هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#21
بعضی اوقات دلت میخواهد در گوشه ای از این دنیا کز کنی و ذل بزنی به آسمان و گریه کنی...گریه کنی بدون این که خودت بدانی برای چه،گریه کنی به امید یک نفر..یک نفری که منتظرش هستی تا بیاید و به تو بگوید که چه شده؟ ،گریه کنی چون یک چیزی گلویت را فشار میدهد و قلبت را به درد میاورد، گریه کنی با این که خودت هم میدانی همه این کارها فقط باعث اذیت شدن خودت است...

خانه گریمولد در نور افتاب میدرخشید،مثل همیشه خانه پراز سرو صدا بود.در سایه درختی در همان نزدیکی دختری پای درخت نشسته بود،اشک هایش بر گونه هایش میغلتیدند،وقتی از آن نزدیکی رد میشدی به وضوح صدای هق هقش را میشنیدی.شانه هایش میلرزیدند.چند وقتی میشد که دخترک اینگونه بود،روز و شب فرقی نداشت...روزها زیر درخت بزرگ و شب ها، در حالی که سرش را در بالشش فرو میبرد تا کسی صدایش را نشنود گریه میکرد...آن قدر گریه میکرد تا سوزش چشمانش بر هوشیاریش غلبه کند و به خواب برود.

امروز به درختی تکیه داد بود.به درختی که روزی با بهترین دوستش،لیندا خاطراتی داشت.خاطراتی که آدم را از بزرگ شدن پشیمان میکرد...به خنده ها کودکانه اش فکر کرد و باز هم غلتیدن گوی دلتنگی ها بر گونه....حالا به پسری فکر میکرد که وقتی دختر بچه ای بیش نبود برای اولین بار با پسرک روبه رو شده بود. همان پسر کوچک حالا برای خودش مردی شده بود و هر روز از جلوی چشمان دورا عبور میکرد.
دفترچه کوچک صورتی رنگش را از جیبش دراورد،یکی از آن خودکار مشنگی هایی را هم که پدرش از لندن خریده بود را برداشت و شروع کرد به کشیدن خطوطی که در نگاه بی معنی بودن ولی برای کسی که ان ها را میکشید معنی کمی نداشتند....
میکشید..میکشید...خط میزد...و دوباره میکشید...ناگهان صدای قدم هایی را شنید.قدم هایی را که میشناخت،قدم هایی که عاشقشان بود،قدم هایی که برایشان زندگیش را میداد،قدم هایی که اشک ها به خاطر او بود...

برگشت و به چشمان صاحب صدای گام ها نگاه کرد...به چشمان همان مرد!اشک درچشمان دورا بود و تصویر مرد میلرزید..مرد هم به او چشم دوخته بود.بالاخره پس از سکوتی سنگین مرد اهی کشید و با نگاهی خسته و نگران گفت:
-من هیچ وقت ارزش این رو نداشتم که اشکی برام ریخته بشه.

دورا با صدای لرزانی که میشد گفت به زور از گلویش بیرون می اید گفت:
-ولی برا من ارزشش رو داری...

و باز هم هق هق دوست داشتن و نگاه...نگاه به مردی که شاید معمولی نبود شاید کمی با ادم های معمولی فرق داشت اما برای دورا یک دنیا بود،نگاه به مردی که دورا پای عشقش ایستاد تا زمان مرگ،نگاه به مردی که همه شما میشناسیدش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳
#22
صبح زیبایی بود.دهکده فریلانز با خانه های کوچک و دریاچه نقره ایش در زیر نور آفتاب میدرخشید.دورا در کنار مغازه ی شیرینی پزی مادام دفارژ نشسته بود و به دهکده ای نگاه میکرد که حال و هوای قبل را نداشت،دیگر صدای قهقه کودکان در میدان دهکده طنین نمی انداخت،دیگردهکده در اوج زیباییش دارای زیبایی قبلش نبود و بوی شیرینی های مادام دفارژ در دهکده نمی پیچید.از چند روز گذشته مردم شب ها را با فکر فریاد صبح بعد سر میکردند و انرژی های منفیشان اندک امید کودکان را دفع میکرد.شب ها بر منوال ناامیدی و نگرانی و روزها نیز بر منوال ترس و هراس از شکست می گذشتند،آری همه چیز عوض شده بود.در حالی که دورا به همه این ها فکر میکرد،دخترکی که حدود هفت یا هشت سال داشت به سمت دورا رفت ، در کنار او نشست و دست های کوچکش را بر روی دست های دورا گذاشت.دورا به او نگاه کرد و با لبخندی که در پسش بغض ناامیدی پنهان بود گفت:
-سلام لوسی.

دخترک که لوسی نام داشت ،با مهربانی لبخند زد و با چشمانی که دست کم به نظر دورا امید را نشان میداد و تسلی بخش هراس ها بود به او نگریست و در جواب گفت:
-سلام دورا...حالت چطوره؟

دورا به زمین که با سنگ فرش های آبی تزئین شده بود چشم دوخت،سنگ فرش هایی که به زودی رنگ قرمز خون آن ها را دربر میگرفت،و بعد گفت:
-نمیدونم...زیاد خوب نیستم..میدونی که...

دخترک در حالی که اه میکشید گفت:
-آره میدونم...کاش من یه جادوگر بودم و دهکده و کشورمو نجات میدادم .

با گفتن این حرف فکر استفاده از جادو برای بار هزارم در ذهن دورا جرقه زد اما درخشش کم بود بی اثر.دورا به چشمان دخترک نگاه کرد و گفت:
-یعنی ممکنه ما پیروز بشیم؟

لوسی با لحنی مطمئن جواب داد:
-بله دورا..میدونم بچه هستم ولی یک چیز رو خوب میدونم،پیروزی از امید میاد ،امید از ایمان و ایمان از اعتقاد به خودمون...این چهار تا چیز از ما خیلی دور نیستن فقط کافیه با اعتقاد،ایمان و امید دنبالش بگردی تا به پیروزی برسی!

دورا لبخند زد،این بار یک لبخند واقعی بود.روبه دختر کرد و ایستاد و گفت:
-تو فوق العاده ای لوسی،جدی میگم تو فوق العاد ه ای!

و بعد دوان دوان به سمت جایی رفت که آینده او را شکل میداد.

چند روز بعد

جنگ شروع شده بود.شورشیان در حال تصرف دهکده بودند و با سپاه هفتصد نفریشان اماده به رزم.
دورا زره ای به تن کرده بود و بر پشت اسب تازه نفس و سپیدش سوار بود.بله دورا عضو سپاهی بود که برای نجات دهکده و بریتانیا تلاش میکردند.اسب ها بر فرش خونین گام نهادند و شیپورچی ها شروع جنگ را اعلام کردند.دورا شمشیر میزد و گاهی یواشکی طلسمی را روانه شورشیان میکرد،در آن حال چهره دخترک مدام در ذهنش نقش میبست. یک ساعت،دو ساعت،...و پنج ساعت گذشت . شورشیان مانند گیوتین از روی سرباز ها میگذشتند تا این که فقط صد نفر سالم و زنده باقی ماندند.

دورا در حالی که از باخت میترسید با صدایی لرزان فریاد کشید:
-بخاطر خون هایی که ریخته شد،بخاطر خانواد ه هایی که با بی رحمی از هم پاشیده شد،بخاطر کشوری که مردمانش دست به هر کاری زدن اما زیر بار ظلم نرفتن بجنگید...با اعتقاد،ایمان و امید به پیروزی بجنگید!

دورا زیر لب طلسم میخواند و با قدرت پیش میرفت ،حرف دورا کار خودش را کرده بود و به دوستانش انرژی را بخشیده بود...بالاخره،پس از مدتی دورا و دوستانش موفق به محاصره سپاهی شدند که تا چند ساعت قبل برایشان حکم مرگ را امضا میکردند.شورشیان و دشمنان تسلیم شدند و به این ترتیب ورق پیروزی برای آن ها رقم خورد.
دورا در حالی که خون از زخم هایش سرازیر بود به دربار شاه احضار شد ،نفس هایش بریده و گام هایش استوار بود.در پیشگاه ملکه عالی مقام زانو زد و بعد از برخورد شمشیر بر شانه های خسته اش مفتخر به دریافت نشان شوالیه شد،شوالیه ای که هیچ وقت عقب نمی کشید و خسته نمی شد،شوالیه ای که امید را در چشمان کودکی دیده بود،شوالیه ای که از خودش میگذشت برای پیروزی!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳
#23
نوگلان باغ علم از غیاب تدی استفاده میکردند و کلاس را روی سرشان گذاشته بودند.جیمز هم که انگار نه انگار خودش استاد است به همراه گید و یوآن روی یکی از میز ها پریده بودند و گروه کنسرت تشکیل داده بودند.

یکی از دختران چشم آبی و خوشگل کلاس با افاده اعتراض کرد:
- ای بابا...جیــــــــــمز اصلا صدات قشنگ نیــــست!

یوآن رو به جیمز لبخندی زد و گفت:
-ایول،حالا من میخونم تو میگی به به .

جیمز نگاهی خشمگین به یوآن انداخت و جایش را به روبه داد،یوآن شروع کرد:
- آها آها..بیا وسط...واي دو اگر عاشق شود،بی پرده ایکس دو میشود..،چیزی شبیه معجزه،با جذر ممکن میشود...،گر ایکس داری در سوال،جایی برای ت....

-ساکـــــــــــــــــــــــــــــــــت!

همه ی بچه ها در حالی که در حالت های قر دادنشان خشکشان زده بود، به سمت صدا برگشتند و کسی را مشاهده نکردند به جز دورا تانکس، دورا به سمت میزی که گروه موسیقی رویش ایستاده بود رفت و فریاد زد:
-باید کارت دعوت بدم که تشریف بیارید پایین؟

یوآن،گید و جیمز پایین آمدند تا این که جیمز گفت:
-پس تدی کوش؟

یکی از کور ممد های بی نمکه کلاس داد زد:
-رفته گل بچینه

دورا نگاهی به بچه ها کرد و گفت:
نخیر جناب..رفته ورقه امتحانی ها رو تکثیر کنه...برید بشینید سر جاتون،من معلمم.

همه بچه ها با غمی بزرگ به سمت نیمکت ها روانه شدند که دورا گفت:
-شما سه تا موسیقی دانا برید پای تخته!

یوآن گفت:
-چرا؟
-چون من میگم!
-عقده معلمی داریا!
-این چه وضع صحبت کردن با معلمته؟!پاتر و پریوت برید پای تخته،تو هم برو کنار در یه پا بالا وایسا!

یکی از بچه ها پراند:
-بهش میگن یه لنگه پا .

دورا اخم کرد و داد زد:
-اصلا همتون برید بشینید سر جاتون!

گید نیشخند زد و گفت:
-اینه!

دورا بی توجه ادامه داد:
-خیلی خوب وراجی رو بزارید کنار...امروز میخوایم درباره عدد های صحیح صحبت کنیم خوب؟

جیمز گفت:
صحیح.

دورا چشم غره ای رفت و گفت:
-خوب به اعدادی که کنارشون منفی دارن اعداد منفی و به اعدادی که کنارشون مثبت دارن مثبت میگن!

یوآن که احساس با نمکی اش دوباره گل کرده بود گفت:
-نه بابا؟

یکی از محفلیون اخر کلاس گفت:
-اجازه؟من فکر میکنم این اعداد منفی با انرژی های منفی نسبت خیلی نزدیکی دارن،اخه هر دو تاشون منفین.

یکی از بچه ها سوال کرد:
-ببخشید،این که میگن طرف بچه مثبته یعنی بچه اعداد مثبته؟

دورا که به هوش این بچه ها غبطه میخورد() گفت:
-خیلی خوب بچه ها من دیگه حرفی ندارم،مشقتون هم اینه که 500 خط درباره اعداد صحیح بنویسید!

بعد به سمت میز کار رفت و روی تکه کاغذی یاداشتی را نوشت که چنین بود«تدی تو دقیقا به این بچه ها چی یاد دادی؟!» و بعد تکه کاغذ را به دست جیمز داد و گفت:
-میدونم که تو دوستشی،پس این کاغذ رو بده بهش...خداحافظ.

و به محض رفتن دورا،کلاس دوباره به روی هوا برگشت.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#24
به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

خورشید بر روی تپه های سرسبز میتابید وبوی گل ها در میان نسیم بهاری میپیچید.دختری در جنگل قدم برمیداشت و موهای طلایی و بلندش که با باد تکان میخورد،منظره ای زیبا را پدید می آورد.چهره اش آرام بود و چشمان آبیش در جستجوی چیزی. در میان سکوت گوش خراش جنگل مدام حرف ویولت در گوشش طنین می انداخت:میدونم از پسش برمیاید!
اشک در چشمانش جمع شده بود.ویولت واقعا استاد مورد علاقه اش بود، البته این یک ادعا نبود بلکه یک اقرار بود.در حالی که با نفس های عمیقش بوی گل ها را استشمام میکرد و در ذهنش به فکر چیزی بود که در جنگل منتظر او بود ،قدم هایش را تند کرد،انگار کسی او را هل میداد و وادارش میکرد که اژدهای ویولت را منتظر نگذارد.دست هایش یخ کرده بودند و دلش میلرزید اما باید میرفت،او تصمیمش را خیلی وقت بود که گرفته بود.طنین صدای ویولت در گوشش همچنان میپیچید که ناگهان صدای غرشی باعث ایستادن او شد.در حالی که لبخندی بر لبش نقش بسته بود ،فریاد زد:
-بالاخره پیداش کردم!

و بعد دوان دوان به سمت اژدها رفت در چند متری اژدها ایستاد و به او خیره شد.بدن اژدها را فلس های سیاه و ابی پوشانده بود و قیافه اش خشن و جدی بود،بال ها و پاهایش با تسمه هایی بسته شده بودند.دورا دستش را بالا گرفت و در حالی که دستش را به سمت پوزه اژدها میبرد چوبدستیش را از درون ردایش بیرون کشید و به اژدها گفت:
-سلام..من از طرف ویولت اومدم...میخوام کمکت کنم...قصد ندارم بهت آسیب بزنم.
اژدها غرشی کرد و دندان نشان داد،اما دورا بدون اهمیت هرچند که ترسیده بود وردی خواند و اژدها را از بند رها کرد.اژدها نگاهی به دورا انداخت و بعد شروع کردبه قدم برداشتن به سمت او،دورا از جایش جم نخورد البته نه برای شجاعتش بلکه از شدت ترس خشکش زده بود،اژدها در چند قدمی او ایستاده و خم شد به طوری که به او بفهماند که میتواند سوارش شود..دورا خندید و گفت:
-تو رام شدی پسر!

بعد بدون معطلی بر پشت اژدها پرید،سفت اژدها را چسبید و در حالی که اژدها بلند میشد چشمانش را بسته بود و از وزش باد بر روی صورتش لذت میبرد.احساس خاصی داشت اما اهمیت نمیداد،وقتی اژدها در حال اوج گرفتن در میان ابر ها بود چشمانش را باز کرد،دستانش را از هم گشود و فریاد زد:
-عالیه..باور نکردنیه!
بعد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و لبخندش هنوز بر لبش بود گفت:
-تو راست میگفتی ویولت..از پسش بر اومدم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#25
گریفیندور و هافلپاف

میدانید بیچارگی چیست؟وضع تدی است که مادری به نام نیمفادورا تانکس دارد. درست از بعد ناهار او را در دوراهی ناجوری گذاشته بود.این بار هم او را در یکی از کلاس های خلوت خفت کرد و باز گفت:
-فکراتو کردی؟

تدی که دلش میخواست سرش را بکوبد به دیوار() گفت:
-مامان جون من از اولش به شما گفتم که یا ویکی یا هیچکس!

دورا با یک دندگی اعصاب خورد کنی گفت:
-منم از اولش به تو گفتم یا گل زدن یا ویکی!خیلی انتخابشون سخته نه؟!

تدی مانند کسانی که منتظر معجزه ای از طرف مرلین بودند به سقف خیره شد و باناراحتی گفت:
-جون هر کسی که دوست داری هر چیزی بخواه،ولی این یکی و نخواه..چرا منو میزاری تو دو راهی ؟
اما منتظر جواب نشد و به سمت در چرخید و گفت:
-باید برم سر تمرین.

اما دورا دست تدی را گرفت و جوری او را کشید که نزدیک بود تدی کله پا شود.دورا با خشمی بی سابقه گفت:
-باشه تدی خان،اول فکر نکن شوخی میکنم!دوم مگه فلک میشی یه کار خیر تو عمرت واسه خاطر مادرت بکنی ؟ !سوم من پای حرفم وایسادم و خواهم وایساد خودت یکی رو انتخاب کن یا خواستگاری ویکی یا گل زدن!

و بعد با چهره ای اخمالو به سمت در رفت و از آن خارج شد.تدی که نه میخواست مادرش ناراحت شود،نه میخواست ببازد و نه میخواست ویکی را از دست دهد، یا به عبارتی دیگر هم خر را میخواست و هم خرما را در دوراهی یا شایدم سه راهی بدی گیر افتاده بود.در آن لحظه با خود گفت:
-هعی..بیچاره بابام!

=======================

اعضای هافلپاف طبق معمول بی خوابی داشتند،اصلا اگر یک روز تمام را هم میخوابیدند باز هم در مواقع کوییدیچ خوابشان می آمد.همه در رختکن با چشمانی خسته نشسته بودند و منتظر الا بودند تا از شکار جن برگردد.در این میان دورا و میس بلک روی صندلی های رختکن لم داده بودند و با هم حرف میزدند.میس بلک که کمی امروز حالش بهتر بود،نخودی خندید و گفت:
-خوشم میاد میزاریش تو آمپاس.

دورا لبخند تلخی زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-خودم هم دوست ندارم ولی خودت که خوب میدونی که اون گل زن خوبیه...فقط بخاطر این بچه ها گفتم باید اینکارو کنه.
بعد دستش را به سمت اوون،فرجو،باری و رز نشان داد که البته در حال بازی منچ بودند و فرجو و باری سر تاس به جان هم افتاده بودند.

دورا با دیدن این وضعیت داد زد:
--بس کنید ....شما الان باید ابراز ناراحتی کنید!گند نزنید تو فیلمنامه دیگه!

رز که انگار منتظر همین حرف دورا بود،اشک هایش بر گونه هایش جاری شد و هق هق کنان گفت:
-من از گریف میترسم..هق..هق..باری از گریف میتر..

باری امان نداد تا رز حرفش را تمام کند و به او پرید و گفت:
-اِ..چرا حرف تو دهن من میذاری؟مثلا من قهرمان...

-سلام همگی

با ورود الادورا همه ساکت شدند،برای الادورا این سکوت جالب بود.همینطور که قدم بر میداشت تبرش را پرتاب کرد به گوشه ای که اوون نشسته بود و اگر اوون فقط یکصدم ثانیه دیرتر جاخالی میداد،ممکن بود غیر از یک پیکر نصف شده چیزی از او نماند.الا به سمت دورا و میس بلک رفت و گفت:

-دوباره حرفای خاله زنکی؟
میس بلک که دوباره خلقش در حال برگشت بود داد زد:
-خاله زنک عمته!
-خاله زنک عمه خودته!

الا به محض تمام شدن حرفش،متوجه سوتیش شد و به عکس العمل بچه ها چشم دوخت تا این که خنده فرجو ترکید و بقیه هم از شدت خنده بر روی زمین در حال غلت زدن بودند اوون گفت:
-الای خاله زنک

الا که از خودش عصبانی بود،اما طبق عادت همیشگی دق و دلیش را سر اعضای تیم خالی میکرد،تبرش را در دست چرخاند و جیغ و ویغ کنان گفت:
-خفه شید!بوق به تک تکتون!

بعد در حالی که به ساعت جن ساز عهد دقیانوسش نگاه میکرد گفت:
-الان بازی شروع میشه.

وقتی حرف الادورا تمام شد،سوت داور نواخته شد.زمین بازی پر از تماشاگران طرفدار دو تیم بود.هافلپافی ها یکصدا میگفتند «هافلپاف چیکارش میکنه؟ »و جمعیتی دیگر جواب میدادند «سوراخ سوراخش میکنه » و به این ترتیب دلخوش کرده بودند.

گزارشگر که ظاهرا یکی از نوادگان لی جردن بود شروع کرد:
-به نام مرلین،سلام میکنم به تمامیه دخترا و پسرای گل هاگوارتز...در یکی از بازی های هیجان انگیز هافلپاف و گریفیندور هستیم...به دلیل صرفه جویی در مصرف وقت من نام بازیکنا رو نمیبرم،فقط بگم در سمت راست تیم گریف و در سمت چپ تیم هافل رو داریم.

بازیکنان سوار بر جارو به سمت پست هایشان میرفتند.در این زمان نگاه تدی به نگاه مادرش افتاد و بعد سرش را چرخاند و به جایی دیگر چشم دوخت.

-خیلی خوب هافل بازی رو شروع میکنه..کوافل در دستان رز...پاس میده به اوون...حالا تدی توپ رو میقاپه و پاس میده به گید..اوه بلاجری که دورا میفرسته از بیخ گوش گید رد میشه..یوآن..و توی دروازه..یوهــــــــــو

تدی در میان فریاد تشویق گریفی ها با خود فکر کرد:به من گفت گل نزن ولی من میتونم کمک کنم تا بقیه گل بزنن.

در بالای زمین هم میس بلک به جیمز و جیمز به میس بلک چشم دوخته بود.بالاخره میس بلک از سکوت خسته شد و داد زد:
-کثافت!بی سروپا!عجیب الخلقه!چجوری جرعت میکنی اینجوری به من نگاه کنی؟!مگه خودت ناموس نداری؟!

جیمز که حوصله جرّ و بحث با میس بلک را نداشت ،فاصله اش با او را بیشتر کرد و وانمود کرد به جای دیگری نگاه میکند.

-مشاهده میکنیم که خانوم بلک دوباره در حال قاطی کردنه..بازی 30-40 به نفع گریف...یکبار دیگه توی دروازه...هافلیا خودشونو کشتن با این دروازه بانشون...

بعد با اردنگی ای که نثار جانش شد، به رئیسش خیره شد و در حالی که بغض کرده بود ساکت شد. :cry3
دورا به تدی خیره شده بود، جوری که انگار بی عرضگی دروازه بانشان تقصیر تد بیچاره بود.تدی هم شانه اش را بالا انداخت و به سمت گید رفت.کوافل اینبار در دستان رز بود،او با یک حرکت زیبا موفق به ارسال کوافل به فرجو شد،او هم کوافل را با حرکت زیبای دیگر درون دروازه انداخت.

-50-40 به نفع گریفیندور..توپ در دستان یوآن..حالا گید..پاس میده به تدی..و تدی..

تدی داشت چکار میکرد؟!توپ را قصد داشت به گید پاس دهد،اما توپ داشت به درون دروازه هافلپاف میرفت...تدی فریاد کشید،نباید میگذاشت توپ به درون دروازه برود و...

-تدی به سمت دروازه هافل شیرجه میره..چیکار میکنه مگه زده به سرش؟...گویا خودش رو با باری اشتباه گرفته...نـــــــــــــــــــه!

تدی کوافل را گرفت و مانع ورود آن به دروازه هافل شد.نعره اعتراض گریفی ها و حیرت هافلی ها از این کار به هوا رفت.جیمز به سمت تدی آمد و دستش را بر شانه تدی گذاشت و گفت:
-چت شده؟

تدی در حالی که خیس عرق شده بود و سعی میکرد به چشمان جیمز نگاه نکند گفت:
-ببخشید حالم اصلا خوب نیست..جبران میکنم.

جیمز نگاهی نگران به تدی انداخت و دیگر چیزی نگفت و به سمت پستش روانه شد و مشغول جستجوی اسنیچ شد.

-کاری اشتباه از تدی..کوافل در دستان اوون...پاس به رز و توی دروازه و گل برای هافلپاف...ای بابا 50-50 مساوی!

هافلپافی ها باور نکردنی بودند،گریفی ها هم بخاطر تدی نگران بودند.کمی بالاتر از آن ها ،جیمز در حالی که با یک چشمش زمین،وبا چشم دیگرش خانوم بلک را میپایید،ناگهان حس کرد که چیزی در سرش کوبیده شده،اول فکر کرد که یک بلاجر است اما وقتی که به بالای سرش نگاه کرد متوجه خانوم بلاک شد که با عصایش در سر او کوبیده بود.

میس بلک داد زد:
-خائن،بی چشم و رو،تو پسر پاتری؟!محصولات فرعی کثافت و فساد!تو نوه ی همون پاتری که پسر منو از راه بدر کرد؟!

جیمز که بهش برخورده بود فریاد کشید:
-برو بابا بوقی!
خانوم بلک، با شنیدن این حرف صورتش مثل گچ سفید شد.نعره زد:
-بوقی خودتی و بابات و بابابزرگت!

بعد هم به جان جیمز افتاد و تا میخورد او را زد.جیمز هم مشت و لگد هایش را نثار او میکرد.
-مشاهده میکنیم که میس بلک خود درگیر با جیمز دعواش شده...تدی به سمت اونا میره تا جداشون کنه..بازی ادامه داره...اوه تدی چرا نمیره سر پستش؟!..

تدی که میخواست از بازی فرار کند،کتک ها میس بلک را به جان خرید و به کمک جیمز شتافت. میس بلک که ظاهرا در مواقع عصبانیت زورش زیاد میشد، به هیچکدامشان رحم نمیکرد و یک تنه هر دو را حریف بود.دورا که با دیدن این صحنه دوباره احساسات مادرانه اش گل کرده بود،او هم بیخیال بازی شد و به سمت میس بلک رفت و خطاب به او گفت:
-عجوزه پیر،دفعه اخرته دست رو پسر من بلند میکنی!

تدی با دیدن مادرش با طعنه گفت:
-مامان جون شما نمیخواد نگران من باشی...برو به کوئیدیچت برس که یوقت نبازی!

میس بلک هم طوری دورا را نگاه میکرد که انگار تا به حال او را ندیده بود .بعد مدتی خیره شدن داد زد:
-دورگه!خون لجنی!

-اهم..بازی 50-70 به نفع هافل...ظاهرا داور قصد نداره به بازیکنا اخطار بده..اوه نه

بر فراز زمین گیس و گیس کشی ای به پا بود که نپرس..میس بلک با یک دست گردن جیمز را چسبیده بود و با دست دیگر موهای دورا را میکشید،تدی هم از دست میس بلک در رفته بود و سعی میکرد با گاز گرفتن دست میس بلک موهای مادرش را نجات دهد،دورا هم که این وسط فقط در حال جیغ زدن و گریه کردن بود.

الا با دست بر پیشانیش کوبید()و داد زد:
-اخه کسی نیست این وسط به دورا بگه تو رو چه به دعوا!

و بعد خودش هم به سراغ الا،میس بلک،جیمز و تدی رفت تا به زور تبر آن ها را از هم جدا کند.
-هه هه هه هه هه..الا رو مشاهده میکنیم که تبر بدست داره جمعیت در حال دعوا رو متفرق میکنه ...اوه...آخی...تدی واقعا شانس اورد نزدیک بود تبر الا نصفش کنه...

همه بازیکنان بیخیال بازی شدند و به تماشای پنج بازیکنی شدند که همه شان در حال دنبال کردن هم بودند.در همین لحظه برق اسنیچ نمایان شد،جیمز به مادام بلک و مادام بلک به جیمز نگاه کرد و بعد هر دو با فریادی به سمت اسنیچ شیرجه رفتند.مادام بلک درحالی که برای گرفتن اسنیچ تقلا میکرد داد زد:
-دورگه ها!خون لجنی ها!تبر بدستا!گرگینه ها!از جلوی چشمم گم..اوهو..اوهو..

چه اتفاقی افتاد؟اسنیچ در حالی که دهان میس بلک باز بود به درون دهانش رفت و ...
-اوه..هه هه هه اسنیچ میره تو دهن میس بلک...میس بلک از روی جارو واژگون میشه و به سمت زمین میفته...مرگش حتمیه..کسی هم به فکر نجاتش نیست..

میس بلک با صدای گرومب بلندی سقوط کرد،همه بازیکنان بالای سرش جمع شدند. لودو که بالاخره به یک کاری آمد نزدیک رفت و نبض میس بلک ر ا گرفت و در حالی که لبخندی خوشایند بر لب داشت گفت:
-مرده
و بعد ادامه داد:
-هافلپاف برنده این مسابقه هست..تبریک میگم!

هافلپافی ها در حالی که سر از پا نمیشناختند، جیغ و ویغ کنان مشغول به ابراز شادی شدند :yoho:گریفی ها هم در حیرت این بودند که مگر این تیم چقدر میتواند خوش شانس باشد که هم میبرد و هم رو مخ ترین عضو گروهشان به سوی مرلین میشتافت.

دورا در حالی که لبخند میزد ،به سمت پسرش رفت که عذاب وجدان درونش را فرا گرفته بود.دستانش را روی شانه پسرش گذاشت و گفت:
-تدی..میدونی چیه..ما الان بخاطر فوت میس بلک عذا داریم در نتیجه نمیتونیم بریم خواستگاری...
تدی رنگ از چهره اش پرید و در حالی که بی اهمیت به جمعیت اطراف داد میزد گفت:
-مامان..ولی تو قو ل د...
دورا میان حرفش پرید و گفت:
-هیس..شوخی کردم..جمعه میریم خواستگاریش
تدی خندید و گفت:
-یه لحظه داشتم دیوونه میشدم...مرسی

هافلی ها:
گریفی ها:



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#26
تکلیف جلسه پنجم

روزها میگذرد و انسان ها پیشرفت میکنند ،البته به قول خودشان پیشرفت است در حالی که در گوشه ای از کره خاکی حیوانات بی نوایی را نابود میکنند که به قول خودشان احساس ندارند و هیچ نمیفهمند . آن قدر پیشرفت میکنند به قول خودشان که درست مثل انمیشن (nine ) ربات های دست خودشان قاتل جانشان میشوند و برای همیشه حیات بر روی این کره خاکی نابود میشود .
چقدر غم انگیز است که خودمان را برترین نوع بر روی زمین میبینیم و در افکار مسخره برتر بودنمان غرق میشویم چه بد هست که احساس را فقط برای خودمان میدانیم. آیا این انسان ها تا به حال در هیچ مستندی ندیدند که چگونه یک خرس از توله اش در برابر خرس های نر حفاظت میکند؟آیا پرنده ای را ندیدند که برای شکار غذا رفت اما خودش شکار انسان ها شد؟ کاش برای یک لحظه خودمان را جای آن ها بگذاریم تا بفهمیم آن ها هم درک دارند...

فلش بک:

همه چیز کاملا اتفاقی بود از شروع بحث محیط زیست تا تبدیل شدن دورا به یک موجود جادویی.
آن روز هم مثل همه ی روز ها پر سروصدا بود. هر کس به دنبال کارش میرفت ،دورا هم امروز به سراغ جلسه حفاظت از موجودات جادویی میرفت، که در بانک وینزگاموت برگزار میشد. در هنگام بحث جنجالی شروع شد که یکی از دوستداران موجودات جادویی عاملش بود،او در جواب یکی از مسئولین گفت:

-بنظر من حیوانات با ما برابرن و به هیچ عنوان نباید اون ها رو خار و پست نامید!

دورا در حالی که چشم غره میرفت در جواب این اقا گفت:
-لطفا این اراجیف رو بزارید کنار. همه ما خوب میدونیم که حیوونا برای استفاده ما هستن و...

در همان حال همهمه ای به راه افتاد و مانع ادامه حرف دورا شد،پس از مدتی یکی از اقایان دوستدار موجودات جادویی برخاست و در حالی که در چشمانش حالتی دوستانه امیخته بانارضایتی موج میزد گفت:
- بسیار خوب خانوم تانکس، به دلایلی ما مجبور هستیم که تغیراتی در شما ایجاد کنیم و شما بعد از یک هفته که دوباره به حالت عادی خود برگشتید به اینجا می ایید و نظر نهایی خود را بیان میکنید.

بعد چوبدستیش را از زیر ردایش بیرون کشید و با طلسمی عجیب دورا را به یک تک شاخ زیبا و سفید رنگ تبدیل کرد ،در همان هنگام فریاد حیرت حضار به هوا برخاست. دورا که سرتا پا میلرزید، اشک در چشمان ابی رنگش حلقه زد و بغضی سخت حاکی از ترس گلویش را فشرد. یکی از خانوم های دوستدار حیوانات جادویی به دورا نزدیک شد و دستش را بر روی کمر لرزان دورا گذاشت و با مهربانی گفت:
-خانوم عزیز نگران نباش این فقط یه امتحانه امیدوارم به نتیجه درست برسی.

و بعد همراه دورا به سمت جنگل های بزرگ بریتانیا غیب و ظاهر شد و گفت:
-خیلی خوب ماموریت من رسوندن تو به اینجا بود.

و بعد غیب شد،دقایقی بعد تاریکی بر جنگل حاکم شد و صدای گرگ ها همراه باد در میان شاخه ها پیچید، از طرف دیگر صدای شلیک تفنگ ها در گوش دورا طنین می انداخت. دورا هنوز میلرزید،نه بخاطر سرمای سوزناک جنگل،نه بخاطر حسرت روز های انسان بودنش نه بخاطرپشیمانی از حرفی که زده بود بلکه فقط بخاطر احساس ترسناک خطر!

در حالی که قدم هایش را تند میکرد به سمتی بی هدف راه افتاد،احساس خطر او را به سمتی میراند اما به سمتی اشتباه...

کمی جلوتر با غاری مواجهه شد و تصمیم گرفت که شب را در آنجا بگذراند. در دهانه غار دراز کشید و به آسمان پر ستاره خیره شد، غرق در افکار و آرزوهایش بود و متوجه اطراف نمیشد و وقتی به خودش آمد که زوزه گرگی او را از جا پراند،به اطرافش نگاه کرد و متوجه دو گرگی شد که اب از دهنشان جاری بود و چشمانشان نشان میداد که چقدر این وعده میتواند خوشمزه باشد.

دورا دوید و دوید و دوید و در حالی که ترسی فراتر از ترسناک ذهنش را گرفته بود با خود گفت:
-نه دورا امکان نداره اونا نباید گرگ باشن!گرگا تو رو نمیخورن!

مدت زیادی دوید تا این که جانوران به ظاهر گرگ گمش کردند .دورا که نفس نفس میزد به زمین افتاد و فریادی بلند کشید و اشک های نقره فامش بر روی گونه هایش غلتید صدایی به او گفت:
-اوه..یه تک شاخ ...عزیزم چی شده؟

دورا اول از جا پرید اما وقتی نگاهش به صاحب صدا افتاد ارام شد و با صدایی لرزان گفت:
-من..خ..خیلی خوشحالم که یه تک..شاخ می..میبینم ...لطفا کمکم کنید..

تک شاخ با صدایی ارام بخش گفت:
-آروم باش عزیزم اسم من لاریناست ، من تو رو به محل زندگی بقیه تک شاخ ها میبرم.

و بعد همراه دورا به سمت مقر تک شاخها راه افتاد،بعد از زمانی طقریبا کوتاه به جایی اسرارآمیز رسیدند. به جایی که دورا با دیدن آن لحظه ای تمام غم هایش ،درد هایش و غصه هایش را فراموش کرد. اسب تک شاخی که شاخش به طور عجیبی میدرخشید جلو آمد و با لحنی خوشامد گویانه گفت:
-خانوم،خوش اومدی به دنیای تک شاخ جادویی.. اینجا زیباترین جای جنگله که میتونی فکرشو بکنی،میتونم ازتون خواهش کنم دنبالم بیاین؟

دورا که بسیار از ادب و نزاکت این حیوان ها تعجب کرده بود با قیافه ای متحیر پاسخ داد:
-البته

اسب تک شاخ نر که تقریبا مسن بود و از حالت چهره اش معلوم بود که غمی بزرگ را در سینه دارد، اما سعی میکند آن را پنهان کند. ولی ظاهرا در این کار موفق نبود.دورا همراه اسب نر رفت تا به جایگاه با شکوهی رسید که یک اسب تک شاخ زیبا در آن جایگاه ساکن بود .همه مضطرب و نگران بنظر میرسیدند ،در چهره تک شاخ ملکه نگرانی عظیمی دیده میشد بالاخره با گرد هم آمدن تمامی تک شاخ ها ملکه ایستاد و در حالی که برای تسکین نگرانیش قدم میزد و نفس عمیق میکشید گفت:
-اول از همه ورود یک تک شاخ دیگه رو تبریک میگم اما در دوم باید ابراز ناراحتی کنم. همونطور که به گوشتون رسیده گرگینه ها دوباره برگشتن ،دوباره و زودتر از موعود، در شبی که ماه کامل نیست. از طرف دیگه شکارچی های زیادی در جنگل اتراق کردن و هر لحظه امکان داره که بهمون حمله کنن...

بعد مکثی طولانی سرداد و چندبار چشمانش را بازو بسته کرد که دورا دلیل اینکار را نفهمید و بعد ادامه داد:
-از خودتون محافظت کنید..جنگل به شما نیاز داره!

بعد از اتمام حرف ملکه،همهمه ی بلندی در میان تک شاخ ها راه افتاد همه نگران بودند،از حالت چهره هرکس میشد فهمید که از نظرشان انسان های مغرور چقدر خطرناک و بیرحم هستند.
دورا لحظه ای به فکر فرو رفت،حالا میدانست که در اشتباه بود،میخواست هر چه زودتر یک هفته تمام شود و برگردد و حرفش را پس بگیرد،آری دورا خیلی ترسیده بود در حالی که این تازه شروع دردسر بود!

آن شب گذشت..یک شب بعد و دوشب بعد اما خبری از حمله شکارچیان نبود،اما در شب پنجم اتفاقی بسیار بد به وقوع آمد...دورا با چند تک شاخ کوچک در حال بازی بود و گاهی برایشان داستان میگفت .شورای تک شاخ ها با هم جلسه داشتند و مردم در حال جمع آوری غذا برای مواقع بحرانی بودند، در همان لحضات صدای مهیبی به گوش رسید...شکارچیان بالاخره آمده بودند!

دورا در حالی که ترسیده بود دوان دوان به سمت جایی رفت که اسبان تجمع کرده بودند و با هم خداحافظی میکردند ،بعد از چند دقیقه کوتاه هر تک شاخی برای نجات جانش به سمتی فرار کرد. دورا با تمام سرعتش در حال فرار بود در این هنگام مرتب تصویر جلسه دوستداران موجودات جادویی جلوی چشمش می امد و بعد به دلهره و اضطرابی فکر میکرد که داشت،حالا میفهمید که حیوانات هم احساس دارند...
در حالی که این افکار بشدت او را می ازرد،صدای گریه ای را شنید،ایستاد و به اطراف نگاه کردو متوجه تک شاخ کوچکی شد که بر بالا سر پیکر یک تک شاخ بزرگ زانو زده بود و اشک میریخت.دورا جلو رفت و در کنار تک شاخ کوچک زانو زد و به تک شاخ بزرگ خیره شد،گلوله ها زخم هایی عمیق بر بدنش به وجود اورده بودند و اسب لحضات پایانی عمرش را میگذراند.با دیدن دورا به او گفت:
-ا...ازت..می..میخوام...مو..واظبه..جانی..با..شی..ببرش..پیش ...لوری بزرگ..اون..مید..دونه باید..چیکارکنه...

و بعد چشمانش رابست و برای همیشه رفت...دورا با دیدن این صحنه ی دردناک قلبش به درد آمد،ایستاد و جانی کوچک را بر پشتش گذاشت و دوید. جانی کوچولو اسب خردسالی بود ،مدتی بعد سرش را روی کمر دورا گذاشت و خوابش برد،دورا نم اشک های جانی را که بر روی کمرش میچکید احساس میکرد،همه اینها برای دورا عذابی سخت بود. هوا به سوی روشنایی میرفت و آسمان آفتابی در حال آشکار شدن بود ،دورا جانی را پایین آورد و برایش چند سیب از درختی در آن نزدیکی چید تا بخورد بعد از او پرسید:
-بلدی حرف بزنی کوچولو؟

جانی نگاهی به دورا انداخت و در حالی که سعی میکرد با ادب به نظر برسد ،با لحنی شیرین و کودکانه گفت:
-بله خانوم

دورا لبخندی زد که پشتش غمی نهان بود و بعد آهی کشید و گفت:
-چه خوب..تو لوری رو میشناسی؟

-بله خانوم...لوری یه جادوگره همون آقایی که اون خانوم و مسئول آوردن شما به اینجا کرد.

دورا با تعجب گفت:
-تو اینارو از کجا میدونی ؟

اسب کوچولو لبخندی زد و با لحنی شیرین تر از قبل گفت:
-مامانم گفته این یه رازه لطفا دیگه نپرسید.

دورا ،هرچند که دوست داشت از این راز سر در بیاورد اصرار نکرد و از جانی سوال کرد:
-خوب...اقای لوری کجا زندگی میکنه؟
-باید وایسیم خودش میاد سراغمون..
-ولی این کار خطرناک نیست اگه ....
جانی مانع ادامه حرف دورا شد و گفت:
-خطری نداره

دورا با این که میترسید آن شب را در کنار جانی ماند و حوالی صبح بود که دیگر طاقت بیدار ماندن نداشت .پاک یادش رفته بود که امروز هفتمین روز تمام میشود و به خانه برمیگردد.با صدایی زیبا از خواب بیدار شد و متوجه جانی شد که کنار انسانی ایستاده بود،بلند شد و به مرد گفت:
-اوم..سلام شما باید آقای لوری باشید...
آقای لوری لبخندی زد و گفت:
-بله، و شما هم خانوم تانکس هستید..خوب دوست عزیز باید بگم که یک هفته تموم شده و تو همین الان به جلسه میری.
بعد چوبدستیش را در هوا تکان داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد و دورا را به حالت طیعی برگرداند.دورا با دیدن دست هایش،پاهایش و اندام انسان گونه اش فریادی از شادی کشید و بعد با دستانش صورتش را حس کرد،انگار دنیا را به او برگردانده بودند.آقای لوری چند قدمی به سمت دورا رفت دستش را بر شانه دورا گذاشت و دست دیگرش را به ریش پروفسوری سپیدش کشید و گفت:
-دخترم اینبار تو میتونی با هر نظر و ایده ای وارد جلسه بشی،اما اگه هنوز هم افکار قبلیت رو داری یکم بیشتر فکر کن!

و بعد همه چیز از نظر دورا محو شد،سرش گیج رفت و بعد به زمین سختی افتاد.چشمانش را که باز کرد با سالنی روبه رو شد که زنان و مردان زیادی منتظر شنیدن سخنان دورا بودند ،دورا با دیدن این صحنه اشک درچشمان آبیش حلقه زد و بعد بر گونه های سرخش جاری شد ،او با صدایی لرزان گفت:
-وقتی که وارد این جلسه شدم افکارم بشدت بیرحمانه بود ،افکاری که باعث بیرحمیم نسبت به حیوونا شده بود،اما حالا که وارد شدم با همیشه فرق دارم،من دیگه اون ادم یه هفته پیش نیستم...من با دیدن گریه کردن یه تک شاخ کوچولو،پیکر مادر زخمی گلوله ها،احساس خطر و دوستی با دوستان تک شاخم نظرم عوض شده و با کمال قاطعیت میگم که من اشتباه کردم..اشتباه!








تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترين فن فيشكن هري پاتري كه خوندي چي بوده ؟
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#27
گردش سوم خیلی خیلی خیلی عالیه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شما كدوم قديس رو انتخاب مي كنيد؟چرا؟
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#28
من ترجیح میدم شنل نامرئی رو داشته باشم اگه شنلو داشته باشی میتونی خیلی کار هارو بدون این که کسی متوجهت بشه انجام بدی


تصویر کوچک شده


پاسخ به: لحظات ماندگار هري پاتر
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#29
مرگ دابی و سیریوس بلک


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی جادویی من
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#30
خوب فرد من تازه فصل اول کتابتو خوندم بنظرم بهتر بود در شروع داستان فضاسازی هتل رو انجام میدادی یکم توصیف میتونست شروع قشنگ تری داشته باشه به هر حال خوب بود موفق باشی.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.