اتفاق غیر منتظره
نزدیک سپتامبر بود. به عنوان یه سال آخری هاگوارتز که میخواد یه معجون شناس مشهور شه باید یه سری از موادو خودم می خریدم برای بردن به مدرسه.
تمام تابستون تو سنت مانگو گردن اونایی که دچار قفل شدگی بودن رو ماساژ داده بودم و یه پول خوبی به چنگ آورده بودم..البته 11 گالیونشو تو مغازه ی خیابون ناکترن دنبال یه وسیله ترسناک خرج کرده بودم و تنها چیزی که گیرم اومده بود یه حلقه ی زشت با یه سنگ گنده ی سیاه روش بود که فروشنده به اسم این که مال مامان اسمشو نبره قالب کرده بود بهم!!اونم 11 گالیون.
بگذریم..صبح زود از خواب پا شدم و با پودر پرواز اومدم کوچه ی دیاگون..84 گالیون داشتم هنوز...با 17 گالیونشم واسه خودم یه شنل و یه کلاه قرمز خریدم و بلافاصله پوشیدم و موهای بلند بلوندمو جمع کردم زیر کلاه..از فروشنده که با تعجب و ابروی بالا انداخته نیگام می کرد با نیش باز خدافظی کردم و وارد کوچه شدم..نفس عمیقی کشیدم..نسیم خنک بوی پاییزو همراه خودش داشت :)
با حس خوب لباسای تازه و هوای خوب جست و خیز کنان رفتم طرف مغازه ی آقای گیپیکال . بهترین فروشنده ی مواد اولیه ی معجون سازی تو کوچه ی دیاگون !
نیم ساعت گذشته بود و من تازه از دیدن لجن های خمیازه کش فارغ شده بودم که جانی رو دیدم..یکی از هم کلاسیام تو مدرسه که مال گروه ریونکلاو بود..یه پسر باهوش و قدبلند که میگفتن الگوش هری پاتره و همیشه سعی میکنه مثه اون رفتار کنه...حتی شایعه بود یه بار با هری پاتر ناهار خورده !! بعد از گذشت 11 سال از شکست دادن اسمشو نبر هنوزم هری پاتر یه اسطوره بود و اسم شهدای جنگ بزرگ همه جا با احترام برده می شد.فقط خونواده ی خودمون چند نفر رو از دست داده بود.
با این که پسر خوبی بود ولی خیلی پشت سر این و اون حرف می زد..نزدیک ظهر بود و منم بی طاقت در برابر گرما کمی بدخلق شده بودم و حو صله ی حرف زدن نداشتم ! خودمو به ندیدن زدم و رفتم سمت زبون قورباغه ها که دم در تو هوای آزاد بودن .
دنبال چند تا زبون تازه بودم که اون اتفاق افتاد...کوچه ی همیشه پر همهمه ی دیاگون تو سکوت عجیبی فرو رفت...فقط صدای قدم زدن دو نفر که نزدیک می شدند شنیده می شد..همون جور که دستم توی بشکه بود سرمو بالا گرفتم..صدای پاها از سر پیچ می اومد..فقط سایه های نا موزون دو نفر دیده می شد..زمزمه ی زنی رو که کنارم بود شنیدم : آره ! می گن دلش هوس اولین باری رو کرده که اومده کوچه ی دیاگون !!
کنجکاویم بیشتر شد..از بین جمعیت سرک کشیدم که ببینم کیه که اینقد مهمه..همون موقع دستی رو روی شونه ام احساس کردم..تو دلم خداخدا کردم : « اوه شت! فقط جانی نباشه ! » و سرمو برگردوندم...جانی بود !! در حالی که چشماش برق می زد نگاهی بهم کرد و دوباره چشماشو به آخر کوچه دوخت و با لحنی که در عین آروم بودن هیجان زدگی توش معلوم بود گفت:
-وای ویکی باورت می شه بالاخره می بینیمش؟ هری پاتر بزرگو؟
تازه دوزاریم افتاد و هیجان زده شدم..با صدای نسبتا بلندی گفتم :
-واقعا ؟ راس میگی؟
که با هیس کردن و چشم غره ی اطرافیان رو به رو شدم. ولی برام مهم نبود! چون اون روز, روزی بود که من بالاخره هری پاتر رو دیدم !
پی نوشت: اون روز عکس حضور هری پاتر در کوچه ی دیاگون تیتر اصلی پیام امروز بود و اگه پایین سمت چپ عکسو نگاه کنین منو می بینین با لباسای قرمزم !! عالی بود.
تأیید شد.