ترنسیلوانیا و جام قهرمانی
پست پنجم- قصر اینه!؟
- بله ملکه ی والا.. یقینا به پای باکینگهام نمی رسه!
وزیر و ملکه خودشون حرف می زدن و خودشونم حال می کردن! تری زیر لب ایش ایش می کرد و به وزیر فحش می داد. ماری به ادوارد فکر می کرد و شیطون بلا، آماندا و فلور با هم در مورد محسنات شاه آرتور بحث می کردن، و در این سپیده ی سحر ِ وحشتناک، هیچ کس به این فکر نمی کرد که ممکنه مرگ در انتظارشون باشه!
در همین حال و هوای زیبا و دوست داشتنی ناگهان دسته ای خفاش که از شکار شبانه به سوی تفریحات خوابگاهی در حرکت بودند محفل گرم بازیکنان ترنسیلوانیا رو مورد عنایت قرار دادن!
- یا ریچارد شیردل! :worry:
ملکه پرید بغل وزیر، ماری بغل ملکه، تری بغل ماری، آماندا بغل تری، فلور بغل آماندا و شیطون برا هم که رو سر همه جا داشت!
- یا کوئین!
- چیه نخست وزیر؟!
- شما رو سر ما جا دارید.. ولی این پاشنه ها یه کم مشکل دارن!
- تو روح این عشقتون شخصا اهــ ـ ـم! ... خفاشا دارن برمیگردن، باید فرار کنیم!!
وزیر و ملحقاتش به اضافه ی روح اموات درگذشتش همه با هم دوپا داشتن چهارتای دیگه هم غرض کردن و به سمت قلعه فرار کردن.. اما فرار نمی تونست دووم داشته باشه اونا همه در خطر بودن و این باعث شد که ناگهان ادوارد در این لحظه ی خطرناک جلوی چشم
بلا ماری ظاهر بشه!
- این کارو نکن ماری! توی قلعه ی ولتوری ها نرو!
-
- به حرف من گوش کن!
-
- تازشم.. پاشنه ها دارن می شکنن!
-
ترییییششپوفز!!!بعد از مقادیری گردش ستارگان و افلاک دور سرهای مقدس ترنسیلوانیایی ها، اولین نفری که به هوش میاد تری بود.
- بچه ها پاشید .. هوا تاریک شده یهو.. من می ترسم تهنایی.. ممل جان کجایی!؟
تری ترسان و لرزان به سمت فلور و آماندا که کنار هم افتاده بودند رفت تا هرچیزی رو که از لودو در مورد احیای بیماران یاد گرفته بود روی اونا انجام بده!
تری نوازش های ملایم، ماساژهای آروم و نا آروم، فشار به قفسه ی سینه و قلب و تنفس مصنوعی رو هم امتحان کرد ولی هیچ کدومشون کمکی نکرد! تری همون طور به کارش به استرس بیشتری ادامه می داد ولی فلور و آماندا چشمهاشون رو باز نکردن اما در عوض چن جفت چشم مخوف از درون تاریکی اطراف جاده باز و به تری خیره شد!
- جون عمه هاتون پاشید!! من می ترسم.. چن نفر دارن ما رو نیگا می کنن.. وزیر.. ملکه.. ماری.. بیدار شید.. منو تهنا نذارید.. من زیاد می ترسم.. مملی!!
چشمهای وحشتناک درون تاریکی نزدیک تر اومدن و تری عقب تر رفت، باز هم چشمها نزدیک تر شدن.. باز هم تری عقب رفت! چشمها نزدیک شدن اما تری دیگه عقب نرفت، دیگه جایی برای فرار کردن وجود نداشت. پشت سرش در آهنی قصر بود!
تری قبل از این که برای آخرین بار به همسر مهربانش فکر کنه از هوش رفت!
اونورتر.. به طور دقیق تر توی قصر- این پیرزنه قیافه ش برام خیلی آشناس!
- این دختره شبیه بلای منه!
- ولی خودمونیم.. اون یکی خیلی شیطون بلاست! :zogh:
- این مرتیکه وسط این همه دختر چیکار می کنه مثلا؟!
- چرا بلای من به هوش نمیاد!؟
- کنت اینا رو برای چی اورده اینجا!؟
پاگنده با یه وان آب به جمع هیولاهای جمع شده دور ترنسی ها ملحق شد. نعره زد: "همه برن کناااار!" و وان آب رو روی ترنسی ها خالی کرد تا همه دسته جمعی به هوش بیان.. شایدم همه دسته جمعی بمیرن!
- یا.. یا.. شـ..شـ..شما دیگه کی هستین!؟
هیولای فرانکشتاین ابلهانه به سوال دسته جمعی بچه ها جواب داد:
- ینی خودمون رو معرفی کنیم؟! ما همه هیولاهای بدبختی هستیم که کنت دراکولا تو قصرش به ما جا داده.. من فرانکشتاینم.. این مومیاییه.. این گرگینه س.. این پا گنده س.. این ادوارده.. بقیه هم اقوام خون آشام کنتن!.. از آشنایی شماها خیلی خوش بختیم! :pretty:
تا دقایقی هیچ کس جواب نداد.. لبخند ملیح روی صورت فرانکشتاین تماما به بغض تبدیل شد. با بغضی معصومانه به بقیه نگاه کرد.
- ینی شما همتون هیولایین؟!
- پ ن پ برای هالووین تیپ زدیم ساحره تور کنیم!
- ینی اینجا محل جمع شدنه هیولاهاس!؟
- یه جورایی آره!
- پس فقط جای ویکتور خالیه!
بسی خنده شد و همه یکدیگر را در آغوش گرفتن و با هم فرندشیپ گرمی تشکیل دادن و روزگار به خوبی و خوشی برای چند روز گذشت تا
مسنجر قاصد ِ مرلین به پشت درهای قصر رسید. چند بار توی شیپورش دمید و گفت که به حول و قوه ی روشنایی مرلین رانده شدگان کاملوت و میزبانشون دراکولای خونخوار رو به نبردی کوئیدیچی دعوت کرده و اگر کرام بخواهد شکست سختی بر پیکره ی ترنسیلوانیا وارد خواهد کرد!
ملکه به نیابت از بریتانیا، ترنسیلوانیایی ها، هیولاها و اخلاف شاه آرتور* به قاصد با دست علامت داد (!) و همه به داخل قصر برگشتن.
- من حتی اگه یه روز به عمرم باقی مونده باشه یه حال اساسی از این مرلین پشمک می گیرم!
ملکه غرولند کنان این رو گفت و به سمت مرلینگاه نزدیک اتاق رفت. کنت دراکولا و هیولاهای گوناگونش چنان به شش نفر باقیمونده نگاه می کردند انگار که در ابهت و عظمت شش تا سوپرمن جلوشون نشستن.. دراکولا گفت:
- خب پس تصمیم دارین برای مسابقه با گردباد مرلین آماده بشین؟!
- نخیر.. ما قبلن تمریناتمونو کردیم.. شما فقط یه ناری ناری ای چیزی بذار تا ما یه کم گرم شیم و بریم استادیوم!
- استادیوم شهرو براتون آماده می کنم.. شما پیروزید!
- قاااااااااارپ! (نام آوای شیرین کاری کوئین!
)
-
به سوی استادیوم جنگلهای تاریک ترنسیلوانیا