌شن.
احتمالا خجالتی ان؛ از اونجایی که وقتی می‌فهمن کسی هم نژادشون نیست در می‌رن. موجودات منزوی ای هستن. این یه نمونه ممدشون هم خیلی تو سری خور و بدبخت بود، دلم سوخت براش حقیقتا.
ممد کلا توی کلاس های پروفسور زاموژسلی شانس نداشت. همیشه یه بلایی سرش می‌اومد. تا اینکه دلیلش رو کشف کردم: خون آشام های جنگلی به دینگ (دنگ؟) حساسیت دارن! باور کنین بعد از گذاشتن ممد ویزلی توی دفترتون، رفتم و دینگ رو برداشتم و به جنگل ممنوعه بردم. یه خون آشام جنگلی دیگه پیدا کردم. چون وارد قلمروش شده بودم، می‌خواست بهم حمله کنه ولی تا دینگ رو نشونش دادم جیغ زد و فرار کرد. فهمیدم یکی از نقطه ضعف هاشون دینگه.
جدا از اینها، قابلیت های زیادی دارن. مثلا خستگی اصلا براشون معنایی نداره. تا جایی که کف دهنشون بهشون اجازه بده، براتون درباره یه موضوع حرف می‌زنن بدون لحظه ای استراحت.
بدنشون نسبت به کم آبی مقاومه؛ اینو از اونجایی فهمیدم که دو ساعت و نیم داشت حرف می‌زد و آخر سر بخاطر کف کردگی صحبتش رو قطع کرد، نه خشک شدن دهنش. حالا ماها پنج دیقه حرف می‌زنیم کلا دچار خشکسالی می‌شیما!
از اونجایی که جنگلی ان و بیشتر عمرشون احتمالا تو جنگل زندگی می‌کنن، فکر می‌کنم با حیوانات دوستن و البته زبانشونو می‌فهمن. آخه به همون خون آشام جدیده (قبل از اینکه دینگ رو نشونم بدم،) زیر لب به زبون گرگی یه چیزی گفتم و فکر کردم متوجه نمی‌شه، ولی وقتی گفت «خودتی!» فهمیدم که اشتباه می‌کردم. (حالا خوب شد اونقدرا هم حرف بدی نزدم. )
یکی دیگه از قابلیت هایی که دارن اینه که می‌تونن با حرف هاشون راجع به موضوع مورد علاقه شون، مخاطب رو طلسم کنن و اون رو هم به موضوع علاقه مند کنن! باور کنین طوری که داشت با آب و تاب درباره مرغ حرف می‌زد، باعث شد فکر کنم این چه موجود جذاب و مفیدیه و حتی دلیلی که براش اونجا بودم و به حرف های ممد گوش می‌کردم هم یادم رفته بود.
خون آشام های جنگلی می‌تونن سخنران، گزارشگر و معلم های خوبی بشن. البته تا جادوآموزاشون بهشون عادت کنن احتمالا چند جلسه اول از پرحرفی و سرعت حرف زدنشون صاف می‌شن.
حالا که دارم فکر می‌کنم یوآن ابرکرومبی هم موهای نارنجی-قرمزی داره و هم زیاد حرف می‌زنه. تا حالا به ناخن هاش دقت نکردم ولی به عنوان یه روباه باید ناخن های بلند و تیزی داشته باشه مسلما؟ روباها هم که تو جنگل زندگی می‌کنن... نکنه یوآن هم یه روباه-خون آشام دو رگه ست؟! من که واقعا فکر می‌کنم طبق شواهد و مدارک به دست اومده اینطوریه.
احساس می‌کنم تمام تصوراتم از کسایی که می‌شناسم داره نابود می‌شه.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۲۴ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#15
سلام پروف!

۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.

آلنیس پس از اتمام کلاس، وسایلش را برداشت و از آنجا خارج شد. بسیار از تکلیف داده شده هیجان زده بود و اشخاص متعددی در ذهنش این طرف و آن طرف می‌رفتند. موقعی که می‌خواست برود و زمان برگردانی را بردارد تا با آن در زمان سفر کند، یاد جلسه گذشته کلاس تاریخ جادوگری افتاد. به خاطر آورد که چه تکلیفی تحویل پروفسور داده بود و در تکلیفش چه نوشته بود... اگر می‌توانست از باد کمک بگیرد و به آزگارد برود، هم به خواسته اش رسیده بود، هم تجربه جدید و مهیجی کسب کرده بود و هم می‌توانست با یک عالمه شخصیت های تاریخی و افسانه ای مواجه شود! یک تیر و سه نشان، چه از این بهتر؟
با این فکر، ورجه وورجه کنان به سمت فضای سبز جلوی قلعه رفت. فرفره ای که جلسه قبل از دامبلدور کش رفته بود را درآورد و درون آن فوت کرد. وزش باد را در میان موهای سفیدش حس کرد. دقایقی بعد، آلنیس از زمین جدا شده بود و داشت به سمت آسمان پرواز می‌کرد.
هرچقدر که می‌گذشت، افراد زیر پایش کوچک‌تر می‌شدند، تا جایی که حتی قلعه هاگوارتز هم به کوچکی یک نات برنزی درآمد.
هنگامی که زمین زیر پایش توسط ابرها از نظرش ناپدید شد، دروازه طلایی رنگی در میان ابرها، رو به رویش پدیدار شد. همانطور که باد او را روی ابر های پنبه ایِ جلوی دروازه می‌گذاشت، آلنیس از آن تشکری کرد و به سمت میله های دروازه برگشت. آرام در را با پوزه اش هل داد و در با صدای قیژی باز شد. اینکه دروازه های جایی همچون آزگارد نه نگهبانی داشت و نه قفلی، اصلا برای آلنیس تعجب برانگیز نبود؛ در واقع آن موقع آنقدر هیجان زده بود که سیستم امنیتی آنجا کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.
با عبور از دروازه، شهر بسیار بزرگی رو به رویش پدیدار شد. طوری که انگار آنجا را مثل کف پنجه اش می‌شناسد، راهش را به سمت قصر سلطنتی در پیش گرفت. مردم آزگاردی هم کاری با او نداشتند، انگار هرروز عمرشان یک گرگ سفید می‌دیدند که فرفره ای به دهان دارد و در خیابان هایشان می‌دود.
در قصر سلطنتی آزگارد هم کسی کاری به آلنیس نداشت. حتی به نظر نمی‌آمد کسی متوجهش شده باشد. و آلنیس هم از این قضیه راضی بود. از حس بویایی اش کمک گرفت و در راهرو های قصر پیش رفت، چند طبقه پایین رفت و به اتاقی بسیار تاریک رسید، که حتی چشم های گرگی قوی او هم نمی‌توانست در آن سیاهی چیزی ببیند. آرام آرام به جلو قدم می‌گذاشت تا اینکه بینی اش با دیواری برخورد کرد. هنگامی که دیوار را هل داد و تکان خورد، متوجه شد که آن دیوار در اصل یک در است که با باز شدنش، باریکه ای از نور، وارد فضای تاریکی که در آن ایستاده بود، شد. دلش را به دریا زد و وارد شد.
اتاق، محوطه ای بزرگ پوشیده از سنگ ها و صخره های بزرگ و خاکستری بود و نور کمی که معلوم نبود منبع آن چیست، آن را روشن می‌کرد. در وسط اتاق، گرگ سیاه عظیم الجثه ای با چند زنجیر به زمین وصل شده بود. گرگ سرش را روی دستانش گذاشته و خوابیده، و دور و برش استخوان هایی روی زمین ریخته بود.
آلنیس که در پوست خودش نمی‌گنجید، دوان دوان پیش گرگ رفت و در فاصله یک متری سرش ایستاد.
- شما خود واقعی فنریر گرگه هستین؟!

آلنیس بدون اینکه اختیاری روی هیجاناتش داشته باشد، در گوش گرگ این را جیغ زد. فنریر از جا پرید، موهایش سیخ شده بود و داشت می‌لرزید. در حالی که سعی می‌کرد خودش را جمع کند، دور و برش را نگاهی انداخت. با خشم غرید و دندان هایش را نشان داد؛ ولی کسی را ندید.

- ببخشید! این پایین.

فنریر پایین را نگاه کرد و گرگ سفیدی را دید که مثل سگ های خانگی زبانش را بیرون داده بود و دم تکان می‌داد.
- تو یه فسقل پشم اونجوری جیغ زدی و منو از خواب نازم بیدار کردی؟
- شما فنریرین؟

آلنیس که چشمانش قلبی شده بود، بدون توجه به سوال فنریر، این را پرسید.
گرگ سیاه با بی حوصلگی جوابش را داد.
- بیشتر فنریس صدام می‌کنن.
- پس خودتونین! یا پیژامه مرلین... باورم نمی‌شه بالاخره تونستم ببینمتون! از بچگی عکساتونو می‌زدم به در و دیوار اتاقم! می‌شه پشممو امضا کنین؟ لطفـــــا!

فنریر چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.
- ببین بچه جون، من حال و حوصله شما جغله ها رو ندارم. دیگه تکراری شده برام. حالا هم برو بیرون می‌خوام استراحت کنم.
- شما سلبریتیا تا یکم معروف می‌شین خودتونو برای بقیه می‌گیرین انگاری که کی هستین مثلا! اگه ما طرفدارا گنده‌تون نمی‌کردیم الان هیچی نبودین! می‌دونی من چقدر زجر کشیدم که بیام اینجا و بتونم از نزدیک ببینمت؟

نهایت زجری که آلنیس کشیده بود، این بود که در یک فرفره آفتابگردانی فوت کرد. ولی خب گرگ سیاه این را نمی‌دانست.
فنریر از حرف های آلنیس متحول و شرمنده شد.
- خیله خب. اسمت چیه؟
- آلنیس، آلن، آل، حتی آ خالی هم اگه خواستین می‌تونین صدام کنین! حالا می‌شه چندتا سوال بپرسم ازتون؟
- بگو.

آلنیس کاغذ پوستی و قلمی از کیفش بیرون آورد و طوری که انگار دارد با فنریر مصاحبه می‌کند، رو به روی خود قرار داد.
- چرا زنجیر شدین؟ زندانی این؟ جرمتون چی بوده؟ نکنه شما هم حجابتونو رعایت نکردین؟

فنریر متوجه جمله آخر آلنیس نشد، ولی چشمانش برقی زد. بادی به غبغب انداخت و گفت:
- جرم؟ هه. منو به زنجیر کشیدن فقط چون کابوسشون بودم. شغلم همینه، به خاک و خون کشیدن آزگارد. ببین جوجه، این آدما ممکنه بتونن ترساشونو سرکوب کنن، ولی هیچوقت نمی‌تونن از بین ببرنش.

آلنیس آب دهانش را قورت داد و با استرس به اطرافش نگاه کرد.
- ام... بله درست می‌فرمایید. می‌شه چند مورد از افتخاراتتون رو مطرح کنین؟

فنریر که تازه چانه اش گرم شده بود، شروع کرد به تعریف داستان های متعدد از جنگ ها و نبرد هایی که در آنها حضور داشته، شهرهایی که نابود کرده و قهرمانانی که کشته. آلنیس هم تمام حرف های فنریر را یادداشت می‌کرد.

- ... یه بار هم قضیه ناموسی شد و دختر رئیس گله رو گروگان گرفته بودن. دختره هم از گرگیّت هیچی کم نداشتا! یه پا آلفایی بود برا خودش. خلاصه که ما جوگیر شدیم افتادیم جلو که بریم خانومو آزاد کنیم. من بودم، ببری سفید، افعی پلید، کرکس ندید بدید، کریم آقامونم بود. کریم پنجه طلا. آره دیگه رفتیم و دختر رئیسو نجات دادیم و همونجا بله رو از خانوم و خونوادش گرفـ...
- مامان بزرگ!
- هن؟
- هیچی هیچی. بگذریم. یه سوال دیگه، توی کتابا اومده که شما اودین رو شکست می‌دین. قضیه چجوریاس؟ خوردینش؟ هنوز نخوردینش؟ بعدا می‌خورینش؟
- هنوز که نه. ولی توی برنامه هام بود. کتابت آینده رو می‌بینه؟ آخرالزمان شده ها! اصلا نگفته چجوری از شر این زنجیرا خلاص می‌شم؟

آلنیس کتابی را درآورد و شروع به ورق زدن کرد.
- نه، راستش فقط گفته که جنابعالی اودین رو شکست می‌دین. همین. خب، به عنوان پرافتخارترین و خفن‌ترین و بزرگ‌ترین و گولاخ‌ترین و پرابهت‌ترین و باشکوه‌ترین و جذاب‌ترین و با-

آلنیس نفس کم آورد. فنریر از او خواست به هیجاناتش مسلط باشد و برود سر اصل مطلب.

- بله ببخشید. میخواستم بگم که شما به عنوان همه اینا، چه نصیحتی برای من دارین که بتونم تو زندگی سگی و گرگی خودم موفق باشم؟
- هوم... مهم ترین نکته ای که باید یادت باشه اینه که هیچوقت گوشت تازه رو از برنامه غذاییت حذف نکنی! همین یه مورد همه چیو ردیف می‌کنه.

آلنیس خواست بگوید «من وجترینم حتی ماکارونی رو هم فقط با سویا می‌خورم!» ولی پشیمان شد. احتمالا اگر فنریر همچین چیزی را می‌فهمید، درجا سکته را می‌زد و دیگر عمرش به شکست دادن اودین نمی‌رسید.
گرگ سفید جواب تمام سوالاتش را گرفته بود و دیگر کاری آنجا نداشت؛ جز یک چیز. با ورد آلوهومورا زنجیر های جدش را باز کرد. فقط به خاطر اینکه دلش برای او می‌سوخت و معتقد بود برخلاف حقوق یک حیوان است که در بند باشد.
فنریر که حالا خودش را آزاد می‌دید، با پنجه بزرگش سر آلنیس را نوازش کرد.
- ممنون فسقلی.
- قربان شما.

و بعد از در خارج شد. چند دقیقه بعد، صدای جیغ و داد خدمتکاران و نگهبانان قصر به وضوح شنیده می‌شد که می‌دویدند و از دست گرگ سیاه فرار می‌کردند.
آلنیس راضی از آزادسازی یک قلاده گرگ در زادگاهش، وسایلش را جمع کرد که برود. ولی متوجه چیزی شد. فرفره ای که به کمک آن به آزگارد آمده بود، توسط فنریر له شده و دیگر به نظر نمی‌آمد قابل استفاده باشد. ظاهرا مجبور بود از جد بزرگش بخواهد تا او را به خانه برساند. ولی او هم سرش شلوغ بود. یک اودین شکم پر برای شام انتظارش را می‌کشید.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#16
بدون نام
vs
چهار چوبدستی دار


پست اول



- و سر خط خبرها! حاشیه ها بیخیال چوبدستی داران نمی‌شوند. پس از نائل شدن اسکورپیوس مالفوی به مقام ریاست سازمان ساواج، حالا این بازیکن مجبور به دستگیری هم‌تیمی پرحاشیه خودش، یعنی جیانا ماری شده. ماری که تا قبل از این به علت پوشش خودش که مخالف قوانین جدید وزارت سحر و جادو بوده، مثل بسیاری از افراد متخلف دیگر، به طور موقت در زندان آزکابان به سر می‌برده؛ حالا با اتفاقات اخیر تجدید نظری در وضعیت اون صورت گرفته. در ادامه مصاحبه ای که گزارشگرمون با یکی از نگهبانان آزکابان داشته رو می‌بینیم.

تلویزیون جادویی، تصویر دیوانه سازی را نشان داد که جلوی دوربین ایستاده و پشت سرش، دو موجود که به نظر نمی‌آمد انسان باشند و از آنها شعله های آتش زبانه می‌کشید، دختری را با خودشان می‌برند. دیوانه ساز اصوات عجیبی از خودش درآورد. فردی که کنار او، گوشه دوربین ایستاده بود، شروع به ترجمه اصوات دیوانه ساز کرد.
- جیانا ماری هم مثل بقیه زندانی های بند تخلفات پوششی قرار بود بعد از انجام دادن مجازاتِ جایگزینش آزاد بشه. ولی پرونده اش که دوباره مورد بررسی قرار گرفت متوجه جرم های بیشتری شدیم که طبیعتا مجازاتش رو هم سنگین تر می‌کنه. از جمله اعتراضش به قوانین جدید تدوین شده، هم صحبتی با یک جادوگر اون هم بدون چادر، تمایل به شورش علیه وزارتخانه و از همه بدتر، اسم ایشون که خودش تبلیغی برای مواد مخدره. ما صلاح دیدیم که ماری رو به زندانی فوق امنیتی منتقل کنیم و ریاست محترم جهنم این کار رو برای ما آسون کردن. همین لحظه جیانا ماری داره به جهنم منتقل می‌شه تا درباره پرونده این مجرم گناهکار تصمیم‌گیری بشه.

پس از اتمام مصاحبه و برگشتن تصویر روی استودیوی شبکه جِی بی سی، اسکورپیوس با خشم تلویزیون را خاموش کرد.
- هیچکس با من هماهنگ نکرد! می صیلیح دیدیم. کدوم ما؟ انجمن دیوانه سازای ساکن آزکابان؟ سو چجوری قبول کرده؟ اصلا به این جهنمیا چه ربطی داره بازیکنمونو برداشتن بردن!

تری در حالی که تیک عصبی اش دوباره فعال شده بود، پیش اسکورپیوس روی کاناپه نشست.
- مگه نگفتی جیانا تا دو روز دیگه با گابریل آزاد می‌شه؟ پس این یارو چی می‌گفت الان؟ اینا چه خبرشونه؟ چه خـــــبرشونه؟!

اسکورپیوس با عصبانیت کوسنی را برداشت و پرتاب کرد، که اتفاقی با سر هرکول برخورد کرد و صدای او را درآورد.
همانطور که به سمت در می‌رفت جواب تری را داد:
- من برم ببینم کدوم تسترالی به اینا اجازه داده همچین کاری کنن. هرطور بشه جیانا رو تا قبل بازی آزاد می‌کنیم.


دقایقی بعد - دفتر ریاست آزکابان

لادیسلاو، سو و اسکورپیوس هر سه دور میزی در دفتر سو نشسته بودند و درباره موضوع پیش آمده بحث می‌کردند.

- یعنی چی که نمی‌شد کاریش کرد؟!

اسکورپیوس با عصبانیت دستانش را روی میز کوبید و نگاهش بین دو نفر دیگر حرکت کرد.
سو و لادیسلاو نگاهی به یکدیگر انداختند.
- بهت که گفتیم، خود مسئولای جهنم اصرار داشتن که جیانا گناه کرده و باید به اونجا منتقل بشه. دیگه از اختیار ما خارج بود.
- جنابمان تایید می‌نماییم که جهت، کذب نمی‌فرماید.

دوباره سو و لادیسلاو نگاهی بین هم رد و بدل کردند. به هرحال تیم اسکورپیوس یکی از تیم هایی بود که باید با آن مسابقه می‌دادند؛ و رقیب کمتر، قطعا بهتر بود.
ولی اسکورپیوس هم بیدی نبود که با این بادها بلرزد. قید بحث و جدل با آنها را زد چون به نظرش بی فایده می‌آمد. از سر میز بلند شد. همانطور که از دفتر خارج می‌شد زیر لب زمزمه کرد:
- شاید نتونیم جیانا رو بیاریم اینجا، ولی ما که می‌تونیم بریم پیشش!

و خودش را تلپورت کرد.


دقایقی بعد تر – دفتر مدیریت فدراسیون کوییدیچ

تام جاگسن پایش را روی میز گذاشته بود و روزنامه می‌خواند. با ظاهر شدن ناگهانی اسکورپیوس در دفتر، تام هول کرد و هنگام برداشتن پایش از روی میز، ساق پای راستش جدا شد. اسکورپیوس با نیش باز روی نزدیک ترین صندلی به میز نشست.
- چطور مطورایی جاگسن جونم؟ سدریک کجاس پس؟

تام در حالی که مفاصلش را جا می‌انداخت، به اسکورپیوس نگاه کرد.
- چته اسکور جغدت خروس می‌خونه؟ سدریک مرخصیه. کاری داشتی اومدی؟ فکر می‌کردم خودتم سرت شلوغ باشه الان.
- کار که... از اونجایی که مطمئنم خیلی منو دوست داری می‌خواستم یه لطفی بهم بکنی!

تام چشمانش را در حدقه چرخاند. بیشتر از این هم از اسکورپیوس انتظار نمی‌رفت. قطعا برای احوال پرسی به دیدن تام نمی‌آمد.
- و چرا باید بخوام که لطفی در حقت بکنم؟

اسکورپیوس کیسه ای از جیبش درآورد و همانطور که کیسه را تکان می‌داد، صدای جیلینگ جیلینگی از آن شنیده می‌شد.
- بر فرض محال که منو دوست نداری... مطمئنم اینا رو خـــیلی دوست داری!

به نظر می‌آمد تام نرم شده است. ولی همچنان خودش را خونسرد نشان داد تا شاید بتواند از این لطفی که اسکورپیوس می‌گفت، بیشتر کاسب شود.
- رشوه؟ اونم به مدیر فدراسیون؟ خیلی لطف کنم به وزیر لوت ندم!
- اتاقم توی خونه ریدل و غذامم تا یه هفته مال تو.
- یه ماه.
- چی؟! تا یه ماه خودم چیکار پس؟
- پس دوهفته‌ش کن ولی هزار گالیون دیگه هم می‌خوام. اگرم کسی بفهمه انکار می‌کنما!

اسکورپیوس ناچارا سری تکان داد. چشمان تام برق زد. سرش را جلوتر برد و زمزمه کرد:
- حالا کارت چی هست...


روز بعد – مقر بدون نام

بازیکنان تیم بدون نام تازه از تمرین برگشته بودند. پلاکس و جرمی از شدت خستگی هر کدام روی مبلی ولو شده بودند. کتی چادر و روسری هایی که پس از ورودشان به خانه، روی زمین پخش شده بود را برمی‌داشت و به چوب لباسی آویزان می‌کرد. آلنیس و دسته ای از پشمالو ها در یخچال دنبال خوراکی ای می‌گشتند تا شکم های گرسنه شان را سیر کنند. مولانا داشت دوش می‌گرفت و برای خودش آواز میخواند. بچه هم در حالی که حوله ای روی شانه اش انداخته بود، هر چند دقیقه یکبار به در حمام می‌زد تا مولانا زودتر کارش را تمام کند و بیرون بیاید.
در همین بین که هرکسی مشغول کاری بود، جغد قهوه ای رنگی از پنجره نیمه باز هال وارد شد و نامه ای را روی پای پلاکس انداخت. پلاکس با بی حالی نامه را باز کرد و وقتی خط اول آن را دید، هم‌تیمی هایش را صدا زد.
- بچه ها از فدراسیون برامون نامه اومده.
- بده ببینم چی نوشته!

کتی نامه را از دست پلاکس کشید. بچه دست از اعتراض به مولانا برداشت و حتی صدای شیر آب هم قطع شد. جرمی و پلاکس صاف روی مبل نشستند. چندین جفت چشم پشمالو و گرگ از داخل آشپزخانه به کتی نگاه می‌کردند و همه منتظر بودند.

- اعضای محترم تیم بدون نام، به اطلاع می‌رساند به علت مشکلات فنی صورت گرفته در ورزشگاه غول های غارنشین، مسابقه شما مقابل تیم چهار چوبدستی دار در ورزشگاه پیشرفته و مدرن طبقه هفتم جهنم برگزار می‌شود. لطفا یک ساعت قبل از مسابقه برای منتقل شدن به ورزشگاه، در میدانِ... وایسا ببینم چی؟! این الان گفت بازی کجا برگزار می‌شه؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
#17
آلنیس دمش را با هیجان تکان می‌داد، زبانش را بیرون داده بود و منتظر بود تا نوبتش شود. آلنیس اردو دوست داشت. یعنی خب، چه کسی دوست ندارد؟ هر چند نتوانسته بودند به خارج از هاگوارتز بروند، ولی به هر حال اردو، اردو است؛ حتی اگر در قدح اندیشه باشد!
صدای پروفسور را شنید که اسمش را می‌خواند. آلنیس به سمت قدح رفت و از آن آویزان شد. ثانیه ای بعد، سرش درون محلول نقره ای داخل قدح اندیشه فرو رفته بود.
محیط اطرافش شروع به چرخش کرد، پروفسور دامبلدور و جادوآموزان محو شدند و جایشان را به اتاق نسبتا بزرگ، ولی دلگیری دادند که به نظر می‌آمد در زیرزمین خانه ای قرار دارد. اتاق، پنجره کوچک مستطیل شکلی بالای یکی از دیوار هایش داشت که با نرده پوشیده شده بودند، پر از وسایلی قدیمی بود که کسی با پارچه های سفید، که به مرور زمان خاکستری شده بودند، آنها را پوشانده بود. گرد و خاک و تار عنکبوت در بیشتر نقاط اتاق و بین وسایل دیده می‌شد. اگر آلنیس در خاطره هم می‌توانست از بینی اش استفاده کند، قطعا بوی نم و نایی که در کل فضا پیچیده بود را حس می‌کرد. اتاق برای آلنیس اصلا آشنا نبود. حتی مطمئن نبود که این خاطره متعلق به خودش است یا فردی دیگر.
جواب سوالش را وقتی درِ اتاق با شدت باز شد، گرفت. دختری با لباس های تیره و کمی کهنه، روزنامه در دست، در حالی که نفس نفس می‌زد وارد اتاق شد. موهای مشکی بلندش را از پشت بسته بود ولی همچنان دسته ای از موهایش در صورتش ریخته بودند. آنقدر لاغر بود که به نظر می‌آمد در هفته اخیر نهایتا سه وعده غذا خورده باشد.
آلنیس جلوتر رفت و به چشم های آبی تیره دختر، که همچون دریایی طوفان زده بود، خیره شد. آن چشم ها را می‌شناخت، ولی از آخرین باری که آنها را دیده بود وجود حیات درِشان کمرنگ شده بود. از آخرین باری که این دختر را دیده بود، شکسته تر به نظر می‌آمد؛ علاوه بر آن، بانوی جوانی شده بود که اگر در شرایط بهتری زندگی می‌کرد، قطعا ظاهری باوقار تر و زیبا تر می‌داشت.
خود آینده اش را نظاره کرد که به سمت میز تحریری کنار دیوار قدم بر می‌داشت. روی صندلی ای نشست و روزنامه را کنار دستش، روی میز گذاشت. آلنیس روی میز پرید تا بتواند عنوان روزنامه پیام امروز را بخواند:
37 شورشی دیگر دستگیر شدند. جامعه جادوگری نگران نباشد. وزارت سحر و جادو امنیت را برای شما به ارمغان می‌آورد!

در همین بین، آلنیس جوان چراغ مطالعه را روشن کرد، کاغذ پوستی ای از زیر وسایل تلمبار شده روی میز برداشت و شروع به نوشتن نامه ای کرد.
آلنیس نوجوان روی کاغذ خم شد تا ببیند نسخه چندسال آینده خودش چه چیزی می‌خواهد بنویسد.
«آلبوس عزیز، اخبار امروز رو خوندم. حال همگی خوبه؟ امیدوارم که کسی گیر نیفتاده باشه. من هم خوبم، فعلا. هرچند هنوز تحت تعقیبم...»

چرا باید تحت تعقیب باشد؟ تمام این خاطره برای آلنیس مبهم بود.

«...از اینکه یه گرگ سفیدم متنفرم، خیلی جلب توجه می‌کنه. فکر کنم یکی از رهگذرا منو شناخت ولی سریع در رفتم. جانورنمای سیریوس خیلی بهتر بود. حداقل همه ازش می‌ترسیدن و براش افسانه های خفن ساخته بودن...»

تنفر خود آینده اش از جانورنمایش؟ ابروهایش در هم رفت. در عوض، آلنیسِ دیگر تک خنده ای کرد که بیشتر به پوزخند شباهت داشت. بعد به نوشتن ادامه داد.

«...احساس می‌کنم بینمون یه نفوذی داشتیم، یا وزارت یه جوری کسی رو وسوسه کرده که آمارمون رو بهشون بده. وگرنه عمرا کسی به ماها که کاملا داشتیم از قانون حمایت می‌کردیم شک می‌کرد! هر روز دارم به این قضیه فکر می‌کنم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.
گادفری بهم گفت می‌تونم توی زیرزمین خونه مادربزرگش مستقر بشم. ولی به زودی باید جامو عوض کنم تا نتونن ردمو بزنن...»

پس آنجا خانه مادربزرگ گادفری بود. طبیعی است که آلنیس هیچ تصوری از این اتاق نمور و تاریک نداشته.

«...چند وقت دیگه دوباره براتون نامه می‌نویسم. مواظب خودتون باشید. من هم سعی می‌کنم وسایلی رو پیدا کنم که ممکنه به درد زندانی ها بخوره. به زودی جلوی وزارت پیروز می‌شیم. بهتون قول می‌دم.
آل.»

آلنیس به شدت گیج شده و ترسیده بود. معنی هیچ کدام از این اتفاقات را نمی‌فهمید. ایستادگی مقابل وزارت سحر و جادو؟ کمک به زندانیان آزکابان؟ آن هم خودش؟! همانطور که در این افکار بود، آلنیسی که از آینده بود، کاغذ را لوله کرد و به سمت جغدی رفت که روی مبلی چرت می‌زد.
لویی هم مثل صاحبش شکسته و نحیف شده بود. دیگر به زیبایی و شادابی قبل نبود. انگار بهم ریختگی جامعه جادوگری روی او هم تاثیر گذاشته بود.
آلنیس جوان کاغذ را به پای جغد بست و او را به سمت پنجره کوچک برد. لویی از بین نرده ها پرواز کرد و آنها را تنها گذاشت. دقایقی بعد فضای اتاق سرد تر و تاریک تر از همیشه شد. هر دویشان با ترس به سمت در چرخیدند. کسی دستگیره در را تکان می‌داد.
آلنیس دستی روی شانه اش احساس کرد که او را به عقب می‌کشد. خاطره اطرافش را می‌دید که محو می‌شود. در حالی که قلبش به شدت تند می‌زد، از قدح اندیشه بیرون کشیده شد. به پروفسور دامبلدور نگاه کرد که دستش را روی شانه اش گذاشته. جوری که فقط خود آلنیس بشنود، با ظاهری که جدیت در آن موج می‌زد زمزمه کرد:
- باید درباره‌ش صحبت کنیم.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#18
سلام پروف!

۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)

اتفاق ناگوار؟ شما بگو فاجعه! اومدیم و یه از مرلین بی خبری وسط سفر گلاب به روتون زبونم لال دستشوییش گرفت! اون بدبخت چیکار می تونه بکنه؟ نه می تونه به باد بگه همین بغل نگه دار، چون مقصد از پیش تعیین شده؛ نه میتونه خودشو نگه داره اگه راه طولانی باشه! دیگه تنها چاره ای که باقی می مونه... بیاین درباره اش صحبت نکنیم. فقط امیدوارم باد از یه مسیری بندازه بره که زیرش زمینای مسکونی نباشه!
مگر اینکه اون عزیزی که میدونه مسیر طولانیه و نمیتونه خودش رو زیاد نگه داره، یه دستشویی سیار با خودش ببره.
مزیت: 1- خب، اگه باد بتونه سریع تر از نور حرکت کنه، آدم میتونه باهاش در زمان سفر کنه. البته که برای ما جادوگرا این یه چیز نسبتا عادیه، ولی مشنگا اگه اینو بفهمن حتما خیلی هیجان زده میشن مگه نه؟
2- برای افراد مسنی که پا درد، کمر درد، دل درد، سر درد و سایر دردها و مرض ها رو دارن بهترین روش حمل و نقله! اونا نیاز نیست از پله ای بالا برن یا کل سفر روی یه تیکه چوب بشینن و میتونن در حالت های مختلف ایستاده، نشسته، دراز کشیده و هر جور راحتن با باد هم مسیر بشن!
محدودیت: 1- دستشویی! دستشویی نداره. من شنیدم که هواپیماهای مشنگی که برای راه های طولانی ساخته شدن توشون دستشویی هست، ولی باد همچین قابلیتی نداره و همون فاجعه ای که اولش گفتم رخ میده!
2- شما تصور کنین هنوز جارو اختراع نشده بود و ما می خواستیم کوییدیچ بازی کنیم. باید از باد کمک می گرفتیم دیگه؟ ولی خب باد اصلا وسیله خوبی برای کوییدیچ نیست! توی کویی که ما مقصدی مشخص نمی کنیم، صرفا از اینور به اونور می پریم و دنبال توپای مختلفیم. فکر کن هر بازیکن بخواد به باد بگه مقصد: اونجایی که کوافل هست، یا مقصد: دو متر جلو تر از دروازه. آدم دیوونه میشه! دیگه نمیشه کوییدیچ بازی کرد با این وضع!

۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

قطعا باهاش میرم! و ترجیح میدم جایی برم که با جاروی عادی نشه بهش سفر کرد... مثلا تالار والهالا! همونجایی که شایعات میگن اودین می زیه! شایدم می زیسته... اها، زندگی میکنه!
دوست دارم برم اونجا رو از نزدیک ببینم، و یه سلامی هم به جد جد جد جد جد جد پدرجدم فنریر گرگه بکنم.
البته که اگه برم اونجا، حتما مرلین رو هم با خودم می برم تا یه دوئل بین اون و اودین برگزار کنم! خیلی کنجکاوم ببینم اودین که این همه ادعای گُندگی میکنه، میتونه از پس مرلین ما بر بیاد یا نه؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#19
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست دوم

بازیکنان تیم بدون نام در رختکن مختلط کوچک حمام که به نظر نمی‌آمد برای هفت نفر مناسب باشد، جمع شده بودند تا به صحبت های کاپیتانشان گوش دهند. البته کسی گوش نمی داد، چون جرمی تا آن لحظه نزدیک بیست و سه دفعه آنها را تکرار کرده بود و شش بازیکن دیگر حرف هایش را از حفظ بودند. بچه به قدری کلافه شده بود که اگر پلاکس و آلنیس و قاقارو او را نگه نداشته بودند، تا الان حتما دهان جرمی را صاف کرده بود.
همچنان که جرمی با شوق و ذوق تاکتیک هایشان را مرور می‌کرد، صدای گزارشگر مسابقه در حمام باستانی ده شلمرود پیچید که اسامی بازیکنان بدون نام را می‌خواند.
آلنیس و پلاکس نفسی از سر آسودگی کشیدند و بچه را رها کردند. همه خوشحال از اینکه بالاخره از دست جرمی نجات یافته اند، با سرعت از رختکن و هوای گرفته اش خارج شدند.
محوطه اصلی حمام نسبت به سایر اتاق ها سقف بلندتری داشت. زمین آن کاشی کاری شده، و دیواره ها کاهگلی بود که نشان از قدیمی بودنش می‏‌داد. حوض کوچک آب گرمی هم در وسط حجره قرار داشت. قسمتی از سقف بالای حوض، شیشه ای بود تا حمام از نور طبیعی خورشید روشن شود.
از آنجایی که فضای حمام شلمرود مثل سایر استادیوم ها بزرگ نبود، افراد کمی می‌توانستند بازی را از نزدیک تماشا کنند. ولی همان تعداد کم هم به لطف پیچیدن صدا، تشویق هایشان زیاد و بلند به نظر می‌رسید.
بازیکنان دو تیم وارد حجره اصلی شدند و دو طرف حوض، مقابل یکدیگر ایستادند. داور کوافل را بالا انداخت و سوت شروع مسابقه را زد.
درست پس از سوت مسابقه، روح سعدی از سقف حمام عبور کرد و بالای سر بازیکنان معلق ماند. همانطور که نفس نفس می‏‏‌زد و جای بوستانش را زیر بغلش محکم می‏‌کرد، خودش را سرزنش کرد که ممکن بود دیر برسد و بازی مولانا را از دست بدهد:
- سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار، وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را.

کمی درفضای حمام چرخ زد تا جای مناسبی بیابد. البته که ترسی از دیده شدن توسط کسی نداشت، چون دیدن روح پرفتوحش چشم بصیرت می‏خواست که آن هم چیزی نبود که هرکسی داشته باشد. طولی نکشید که پشت سر تماشاگری نشست، یا حداقل ادای نشستن درآورد؛ چون به عنوان یک روح از صندلی رد می‏‏‌شد.

- و از همین لحظه بازی بین تیم های بخاطر یک مشت افتخار و بدون نام آغاز می‌‏شه! توپ دست کارتره. پاس می‏‌ده به لین. لین دوباره پاس می‏‌ده به کارتر ولی بچه کوافل رو روی هوا می‏‌قاپه و برای حریف زبون درازی می‏‌کنه! همین لحظه کایلین بلاجر رو محکم می‏‌کوبونه توی صورت بچه و تیم بدون نام کوافل رو از دست... نمی‏‌ده! بله کتی بل حیوون خونگیش رو از زیر رداش در میاره و کوافل رو باهاش می‏‌گیره.

صدای طرفداران تیم بدون نام که جمله "قاقارو دوست داریم!" را یک صدا فریاد می‌زدند، در حمام پیچید.

- بل پاس می‏‌ده به استرتون، استرتون میندازه برای بچه. با آرایش مثلثی به سمت دروازه تیم یک مشت افتخار می‌‏رن. برخلاف انتظار هسلدن بچه کوافل رو پرتاب نمی‏‌کنه و پاسش می‏‌ده به استرتون. استرتون حمله می‌‏کنه و... گل نمی‏‌شه! هسلدن با سر توپ رو از دروازه شون دور می‏‌کنه!

این دفعه طرفداران تیم بخاطر یک مشت افتخار شروع به تشویق کردند.

- ناتانیل کوافل به دست به سمت دروازه تیم بدون نام می‏‏‌ره. کاپیتانشون از تک رویش خوشش نمیاد و سرش داد می‏‌زنه ولی ناتانیل اهمیتی نمی‌‏ده. قبل از اینکه بخواد توپ رو پرتاب کنه یه بلاجر از طرف پلاکس بلک با جاروش برخورد می‏‌کنه و باعث می‏‌شه تعادلش رو از دست بده! وایسین ببینم... مثل اینکه پاتر اسنیچو دیده! اوه نه... رفته بود با یکی از فامیلاشون که توی جایگاه تماشاگرا نشسته سلام علیک کنه.

وقتی گزارشگر این را گفت، توجه همه ناخوداگاه به سمت جایگاه تماشاگران جلب شد. نیکلاس از این وضعیت استفاده کرد و بلاجری را به سمت بازیکنان تیم بدون نام فرستاد تا حداقل یکی از آنها را ناکار کند.
آلنیس صدای بلاجر را شنید که نزدیکشان می‏‌شد ولی تا خواست آن را با چوبش از مسیرش منحرف کند، از کنار دمش گذشت و به میرزا پشمالوزادگان که پشت سرش بود برخورد کرد. ردای بلند میرزا به درون حوض افتاد و پشمالو بود که از درون دلش بیرون می ریخت.
بازیکنان بدون نام به محض آنکه متوجه این اتفاق شدند، سعی کردند آشوبی به پا کنند تا حواس ها از میرزا پرت شود و پشمالوها بتوانند چاره ای بیندیشند.

- یه اتفاقی برای دروازه بان بدون نام افتاده! به نظر میاد که... وای اونجا رو ببینید! بچه و استرتون درگیر شدن و بازیکنای دو تیم دارن سعی می‏‌کنن جداشون کنن! انگار کاپیتان تیم بدون نام از بازی بازیکنش راضی نیست و بچه هم از اینکه بهش امر و نهی بشه خوشش نمیاد! داور هم روی زمین فرود میاد و به جفتشون اخطار می‌ده ولی اونا هنوز یقه همدیگه رو ول نمی‏‌کنن.

در همان گیر و دار، کتی خودش را از بین بقیه بیرون کشید. لنگی از گوشه حمام برداشت و آن را دور پشمالو ها پیچید. سپس به هم تیمی هایش اشاره کرد تا دعوا را تمام کنند، چون خطر رفع شده بود.

- داور بازی میخواد اخطار دوم رو بهشون بده که این دو بازیکن روی همدیگه رو می‏بوسن و قائله ختم به خیر می‏‌شه. بازی از سر گرفته می‏‌شه. کوافل دست کارتره، میندازه برای ناتانیل، ناتانیل برمی‌‏گردونه به کارتر. کارتر به سمت دروازه حریف می‌‏ره. پشمالوزادگان کی لباسش رو عوض کرد؟ هر چی هست به نظر نمیاد تو لباس جدیدش راحت باشه. کارتر توپ رو پرتاب می‏‌کنه و... گـــــــــــــــل! گل برای تیم افتخار! پشمالوزادگان نتونست راحت جاروش رو کنترل کنه و کوافل وارد حلقه شد! یک هیچ به نفع تیم یه مشت افتخار!

طرفداران تیم یک مشت افتخار از روی صندلی هایشان بلند شدند و از خوشحالی جیغ و داد سر دادند.
مولانا که تا آن لحظه بیکار گوشه ای نزدیک به تماشاچیان برای خودش در هوا حرکت می‏‌کرد، با بلند شدن نیمی از تماشاگران متوجه حضور چیز عجیبی شد. چیزی که شباهتی به گوی زرین نداشت، ولی به همان اندازه، دیدنش اتفاقی نادر بود. گویا مرد نکونام هرگز نمی‏‏‌میرد.
روح نقره فام سعدی که در بین مردم قایم شده بود، وقتی فهمید مولانا متوجه حضورش شده، غافلگیر شد و کتابش از دستش افتاد؛ فکر نمی‏‌کرد مولانا بتواند او را ببیند.
سعدی به پرواز درآمد و مولانا هم به دنبالش. در این بین همه فکر کردند که جستجوگر بدون نام گوی زرین را دیده، ولی چیزی که آنها ازش بی خبر بودند، حضور سعدی در ورزشگاه بود.

- زاغ سیاه ما را چوب می‌‏زدی؟ پس از مرگت هم مرا راحت نمی‏‌گذاری؟

سعدی که نمی‏خواست چیزی از نقشه شان را فعلا لو بدهد، دروغی سر هم کرد.
- نه به زاغت کاری دارم و نه چوبی در دست! برای تنوع به زمین آمده ام. حوریان بهشتی دلم را زده اند.
- و من هم درازگوشی بیش نیستم! راستش را بگو مردک! چرا باور کنم که بر حسب اتفاق به حمام محل مسابقه من آمده ای؟

سعدی تا خواست جوابی بدهد حس کرد چیزی سرجایش نیست. بوستان. بوستانش سرجایش نبود.
مولانا را به حال خود گذاشت و به طرف همان جایی که نشسته بود برگشت، ولی بوستان آنجا نبود. انگار که پا درآورده و فرار کرده باشد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
#20
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.
توصیه: سعی کنین توضیح کاملی درباره خلق و خویتون و اینکه بسته به اون سگ سه سرتون چجوری قراره باشه توضیح بدید. سعی کنید توضیحات کامل و قشنگی برام بدید و تکلیف خودتون رو با شخصیت و اخلاق کارکترتون، روشن کنید.


پروفسور بل! (یه جوری نیست یکم...؟ میشه استاد کتی صداتون کنم؟ )
گفتین هاپو؟
جدی جدی هاپو؟
نه، جون من هاپو؟
ها... پو... سه سر هاپو؟ شوخی می کنی دیگه؟

خب، من هاپومو از اونجایی شناختم که روی قلاده آبیش یه پنجه حک شده بود. کنارش هم یه فلوت روی زمین افتاده بود که اونو با دندونم گرفتم، دو تا واق زدم و هاپو افتاد دنبالم. براش اسمی انتخاب نکردم و گذاشتم خودش بهم بفهمونه اسمش چیه!
از اونجایی که خودم زندگی سگی- چیز این فحش نبودا! صرفا یه صفت بود. می گفتم، از اونجایی که زندگی سگی ای رو تجربه کردم، با خودم گفتم که برخورد با یه هاپو، اونم از نوع سه سرش توی فضای بسته اصلا مناسب نیست و هاپویی رو بردم توی حیاط سرسبز و گرم هاگوارتز.
خب، هاپویی خیلی سعی می‏‏‏کرد منو بگیره و من فکر میکردم از روی بازیگوشیشه. ولی چیزی که بعد فهمیدم این بود که اون یه هاپوی گله بود و از گرگ ها بیزار! اقا هاپوی اشتباهی بهم انداختین! این دقیقا ضد منه! تازه نمی دونه من با گوسفنداش کاری ندارم که! بهش می گفتین قبلش لااقل.
خلاصه که چند دفعه ای گازم گرفت و چندباری هم من گازش گرفتم تا اینکه بالاخره جفتمون خسته شدیم و رو چمنای حیاط ولو شدیم.
اینجا بود که به فکرم زد از تکنیک خر کردنی استفاده کنم که رو خودمم بد جواب می داد! یه ترکه چوب رو با دهنم از کنار یه درخت برداشتم و بالای سر هاپو تکونش دادم. هاپو که دراز کشیده بود، چشاش قلبی شد و پاشد که چوب رو ازم بگیره، منم براش پرت کردم و اونم دوید رفت دنبالش! این تکنیک همیشه جواب می‏ ده. حتی روی سه تا کله!
چند باری براش چوب رو پرت کردم و اون هم آوردش. هوا که داشت تاریک می شد دیگه با قیافه ای گرسنه و مظلوم بهم نگاه کرد و اون موقع بود که خودم هم حس کردم مدتیه چیزی نخوردم!
دوباره دوتا واق زدم و هاپو رو صدا کردم که دنبالم بیاد تا با هم بریم یه چیزی بخوریم. هنوز وارد سالن عمومی ریون نشده بودیم، صدای ساز و آواز رو می تونستیم بشنویم!
وارد که شدیم، هاپو با تعجب به بقیه هاپوها نگاه می کرد که با صاحباشون درگیرن و بالش ها و کوسن های مبل ها رو تیکه پاره می کنن. اگه هاپوی من گشنه اش نبود فکر کنم حتما می رفت و با پر هایی که از کوسن ها بیرون ریخته و تو هوا شناور بود، بازی می کرد. راستشو بخواین، خودمم اگه جون داشتم می رفتم.
چند دیقه که اونجا وایسادیم، با پوزه ام به یکی از سر های هاپو زدم که توجهشو به خودم جلب کنم. بعد دوتایی به سمت خوابگاه راه افتادیم. وارد خوابگاه که شدیم، به حالت انسانیم برگشتم تا یه کیک از توی کمدم برای هاپو بیارم. معمولا یه چندتایی برای مواقع ضروری نگه می دارم!
هاپو که یهو با یه آدم جلوش مواجه شد جا خورد، بعد با هر سه سرش دندوناشو نشونم داد. ظاهرا با حیوونا احساس راحتی بیشتری می کرد تا آدما، حتی اگه گرگ باشه!
منم که دیدم اوضاع داره ناجور می شه، فقط کیک رو روی زمین گذاشتم و دوباره گرگ شدم. هاپو واقعا گیج شده بود. ولی گیجیش فقط چند ثانیه طول کشید و بعد شروع کرد به خوردن کیک پنجه پخت خودم! بعد از اینکه کل کیک رو شیش لپی خورد و شکمش سیر شد (و هیچی هم برای من نذاشت! ) ، جلو اومد و به نشونه دوستی دماغشو (در اصل یکی از دماغ هاشو!) به دماغم زد و رفت یه گوشه روی یکی از کتابام ولو شد و با سه جفت چشم زمردیش بهم زل زد.
فکر کنم بالاخره با یه گرگ کنار اومد! البته بعد از کلی وقت گذروندن باهام، قطعا بهش ثابت شده بود که من بی آزارم.
منم فلوت رو که توی کیفم انداخته بودم درآوردم و به حالت انسانیم برگشتم. لبه تخت نشستم و شروع کردم براش فلوت زدن تا خوابش ببره. به نظر میومد صدای فلوت اون رو یاد چوپانش میندازه.
بعد از اینکه مطمئن شدم خوابش برده، یکم جلوتر رفتم تا اسم کتابی که سرهاش رو روش گذاشته بود رو بخونم. کتاب درباره یونان باستان بود. ظاهرا خودش می خواست بهم بگه اسمش چیه. سربروس!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۹ ۱۳:۳۷:۵۴

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.