در بین هیاهوی درگرفته، سال اولی های هیجان زده می دویدند تا از یکدیگر زود تر خبر پیدا شدن کلاه سولی را به اساتید برسانند؛ اما یک نفر ایستاده بود و به دویدن گله سال اولی ها که به گله گاومیش ها شباهت داشت نگاه میکرد. البته او تنها کسی نبود که به آنها به دید تاسف نگاه میکرد، چرا که با چرخاندن سرش به خوبی میتوانست همگروهی های اسلیترینی خبیثش را ببیند که نقشه های احمقانه کشیده بودند و برای عملی شدنشان تلاش بی وقفه ی هم میکردند.
اسکندر خمیازه ای کشید و با چشمان نیمه خواب آلود اطرافش را ور انداز کرد، درست کمی آنطرف تر یک سطل زباله بسیار بزرگ بود و از سر و رویش زباله آویزان بود.
با جهش های نسبتا بلندی به سمت سطل زباله رفت و پشت سرش رد خیس و بد بوی پوشکش را به جا گذاشت، شباهت اسکندر و حلزون های ساحل در همین بود، مایع لزژی که رد پایشان بود.
با رسیدن به سطل زباله سرفه ای کرد تا صدایش باز شود و تقه ای به بدنه سطل زباله زد؛ طولی نکشید که دسته بزرگی از مگس ها با دهان های کثیف از باقیمانده های خوراک صدف دریایی رستوران ساحلی، از سطل بیرون آمدند.
_این ارباب حشرات موزیه که صحبت میکنه، و این( اشاره به پوشکی که اسکندر بسته بود) نماد ارباب بزرگ، اسکندر است.
با تموم شدن جمله مگسیمیلیان اسکندر لبخند رضایتی بر روی صورتش نقش بست و مگس های سطل زباله به همهمه افتادند. حق داشتند، آنها نمیتوانستند به این راحتی حرف مگسیمیلیان را بپذیرند، به هر حال عجیب بود.
پس از گفتگو های طولانی و جنجال میان مگس ها، سِرمگاسی با همان وقار سلطانی اش رو به اسکندر کرد.
_برای ما این خیلی جمله مضحک و بی معنی بود، اگر واقعا ادعای اربابی داری میتونی اصلا ثابت کنی که میتونی حرف ماها رو بفهمی و فقط ویز ویز نمیشنوی؟
_نه تنها حرفتونو میفهمم حتی حرف غرغر شکم هاتون رو هم میفهمم، مطمئنی خوراک صدف سمی نمیکشتتون؟
با تموم شدن جمله اسکندر دوباره بین مگس ها بحثی درگرفت.
_هی اون واقعا حرفمونو میفهمه!
_خب که چی؟ به هر حال اگر ادعایی داره ما هم قوانینی داریم.
_اره باید به قوانین گنگ های خیابونی احترام بذاره.
_احمقا اون یه آدمی زاده، معلومه که تو مبارزه سر مگاسی رو میکشه، اونم با یه کوبیدن دو دستش به هم!
سر مگاسی که ترسیده بود، با احتیاط نگاهی به مگس های اطراف اسکندر انداخت و بین اون ها مگس های غول پیکر زیادی رو دید. با ترس و لرز رو دستش رو به هم کشید تا تمرکز کنه و بتونه بهترین تصمیم رو بگیره.
_خیله خب، اربابتون چی میخواد؟
_ اون میخواد از شما مگس های محلی چنتاسوال بپرسه!
_و در عوض چی گیر ما میاد؟
_غذا، امنیت و یه ارباب.
سر مگاسی اول پوزخندی زد اما وقتی اسکندر از پر قنداقش یه عالمه ساندویچ فاسد بیرون آورد و ریخت جلوی مگس ها، حتی مگاسی هم نتونست به گشنگی غلبه کنه و شرط رو قبول کرد.
حالا اسکندر یه ارتش جستجو گر و یکسری منابع معتبر برای پیدا کردن سولی داشت. البته اون اطلاعات دسته اولی هم داشت، مثلا این که سولی به یه کلاب زیر زمینی رفته.