هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۱
#21
یا کوئین!


شاگردان عزیز این رسمش نیست که استاد رو بعد از کلاس تو کلاس نگه دارید.. عع.. بیاید دفتر اساتید اونجا که در حال نوشیدن چای هستیم از ما سوال کنین!

در هر صورت منظور اینه.. مثال می زنم براتون.. گرچه توی تدریسم به نظرم کاملا واضح گفتم.. چطور متوجه نشدید نمی دونم:


نقل قول:
خب.. برگردیم به رویدادهای بین المللی غیر جادویی! می تونم بگم سالی نیست که حداقل ده تا رویداد جهانی بزرگ توش برگزار نشه.. شخصا نظرم اینه که این اتفاقات گسترده و پر تعداد و هیجان انگیز که عموما شادی آور و هیجان انگیز هم هستن مایه ی مباهات خلق غیر جادویی هست.. با این مراسم ها و فستیوال ها و اینا مردم غیر جادویی سراسر جهان با هم ارتباط بیشتری برقرار می کنن و فرهنگ و تمدن و نوزادان دورگه ی بیشتری تولید می کنن! یکی از بزرگترین اتفاقاتی که شخصا درش نقش مهمی ایفا کردم بازی های المپیک هستش که اخیرا برگزار شد و ما تونستیم پول زیادی هم ازش در بیاریم!
بازی های المپیک هر چهارسال یک بار در یه کشور جهان برگزار می شن و بزرگترین رویداد ورزشی دنیای غیر جادویی هست.. این بازی ها در یونان باستان مد شدند (!) و حالا ما چون عاشق این هستیم که از این رویدادهای دور همی و پولساز زیاد داشته باشیم هر چهار سال یک بار این رو انجام می دیم.. از نمونه های دیگه می تونم به جام جهانی فوتبال.. المپیک بازی های زمستانی در عرصه ورزش.. مراسم اسکار و گرمی و اینا در عرصه هنر و مجمع سالانه سازمان ملل در زمینه ی سیاسی اشاره کنم..


مثال:

1- بازی های المپیک: (توضیح مختصر در حد سه چهار خط)
2- مراسم نوبل:
3- مراسم اسکار:
4- جام جهانی فوتبال:
5- مجمع سالانه سازمان ملل:
.
.
.
و غیره

تاکید می کنم گفتم ده مورد.. کپی نشده و غیر تکراری

برای من یه صفحه از توی ویکی پدیا و اینا کپی نکنید بیارید.. خودتون بخونید یه خلاصه ازش ارائه بدین.. مراسم ها هم قرار نی خیلی بزرگ باشن.. فیلم فجر و نوروز و غیره و غیره هم اتفاقات مهم محلی هستن.. اینا رو هم قبول می کنم.
کلا منظور رویدادهای انسانیه.. نه رویداد طبیعی.. اوکی!؟


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱
#22
جلسه ی اول کلاس ماگل شناسی

یه روز خیلی سرد و آلوده در هاگوارتز شروع شده بود و در محوطه ی هاگوارتز هیچ جنبنده ای نمی جنبید! همه چیز به طور غیر طبیعی آرام و بی صدا و همچین آلوده بود! و البته طبق قانون همیشگی روزگار.. هر سکوت غیر طبیعی به طور ناگهانی می شکنه:

از پشت جنگل ممنوعه صدای وحشتناکی به گوش می رسید که هر لحظه نزدیک تر می شد و از پس این صدا باد تندی در حرکت بود؛ درختهای جنگل تکان می خوردن و پرنده ها پرواز کنان از اون جا دور می شدن. کم کم صدا و باد بیشتر شد و عامل اصلی این آشوب پیدا شد.. یه هلیکوپتر!

پرنده ی ماگلی بر فراز جنگل ممنوعه در حال پرواز بود و به سمت هاگوارتز میومد. هرچقدر هم که نزدیک تر می شد ترس و هیجان بیشتری با خودش برای بینندگانش به همراه میورد. دانش آموزهای ندید بدید هاگوارتز حاضر بودن تمام پنجره ها و شیشه ها رو قورت بدن اما یه لحظه بتونن اون هیولای پرنده ی ماگلی رو تماشا کنن!

هلیکوپتر تقریبا بیشتر از نصف جنگل ممنوعه رو پشت سر گذاشته بود که دسته ای تیر از داخل جنگل به سمتش پرتاب شد. دلنگ دلنگ روی بدنه ی هلیکوپتر صدا کرد و به جنگل برگشت و از پی این تیرهای سقوط کرده موج دوم تیرها پرتاب شد که اون ها هم شکسته و نا امید به جنگل برگشتن.. در هاگوارتز هم سیلی از فک ها روی زمین افتاد!

هلیکوپتر از بالای جنگل ممنوعه گذشت و به سمت برج ریونکلا رفت و بالای اون متوقف شد.هاگوارتزی ها از صدای هلیکوپتر ترسیده بودند و هر کدوم از یه طرف در حال فرار بودند.. روایت شده که گریفیندور در حالی اسلایترین گریان رو زیر رداش قائم کرده بود ترسان و لرزان سراغ سوراخ موش رو می گرفت و همچنین تعدادی از سال اولی ها از وحشت مرلینگاه رو میون راهروها آورده بودند!

هلیکوپتر دقایقی کنار برج ریونکلا توقف کرد و بعد از اون از همون راهی که اومده بود برگشت و چیزی غیر از خاطرات ترسناکش رو در میون جادوگرها باقی نگذاشت!

تعدادی از دانش آموزان گروه گریفیندور و اسلایترین جلوی یه در که مجاور ورودی تالار خصوصی ریونکلا بود منتظر بودند تا استاد ماگل شناسی در کلاس رو باز کنه و اونا به تحصیل علم و دانش مشغول بشن! اما به جای در کلاس ماگل شناسی در تالار ریونکلا باز شد. مردی با کت و شلوار درجه یک مشنگی از در بیرون اومد و پشت سرش انبوه دانش آموزای ریونکلا بیرون ریختن و به ریشخند کردن اسلایترینی ها و گریفیندوری های رنگ پریده مشغول شدند:

- ترسوها!
- کودن ها!
- هلیکوپتر ندیده ها!
- محض رضای مرلین گاهی اوقات یه کتاب بخونید تا اینجوری خودتون رو کثیف نکنین!
- ایییششش!

مرد کت شلواری به سمت ریونکلایی ها برگشت و گفت: " کافیه بچه ها.. فک کنم کلاسمون این باشه..بفرمایید!" و سپس همگی وارد کلاس شدند.

بعد از این که همه سر جاهاشون نشستن مرد کت شلواری گفت:

- خب عزیزانم! به بهترین کلاس ماگل شناسی عمرتون خوش اومدین! من جناب نخست وزیر بریتانیا هستم و اینطور صلاح دیدیم که شخصا شما عزیزان دور از تمدن رو با فرهنگ و تمدن غیر جادویی آشنا کنم! انی کوئسچن!؟
پسری از گریفیندور دستش رو بالا اورد و پرسید: " پروفسور اون چه جور اژدهایی بود که چند دیقه پیش اومده بود؟! :worry: " و با قهقهه ی ریونکلایی ها رو به رو شد!

- اممم.. من واقعا متحیرم که شما چی در خودتون دیدین که به بقیه میگین مشنگ!.. پسر عزیزم اون یه هلیکوپتر بود.. همم.. یه وسیله ی نقلیه ی پرنده ی غیرجادویی در واقع! به خاطر بی استعدادیت درست حذف شد.. پاشو برو بیرون پسر جان! به درسمون می پردازیم..

بلافاصله نمایشگر عریض پشت سر نخست وزیر روشن شد و شروع کرد به پخش کردن تصاویر متعدد.. نخست وزیر ادامه داد:

- ببنید رعایای جادویی عزیز.. لازمه تجهتون رو به این جلب کنم که افراد غیر جادویی به صورت گسترده ای در سطح جهانی با هم در ارتباطن و مثل اهالی یه دهکده ی جهانی هستن که همواره از حال هم خبر دارن و با هم در تعاملن.. این افراد غیر جادویی سالانه مراسمات و برنامه های باشکوه بین المللی زیادی دارن که ذهن عقب افتاده ی بعضی از شماها قادر به درکش نیست حتی! به عنوان مثال ازتون می خوام که تبلت هایی رو که زیر میزهاتون قرار دادم از قبل رو بردارید و ای بوکی رو که کتاب درسی این ترمتون هست رو یه نگاهی بکنید.. بله کتاب نامشنگ نوشته ی "د آدر پروف"(!) همممم.. همونطور که می بینید خیلی واضحه که مشنگ چه کسانی هستن واقعا!

نخست وزیر دانش آموزایی رو که در حال گاز زدن تبلت بودن رو به حال خودشون رها می کنه و ادامه می ده:

- "خب.. برگردیم به رویدادهای بین المللی غیر جادویی! می تونم بگم سالی نیست که حداقل ده تا رویداد جهانی بزرگ توش برگزار نشه.. شخصا نظرم اینه که این اتفاقات گسترده و پر تعداد و هیجان انگیز که عموما شادی آور و هیجان انگیز هم هستن مایه ی مباهات خلق غیر جادویی هست.. با این مراسم ها و فستیوال ها و اینا مردم غیر جادویی سراسر جهان با هم ارتباط بیشتری برقرار می کنن و فرهنگ و تمدن و نوزادان دورگه ی بیشتری تولید می کنن! یکی از بزرگترین اتفاقاتی که شخصا درش نقش مهمی ایفا کردم بازی های المپیک هستش که اخیرا برگزار شد و ما تونستیم پول زیادی هم ازش در بیاریم!
بازی های المپیک هر چهارسال یک بار در یه کشور جهان برگزار می شن و بزرگترین رویداد ورزشی دنیای غیر جادویی هست.. این بازی ها در یونان باستان مد شدند (!) و حالا ما چون عاشق این هستیم که از این رویدادهای دور همی و پولساز زیاد داشته باشیم هر چهار سال یک بار این رو انجام می دیم.. از نمونه های دیگه می تونم به جام جهانی فوتبال.. المپیک بازی های زمستانی در عرصه ورزش.. مراسم اسکار و گرمی و اینا در عرصه هنر و مجمع سالانه سازمان ملل در زمینه ی سیاسی اشاره کنم.. و در پایان تکلیف این جلسه شما:

ده مورد از رویدادهای جهانی رو نام می برید و خیلی مختصر توضیح می دید..در هر زمینه هم می تونه باشه.. فقط!! از روی دست هم کپی نمی کنین چون به موارد تکراری کپی شده نمره ای نمی دم چون رویدادهای زیادی در جهان وجود داره و به همه می رسه.. هرچی تنوع کار بیشتر باشه هم برای نمره تون بهتره هم برای اطلاعات عمومی هممون!
طنزهای حرفه ای هم در نزد ما امتیاز خوبی خواهند داشت!


کلاس تمومه!

موفق باشیم!
"


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق مدیریت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۱
#23
من برای تدریسم فقط سه شنبه وقت دارم.. اگه میشه همینو لطف کن!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۱
#24
فرم زیر را پر کنید :

نام : اسم؟ همم.. کسی نمی دونه.. شما می تونی صدا کنی جیمز کمرون!!
گروه : ریونکلا
درس های مورد علاقه : درس درسه دیگه.. فرقی نداره!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق مدیریت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۱
#25
یا کویین!


ما همچین به لطف و مرحمت کوئین مشتاقیم که ماگلشناسی رو تدریس کنیم اگه بشه.

یه سوال داشتم و اون اینکه یه سری مسئول برای مسابقات هم باید باشن گویا؟ اگه درسته شاید بشه مسئول مسابقات کوئیدیچ بشیم. به هر حال این مسئولین رو توضیح بده یه کم.. اینکه وظیفه شون چی هست اصلا و قراره چی کار کنن.



یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شبیه بودن 80% کتاب هری پاتر با ارباب حلقه ها
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۱
#26
نقل قول:
هری پاتر نوشته:
به نظر من کتاب LOTR محتوای عالی داره و خیلی چیزا به شما میده ولی ساختارش سادس یعنی چیز پیچیده ای رو در خودش نداره که شما نفهمی یا سوالی رو در ذهنت ایجاد کنه که نیاز به مکاشفه داشته باشه. همه چیز به خود دنیاش برمیگرده و معلوماتی که نویسنده داره به ذهن شما وارد میکنه. منظورم اینه که شما ده ساعت فکر کنی چیزی نمیتونی اضافه کنی


نقل قول:
مازیار پاکدامن:
باور کنید، پروفسور جان رونالد روئل تالکین، استاد ادبیات و زبان شناسی و دارای کرسی استادی در دانشگاه آکسفورد (که روحش شاد باشه) یه اثر ادبی بزرگ خلق کرد. ارباب حلقه ها که با هابیت شروع شد، قرار بود کتابی باشه فانتزی برای نوجوونا، یه چیزی تو مایه های هری پاتر. ولی کم کم سه گانه ارباب حلقه ها خلق شد. یه اثر ادبی بزرگ؛ یه داستان اسطوره ای مصنوع؛ کتابی که واقعا هری پاتر در حد و اندازه های ارزش های ادبی، داستانی و روایی اون نیست.


اهم اهم! ( به قول آمبریج!)

چیزی که توجه منو تو حرفای این صفحه جلب کرد این دو تا نقل قول بالاس مخالف همدیگه ولی قابل بحث!

البته من ترجمه ی فارسی هر دو اثر رو خوندم بنابراین نمی تونم نظر خاصی در رابطه با نگارش این دوتا اثر بدم چون چیزی که تو ترجمه خوندم یقینا حاصل ذوق و قریحه ی نویسنده ها نبوده! ولی خب برای منی که شش هفت سال عمر هری پاتری تو جادوگران دارم فقط باز هم ارباب حلقه ها از یه جایگاه خاصی برخورداره.. نه به خاطر سبکش چون به نظر من قلم رولینگ خیلی زیباتر و فصیح تر از قلم تالکین بوده..

این که باعث میشه آدم یه جلد هری پاتر رو توی یه روز بخونه ناشی از سرعت بالا نیس ناشی از کشش فوق العاده ی داستان نویسی رولینگه! من خودم کتابهای فانتزی زیادی خوندم و هیچ کدوم رو نتونستم یه روزه بخونم که یقینا هم به خاطر حجم نوشته نبود.. همشون رو بعد از چند ساعت خوندن پایین می ذاشتم و به کارای دیگه م می رسیدم ولی برای هری پاتر زندگی به کلی تعطیل می شد!

به خاطر همین سر این که رولینگ خیلی جذاب می نویسه با هیچ کس بحثی ندارم.. تو این موضوع به یقین رسیدم! آما ..

ارباب حلقه ها از دو نظر برای من صاحب برتریه!
اول اینکه سبب بیشترین بحث هایی که ما اینجا در مورد هری پاتر داشتیم این بود که چه خواهد شد.. رولینگ تو کتاب آخر چی می خواد بنویسه و غیره و غیره.. ولی خب برای ما ارباب حلقه ها یه داستان تموم شده بود که فیلمشم دیده بودیم و پایان داستان حل شده بود. ولی حالا هر دو داستان تموم شده و تازه مساوی هستن!

اینجا اهمیت کرسی تدریس آکسفورد مشخص میشه. ما توی هری پاتر در مقابل ارباب حلقه ها تقریبا هیچ چیز نمادینی نداریم! داستان که به پابان رسید همه چیز آشکار و واضح شد و مساله ی قابل بحثی دیگه باقی نموند! ولی جناب استاد ادبیات همه چیزش نمادین بود.. الفها استعاره بودند از فلان چیز.. آراگورن استعاره بود از فلان کس و کلا یه کدی برای رمزگشاییه! برخلاف نظر عله ده ساعت در مورد کل کتابهای تالکین فکر کنین چیزهای زیادی می تونین اضافه کنین!

برتری دیگه ش اینه که تایپک رو به خاطر همین زدن!
ارباب حلقه و هابیت و سیلماریلیون و غیره پدر فانتزی های امروزین! ما یه پیرمرد عاقل و خردمند ( دامبلدور) می بینیم بلافاصله یاد گاندالف میوفتیم!
کوئل ثالاس و الفهای برین رو توی وارکرفت می بینیم یاد ریوندل و الفهای ارباب حلقه میوفتیم!
ارگال های توی داستان اروگان رو می بینیم ارک های ارباب حلقه تو ذهنمون میان!
و کلی مثال دیگه که گفتنشون لازم نیس.. در کل از این نظر تالکین پدر معنوی همه ی فانتزی نویسای جهان شده! از این نظر شبیه هیچ کس نیس و بقیه شبیه اونن.. این خیلی حرفه!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱
#27
عزیزان این دفتر..

برو بچ گوگولی!

به این بازی ما نمره بدید.. جاممون رو هم تحویل بدید ما می خوایم تالار افتخاراتمون رو تو ریونکلا آپدیت کنیم!

با تشکر عزیزان!

پ.ن: یه تقدیری هم از آلبوس دامبلدور بفرمایین زحمت کشیدن برای ما!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه تیم ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۱
#28

ترنسیلوانیا و جام قهرمانی

پست پنجم



تصویر کوچک شده

















- قصر اینه!؟
- بله ملکه ی والا.. یقینا به پای باکینگهام نمی رسه!

وزیر و ملکه خودشون حرف می زدن و خودشونم حال می کردن! تری زیر لب ایش ایش می کرد و به وزیر فحش می داد. ماری به ادوارد فکر می کرد و شیطون بلا، آماندا و فلور با هم در مورد محسنات شاه آرتور بحث می کردن، و در این سپیده ی سحر ِ وحشتناک، هیچ کس به این فکر نمی کرد که ممکنه مرگ در انتظارشون باشه!

در همین حال و هوای زیبا و دوست داشتنی ناگهان دسته ای خفاش که از شکار شبانه به سوی تفریحات خوابگاهی در حرکت بودند محفل گرم بازیکنان ترنسیلوانیا رو مورد عنایت قرار دادن!

- یا ریچارد شیردل! :worry:

ملکه پرید بغل وزیر، ماری بغل ملکه، تری بغل ماری، آماندا بغل تری، فلور بغل آماندا و شیطون برا هم که رو سر همه جا داشت!

- یا کوئین!
- چیه نخست وزیر؟!
- شما رو سر ما جا دارید.. ولی این پاشنه ها یه کم مشکل دارن!
- تو روح این عشقتون شخصا اهــ ـ ـم! ... خفاشا دارن برمیگردن، باید فرار کنیم!!

وزیر و ملحقاتش به اضافه ی روح اموات درگذشتش همه با هم دوپا داشتن چهارتای دیگه هم غرض کردن و به سمت قلعه فرار کردن.. اما فرار نمی تونست دووم داشته باشه اونا همه در خطر بودن و این باعث شد که ناگهان ادوارد در این لحظه ی خطرناک جلوی چشم بلا ماری ظاهر بشه!

- این کارو نکن ماری! توی قلعه ی ولتوری ها نرو!
-
- به حرف من گوش کن!
-
- تازشم.. پاشنه ها دارن می شکنن!
- ترییییششپوفز!!!

بعد از مقادیری گردش ستارگان و افلاک دور سرهای مقدس ترنسیلوانیایی ها، اولین نفری که به هوش میاد تری بود.
- بچه ها پاشید .. هوا تاریک شده یهو.. من می ترسم تهنایی.. ممل جان کجایی!؟

تری ترسان و لرزان به سمت فلور و آماندا که کنار هم افتاده بودند رفت تا هرچیزی رو که از لودو در مورد احیای بیماران یاد گرفته بود روی اونا انجام بده! تری نوازش های ملایم، ماساژهای آروم و نا آروم، فشار به قفسه ی سینه و قلب و تنفس مصنوعی رو هم امتحان کرد ولی هیچ کدومشون کمکی نکرد! تری همون طور به کارش به استرس بیشتری ادامه می داد ولی فلور و آماندا چشمهاشون رو باز نکردن اما در عوض چن جفت چشم مخوف از درون تاریکی اطراف جاده باز و به تری خیره شد!

- جون عمه هاتون پاشید!! من می ترسم.. چن نفر دارن ما رو نیگا می کنن.. وزیر.. ملکه.. ماری.. بیدار شید.. منو تهنا نذارید.. من زیاد می ترسم.. مملی!!

چشمهای وحشتناک درون تاریکی نزدیک تر اومدن و تری عقب تر رفت، باز هم چشمها نزدیک تر شدن.. باز هم تری عقب رفت! چشمها نزدیک شدن اما تری دیگه عقب نرفت، دیگه جایی برای فرار کردن وجود نداشت. پشت سرش در آهنی قصر بود!

تری قبل از این که برای آخرین بار به همسر مهربانش فکر کنه از هوش رفت!

اونورتر.. به طور دقیق تر توی قصر

- این پیرزنه قیافه ش برام خیلی آشناس!
- این دختره شبیه بلای منه!
- ولی خودمونیم.. اون یکی خیلی شیطون بلاست! :zogh:
- این مرتیکه وسط این همه دختر چیکار می کنه مثلا؟!
- چرا بلای من به هوش نمیاد!؟
- کنت اینا رو برای چی اورده اینجا!؟

پاگنده با یه وان آب به جمع هیولاهای جمع شده دور ترنسی ها ملحق شد. نعره زد: "همه برن کناااار!" و وان آب رو روی ترنسی ها خالی کرد تا همه دسته جمعی به هوش بیان.. شایدم همه دسته جمعی بمیرن!

- یا.. یا.. شـ..شـ..شما دیگه کی هستین!؟

هیولای فرانکشتاین ابلهانه به سوال دسته جمعی بچه ها جواب داد:
- ینی خودمون رو معرفی کنیم؟! ما همه هیولاهای بدبختی هستیم که کنت دراکولا تو قصرش به ما جا داده.. من فرانکشتاینم.. این مومیاییه.. این گرگینه س.. این پا گنده س.. این ادوارده.. بقیه هم اقوام خون آشام کنتن!.. از آشنایی شماها خیلی خوش بختیم! :pretty:

تا دقایقی هیچ کس جواب نداد.. لبخند ملیح روی صورت فرانکشتاین تماما به بغض تبدیل شد. با بغضی معصومانه به بقیه نگاه کرد.

- ینی شما همتون هیولایین؟!
- پ ن پ برای هالووین تیپ زدیم ساحره تور کنیم!
- ینی اینجا محل جمع شدنه هیولاهاس!؟
- یه جورایی آره!
- پس فقط جای ویکتور خالیه!

بسی خنده شد و همه یکدیگر را در آغوش گرفتن و با هم فرندشیپ گرمی تشکیل دادن و روزگار به خوبی و خوشی برای چند روز گذشت تا مسنجر قاصد ِ مرلین به پشت درهای قصر رسید. چند بار توی شیپورش دمید و گفت که به حول و قوه ی روشنایی مرلین رانده شدگان کاملوت و میزبانشون دراکولای خونخوار رو به نبردی کوئیدیچی دعوت کرده و اگر کرام بخواهد شکست سختی بر پیکره ی ترنسیلوانیا وارد خواهد کرد!

ملکه به نیابت از بریتانیا، ترنسیلوانیایی ها، هیولاها و اخلاف شاه آرتور* به قاصد با دست علامت داد (!) و همه به داخل قصر برگشتن.

- من حتی اگه یه روز به عمرم باقی مونده باشه یه حال اساسی از این مرلین پشمک می گیرم!

ملکه غرولند کنان این رو گفت و به سمت مرلینگاه نزدیک اتاق رفت. کنت دراکولا و هیولاهای گوناگونش چنان به شش نفر باقیمونده نگاه می کردند انگار که در ابهت و عظمت شش تا سوپرمن جلوشون نشستن.. دراکولا گفت:

- خب پس تصمیم دارین برای مسابقه با گردباد مرلین آماده بشین؟!
- نخیر.. ما قبلن تمریناتمونو کردیم.. شما فقط یه ناری ناری ای چیزی بذار تا ما یه کم گرم شیم و بریم استادیوم!
- استادیوم شهرو براتون آماده می کنم.. شما پیروزید!
- قاااااااااارپ! (نام آوای شیرین کاری کوئین! )
-

به سوی استادیوم جنگلهای تاریک ترنسیلوانیا
تصویر کوچک شده


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه تیم ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۱
#29
خب از اونجایی که ما پستامون رو قبلا تو تالار ریونکلا نوشته بودیم و منتظر بودیم که امروز بفرستیم و متاسفانه و از بخت بد تری بوت عزیز دسترسیش به نت دچار مشکل بود امروز و هرچقدر ما صبر کردیم متاسفانه مشکل رفع نشد.. پستی رو که قبلا زحمتش رو کشیده و فرستاده توی تالار ریونکلا من به نیابت از ایشون اینجا قرار می دم.

شما می تونید با این لینک پست اصلی رو توی تالار ریونکلا ببینید.. می تونید از مدیران بخواید تا آی پی رو هم چک کنن.

در هر صورت پست تری بوت این هستش:
-----------------------------------------------


ترنسیلوانیا و جام قهرمانی

پست چهارم

همه در حال گریه کردن بودند که ناگهان فلور جیغ بنفشی زد و در حالی که با انگشتش به جنازه ها اشاره می کرد ، به گریه اش خاتمه داد و گفت : هق هق ... نگاه کنین این جنازه هه به من یه چشمکی زد. باور کنین!

تری با ناراحتی به طرف فلور رفت و گفت : عزیزم یکم حالت بده میدونم.

- بچه ها بیاین بریم دنبال جنازه ها شاید به ادوارد رسیدیم.

ماری این را گفت و بدون توجه به بقیه تک تک جنازه ها را دنبال کرد و رفت ... همه که شاهد بی توجهی ماری و دور شدن او از گروه بودند ، غرولند کنان به دنبالش رفتند.

- جیــــــــــــــــــغ ، پاشنه ی کفشم گیر کرده! من نمیتونم با این کفش های لعنتی راه بیام! وزیـــــــــــر!

وزیر با عجله به سمت ملکه برگشت و در حالی که تعدادی ناسزا به خودش و ملکه می گفت ، او را بغل و از روی زمین بلند کرد تا ادامه ی راه را با هم بروند. اما ملکه با کیفش ضربه ای آنچنانی بر سر وزیر وارد کرد و با ایما و اشاره به زور به وزیر فهماند که باید کفش هایشان را با هم جا به جا کنند.

- اما آخه ... کوئین! کفش شما که اندازه ی پای من نمیشه!

- بپوش حرفم نزن.

بالاخره وزیر راضی شد و با کفش پاشنه بلند ادامه ی راه را طی کرد. ناگفته نماند که در این راه چه بر سرش آمد ...

نزد کنت دراکولا

مردی روی صندلی نشسته بود. کسی که از پشت شبیه انسان های عادی به نظر می رسید ، اما زمانی که او را از جلو می دیدی ، دو پا قرض می کردی و الفرار ... در کنارش ، پسری نشسته بود که او هم کم از پدرش نداشت! اما کمی قابل تحمل تر بود. رو به روی کنت دراکولا ، گوی محبوبش ، در جای خاص خود قرار داشت.

کنت دستش را به طرف گوی دراز کرد و آن را برداشت. بلافاصله چهره ی اعضای تیم ترنسیلوانیا در گوی پدیدار شد. خنده ای سهمگین فضای اتاق را پر کرد. تعدادی از جام های بلورینِ روی طاقچه ، به پایین افتاده و خورد شدند. کنت و پسرش به این موضوع ذره ای توجه نکردند. گویا این اتفاق مدام در حال تکرار بود.

پسر به پدر نگاهی کرد و پرسید : پدر ؟ چه چیزی شما رو اینقدر خوشحال کرده ؟

کنت در جواب پسرش گفت : بیا تو هم ببین. همه دارن با پای خودشون به قصر ما میان ...

و دوباره آن خنده های بلند و وحشتناک تمام قصر را لرزاند.

قصر کاملوت

مرلین با ناراحتی به آرتور نگاه کرد ، آرتور هم با دیدن نگاه غم انگیز مرلین ، به سمت او دوید و ... ناگهان صحنه از دید همگان محو شد!

- مرلین ، عزیزم!

مرلین که دیگر هوشیاری خود را به دست آورده بود ، ریشش را از زیر دست و پای آرتور بیرون کشید و با عصبانیت گفت : زهر بوآ و مرلین! پاشو از جلوی چشمام گمشو خپل بی مصرف!

- مرلین این حرفا رو نزن! ما که همین تازگیا خاطراتمون رو با هم مرور کردیم. نکنه دلت از اون جعبه ها میخواد داری بهانه می گیری؟

مرلین آهی از سر حسرت کشید و گفت : هی روزگار ... جعبه رو که ازمون گرفتن آخر ... حداقل خودت بیا بغل عمو!

و دوباره صحنه از دید همگان محو شد!

دوباره نزد اعضای تیم

وزیر در حالی که یکی یکی از پس مشکلات کفش پاشنه بلند بر می آمد ، نفس زنان پرسید : کی ... هن هن ... می رسیم؟

کوئین که با کفش های کتانی وزیر چست و چابک شده بود و احساس جوانی می کرد گفت : نترس پیرمرد داریم میرسیم! یکم مثل من باش و اینقدر غر نزن! منو ببین! :pretty:

وزیر :

- خدای من! یالاخره از جنگل بیرون اومدیم!

لحظاتی بعد

- واو این چیه دیگه؟

- کدوم دقیقا؟

- همین که این رو به روئه دیگه... همین قصره!

- خب خودتم میگی قصره دیگه!

آماندا که هنوز قصر را ندیده بود ، این را گفت و برگشت. تا چشمش به قصر افتاد ، فکش زمین را لمس کرد و گفت : نه انگار واقعا قصره!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه تیم ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۱
#30

ترنسیلوانیا و جام قهرمانی

پست اول


- سرورم! :pretty:
- ای شیطون بلا.. کجای قایم شدی عزیزم!؟.. یوهو.. شیطون بلا!.. بیا من اینجام هانی! :zogh:
- سرورم! :pretty:


در تاریک و روشن راهروهای سنگی قلعه ی کاملوت شاه آرتور و معشوقه ی جدیدش، شیطون بلا؛ با هم بازی های عاشقانه می کردن! شیطون بلایی که خیلی شیطون بلا بوده مدتی بود با شیطنت های خاص خودش(!) همون یه ذره عقل و هوشی که تو سر شاه آرتور بود رو ربوده بود و این از چشم بعضی ها دور نمونده بود..!

صدای دخترانه ای که نخودی می خندید از پیچ راهرو به گوش رسید و شاه آرتور با شور و شوقی که در کمربندش(!) ایجاد شده بود با سرعت هرچه تمام تر به سمت انتهای راهرو دوید!

- ای جانم! دارم میام عسل مسل!

آب از لب و لوچه ی شاه آرتور چون جوی روان بود و مثل گشنه ای که بعد از سالیان دراز هلویی یافته چشم بسته در طلب شیطون بلا بود که ناگهان با چیز دیگری اختلاط پیدا کرد:

کپه ای از ریش سفید دراز مرلینی!

- آرتور!
- مرلین؟ ! تو اینجا چیکار می کنی پسر؟!
- یه شایعاتی شنیده بودم.. اومدم ببینم درسته یا نه!
- درست بود؟! :worry:
- آرتور! آرتور عزیزم.. با من این کارو نکن.. من و تو یه عمر در کنار هم بودیم.. چشمان اشک بار منو ببین! خاطراتمونو یادت بیار رفیق.. یادته!؟ اون دفعه رو که..

فلش بک
دو تا بچه روی یه تپه ی سبز در حال دنبال بازین.. یکیشون موهای طلایی زیبایی داشت و یه دندونش افتاده بود. اون یکی هم موهای مشکی فر و ریش سفیدی روی چونه ش داشت!

- هی مرلین! وایستا منم بهت برسم ریشو! صبر کن!
- بیا .. بدو.. بیا بریم پشت اون بوته ها!

پایان فلش بک

چهره ی شاه آرتور غمگین به نظر می رسید.. مرلین دماغشو بالا کشید و گفت: "یا اون یکی! "

فلش بک

آرتور روی زمین افتاده بود و با تمام توانش عر می زد و التماس می کرد. پشت سر هم طلسم هایی که از چوبدستی مورگانا لی فای به سمتش میومد روی زره صیقلیش کمونه می کرد و به در و دیوار می خورد!

- تو رو جون ننجونمون ولم کن مورگانا! ما با هم فامیلیم.. منو نکش!
- تو خائن کصافط مایه ی ننگ خانواده ی ما شدی.. اون مرلین یه ریش بوقی رو به جای من انتخاب کردی.. قرار بود ما شاه و ملکه باشیم احمق.. تو دنیای ما رو خراب کردی!
- نه.. نههه.. رحم کن مورگانا.. مرلین هم خیلی بچه ی خوبیه.. فقط تو باهاش خوب آشنا نشدی!
- تو باید بمیری تا ننگ خاندان سلطنتی ما نشی! اگه پدرم می فهمید حتما سکته می کرد!
- عع! یهو چقد شبیه بابات شدیا!


ناگهان قیافه ی مورگانا در هم رفت.. چشماش چپ شد و لحظاتی بعد نقش زمین شد و جای چهره ی در هم رفته ی او چهره ی ریشو و خندان مرلین جوان جایگزین شد!
آن دو یکدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند!
پایان فلش بک

قطره های اشک تو چشم آرتور جمع شده بودن مرلین این همه توی ریشاش فین کرد و ادامه داد: "یا تشکیل انجمن برادری شوالیه ها :zogh: .. یا اون یکی خاطره مون که از همه مهمترم هس!"


فلش بک

مرلین و شاه آرتور نوجوان روی چمن ها دراز کشیدن..
- مرلین!
- بله؟
- مرلین؟
- همم!؟
- مرلین!!
- چیه آرتور!؟

مرلین سرشو بلند می کنه و به آرتور نگاه می کنه.. آرتورم به مرلین نگا می کنه! موسیقی رمانتیکی روی تصویر میاد و...

پایان فلش بک

- مرلین!! :worry:
- آرتور!
- مرلیـــــــــــن!
- آرتور!

موسیقی متن یک دفعه ی دیگه پخش میشه و فضای روحانی ای رو به وجود میاره.. قطره ی اشکی از چشم شاه آرتور بیرون می پره و آهسته آهسته میشینه رو سیبیلاش!! شاه آرتور نگاه ملتمسانه ای به مرلین می ندازه و بعد از نگاه حمایتگرانه مرلین میگه:

- مرلین ِ عزیزم!؟
- همم!؟
- مرلین!
- چیه آرتور!؟
- میشه شیطون بلا بمونه فقط!؟
- نهههههههههههههههههههههه...!

صبح روز بعد مرلین و عصاش و ریشاش(!) خشمگینانه وارد تالار ترنسیلوانیای قصر کاملوت میشه.. نعره می زنه و نفس کش می طلبه!
- شما اخراجید.. همین الان باید از این قصر برید!.. سربازا.. همشون رو مهربانانه تا بیرون قلمروی کاملوت همراهی کنین!!

کوئین با تمام ابهتش جلو میاد:
- ما میریم.. ولی اول باید اون جعبه ی کمک های اولیه م (!) رو بردارم!
- نه ما اونو نیاز داریم..به نفع پادشاه کاملوت ضبط شد .. بندازینشون بیرون!
- باشه.. نیزل خورد.. نخست وزیر یکی دیگه از اونا واسه من بخر بعدا!


ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۳۰ ۱۹:۳۴:۵۸

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.