هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۴:۱۱
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 284
آفلاین
1-برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین. 15 نمره
قابلتون نداره.


2-تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟ 10 نمره

آستریکس بعد از باز کردن بسته نسبتا بزرگ روی تخت اش با یک موجود سیاه و با خط های سرخ روی بدنش و چشم های قرمزی روبرو شد. چیزی که به کام آستریکس خیلی خوش اومده بود این بود که هم از لحاظ پوشش و هم از لحاظ تغذیه خیلی شبیه پشمالوی مشکی رنگش بود.

وقتی آستریکس درحال بررسی پشمالوی جدیدش از زوایای چپ، راست، بالا، پایین، جلو و رو بود متوجه دندون های نیش تیز پشمالو شد؛ با دقیق تر نگاه کردن و دیدن نوع نیش هاش بلافاصله فهمید که پشمالوش هم مثل خودش خون آشام هست. آستریکس با فهمیدن این قضیه بسی خوشحال شد، چرا که از این به بعد میتونه شب هارو کنار دریاچه باهاش بساط کنه شیشه خون هارو بهم بزنن.
درمورد پوشاک هم که آستریکس کاملا راضیه. ترکیب رنگ های مشکی و قرمز تیره جلوه خفنی بهش داده قراره شب ها حسابی ملت رو باهم پیش پیش کنند!
آستریکس که فردای گرفتن پشمالو برای ثبت ملی کردنش به اداره ثبت احوال موجودات پشمالو به وزارت سحروجادو رفته بود با سوال عجیب نژاد پشمالو شما چیست مواجه شد که خود مسئولان وزارت با بالا بردن دم و نگاه به قسمت پشتی پشمالو متوجه نژادخون اشامش شدند واصلا هم آستریکس تعجب نکرد که چرا از دندون های نیش و علاقه شدید پشمالو به مکیدن خونشون متوجه نشدن.


3- در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟ 5 نمره

خیر اقا. چیچیو فروختین! اتفاقا شبا کنار دریاچه باهم بساط می کنیم. ملت رو پیش پیش می کنیم. جاده شمال میریم. شبا تو راه روی های قلعه ول مگردیم و... خیلی هم راضی هستیم. دوست فروختنی نیست! تازه، اسمش رو گذاشتیم هاژتگی. خیلی هم برازندشه. چشم نزنید بی زحمت.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
جلسه سوم و آخر مراقب از موجودات جادویی و شبه جادویی:



کتی، فین فین کنان، وارد کلاس شد و روی صندلی اش قوز کرد.
- همونطور که میدونین، امروز جلسه آخر کلاس...

فریاد شادی، از نهان جادوآموزی بیرون جهید.
استاد ریز نقش، سرش را با شدت بالا آورد.
- کودومتون بود؟

جادوآموزان، با وحشت، در نیمکت هایشان فرو رفتند.

- خب، تصور میکنیم صدایی نشنیدیم. راستش برای این جلسه، برنامه داشتم که یه سری مار بوآ براتون بیارم...

کتی، با دیدن قیافه های رنگ پریده و وحشت زده، ناامید شد.
- مثل اینکه زیاد دوستش ندارین. ولی در هر صورت کنسل شد.

همه، نفس راحتی کشیدند.

- پس، تصمیم گرفتم که این جلسه یه چیزی براتون بیارم که همیشه به یادتون بمونم... پشمالو!

بر خلاف جلسات قبل، جادو آموزان زیاد دپرس نشدند. آخر، تا به حال بار ها کتی را در حال تقسیم کردن خوراکی اش با قاقارو، یا کل کل کردنش با او دیده بودند. بار ها شده بود که پشمالو و صاحبش، همانند کودکان دو ساله ای، دست به کار های احمقانه ای زده، اما بعد آن با یکدیگر میخندیدند و از کارهایشان ذره ای خجالت نمیکشیدند یا پشیمان نمیشدند. پس همه شان، علاقه مند بودند که ببینند داشتن یک پشمالو، چه حسی دارد.
صحبت ها بالا گرفت و قاقارو، با خرخر بلندی، دانش آموزان را متوجه کتی کرد.

- چون جلسه آخره، از مدیر اجاره گرفتم و یه سری به خوابگاهاتون زدم.

جادو آموزان، در تعجب ماندند. آیا وقتی برمیگشتند، با خوابگاهی پر از پشمالو رو به رو میشدند؟ آیا باید با پشمالویی هار سر و کله میزدند؟ یا چه؟
استاد کوچک، نمیتوانست از ذوق کاری که انجام داده، سر جایش بند شود.
- طبق خلق و خویتون که جلسه قبل برام گفتین، برای هر کودومتون یه پشمالوی خوب در نظر گرفتم. وقتی برین داخل خوابگاهتون، با یه کادو روی تختتون مواجه میشین. این کادوی منه، برای جلسه آخر کلاسم. امیدوارم هر بار پشمالوتونو میبینین، یاد استاد کتی بیفتین... کسی که سگ های سه سرو ناز میکرد و به پیرانا عشق میورزید.

نگاهی به قاقارو انداخت.
- و یه پشمالو بد عنق داشت!
در ضمن، هر چه زودتر برین و کادوهاتونو باز کنین. پشمالو ها زیاد اون تو بمونن خفه میشن.


تکالیف این جلسه:


لطفا نظرتونو در مورد کلاسم بگین. این ترم چطور بود؟ از گفتن اشکالات و ایرادات تدرسیم خجالت نکشین. با آغوش باز، خواهان نظرتون هستم.
1-برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین. 15 نمره
2-تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟ 10 نمره
3- در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟ 5 نمره


مرلین به همراهتون!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
نمرات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادویی و شبه جادویی



دیزی کران: 30

سلام زی!
عین همیشه بنفش!
چرا زود تر نگفتی! منم میخواستم بیام گوش کنم.
نقل قول:
پ. ن: استاد از الان به بعد میتونم همون کیت سابق صداتون کنم؟!
این سوال که پرسیدن نداره!

آندروما بلک:29

سلام خانم بلک!
صغرا، هاپوی سه سر خوبیه!
قشنگ نوشته بودی. فقط سعی کن فاصله هات رو رعایت کنی. غلط های تایپیت رو کمتر، و اگه خواستی شعر بگی قبلش ذکر کنی که شعره.

جیانا ماری: 30

سلام جیانای قشنگم!

فردا ظهر ساعت شیش، همون جای همیشگی!
مثل همیشه قشنگ نوشتی. قشنگ سعی کن به کلمه بعد از علامت نگارشیت، فاصله بدی.

آلبوس دامبلدور: 30


سلام بر خودتون و همچنین ریشتون!

چیزه... راستش قاقارو و فامیلاش زیادی جا گرفتن. با تمام سخاوتم، هاپوی سه سرو بهتون هدیه میکنم. تا ابد مال خودتون.

اسکندر:30

سلام اسکندر!
میگم... از گرسنگی که تلف نشد؟
راستش دیگه نمیتونم پسشون بدم. نظرت چیه برای خودت برش داری؟
فقط مراقب باش تلف نشه. دست ننت خیلی سنگینه!

آلنیس اورموند: 30

سلام گرگ پشمالوی بغلی!
کتیه خالی باحال تره ها. کیتم میتونی بگی حتی!
میدونی، این سگه رو مخصوصا برات کنار گذاشته بودم. شایعه ها میگفتن این تنها سگیه که با گرگا کنار میاد.

لودو بگمن:25

سلام لودو:
قشنگ نوشته بودیا... فقط یه خورده کوتاه بود. سعی کن دفعه ی بعد به توضیحات و اصل تکلیف، توجه بیشتری بکنی و روی توصیفات کار کنی. دفعه ی دیگه پست تدرسو حتما کامل بخون. یه چیز دیگه، سعی کن جمله بندیاتم بهتر کنی.
به امید اینکه دفعه ی دیگه امتیاز کامل بگیری.

دوریا بلک: 30

سلام دوریا
میدونستی با برداشت دوم شب های روشن قشنگ روح و روانمو به هم ریختی؟
خیلی خوب بود. همون چیزی بود که انتظار داشتم. آفرین!

سوزان بونز: 30

سلام سوزان
با اینکه ته خوراکیاتو درآورد بازم گذاشتی زنده بمونه؟

سدریک دیگوری: 30

سلام سدریک!
راستش... همون سگی که بهم تحویل دادی... الان با چشمای باز روی تخت خودم گرفته خوابیده. هنوز برام سواله... سگا مگه میتونن با چشم بازم بخوابن؟

نیکلاس فلامل: 30

سلام آقای فلامل!
بابت ایرادات پیش اومده عذر میخوام. سعی در بهتر کردنشون میکنم.
مثل همیشه عالی. فقط... مطمئنی نمیخوای سگه مال خودت بشه؟ مشکلی با اینکه تا ابد نگهش داری ندارم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۸:۳۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 215
آفلاین
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.

---

استاد قبل از اینکه تکلیف رو انجام بدم باید بگم این جلسه کمی گنگ بود. چون اول گفتین با ساز آروم میشن. بعد گفتین هم اخلق خودتونن و مثل خودتونن. خب شاید یکی مثل من با موسیقی عصبی بشه. یک جا گفتین هر کسی هاپوی مخصوص خودش رو داره یکجا گفتین همه ی هاپو ها سه سر هستن. در ضمن استاد موظف هستین اعلام کنید هر سوال چه نمره ای داره!
بابت انتقاداتم متاسفم. اما میدونم که این شیوه ی شما نیست و احتمالا به خاطر کبود وقت این اتفاقات افتاده. صرفا خواستم بگم این چیزا کمی تجربه ی خوب کلاس هارو برای قدیمی ها مکدر میکنه. از تلاش بی وقفه ی شما صمیمانه سپاسگذارم.

---

سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟


سه سطل آب تهیه میکنم و هر سر رو میکنم توی یک سطل ومنتظر میشینم تا حباب ها بیان بالا. دیری دیرین. وسلام نامه تمام.
ای وای استاد گفت بعد یک هفته سگهارو پس بیارین؟
"نیکلاس در حال تنفس دهان به دهان به سه تا کله ی سگ"

خب میگفتم...استاد، سگ ها موجودات جالبی هستن وفادار و باهوش. مخصوصا اگه از کودکی همراه با آدم باشن بعد از مدتی فکر میکنن که از نوع ما هستن. یعنی فکر میکنن آدم هستن.

سگ من از نوع کم حرفشه و خیلی هم هوای صاحبش رو داره. نیازی نداریم با هم کنار بیایم. فوقش اگه یه موقع گرسنه شدیم و غذایی نبود. من یکی از سر های اونو میخورم اونم یکی از پاهای من رو و حسابی با هم کنار میایم. سگ من اسمش خُزِه است. اون بیشتر اوقات جلوی تلوزیون میشینه و با من فوتبال نگاه میکنه. اما کمی هیجانیه و غریزی عمل میکنه. وقتی من سر تلوزیون داد میزنم. اون توی خونه کسی رو نمیبینه و با خودش فکر میکنه "صاحبم برای چی ناراحته؟ کسی اینجاس؟ اهای تویی که اینجایی و نمیبینمت. برو وگرنه پاره ات میکنم" و شروع میکنه به واق واق کردن و وقتی با فریاد من مبنی بر خفه شو مواجه میشه کپ میکنه و میشینه. منم بعد از فوتبال میبرمش بیرون و شروع میکنیم به قدم زدن. همه چی خوبه تا وقتی که با یه آدم دیگه رو به رو میشیم که داره به سمتم میاد و اونجاست که دوباره غریزه اش وارد عمل میشه. "هاپ هاپ تو بودی تو خونه که صاحبم رو عصبانی کرده بودی؟ عجب صاحبی دارم... از کجا این خطر رو احساس کرده بوده دمش گرم. نگران نباش صاحب عزیزم الان ترتیبشو میدم" و میپره رو یارو و به سه قسمت مساوی تقسیمش میکنه. چون مثل خودم هندسه اش خوبه. شب ها با هم غذا میخوریم. یک پیاله که روش چند تا مگس هستن و کمی از غذای دیشب مونده رو یک آب میگیرم و شام امشب رو توش میکشم و شروع میکنیم به خوردن. بعد از صرف غذا کمی دعا میکنیم. سگ احساسیه و هنوز به آخر دعا نرسیده شروع به گریه کردن میکنه و من اشک هاش رو پاک میکنم و میمالم به خودش. چون سگ نجسه چه آب دهنش و چه اشکش. امیدوارم این یک هفته زودتر تموم بشه و این سگ رو پس بدم چون قناری هامو حسابی ترسونده.




تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲:۵۰:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 707
آفلاین
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟

حقیقتش اول فکر کردم یه سگ مرده بهم انداختین پروفسور. از همون لحظه‌ی اول که رفتم نزدیکش ذره‌ای تکون نمی‌خورد و چشمش بسته بود تا همین یه دقیقه پیش که حالا براتون میگم چطوری موفق شدم بازشون کنم...

راستشو بخواین خیلی عذاب کشیدم تا بتونم ببرمش خونه‌م. از اونجایی که سه تا سر داشت، وزنشم سه برابر شده بود. اصلا هم تمایل نداشت باهام همکاری کنه. و مجبور شدم با این بدن نحیف و ظریفم این هیولا رو بلند و تا خونه‌م حملش کنم!
بعد از اینکه ستون فقراتم از سه ناحیه کج شد و حدود هفت هشت‌تا از مهره‌هاشو هم از دست دادم، بالاخره رسیدیم.

اول شروع کردم براش قوانین خونه رو گفتم. البته من تو خونه‌م هیچگونه قانونی ندارم و هرطوری دلم بخواد در لحظه زندگی می‌کنم. ولی اون که نباید همچین چیزیو بدونه! چون خب به هرحال ممکنه پررو بشه. می‌دونید که.
ولی اون حتی یه کلمه از سخنرانیمو هم نشنید! همش یه صدای خرخری از دهنش درمیومد که حدس می‌زنم خروپفش بوده باشه...هرچی بود خیلی رو اعصاب بود.

بخاطر همینم دستمو دراز کردم و اولین چیزی که نزدیکم بود رو برداشتم. یه ماهیتابه! بعدم با نهایت قدرتم کوبوندمش روی سر اون سگ دوستداشتنی که صداش قطع بشه. ولی نشد. اصلا ضربه رو احساس هم نکرد!

خیلی خودمو کنترل کردم که آتیشش نزنم پروفسور. فقط بخاطر شما. چون خب این سگ در اصل مال شماست دیگه...
بجاش رفتم کلی تحقیق کردم تا ببینم غذای موردعلاقه‌ش چیه، و همونو براش آوردم تا وادارش کنم از جاش بلند شه. ولی حدس بزنید چی شد؟ همونجوری با چشمای بسته بدون اینکه ذره‌ای توی حالت دراز کشیدنش تفاوتی ایجاد بشه، زبونشو اونقدر دراز کرد تا به غذاش برسه و بعدم با نهایت لذت اونو بلعید. همونجوری تو خواب!

واقعا حرکت زشتی بود. من انتظار دارم وقتی با کسی حرف می‌زنم درست حسابی به حرفم گوش بده! یعنی چی این کار که همش خواب باشی؟ آخه این درسته؟
البته واضحه که منظورم خودم نیستم. من می‌تونم هروقت دلم خواست بخوابم، ولی دیگران حق ندارن وقتی دارم سعی می‌کنم باهاشون ارتباط برقرار کنم، همچین رفتاری داشته باشن!

یه بلندگو برداشتم و گرفتم نزدیک گوشش، و توش با نهایت توانم داد زدم. ولی تنها کاری که کرد این بود که یه لبخند ریزی زد و از این پهلو به اون یکی پهلوش چرخید.

برای کسب آرامش و جلوگیری از کشتن این سگ عزیز، بلند شدم یه چرخی تو خونه زدم و درحالی که هی زیرلب "نتیجه‌ی خشم پشیمانی‌ست" زمزمه می‌کردم، با صحنه‌ای مواجه شدم که به این نتیجه رسیدم ترجیح میدم این یه بارو پشیمون بشم.
اون روی تختم خوابیده بود! تخت من! هیچکس حق نداره از نزدیکی تخت من رد بشه!

دیگه صبرم تموم شده بود. بخاطر همینم تصمیم گرفتم از نزدیک وارد عمل بشم. نخ و سوزن مامان‌بزرگمو آوردم و یکی یکی پلک دوتا چشمشمو دوختم به بالای ابروش.
حالا دیگه چشماش بازه.

این سگِ همیشه بیدار خدمت شما پروفسور. اصلا ازش خوشم نیومد. فقط من حق دارم هرموقع دلم خواست بخوابم. هر کس دیگه‌ای بخواد چنین کاری بکنه در حضور من، همچین بلایی سرش میاد.
روز خوش پروفسور.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

سوزان بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۷ شنبه ۴ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۰۹ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.

***

سلام پروفسور بل!
خوب هستین؟ 
خانواده خوبن؟ قاقارو خوبه؟

خب جونم براتون بگه از اونجایی که من ساز مورد علاقم یدونه نیست یه دو ساعتی درگیر ده، بیست، سی، چهل کردن بین گیتار و پیانو بودم که در آخر خوشبختانه قضیه به لطف یه جادو آموز خیلی مهربون و خیلی خوشگل و خیلی رنگارنگ اسلیترینی به خیر و خوشی گذشت و پیانو رو‌ برداشتم ( کشون کشون ) تا وسط اتاق ضروریات بردم و از اونجایی که تقریبا همه جادوآموزان هاپو هاشون رو پیدا کرده بودن، فقط یکی دوتا هاپو مونده بود، یکی از هاپو ها که وسط اتاق با دوتا سر دیگش چالش میرفتن و به احتمال ۹۹ درصد هیچ نوع نسبتی با بنده نداشتن و یه هاپویی که پشت یکی از ستون ها نشسته بود و مشغول چیپس خوردن بود و از قرار معلوم اون هم مثل من علاقه زیادی به نشستن پشت ستون و چیپس خوردن داشت.
از اونجایی که هاپو هم اصلا حوصله بحث و دعوا و بحث را نداشت راضی شد که یک هفته رو باهم کنار بیایم...
البته بماند که سر سمت چپ خیلی عصبانی بود و قصد داشت من و کل هاگوارتز رو تبدیل به پودر جادویی کنه، البته اینکه چیپسش رو هم خورده بودم اصلا بی تاثیر نبود. 
ولی بعدا باهم کنار اومدیم و اونا هم راضی شدن کمک کنن پیانو رو تا کلبه چوبی و قدیمی که جدیدا وسط باغچه قدیمی هاگوارتز پیدا کردم ببریم. راستی سر سمت راست استعداد باور نکردنی در پیانو زدن داشت! 
البته تو این یک هفته مشکلات کمبود و دعوا بر سر غذا و خوراکی ها رو هم داشتیم و من هنوز میخوام سر سمت چپی رو بخاطر دستبرد زدن به خوراکی هام به سزای اعمالش برسونم. 
ولی بازم با وجود جنگ های پی در پی خیلی خوش گذشت!
به قاقارو هم سلام برسونید. 



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۸:۵۴:۴۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 316
آفلاین
اولش فکرم این بود که «یک هاپوی یک سر هم کافی بود! با سه سرش فقط مرلین کنار میاد!»

من هاپوم رو از روی تفاوت سرهاش شناختم چون بسیار شبیه به این بود و خب شبیه به من! گرچه دوست ندارم بهش اعتراف کنم.
با توجه به دوتا سر متین و سنگین و جدی، باید اول سازم رو پیدا می‌کردم که پیداش کردم! اینم سخت نبود! ساز من یک وسیله‌ی ماگلی مستطیلی شکله که دارای انواع و اقسام موسیقی‌های متفاوته (خود ماگل‌ها بهش میگن موبایل). از کجا فهمیدم سازم اینه؟ چون اگه هاپو مثل منه، تنوع طلبه و به یه مدل موسیقی راضی نمیشه! اولین آهنگی که از گوشی پخش شد صدای دوبس دوبس بلندی داشت که باعث حرکت فرفره‌ای سر سوم شد و من نیاز به آروم شدن اون‌ها داشتم! آهنگ دوم هر سه سر آروم کرد و به حالت خلسه بردشون و من تونستم هاپومو به محلی که براشون در نظر گرفته بودم ببرم! اما از هفته‌ای که گذشت نگم براتون!

سر کلاس‌های مختلف که می‌رفتیم، تمایل هاپو به قهرمان شدن و بهترین بودن، خب... قابل تحمل نبود! گرچه اولش تصورم این بود که سر سوم با شیرین بازی‌هاش کار من رو راحت‌تر می‌کنه، اما متاسفانه تبدیل به خنگِ محبوب همه شد!
دو سر دیگه خیلی مودبانه با همه برخورد می‌کردن و سعی می‌کردن از این راه کارها رو در صلح و صفا پیش ببرن! خب وقتی من خودمم همین ویژگی رو دارم همش باید با هاپو رقابت کنم و این اصلا خوب نیست! چون من چشم هاپویی ندارم که باعث بشه همه دوستم داشته باشن! این انصاف نیست!

ساعت 12 ظهر به بعد که هاپو خسته می‌شد، همش می‌زد زیر خنده! خیلی خوش می‌گذشت چون 4تایی با هم می‌نشستیم و به درز دیوار می‌خندیدیم. زندگی توی اون لحظه‌ها قشنگ بود.

وقتی خستگی‌مون در می‌رفت به بیزینس‌های مختلف می‌پرداختیم؛ از جمله اینکه سعی می‌کردیم با همدیگه یه شرکت هاپوفروشی تاسیس کنیم و پولدار بشیم! اما همه‌ی سرها با این موافق نبودن و می‌گفتن برده داری مدرنه! سر موافق ولی می‌تونه باهاشون کنار بیاد، شیرین زبونی خوبی داره!

شب‌ها هم با هم دیگه به ناعدالتی دنیا فکر می‌کردیم، به یکی از موسیقی‌ها گوش می‌دادیم و غصه می‌خوردیم! البته اگر از شدت خستگی در حال خندیدن نبودیم!

اما وجود هاپوها بقیه رو خوشحال نمی‌کرد، چون اگر قبلا فقط من بهشون اجازه‌ی ابراز وجود و ارائه‌ی ایده‌های خلاقانه رو نمی‌دادم، هاپو هم نمی‌داد! و اگر وقتی بقیه حرف های الکی می‌زدن من بهشون نگاه‌های عاقل اندر سفیه می‌کردم که از خودشون خجالت بکشن هاپو هم اینکار رو می‌کرد! این باعث شده بود تا دورم خالی بشه و اتفاق خوبی نبود! و گاهی هم هاپو به خودم هم از اون نگاه‌ها می‌کرد! پررو پررو تو چشمام زل می‌زد و ... بگذریم، باید به هاپو روش‌های کنترلی که بلدم رو یاد بدم تا این کار رو نکنه! (بله من روش‌های کنترلی رو بلدم اما ازش استفاده نمی‌کنم! )

و نمی‌تونم از خیر گفتن این موضوع بگذرم که زمانی که هر 4تاییمون گرسنه بودیم، شبیه یه گروه گانگستری می‌شدیم که اگه بهمون سلام می‌کردی خونت پای خودت بود! پس من سعی می‌کردم هاپو رو گرسنه نگه ندارم تا پاچه‌ی خودمو نگیره!

حالا که یک هفته تموم شده، به این فکر می‌کنم که «میشه هاپو رو نگه دارم؟»


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
ما یه سگ سه سر خونمون داریم!
شنگول و منگول و حبه انگور صداشون میکنیم.
شنگول و منگول سرهای سمت راستی و چپی ده ثانیه زودتر از حبه انگور ، سر وسطی به دنیا اومدن.
روزایی که بیکاریم میشینیم چهارتایی نوشیدنی کره ای میخوریم و حـ‌*م بــازی میکنیم.
بخــاطر شرایـط بچه هـا همیشه من و حبه انگور باهـم یار میشیـم و شنگول و منگول باهم.
شنگول سحرخیزه ، صبحا زودتر بیدار میشه و ورزش میکنه با من ، منگول شبا قبل خواب با من کتاب میخونه.
حبه انگور از روز اول شیفته صدای پیانو شده بود و داعما سرش تو نت و موسیقیه.البته برای من که بد نشد آخه این داداشا بدون موسیقی اخلاقشون آدم میشه و نمیشه یک کلمه باهاشون حرف زد.
حبه انگور جدیدا سمفونی شماره نه و سه چهارم مرلین رو یاد گرفته و هروز اخلاق سگی خودش و شنگول و منگولو حفظ میکنه.

استاد ببخشید ما از این سگا خودنون داشتیم روزمرگیمونو براتون گفتیم ، من توله سگی که شما داده بودین رو صد گالیون فروختم به هاگرید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۴:۲۶
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.
توصیه: سعی کنین توضیح کاملی درباره خلق و خویتون و اینکه بسته به اون سگ سه سرتون چجوری قراره باشه توضیح بدید. سعی کنید توضیحات کامل و قشنگی برام بدید و تکلیف خودتون رو با شخصیت و اخلاق کارکترتون، روشن کنید.


پروفسور بل! (یه جوری نیست یکم...؟ میشه استاد کتی صداتون کنم؟ )
گفتین هاپو؟
جدی جدی هاپو؟
نه، جون من هاپو؟
ها... پو... سه سر هاپو؟ شوخی می کنی دیگه؟

خب، من هاپومو از اونجایی شناختم که روی قلاده آبیش یه پنجه حک شده بود. کنارش هم یه فلوت روی زمین افتاده بود که اونو با دندونم گرفتم، دو تا واق زدم و هاپو افتاد دنبالم. براش اسمی انتخاب نکردم و گذاشتم خودش بهم بفهمونه اسمش چیه!
از اونجایی که خودم زندگی سگی- چیز این فحش نبودا! صرفا یه صفت بود. می گفتم، از اونجایی که زندگی سگی ای رو تجربه کردم، با خودم گفتم که برخورد با یه هاپو، اونم از نوع سه سرش توی فضای بسته اصلا مناسب نیست و هاپویی رو بردم توی حیاط سرسبز و گرم هاگوارتز.
خب، هاپویی خیلی سعی می‏‏‏کرد منو بگیره و من فکر میکردم از روی بازیگوشیشه. ولی چیزی که بعد فهمیدم این بود که اون یه هاپوی گله بود و از گرگ ها بیزار! اقا هاپوی اشتباهی بهم انداختین! این دقیقا ضد منه! تازه نمی دونه من با گوسفنداش کاری ندارم که! بهش می گفتین قبلش لااقل.
خلاصه که چند دفعه ای گازم گرفت و چندباری هم من گازش گرفتم تا اینکه بالاخره جفتمون خسته شدیم و رو چمنای حیاط ولو شدیم.
اینجا بود که به فکرم زد از تکنیک خر کردنی استفاده کنم که رو خودمم بد جواب می داد! یه ترکه چوب رو با دهنم از کنار یه درخت برداشتم و بالای سر هاپو تکونش دادم. هاپو که دراز کشیده بود، چشاش قلبی شد و پاشد که چوب رو ازم بگیره، منم براش پرت کردم و اونم دوید رفت دنبالش! این تکنیک همیشه جواب می‏ ده. حتی روی سه تا کله!
چند باری براش چوب رو پرت کردم و اون هم آوردش. هوا که داشت تاریک می شد دیگه با قیافه ای گرسنه و مظلوم بهم نگاه کرد و اون موقع بود که خودم هم حس کردم مدتیه چیزی نخوردم!
دوباره دوتا واق زدم و هاپو رو صدا کردم که دنبالم بیاد تا با هم بریم یه چیزی بخوریم. هنوز وارد سالن عمومی ریون نشده بودیم، صدای ساز و آواز رو می تونستیم بشنویم!
وارد که شدیم، هاپو با تعجب به بقیه هاپوها نگاه می کرد که با صاحباشون درگیرن و بالش ها و کوسن های مبل ها رو تیکه پاره می کنن. اگه هاپوی من گشنه اش نبود فکر کنم حتما می رفت و با پر هایی که از کوسن ها بیرون ریخته و تو هوا شناور بود، بازی می کرد. راستشو بخواین، خودمم اگه جون داشتم می رفتم.
چند دیقه که اونجا وایسادیم، با پوزه ام به یکی از سر های هاپو زدم که توجهشو به خودم جلب کنم. بعد دوتایی به سمت خوابگاه راه افتادیم. وارد خوابگاه که شدیم، به حالت انسانیم برگشتم تا یه کیک از توی کمدم برای هاپو بیارم. معمولا یه چندتایی برای مواقع ضروری نگه می دارم!
هاپو که یهو با یه آدم جلوش مواجه شد جا خورد، بعد با هر سه سرش دندوناشو نشونم داد. ظاهرا با حیوونا احساس راحتی بیشتری می کرد تا آدما، حتی اگه گرگ باشه!
منم که دیدم اوضاع داره ناجور می شه، فقط کیک رو روی زمین گذاشتم و دوباره گرگ شدم. هاپو واقعا گیج شده بود. ولی گیجیش فقط چند ثانیه طول کشید و بعد شروع کرد به خوردن کیک پنجه پخت خودم! بعد از اینکه کل کیک رو شیش لپی خورد و شکمش سیر شد (و هیچی هم برای من نذاشت! ) ، جلو اومد و به نشونه دوستی دماغشو (در اصل یکی از دماغ هاشو!) به دماغم زد و رفت یه گوشه روی یکی از کتابام ولو شد و با سه جفت چشم زمردیش بهم زل زد.
فکر کنم بالاخره با یه گرگ کنار اومد! البته بعد از کلی وقت گذروندن باهام، قطعا بهش ثابت شده بود که من بی آزارم.
منم فلوت رو که توی کیفم انداخته بودم درآوردم و به حالت انسانیم برگشتم. لبه تخت نشستم و شروع کردم براش فلوت زدن تا خوابش ببره. به نظر میومد صدای فلوت اون رو یاد چوپانش میندازه.
بعد از اینکه مطمئن شدم خوابش برده، یکم جلوتر رفتم تا اسم کتابی که سرهاش رو روش گذاشته بود رو بخونم. کتاب درباره یونان باستان بود. ظاهرا خودش می خواست بهم بگه اسمش چیه. سربروس!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۹ ۱۳:۳۷:۵۴

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱

اسکندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۲۶:۵۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
نقل قول:
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.


_استاد هم استادای قِدیم؛ ننه اسکِندِر، بیا این نره غول رو ببر بده به این استادت. هر چی بهش میگِم وقتی جارو کردنش تموم شد جارو خاکِنداز رو بذاره تو آشپز خونه، برمیداره با دندون تیکه تیکش میکونه، آخه توله سگ انقدر بیشعـــور؟

سگ سه سر با فریاد آخر ننه قمر بیشتر خودش را زیر تخت سبز رنگ پنهان کرد.

سلام استاد.
بنظرم ساز اشتباهی به من دادید، در واقع ویولن به اون بزرگی رو به خوبی نمیتونم دست بگیرم. درنتیجه علایق دلیل بر مهارت نمیشه.
به اجبار با فلوت جیبیم آهنگ چوپون های نمکستونی رو برای هاپوم نواختم ولی ظاهرا شانس آوردم و خوششون اومد.
راستی ننه قمر گفت ازتون بپرسم چرا اینا غذا نمیخورن؟
اخه ننه قمر گوشت بریونی میذاشت جلوشون هرچی با چوب میزد تو سرشون نمیخوردن. البته شاید این موضوع که تا میخواستن بخورن میزد تو سرشون هم بی‌تاثیر نباشه.
به هر حال من زیاد باشون سرو کله نزدم ولی خب فهمیدم مثل من زیاد اعصاب ندارن، آخه همین که چشم ننه قمر رو دور میدیدن دندوناشونو برام به نمایش میذاشتن و یکیشون حتی یه بالشت رو پاره کرد. البته ننه قمر هم از خجالتش در اومد و مجبورشون کرد اول ناخون هاشون رو کوتاه کنن بعد دستاشون رو با وایتکس بشورن بعد با نخ و سوزن بالشت رو ترمیم کنن.
راستی نمیشه بیشتر از یک هفته پیشمون باشن؟ تازه داشتن قرمه سبزی پختن یاد میگرفتن.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.