هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶:۱۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
#11
_گیاه جادویی...گیاه جادویی...ایده بدیم نیستا

بلاتریکس که میخواست بمب را در برابر معجون های هکتور _که دقیقا مشخص نبود محتوای آن ها چیست_سالم نگه دارد ، چشم هایش برق زد و از این ایده مرگخوار استقبال کرد.

وقتی سربرگرداند تا برود و با خیالی اسوده تر به کارهایش برسد دوباره مرگخوار را دید.

_ببینم تو چرا هنوز وایستادی؟ نکنه میخوای یک کروشیو تقدیمت کنم؟ همین الان برو آزمایشگاه و فکراتو با هکتور در میون بذار.

و مکثی کرد...

_فقط اگه...یک صدای انفجار دیگه بشنوم...یا بیام و ببینم بدون این که ایده تون تایید بشه رفتین سراغ بمب و امتحانش کردین...مرلین به دادتون برسه.

مرگخوار بیچاره که از شدت ترس دندون هایش بهم میخورد،تند تند سر تکان داد و برگشت تا به آزمایشگاه برود.

تند تند از پله ها بالا میرفت و به سرعت از راهرو ها میگذشت تا به تابلویی رسید که با حروف بزرگ نوشته بود:آزمایشگاه هرچند در اثر انفجار لایه ای دوده رویش را پوشیده بود و به سختی خوانده میشد.

در زد.
_بله؟

+ام...من یکی از مرگخوار ها هستم،بلاتریکس گفت بیام و ایده ای که دارم رو بگم.

هکتور که از داشتن آدمی که بتوان معجون ها را رویش استفاده کرد،بسیار شادمان شده بود با خوشحالی جواب داد:

_خوش اومدی!بفرما داخل.


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۴۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#12
کلمات فعلی:عطر،فراموشی، ماه، چوبدستی،آتش،آبی،درد.

ماه نور نقره ای اش را از پنجره وارد کافه میکرد.منتظر او پشت یکی از صندلی ها نشسته، سرم را به صندلی تکیه داده، و از پنجره به آسمان آبی تیره خیره شده بودم.
باد سردی از پنجره وزید و آخرین تلاش شمع را برای روشن ماندن را ناامید به حال خود رها کرد.
در فکر فرو رفتم ، با خود گفتم:یعنی می آید؟من را فراموش نکرده است؟
غرق در فکر بودم که در با صدایی باز شد و بوی عطر سردی آمد.
آن عطر...محال بود این بو از یادم برود.
نگاهم را به بالا دوختم،شخصی وارد کافه شد،از جزییاتش فقط شنلی خاکستری، چشمانی آبی و چوبدستی ای بلند و دراز دیده میشد،خودش بود.
نگاهش در بین میزها چرخید و روی من ثابت ماند،به طرفم‌ آمد.
_پانسی
کلاه شنلش را بر میدارد و موهای طلایی اش آشکار میشود،و چهره جذابش ...شکسته شده،واضح بود که از درون درد بزرگی را تنهایی به دوش میکشد.
+خدای من...تو واقعا اومدی،تو من رو فراموش نکردی.
_فراموشی؟اونم من؟
میبینم که لبخند تلخی میزند.
_چطور میتونم بعد اون همه ماجرا فراموشت کنم؟
صندلی را عقب میکشد و روبه رویم مینشیند.
_چی باعث شده بخوای من رو ببینی؟میدونی که وضعیت اصلا خوب نیست.
+میدونم،از اوضاع برگشت دوباره اون ها اطلاع دارم...اما...
نگاهم را به اتش بی رمقی که در شومینه میسوخت دوختم.
_اما؟
به ناچار جواب دادم.
+دلم برات تنگ شده بود.
_میدونم...منم همینطور اما الان هم باید برم،اون ها ممکنه هرجایی باشن.
+به همین زودی داری میری؟
_متاسفم،خودت بهتر از من میدونی.
+پس قول بده،هرموقع تونستی به دیدنم بیا.
خندید.پس از مدت ها.
_قبوله،قول میدم.پس فعلا،خداحافظ.
و کلاهش را روی سرش کشید و با قدم هایی بلند از کافه خارج شد.
از پشت پنجره به رفتنش خیره شدم تا جایی که دیگر در افق محو شد.
اهی کشیدم ، سرم را روی دستانم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
اما...نمیشد آن لذت نهفته در دیدار دوباره را پنهان کرد...
کلمات نفر بعد:جغد،معجون،کتاب،ظرف،پاتیل،گل،شمع


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵:۲۹ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#13
نیمه شب بود و نوری نقره ای اطراف را روشن میکرد.
با هر ضرب و زوری که شده از دست فلیچ و گربه اش فرار کرده بود و از برخورد با اسنیپ که عادت داشت شب ها در هاگوارتز بگردد و مچ بچه های خلافکار را بگیرد ، جلوگیری کرده بود.

خب این خودش ی موفقیت به حساب می آمد،نه؟

حتی نمیدانست چرا آنقدر یهویی تصمیم به همچین کاری گرفته بود...شاید حس میکرد فشاری سنگین رویش است، یا حس میکرد کلمات از درون خفه اش خواهند کرد، و یا حتی دلتنگ شده ...اما هرچه بود به این کار نیاز داشت.

به ماه نگاه کرد؛اشک هایش روی گونه هایش جاری شدند و پایین روی سنگ ها ریختند.صدای هق هق گریه اش سکوت شب را شکست.

مطمئن بود او بین ابرهای تاریک قایم شده و یواشکی به او نگاهی می اندازد.

پس تصمیم به صحبت گرفت.

_مگه نمی گفتی تنهات نمیذارم،هان؟ چیشد؟ میبینم زدی زیر قولت...مگه قرار نبود همیشه کنارم باشی؟ چرا من رو تنها ول کردی؟

خسته بود...
_چرا؟
اشکی ریخته شد و دخترک بر زمین افتاد.



یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴:۲۶ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#14
سوژه:لذت
کلمات فعلی:شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش
شب کریسمس بود و همه خوشحال بودند،این بار برخلاف همیشه جشن در سالن هر گروه برگزار میشد و گروهی که بهترین تزیین را داشت جایزه ای برنده میشد.
نقل قول:
عزیزانم،در شب کریسمس تزیینات سالن را به خودتان واگذار میکنم،از جادو استفاده کنید،مطمئنا کمکتان میکند،هرچند باید بگم بهترین تزیین علاوه بر ۱۵۰ امتیاز،یک هدیه ویژه هم دریافت خواهد کرد،کریسمستون مبارک!

هرجا چشم میچرخاندی کسی را میدیدی که دارد برای زیباتر شدن سالن کاری انجام میدهد. قطعا اسلیترینی ها نمیخواستند جایزه را به گروهی دیگر واگذار کنند.هرکس سعی در تزیین داشت،پانسی متوجه صدای اهنگی ملایم و زیبا شد که به طور جادویی پخش میشد و منبعی نداشت،صدای دیگری امد و دو گنجشک از ان سوی سالن به این سو امدند،در قلب این اتاق چیزی وجود داشت که مطمئنا جادویی ترین شی بود،درخت کاجی مسحور کننده.
دراکو از روی نردبان که کرب و گویل ان را با دقت نگه داشته بودند پایین آمد:فکر میکنم سالن اماده شده! حالا میتوانیم در کنار هم استراحت کوچکی بکنیم و...منتظر باشیم تا برنده بشیم!
همه با تکان دادن سر موافقتشان را نشان دادند.
دور شومینه ی سالن که موجب گرمای دلپذیری شده بود،جمع شدند،هیزم ها گر و گر در اتش میسوختند،ظرفی پر از شکلات روی یکی از میزها خودنمایی میکرد،حالا سر و صدا تبدیل به زمزمه ای ملایم شده بود و میتوان گفت نوعی ارامش سالن را در برگرفته بود.دقایقی بعد در باز شد و پرفسور دامبلدور و پرفسور مک گونگال وارد شدند.
_به به،چه جادویی و زیبا تزیین کردین،به نظرم لیاقت جایزه رو دارین،موافق نیستین پرفسور مک گونگال؟
_البته،کارشون سزاوار ستایشه،مشخصه وقت گذاشتن و جادوهای زیادی استفاده کردن
_جایزه چیه،پرفسور؟
_یک شب همراه گروه خودتون به کافه هاگزمید میرین .
بچه ها با شنیدن این خوشحال شدند و دست زدند،قطعا ارزش آن زحمات را داشت.
کلمات نفر بعد:نامه،جوهر،دیوار،قرمز،دست،معجون،کافی


ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ۱۰:۵۹:۲۵

یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: اگر دامبلدور نمیمرد، دوست داشتید به جاش کی میمرد؟
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲:۴۷ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲
#15
آمبریج و لاکهارت


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰:۵۲ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲
#16
گیلدروی لاکهارت؟
_____
گابلین ها
قهرمان دوئل
ورد ها و افسون ها


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰:۵۴ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#17
چیکار؟
کتاب خوندن
تلما هلمز وقتی ی شهاب سنگ خورد به زمین تو وزارت سحر و جادو با پرفسور دامبلدور کتاب خوندن.


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸:۱۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#18
سیموس فینیگان؟
___
ولدمورت
سنگ جادو
تک‌شاخ


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳:۱۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#19
دراکو مالفوی؟
_____
مرگخوار
مو نسبتا بلند
ثروتمند


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶:۳۵ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#20
کِی؟
وقتی ی شهاب سنگ خورد به زمین


یک مرگخوار اسلیترینی






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.