هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۹:۱۴
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 215
آفلاین
ای کک عزیزم، سلام.
امیدوارم که حال تو خوب باشد. اکنون که این نامه رو مینویسم هزاران فرسنگ از تو دورم. امیدوارم ککفود خوبی جز من پیدا کرده باشی. اکر هم نکرده ای، یکی دو تا سراغ دارم. جدشونو در بیار. حسابی بلرزانشون.

و یک لحظه یاد رز زلر و هکتور از پشت پلک هایش گذشت.

به هر حال باید بگویم بودن با تو بدِ بد نبود. اتفاقا خوب بود. کک عزیزم امیدوارم از تو خوب مراقبت کرده باشم. آن زمان هایی که در خودم مخفی ات میکردم و از پایین تا لب هایم شامل لبخندی ریز و ککی بود. تو خیلی چیز ها به من یاد دادی. مثلا هر موقع جلوی جکی درآمدی باید ککی باشی و ککت را آزاد بگذاری تا بخورد وسط صورت جکی. یا آنروز که حسابی سرم شلوغ بود و همینطور کار داشت میامد با کمی ککی بازی لرزانکی از زیر کار سر خوردم توی سکی. عِـــــــــی یادش بخیر. چه دورانی بود. البته من هم درس های خوبی به تو دادم و حسابی تربیتت کردم تا ککی بزرگ باشی و کلفت و سیاه یا سفید اگر مافیایی؛ اما خوب بودن بهتر است. همیشه کک سفید باش و به همنوعانت کمک کن. ای کک بی باک که تا سخت ترین سوراخ های ممکن نفوذ میکنی تا تخم بگذاری. الان مطمئنم حداقل هفتصد هشتصد جفت بچه داری. آخه از بلوغت خیلی وقت است که میگذرد.

و یاد روزی افتاد که سر کلاس پرفسور دیگوری با کک ها آشنا شده بود.

نقل قول:
فلش بک

استاد دیگوری با بالشتش از در کلاس بیرون رفت و به سمت راست پیچید. و پشت سرش دیوار های کلاس آجر اجر ریخت و پایین آمد و سیل جادوآموز ها از کلاس بیرون ریخت.
و مثل ارتش زامبی ها سدریک را دنبال کرد. سدریک تا جمعیت را از گوشه ی چشمش دید گازش را گرفت و همچنان که بچه هارا از نمره ی منفی و شنک و متکا میترساند. به سمت تخت خوابش دوید تا امروز را سیو کند و هر چه زود تر به کار های فردا برسد. ملت همینطور که کتک میخوردند و کتاب و کیف هایشان را جلوی خود گرفته بودند، با آرایش دفاعی دنبال سدریک میدویدند.

-پروفسور ما کلی سوال داریم.
-منابع این درس چیان؟
-استاد 9 و 3/4 رو 10 میدین پاس شیم؟
-استاد بیشتر راهنمایی کنید. کدوم کک منظورتونه؟

یک لحظه تمام جادوآموز ها ترمز کشیدند و متوقف شدند. نیکلاس صدای ذهنشان را شنید و به کک های بیرون زده از جعبه ای که دستش بود اشاره کرد.سدریک هم سر پیچ بعدی تا دید کسی دیگر دنبالش نمیکند همانجا وسط راهرو خوابید تا حسابی کک برود به جانش.

همه دیگر سدریک را فراموش کرده بودند و در عوض نیکلاس را دوره کرده بودند.

-او...اون کک ها مال توعه نیکلاس؟
-اوهوم.
-
-نه منظورم این بود که برای فروشه. تازه متولد شدند. کسی خواست بدم خدمتش!


انتخاب سختی بود اما بقیه انتخابی نداشتند. بعد از سکوتی طولانی و عرق های سردی که فضای صبح تابستانی را خنک خنک کرده بود؛ یک لحظه همه انگار از خواب بیدار شدند و فهمیدند باید چکار کنند پس کک هایشان را برداشتند و با تعجب آن هارا نگاه میکردند. کک ها هم به آن ها نگاه میکردند. و یک دفعه کک ها در کف دست هر نفر، پنجاه نخم گذاشتند.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.

هر کدام به پنجاه جوجه کک نگاه میکردند که وول میخوردند و دهانشان را باز میکردند و با انگشت به شکم خود اشاره میکردند.

در حالی که بعضی از هوش رفته بودند و بعضی دیگر خودشان را به زمین میمالاندند تا از شر کک ها خلاص شوند، عده ای هم محفلی روی خود شعله افکن گرفتند و سوختند و کلا هیچ محفلی سر کلاس بعدی پروفسور حاضر نشد.

یکی دو نفر هم که با کک ها مبارزه کردند و باختند و غذای فرزندان خود شدند و همینطور که جیغ میزدند و ناپدید میشدند جیغ میزند.

-نیکلاس...همه ی کک ها ماده بودند...لعنتیــــی.


نیکلاس تا به خود آمد تنها کک باقی مانده را در جعبه را جلوی خودش دید. کک به آرامی به این طرف و آن طرف جعبه میدوید و با نیکلاس چشم تو چشم شد.
-چطوری ضعیفه؟

نیکلاس به تنها کک نری که داخل جعبه بود و گیر آو آمده بود نگاه میکرد و نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت.

نقل قول:
پایان فلش بک


-خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم. کک عزیزم تو بسیار خلاقی و همینطور قوی.
همینطور بمان.
دوست تو، نیکلاس فلامل!










تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۳:۲۱:۳۴
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
"تدریس جلسه اول"



تپ تپ تپ

صدای قدم‌هایی سنگین در راهرو می‌پیچید. کسی با عصبانیت حرکت می‌کرد و پایش را با تمام قدرت بر زمین می‌کوبید.

- تف تو این زندگی! تففف! چرا یه چیز توی زندگی من درست پیش نمیره؟

تپ تپ تپ

سدریک با خشمی که پیش از این کسی در وجودش ندیده بود، بالشش را پشت سرش می‌کشید و در حالی که زمین و زمان را به باد ناسزا گرفته بود، به سمت کلاس حرکت می‌کرد.
- هفت سال آزگار تو این مدرسه جون کندم و درس خوندم، هفت ساااالِ تموم صبحا تختمو که وفادارنه بهم خدمت می‌کرد ول می‌کردم و می‌رفتم و خوابمو سر کلاس و رو نیمکت ادامه می‌دادم! من هفت سال به تختم خیانت کردم که تهش چی؟ تهش این بشه؟ باز برای دومین سال متوالی بعنوان استاد صبح زود پامو بذارم تو این خراب شده؟

لگدی که از روحیه‌ی خنثی و آرام سدریک بعید بود، درِ کلاس را باز کرد و به دیوار کوباند. نفس تک تک جادوآموزان حاضر در کلاس در سینه حبس شد و گردن کشیدند تا ببیند کدام وحشی‌ای استاد درس مراقبت از موجودات جادوییشان شده بود.

- عه، استاد دیگوریه که!
- بچه‌ها آروم باشین. استاد دیگوری خودمونه.
- استاد دیگوری مهربونه بابا...سلام استاد!

چشمان قرمز و به خون نشسته‌ی سدریک، چیزی خلاف گفته‌ی جادوآموز آخر را نشان می‌داد.
- ساکت! صدا از کسی نشنوم! اتفاقا بترسین. خیلی از استاد دیگوری‌ای بترسین که کله‌ی صبح یه جغد هوار شده سرش با اون نامه‌ی کوفتی که می‌گفت من باید بیام استاد شما بدردنخورا بشم!

شوکی که به جادوآموزان وارد شده بود، فضا را در سکوتی بهت‌آور فرو برد.

- خوبه. همینجوری خوبه. مستقیم میریم سراغ درس چون اصلا حوصله‌ی مسخره بازیای معرفی و این داستانا رو ندارم. چرا وقتی یکی از استاداشون نمیاد من باید بعنوان جایگزین بیام آخه؟

جمله‌ی آخر را زیرلب و زمزمه‌وار به زبان آورد، به طوری که فقط جادوآموزان ردیف اول آن را شنیدند.

ظاهرا چشمان سدریک نیز به اندازه‌ی خودش خسته و عصبانی بودند؛ زیرا پس از بروز دادن غرغر زیرلبی‌اش، بسته شدند و ادامه‌ی کار را به باقی حواس پنجگانه‌اش سپردند.
بنابراین دستان سدریک ادامه‌ی کار را بر عهده گرفتند و به طرف جیبش حرکت کردند.

همگی منتظر چیزی بودند که دستان استاد قرار بود از جیبش بیرون بکشند. لحظاتی طولانی گذشت. دقایقی دیگر نیز پشت سرش سپری شد. دست‌ها در جیب سدریک می‌گشتند و همچنان جادوآموزان منتظر بودند. هر چه باشد، پیدا کردن چیزی بدون چشم روندی سخت و زمان‌بر بود.

- ایناهاش! پیدا شد بالاخره.

دستان سدریک بیرون آمدند و چشمان جادوآموزان در فضای خالی بین انگشتانش به دنبال چیزی بودند که آن همه زمان صرف یافتنش شده بود. اما جستجوی نگاه‌هایشان بی‌نتیجه بود.

- خب. این کک که می‌بینین، یا شایدم نمی‌بینین، حیوونیه که این جلسه قراره درموردش اطلاعات جدیدی یاد بگیرین.

سدریک لزومی ندید درباره‌ی چگونگی پیدا کردن کک توضیحی بدهد. وقتی در صبح به آن زودی نامه‌ای بر سرش نازل میشد که می‌گفت ناگهان باید جای استادی دیگر را سر کلاس پر کند، چه انتظاری داشتند؟ خب معلوم است که او هم تشکش را بلند کرده و اولین موجودی که زیرش می‌دید را برمی‌داشت و بعنوان پروژه‌ی تدریسش می‌برد!

- این کک، یه کک معمولی نیست. با توجه به چگونگی مراقبت شما، می‌تونه در آینده تبدیل به یه کک موفق و آبرومند با حقوق ثابت یا یه انگل جامعه بشه.

کک را از انگشت اشاره به انگشت کوچکش جابجا کرد.
- این کک می‌تونه از حالات روحی و وضعیت شما الگو بگیره. درواقع، شخصیتتون روش تاثیر می‌ذاره و وقتی که بزرگ و بالغ میشه، تاحدودی تبدیل به یه نسخه‌ی ککی از باطن شما میشه. در ضمن، توجه داشته باشین که رشد این نوع کک فقط سه ساعت زمان می‌بره.

سپس چوبدستی‌اش را تکان مختصری داد تا تکالیف روی تابلو ظاهر شوند:

۱- توی یه رول چگونگی رفتارتون با کک و نحوه‌ی نگهداری و تربیتش و درنهایت، دوران بلوغ و شخصیتش رو شرح بدین. کک شما به چجور موجودی تبدیل شده؟ (۲۰ نمره)
۲- ککتون رو از کجا و چطوری پیدا کردین؟ یه توضیح کوتاه و غیررول بدین. (۵ نمره)
۳- یه توصیف مختصر از ظاهر ککتون بعد از بلوغ بدین. یا اگه دوست داشتین نقاشیشو بکشین. هرطور راحتین. (۵ نمره)


سپس بالشش را محکم در آغوش گرفت و با خشمی که همچنان نمایان بود، از کلاس بیرون رفت و جادوآموزان را با تکالیف و سوال‌های متععد در ذهنشان تنها گذاشت.
_________________


بعد از کلاس، ۹۲ ساعت بی‌وقفه خوابیدم و فعلا تا سه دقیقه کمبود خواب ندارم، بنابراین بی‌خطرم و سوالی اگه دارین راحت باشین و بپرسین.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۷ ۱:۲۲:۱۱

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
ترم سبک 27 تابستانی هاگوارتز


تدریس این کلاس در این ترم برعهده‌ی پروفسور پیکت است.

جلسه اول:
تاریخ تدریس: شنبه 24 تیر
مهلت ارسال تکالیف: تا ساعت 23:59 سه شنبه 3 مرداد

جلسه دوم:
تاریخ تدریس: چهارشنبه 11 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا ساعت 23:59 شنبه 21 مرداد

جلسه سوم:
تاریخ تدریس: یکشنبه 29 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا ساعت 23:59 چهارشنبه 7 شهریور




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
نمرات جلسه آخر کلاس مراقبت از موجودات جادویی و شبه جادویی:




آستریکس: 30= 15+10+5

موقعی که داشتم کادوش میکردم سوراخ سوراخم کرد.
ولی واقعا پشمالوی مشکی خفنی داری!
کاش قاقاروهم عین پشمالوی تو بود.

آلنیس: 30= 15+10+5

دیدی چی شد؟
بس قاقارو خواست کاپ کیکاتو کش بره، جا به جا شدن.
راستی، کادوی عذر خواهیمو قبول میکنی؟
با پشمالوت ست کنین. بهتون میاد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۵۷ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۷:۰۴:۰۳
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سلام کتی! و سلام قاقارو!

1. برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین.
در ادامه لحاظ شده. (پیشاپیش بابت کیفیتش معذرت می‌خوام، همیش تقصیر این برنامه های به درد نخور ماگلیه! )

2. تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟

آلنیس پس از اتمام جلسه، به سرعت از کلاس خارج شد و به سمت تالار عمومی ریونکلاو رفت. نمی‌خواست بگذارد حیوان بیچاره در جعبه خفه شود. به محض ورود به خوابگاه، جعبه کادویی آبی رنگی روی تختش که با روبان نقره ای بسته شده بود، توجهش را جلب کرد. روی تخت پرید و روبان جعبه را با دهانش کشید. به محض باز شدن روبان، در جعبه باز شد و موسیقی ای از درون آن به گوش خورد. موجود پر موی کلاه به سری، سرش را از جعبه بیرون آورد. موجود کامل از جعبه خارج شد و با بشکنی، موزیک قطع شد.

- هولا سنیوریتا.

پشمالو در حالی که تعظیم کوچکی می‌کرد، این را گفت. آلنیس با دهانی باز به او خیره شد. از روی لهجه اسپانیایی اش و همینطور کلاه و پانچویی که پوشیده بود، می‌توانست با اطمینان بگوید که او مکزیکی است. ولی متوجه نمی‌شد که چرا کتی با توجه به خلق و خویش این پشمالو را برایش در نظر گرفته. هیچ چیز آلنیس و آن پشمالو به هم نمی‌خورد.
با صدای جیغ دختری از کنارش، سرش را به آن سمت گرداند. متوجه پشمالویی شد که پارچه ای را مثل اساطیر یونانی به خودش بسته و تاجی از برگ زیتون بر سر دارد. با چپه شدن جعبه کادویی، توپی کوچک و چند عدد کاپ کیک هم روی تخت افتادند. دختر از خوشحالی جیغ می‌زد و پشمالو را در بغلش می‌فشرد. آلنیس حدس زد که احتمالا معلم عزیز و حواس جمعش، پشمالوهای او و هم اتاقی اش را جابجا گذاشته. دختر طوری ذوق داشت که آلنیس ترسید به سمتش برود و از او بخواهد پشمالوهایشان را عوض کنند. مجبور بود با پشمالو مکزیکی جدیدش یک طوری سر کند.
- خب... جناب شما حرفای من رو متوجه می‌شین الان؟
- سی سنیوریتا، پرو نو پوِدو هابلار تو ایدیوما؛ ای جِمامه فرناندو.

آلنیس از سیستم ترجمه چوبدستی اش کمک گرفت و متوجه شد که پشمالو اسمش فرناندو است و می‌تواند حرف هایش را بفهمد، فقط نمی‌تواند به این زبان صحبت کند. آلنیس هم خودش را به فرناندو معرفی کرد، و بعد از او خواست همراهش بیاید. ولی فرناندو مخالفت کرد.
- لو سیِنتو، نو پوِدو اَلَنیس. تِنگو هامبره.

فرناندو گرسنه بود. وقتی هم که گرسنه بود نمی‌‌توانست همراه او جایی بیاید. به همین دلیل آلنیس از باقی مانده کیک های داخل کمدش (که سربروس نخورده بود.) برای فرناندو آورد.

- نو تاکوس؟ نو بوریتوس؟ پودو تِنِر اون چیلاکیلس؟

ظاهرا فرناندو غذاهای وطنی خودش را می‌خواست. ولی آلنیس نه تاکو داشت و نه بوریتو. فقط بلد بود کیک بپزد و اینکه آن پشمالوی مکزیکی، از او تقاضای چیلاکیله داشت، انتظار بی‌جایی بود. به هر حال، فرناندو به قدری گرسنه بود که وقتی دید گرگ سفید مثل یک گرگ به او زل زده و هیچ عکس العملی در مقابل خواسته بیان شده‌اش ندارد، شروع به خوردن کیک کرد. او کارد و چنگالی را از زیر پانچویش درآورد و خیلی شیک و باوقار تکه ای از کیک را در دهانش گذاشت؛ ولی کمی چهره اش در هم رفت. ظاهرا به خوراکی های شیرین عادت نداشت.
- ماس پیمیِنتا! پور فَوُر.

فرناندو خیلی محترمانه تقاضای فلفل کرد. او اهمیتی نمی‌داد که کسی در کیک فلفل نمی‌ریزد، ذائقه یک پشمالوی مکزیکی این گونه بود.
آلنیس با استفاده از چوبدستی اش متوجه صحبت او شد. اول متعجب به فرناندو نگاه کرد، ولی بعد با سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا خواسته دوست جدیدش را برآورده کند.
دقایقی بعد، با یک فلفل دان برگشت و آن را به فرناندو داد. فرناندو کل فلفل را روی کیک ریخت و بعد برشی از آن را خورد.
- ااااااِی مه گوستا!

آلنیس لبخند رضایت را روی صورت فرناندو دید. او بقیه کیک را با ولع خورد و بعد روی تخت لم داد. کمی در سکوت گذشت. هر دو حوصله‌شان سر رفته بود. آخر سر فرناندو به حرف آمد:
- توکار لا موزیکا!

او از آلنیس خواسته بود موسیقی را پخش کند. بعد به جعبه ای که از آن بیرون آمده بود اشاره کرد. آلنیس که نمی‌دانست باید چه کار کند، در جعبه را بست و باز کرد. با باز شدن دوباره در جعبه، موسیقی پخش شد و فرناندو از خوشحالی بالا پرید. بعد کلاهش را وسط اتاق گذاشت و دورش شروع به رقصیدن کرد. آلنیس هم از شدت بیکاری به او ملحق شد. یک گرگ و یک پشمالو که دور یک کلاه، مکزیکی می‌رقصیدند، صحنه ای نبود که هر کس بتواند در زندگی اش ببیند.
شاید داشتن یک پشمالوی خانگی واقعا جذاب و سرگرم کننده بود.

3. در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟

آیا حقوق حیوانات برای شما یک لطیفه است؟!
اول اینکه فرناندو خیلی پشمالوی مهربون و بامزه ایه کی دلش میاد اونو رد کنه بره؟ بعدشم اگر هم نمی‌خواستم نگهش دارم، هیچ وقت نمی‌فروختمش! این خیلی غیراخلاقیه که روی یه موجود زنده قیمت بذاری!
من بهش حق انتخاب دادم که اگه می‌خواد از پیشم بره و برگرده به زادگاهش؛ ولی خودش خواست پیشم بمونه چون خانواده ای اونجا نداشت. تا هر موقع بخواد می‌تونه تو خوابگاه من زندگی کنه و وقتایی هم که می‌رم خونه گریمولد، زیر تختم یه جای مخصوص داره برا خودش! البته که من به چشم یه دوست بهش نگاه می‌کنم نه یه حیوون خونگی! و باهم هم به توافق رسیدیم؛ اون هر از گاهی می‌ره مکزیک چون با آب و هوای اونجا سازگارتره، اگه منم کاری نداشته باشم باهاش می‌رم. اگرم اینجا بمونم، همیشه برام از اونجا خوراکی های خوشمزه (و البته تند!) میاره.
هر موقع هر موجود دیگه ای رو دستت مونده بود، با آغوش باز پذیرای وجود گرمشونم. در خونه من همیشه به روشون بازه.
(سربروس و فرناندو هم سلام می‌رسونن!)


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۲۰:۵۲
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 280
آفلاین
1-برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین. 15 نمره
قابلتون نداره.


2-تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟ 10 نمره

آستریکس بعد از باز کردن بسته نسبتا بزرگ روی تخت اش با یک موجود سیاه و با خط های سرخ روی بدنش و چشم های قرمزی روبرو شد. چیزی که به کام آستریکس خیلی خوش اومده بود این بود که هم از لحاظ پوشش و هم از لحاظ تغذیه خیلی شبیه پشمالوی مشکی رنگش بود.

وقتی آستریکس درحال بررسی پشمالوی جدیدش از زوایای چپ، راست، بالا، پایین، جلو و رو بود متوجه دندون های نیش تیز پشمالو شد؛ با دقیق تر نگاه کردن و دیدن نوع نیش هاش بلافاصله فهمید که پشمالوش هم مثل خودش خون آشام هست. آستریکس با فهمیدن این قضیه بسی خوشحال شد، چرا که از این به بعد میتونه شب هارو کنار دریاچه باهاش بساط کنه شیشه خون هارو بهم بزنن.
درمورد پوشاک هم که آستریکس کاملا راضیه. ترکیب رنگ های مشکی و قرمز تیره جلوه خفنی بهش داده قراره شب ها حسابی ملت رو باهم پیش پیش کنند!
آستریکس که فردای گرفتن پشمالو برای ثبت ملی کردنش به اداره ثبت احوال موجودات پشمالو به وزارت سحروجادو رفته بود با سوال عجیب نژاد پشمالو شما چیست مواجه شد که خود مسئولان وزارت با بالا بردن دم و نگاه به قسمت پشتی پشمالو متوجه نژادخون اشامش شدند واصلا هم آستریکس تعجب نکرد که چرا از دندون های نیش و علاقه شدید پشمالو به مکیدن خونشون متوجه نشدن.


3- در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟ 5 نمره

خیر اقا. چیچیو فروختین! اتفاقا شبا کنار دریاچه باهم بساط می کنیم. ملت رو پیش پیش می کنیم. جاده شمال میریم. شبا تو راه روی های قلعه ول مگردیم و... خیلی هم راضی هستیم. دوست فروختنی نیست! تازه، اسمش رو گذاشتیم هاژتگی. خیلی هم برازندشه. چشم نزنید بی زحمت.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
جلسه سوم و آخر مراقب از موجودات جادویی و شبه جادویی:



کتی، فین فین کنان، وارد کلاس شد و روی صندلی اش قوز کرد.
- همونطور که میدونین، امروز جلسه آخر کلاس...

فریاد شادی، از نهان جادوآموزی بیرون جهید.
استاد ریز نقش، سرش را با شدت بالا آورد.
- کودومتون بود؟

جادوآموزان، با وحشت، در نیمکت هایشان فرو رفتند.

- خب، تصور میکنیم صدایی نشنیدیم. راستش برای این جلسه، برنامه داشتم که یه سری مار بوآ براتون بیارم...

کتی، با دیدن قیافه های رنگ پریده و وحشت زده، ناامید شد.
- مثل اینکه زیاد دوستش ندارین. ولی در هر صورت کنسل شد.

همه، نفس راحتی کشیدند.

- پس، تصمیم گرفتم که این جلسه یه چیزی براتون بیارم که همیشه به یادتون بمونم... پشمالو!

بر خلاف جلسات قبل، جادو آموزان زیاد دپرس نشدند. آخر، تا به حال بار ها کتی را در حال تقسیم کردن خوراکی اش با قاقارو، یا کل کل کردنش با او دیده بودند. بار ها شده بود که پشمالو و صاحبش، همانند کودکان دو ساله ای، دست به کار های احمقانه ای زده، اما بعد آن با یکدیگر میخندیدند و از کارهایشان ذره ای خجالت نمیکشیدند یا پشیمان نمیشدند. پس همه شان، علاقه مند بودند که ببینند داشتن یک پشمالو، چه حسی دارد.
صحبت ها بالا گرفت و قاقارو، با خرخر بلندی، دانش آموزان را متوجه کتی کرد.

- چون جلسه آخره، از مدیر اجاره گرفتم و یه سری به خوابگاهاتون زدم.

جادو آموزان، در تعجب ماندند. آیا وقتی برمیگشتند، با خوابگاهی پر از پشمالو رو به رو میشدند؟ آیا باید با پشمالویی هار سر و کله میزدند؟ یا چه؟
استاد کوچک، نمیتوانست از ذوق کاری که انجام داده، سر جایش بند شود.
- طبق خلق و خویتون که جلسه قبل برام گفتین، برای هر کودومتون یه پشمالوی خوب در نظر گرفتم. وقتی برین داخل خوابگاهتون، با یه کادو روی تختتون مواجه میشین. این کادوی منه، برای جلسه آخر کلاسم. امیدوارم هر بار پشمالوتونو میبینین، یاد استاد کتی بیفتین... کسی که سگ های سه سرو ناز میکرد و به پیرانا عشق میورزید.

نگاهی به قاقارو انداخت.
- و یه پشمالو بد عنق داشت!
در ضمن، هر چه زودتر برین و کادوهاتونو باز کنین. پشمالو ها زیاد اون تو بمونن خفه میشن.


تکالیف این جلسه:


لطفا نظرتونو در مورد کلاسم بگین. این ترم چطور بود؟ از گفتن اشکالات و ایرادات تدرسیم خجالت نکشین. با آغوش باز، خواهان نظرتون هستم.
1-برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین. 15 نمره
2-تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟ 10 نمره
3- در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟ 5 نمره


مرلین به همراهتون!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
نمرات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادویی و شبه جادویی



دیزی کران: 30

سلام زی!
عین همیشه بنفش!
چرا زود تر نگفتی! منم میخواستم بیام گوش کنم.
نقل قول:
پ. ن: استاد از الان به بعد میتونم همون کیت سابق صداتون کنم؟!
این سوال که پرسیدن نداره!

آندروما بلک:29

سلام خانم بلک!
صغرا، هاپوی سه سر خوبیه!
قشنگ نوشته بودی. فقط سعی کن فاصله هات رو رعایت کنی. غلط های تایپیت رو کمتر، و اگه خواستی شعر بگی قبلش ذکر کنی که شعره.

جیانا ماری: 30

سلام جیانای قشنگم!

فردا ظهر ساعت شیش، همون جای همیشگی!
مثل همیشه قشنگ نوشتی. قشنگ سعی کن به کلمه بعد از علامت نگارشیت، فاصله بدی.

آلبوس دامبلدور: 30


سلام بر خودتون و همچنین ریشتون!

چیزه... راستش قاقارو و فامیلاش زیادی جا گرفتن. با تمام سخاوتم، هاپوی سه سرو بهتون هدیه میکنم. تا ابد مال خودتون.

اسکندر:30

سلام اسکندر!
میگم... از گرسنگی که تلف نشد؟
راستش دیگه نمیتونم پسشون بدم. نظرت چیه برای خودت برش داری؟
فقط مراقب باش تلف نشه. دست ننت خیلی سنگینه!

آلنیس اورموند: 30

سلام گرگ پشمالوی بغلی!
کتیه خالی باحال تره ها. کیتم میتونی بگی حتی!
میدونی، این سگه رو مخصوصا برات کنار گذاشته بودم. شایعه ها میگفتن این تنها سگیه که با گرگا کنار میاد.

لودو بگمن:25

سلام لودو:
قشنگ نوشته بودیا... فقط یه خورده کوتاه بود. سعی کن دفعه ی بعد به توضیحات و اصل تکلیف، توجه بیشتری بکنی و روی توصیفات کار کنی. دفعه ی دیگه پست تدرسو حتما کامل بخون. یه چیز دیگه، سعی کن جمله بندیاتم بهتر کنی.
به امید اینکه دفعه ی دیگه امتیاز کامل بگیری.

دوریا بلک: 30

سلام دوریا
میدونستی با برداشت دوم شب های روشن قشنگ روح و روانمو به هم ریختی؟
خیلی خوب بود. همون چیزی بود که انتظار داشتم. آفرین!

سوزان بونز: 30

سلام سوزان
با اینکه ته خوراکیاتو درآورد بازم گذاشتی زنده بمونه؟

سدریک دیگوری: 30

سلام سدریک!
راستش... همون سگی که بهم تحویل دادی... الان با چشمای باز روی تخت خودم گرفته خوابیده. هنوز برام سواله... سگا مگه میتونن با چشم بازم بخوابن؟

نیکلاس فلامل: 30

سلام آقای فلامل!
بابت ایرادات پیش اومده عذر میخوام. سعی در بهتر کردنشون میکنم.
مثل همیشه عالی. فقط... مطمئنی نمیخوای سگه مال خودت بشه؟ مشکلی با اینکه تا ابد نگهش داری ندارم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۹:۱۴
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 215
آفلاین
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.

---

استاد قبل از اینکه تکلیف رو انجام بدم باید بگم این جلسه کمی گنگ بود. چون اول گفتین با ساز آروم میشن. بعد گفتین هم اخلق خودتونن و مثل خودتونن. خب شاید یکی مثل من با موسیقی عصبی بشه. یک جا گفتین هر کسی هاپوی مخصوص خودش رو داره یکجا گفتین همه ی هاپو ها سه سر هستن. در ضمن استاد موظف هستین اعلام کنید هر سوال چه نمره ای داره!
بابت انتقاداتم متاسفم. اما میدونم که این شیوه ی شما نیست و احتمالا به خاطر کبود وقت این اتفاقات افتاده. صرفا خواستم بگم این چیزا کمی تجربه ی خوب کلاس هارو برای قدیمی ها مکدر میکنه. از تلاش بی وقفه ی شما صمیمانه سپاسگذارم.

---

سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟


سه سطل آب تهیه میکنم و هر سر رو میکنم توی یک سطل ومنتظر میشینم تا حباب ها بیان بالا. دیری دیرین. وسلام نامه تمام.
ای وای استاد گفت بعد یک هفته سگهارو پس بیارین؟
"نیکلاس در حال تنفس دهان به دهان به سه تا کله ی سگ"

خب میگفتم...استاد، سگ ها موجودات جالبی هستن وفادار و باهوش. مخصوصا اگه از کودکی همراه با آدم باشن بعد از مدتی فکر میکنن که از نوع ما هستن. یعنی فکر میکنن آدم هستن.

سگ من از نوع کم حرفشه و خیلی هم هوای صاحبش رو داره. نیازی نداریم با هم کنار بیایم. فوقش اگه یه موقع گرسنه شدیم و غذایی نبود. من یکی از سر های اونو میخورم اونم یکی از پاهای من رو و حسابی با هم کنار میایم. سگ من اسمش خُزِه است. اون بیشتر اوقات جلوی تلوزیون میشینه و با من فوتبال نگاه میکنه. اما کمی هیجانیه و غریزی عمل میکنه. وقتی من سر تلوزیون داد میزنم. اون توی خونه کسی رو نمیبینه و با خودش فکر میکنه "صاحبم برای چی ناراحته؟ کسی اینجاس؟ اهای تویی که اینجایی و نمیبینمت. برو وگرنه پاره ات میکنم" و شروع میکنه به واق واق کردن و وقتی با فریاد من مبنی بر خفه شو مواجه میشه کپ میکنه و میشینه. منم بعد از فوتبال میبرمش بیرون و شروع میکنیم به قدم زدن. همه چی خوبه تا وقتی که با یه آدم دیگه رو به رو میشیم که داره به سمتم میاد و اونجاست که دوباره غریزه اش وارد عمل میشه. "هاپ هاپ تو بودی تو خونه که صاحبم رو عصبانی کرده بودی؟ عجب صاحبی دارم... از کجا این خطر رو احساس کرده بوده دمش گرم. نگران نباش صاحب عزیزم الان ترتیبشو میدم" و میپره رو یارو و به سه قسمت مساوی تقسیمش میکنه. چون مثل خودم هندسه اش خوبه. شب ها با هم غذا میخوریم. یک پیاله که روش چند تا مگس هستن و کمی از غذای دیشب مونده رو یک آب میگیرم و شام امشب رو توش میکشم و شروع میکنیم به خوردن. بعد از صرف غذا کمی دعا میکنیم. سگ احساسیه و هنوز به آخر دعا نرسیده شروع به گریه کردن میکنه و من اشک هاش رو پاک میکنم و میمالم به خودش. چون سگ نجسه چه آب دهنش و چه اشکش. امیدوارم این یک هفته زودتر تموم بشه و این سگ رو پس بدم چون قناری هامو حسابی ترسونده.




تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۳:۲۱:۳۴
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟

حقیقتش اول فکر کردم یه سگ مرده بهم انداختین پروفسور. از همون لحظه‌ی اول که رفتم نزدیکش ذره‌ای تکون نمی‌خورد و چشمش بسته بود تا همین یه دقیقه پیش که حالا براتون میگم چطوری موفق شدم بازشون کنم...

راستشو بخواین خیلی عذاب کشیدم تا بتونم ببرمش خونه‌م. از اونجایی که سه تا سر داشت، وزنشم سه برابر شده بود. اصلا هم تمایل نداشت باهام همکاری کنه. و مجبور شدم با این بدن نحیف و ظریفم این هیولا رو بلند و تا خونه‌م حملش کنم!
بعد از اینکه ستون فقراتم از سه ناحیه کج شد و حدود هفت هشت‌تا از مهره‌هاشو هم از دست دادم، بالاخره رسیدیم.

اول شروع کردم براش قوانین خونه رو گفتم. البته من تو خونه‌م هیچگونه قانونی ندارم و هرطوری دلم بخواد در لحظه زندگی می‌کنم. ولی اون که نباید همچین چیزیو بدونه! چون خب به هرحال ممکنه پررو بشه. می‌دونید که.
ولی اون حتی یه کلمه از سخنرانیمو هم نشنید! همش یه صدای خرخری از دهنش درمیومد که حدس می‌زنم خروپفش بوده باشه...هرچی بود خیلی رو اعصاب بود.

بخاطر همینم دستمو دراز کردم و اولین چیزی که نزدیکم بود رو برداشتم. یه ماهیتابه! بعدم با نهایت قدرتم کوبوندمش روی سر اون سگ دوستداشتنی که صداش قطع بشه. ولی نشد. اصلا ضربه رو احساس هم نکرد!

خیلی خودمو کنترل کردم که آتیشش نزنم پروفسور. فقط بخاطر شما. چون خب این سگ در اصل مال شماست دیگه...
بجاش رفتم کلی تحقیق کردم تا ببینم غذای موردعلاقه‌ش چیه، و همونو براش آوردم تا وادارش کنم از جاش بلند شه. ولی حدس بزنید چی شد؟ همونجوری با چشمای بسته بدون اینکه ذره‌ای توی حالت دراز کشیدنش تفاوتی ایجاد بشه، زبونشو اونقدر دراز کرد تا به غذاش برسه و بعدم با نهایت لذت اونو بلعید. همونجوری تو خواب!

واقعا حرکت زشتی بود. من انتظار دارم وقتی با کسی حرف می‌زنم درست حسابی به حرفم گوش بده! یعنی چی این کار که همش خواب باشی؟ آخه این درسته؟
البته واضحه که منظورم خودم نیستم. من می‌تونم هروقت دلم خواست بخوابم، ولی دیگران حق ندارن وقتی دارم سعی می‌کنم باهاشون ارتباط برقرار کنم، همچین رفتاری داشته باشن!

یه بلندگو برداشتم و گرفتم نزدیک گوشش، و توش با نهایت توانم داد زدم. ولی تنها کاری که کرد این بود که یه لبخند ریزی زد و از این پهلو به اون یکی پهلوش چرخید.

برای کسب آرامش و جلوگیری از کشتن این سگ عزیز، بلند شدم یه چرخی تو خونه زدم و درحالی که هی زیرلب "نتیجه‌ی خشم پشیمانی‌ست" زمزمه می‌کردم، با صحنه‌ای مواجه شدم که به این نتیجه رسیدم ترجیح میدم این یه بارو پشیمون بشم.
اون روی تختم خوابیده بود! تخت من! هیچکس حق نداره از نزدیکی تخت من رد بشه!

دیگه صبرم تموم شده بود. بخاطر همینم تصمیم گرفتم از نزدیک وارد عمل بشم. نخ و سوزن مامان‌بزرگمو آوردم و یکی یکی پلک دوتا چشمشمو دوختم به بالای ابروش.
حالا دیگه چشماش بازه.

این سگِ همیشه بیدار خدمت شما پروفسور. اصلا ازش خوشم نیومد. فقط من حق دارم هرموقع دلم خواست بخوابم. هر کس دیگه‌ای بخواد چنین کاری بکنه در حضور من، همچین بلایی سرش میاد.
روز خوش پروفسور.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.