هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ویکی.ویزلی)



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۳
#31
صدای ناله ی در کهنه گوش را اذیت می کرد وهمچنین صدای کلیدی که در سوراخ در تلق تولوق می کرد:

- نشد؟


تدی که مثل همیشه از عجول بودن ویکتوآر خنده اش گرفته بود نیم لبخندی بر لبش نشست :

- نه ویکی! صبور باش ! اگه خسته شدی برو تو اشپزخونه منم درو که باز کردم میام .


- نه! بهت گفتم که بعد از افتضاحی که تو ویلا بار اوردم... میدونم همش تقصیر من بود تدی.. هنوز جیمزو ندیدم و خب چیزایی بهم گف که برای عمل کردن بهشون باید با هم بریم پایین. من تو دلم بهش قول دادم!


صدای جیمز از ان روز هزار مرتبه در ذهنش تکرار شده بود :

«اون تا دلت بخواد مرده ویکتوآر. داداش من یه مرد واقعیه. یکی که بم نشون داد برای داشتن یه برادر واقعی لازم نیست هم خون و هم عقیده و هم سن باشیم!...اینجا بمون ویکی. خونه بمون که تدی چیزی برای برگشتن داشته باشه. تو خوب میدونی که باید کجا باشی که نگرانش نکنی. حتی اگه به معنی نگرانی خودت باشه. این معنی شجاعته دختردایی! تو خوب بلدیش !»

- اصن میخوام با تو برم پایین . نگاه ویولتو دیدی؟


لبخند تدی با ازین شاخه به ان شاخه پریدن ویکی گسترده تر شد. صدای "تلق" بلندی امد و در باز شد. تدی بلند شد و در حالی که ویکی مثل همیشه قد بلندش را در دل تحسین می کرد گفت:

- جیمز چی گفته بهت که هیشکدوم نمی گین؟! و تا حالا چند دفعه بهت گفتم ویکی؟ تقصیر تو نبود! اونا از نقطه ضعف افراد محفل استفاده می کنن و از بین کسایی که تو محفل نیستن تو نقطه ضعف منی ! و این که نباید از بابت ویولت نگران باشی. اون فقط رفیقمه. یه رفیق خوب.


ویکی که به خاطر نقطه ضعف بودن! لبخندی چهره اش را روشن کرده بود گفت:

- ولی تو نباید حسای یه پریزادو دست کم بگیری .سپس موهای بلوند بلندش را در یک طرف جمع کرد و ادامه داد:

-من میدونم که اون یه جور خاصی بت نگاه میکنه.


تدی اهی کشید . به سمت پنجره رفت و در حالی که با انگشت به چندین وجب خاک روی شیشه دست می کشید سعی کرد بحث را عوض کند:

- فک کنم این اتاق یه گردگیری حسابی نیاز داره ولی میدونی که با ماموریتای اخیر واقعا وقت نمیک...


ویکی حرفش را قطع کرد:

- تدی من وقتی اومدم اینجا وضعیتو می دونستم. من ازت انتظاری ندارم. دیدی که بهونه اوردم که نمی تونم با کسی هم اتاقی شم و ویولت رو برگردوندم طبقه اول پیش الیس. چون میدونم اونجا دسترسی بیشتری داره و اگه اتفاقی بیفته...( با بغض مکثی کرد)من..من.. من که کاری از دستم برنمیاد ولی اون جز اعضای محفله. من ادم خود خواهی نیستم تدی. فقط اومدم اینجا چون خبرا زودتر بهم می رسه...که از تو، بابام ، پسر عمه ی کله شقم، عموها و حتی رفیقت زودتر خبردار شم . بی خبری دیوونه م میکنه ، بزار تلاشمو بکنم. که حداقل اینجا باشم وقتی از ماموریتا برمیگردین و تو مدتی که نیستین تمرین می کنم. بهت قول میدم یه روز می رسه که منم بهتون ملحق میشم تدی .(ویکی سرفه ای زد تا صدایش را صاف کند و سعی کرد لحن بانشاطی داشته باشد) توام کمکم می کنی نه؟ هر چی نباشه من یکی از بالاترین نمره های سمجو تو درسای عملی اوردم!


سکوتی در اتاق برقرار شد.همیشه همین طور بود. ویکی برای حرفهایش از تدی انتظار جواب نداشت. این که ویکی حرف بزند و تدی سکوت کند قرارداد نا نوشته ای بود که از همان دوران کودکی تصویب شده بود. این که فقط در سکوت کنار هم باشند زیباترین حس ها و خاطرات را برایشان رقم زده بود! ان ها برای کنار هم بودن نیازی به صحبت نداشتند.


تدی برگشت و نگاهی به ویکتوآر انداخت که خودش را با زیپ ساکش مشغول نشان داده و مشغول ور رفتن با ان بود. شانه های نحیفش پایین افتاده بود ولی دستانش محکم و بدون لرزش بودند. تدی میتوانست نگرانی و در عین حال مصمم بودن او را حس کند. موهای اویزان از یک طرف که روی صورتش سایه انداخته بودند نشان دهنده ی این بود که نمی خواهد تدی حالش را بفهمد و با این حال تدی می فهمید :

«- شاهزاده خانوم داره به شاهزاده ی جنگجو تبدیل میشه...با این حال هنوز اسیب پذیره و "من" میتونم مراقبش باشم. »


با این فکرها همان نیم لبخند معروف همیشگی و حس غرور بر چهره ی تدی سایه انداخت . صدای ضربه ای به در سکوت را شکست :

- تق تق! من اومدم تو!


ابتدا یویویی صورتی رنگ و سپس جیمز در حال سوت زدن وارد اتاق شد و نگاه مشکوکش از چشمان ناراحت ویکی که به سمت او برگشته بود به سمت چهره ی همیشه مطمئن تدی رفت و چیزی را در نگاه برادرش دید که هیچکس جز او نمی توانست ببیند...نگرانی! به ذهنش سپرد که در اولین فرصتی که با هم تنها شدند دلیل نگرانی اش را بپرسد و با حالتی سرخوش که باعث لبخند زدن تدی و ویکی شد گفت:

- من نمیفهمم یه ساک گذاشتن توی اتاق چقدر کار داره مگه؟! باو مردیم از گرسنگی! کی جواب این چند گرم وزنی رو که من کم کردم میده؟ هان؟


تدی که با دیدن برادرش ارامش خیال به چهره اش بازگشته بود به سمت ویکی رفت. تعظیمی ساختگی کرد و گفت:

-اجازه هست؟


ویکی با لبخند سری تکان داد. تدی از جا برخاست و دست اورا به گرفت و به سمت در کشید، با هم ار اتاق بیرون امدند. دم در تدی موهای جیمزرا به سمت بالا کشید و داد جیمز درامد:

- نکن! دردم میاد!

- ا دردت میاد؟ تلافی کن!!


تدی پا به فرار گذاشت و جیمز به دنبال او . صدای داد و فریاد آن دو در راه پله ها تنش درون ویکی را کاهش داد. دم راه پله ها ایستاد ، نفسی عمیق کشید. لبخند را روی لبانش ثابت کرد و پایش را روی اولین پله گذاشت. زندگی در خانه ی شماره دوازده میدان گریمولد برای ویکی آغاز شده بود.


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۴۱ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
#32
نام: ویکتوار ویزلی

شخصیت: مهربون, مغرور و یه دنده, به خاطر رگ پریزادیش معمولا کسی نمی تونه بهش نه بگه, لجباز , کاریو که باید انجام بده انجام می ده , عاشق خیال پردازی , وقتی تصمیمی می گیره ازش مطمئنه, دیر صمیمی میشه ولی دوستاش براش مهم تر از زندگی ان, اسیب پذیر, یه ارامش ذاتی داره که خیلی کم به خشم منجر میشه ولی خشمش چیزی نیس که کسی دوس داشته باشه ببینه!

حنسیت: دختر

سن: 16

ویژگی های ظاهری: بلوند, ظریف و ریزه میزه, چشماش عسلی ان ولی خب اگه خشم پریزادیش رو بشه یا وقتایی که احساساتش زبونه بکشه چشماش ابی میشن, نگاه گیرا, تونگاه اول به خاطر نوع ایستادن یا حالت نگاهش خجالتی به نظر میاد.

خون: ویزلیه دیگه!

پاترونوس: دلفین

گروه: گریفیندور

چوبدستی: از چوب بلوط با ریسه ی قلب اژدها

جارو: ویکی و جارو؟؟ ویکی فقط تفننی کویدیچ بازی میکنه! اونم معمولا از تدی جارو قرض می گیره!

حیوان خونگی: یه جغد کوچیک بند انگشتی به اسم پوتی !

پیشینه: ویکی (دختر بیل ویزلی و فلور دلاکور) از بچگی به خاطر این که تنها بلوند بین دخترای ویزلیا بود یه کم احساس دور بودن از جمعو داشت ولی با این حال عزیز مادربزرگش بود. تا قبل از این که تدی بره مدرسه, یعنی یه سال قبل از رفتن ویکی, تدی و ویکی دوستای خوبی بودن اما ازون موقع به بعد رابطشون تبدیل به کل کل شد و این موضوع با رفتن ویکی به مدرسه بیشتر شد. تا این که سال پنجم با هم صمیمی شدن اما این موضوع تا وقتی که جیمز مچشونو تو ایستگاه کیگنزکراس گرفت مسکوت موند. جدا ازین موضوعات ویکی به عنوان فردی که میشه روش حساب کرد بین بچه ها معروفه و بچه ها واسه حل مشکلاتشون معمولا با ویکی دردودل میکنن.

تأیید شد.
به ایفای نقش خوش اومدی.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۹:۴۹:۰۱
دلیل ویرایش: تأیید


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
#33
سام علیک کلاه جون!!

ویکی ویزلی هستم دختر بیل ویزلی و فلور دلاکور !
یه رگ پریزاد از مادرم به ارث بردم و شوخ طبعی رو از بابام!

مهربونم و پایه ی شوخی و خنده اما به هر کسی رو نمی دم. رفقای زیادی دارم اما تعداد دوستای صمیمی که دارم انگشت شماره!

ادم شجاع یا ترسویی نیستم ولی به وقتش کاری رو که باید انجام بدم، انجام می دم.

واسه رفاقت جونمو می دم ولی ادمی نیستم که هی حسمو داد بزنم تو صورت مردم!

اهل درس خوندن نیستم ولی همیشه با نمره ی خوب قبول می شم!

در اخرم این که نسبت به ما یتعلقاتم خیلی حسودم!

دیگه خود دانی کلاه عزیز!!




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۱ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
#34
اتفاق غیر منتظره


نزدیک سپتامبر بود. به عنوان یه سال آخری هاگوارتز که میخواد یه معجون شناس مشهور شه باید یه سری از موادو خودم می خریدم برای بردن به مدرسه.

تمام تابستون تو سنت مانگو گردن اونایی که دچار قفل شدگی بودن رو ماساژ داده بودم و یه پول خوبی به چنگ آورده بودم..البته 11 گالیونشو تو مغازه ی خیابون ناکترن دنبال یه وسیله ترسناک خرج کرده بودم و تنها چیزی که گیرم اومده بود یه حلقه ی زشت با یه سنگ گنده ی سیاه روش بود که فروشنده به اسم این که مال مامان اسمشو نبره قالب کرده بود بهم!!اونم 11 گالیون.

بگذریم..صبح زود از خواب پا شدم و با پودر پرواز اومدم کوچه ی دیاگون..84 گالیون داشتم هنوز...با 17 گالیونشم واسه خودم یه شنل و یه کلاه قرمز خریدم و بلافاصله پوشیدم و موهای بلند بلوندمو جمع کردم زیر کلاه..از فروشنده که با تعجب و ابروی بالا انداخته نیگام می کرد با نیش باز خدافظی کردم و وارد کوچه شدم..نفس عمیقی کشیدم..نسیم خنک بوی پاییزو همراه خودش داشت :)

با حس خوب لباسای تازه و هوای خوب جست و خیز کنان رفتم طرف مغازه ی آقای گیپیکال . بهترین فروشنده ی مواد اولیه ی معجون سازی تو کوچه ی دیاگون !

نیم ساعت گذشته بود و من تازه از دیدن لجن های خمیازه کش فارغ شده بودم که جانی رو دیدم..یکی از هم کلاسیام تو مدرسه که مال گروه ریونکلاو بود..یه پسر باهوش و قدبلند که میگفتن الگوش هری پاتره و همیشه سعی میکنه مثه اون رفتار کنه...حتی شایعه بود یه بار با هری پاتر ناهار خورده !! بعد از گذشت 11 سال از شکست دادن اسمشو نبر هنوزم هری پاتر یه اسطوره بود و اسم شهدای جنگ بزرگ همه جا با احترام برده می شد.فقط خونواده ی خودمون چند نفر رو از دست داده بود.

با این که پسر خوبی بود ولی خیلی پشت سر این و اون حرف می زد..نزدیک ظهر بود و منم بی طاقت در برابر گرما کمی بدخلق شده بودم و حو صله ی حرف زدن نداشتم ! خودمو به ندیدن زدم و رفتم سمت زبون قورباغه ها که دم در تو هوای آزاد بودن .

دنبال چند تا زبون تازه بودم که اون اتفاق افتاد...کوچه ی همیشه پر همهمه ی دیاگون تو سکوت عجیبی فرو رفت...فقط صدای قدم زدن دو نفر که نزدیک می شدند شنیده می شد..همون جور که دستم توی بشکه بود سرمو بالا گرفتم..صدای پاها از سر پیچ می اومد..فقط سایه های نا موزون دو نفر دیده می شد..زمزمه ی زنی رو که کنارم بود شنیدم : آره ! می گن دلش هوس اولین باری رو کرده که اومده کوچه ی دیاگون !!

کنجکاویم بیشتر شد..از بین جمعیت سرک کشیدم که ببینم کیه که اینقد مهمه..همون موقع دستی رو روی شونه ام احساس کردم..تو دلم خداخدا کردم : « اوه شت! فقط جانی نباشه ! » و سرمو برگردوندم...جانی بود !! در حالی که چشماش برق می زد نگاهی بهم کرد و دوباره چشماشو به آخر کوچه دوخت و با لحنی که در عین آروم بودن هیجان زدگی توش معلوم بود گفت:
-وای ویکی باورت می شه بالاخره می بینیمش؟ هری پاتر بزرگو؟

تازه دوزاریم افتاد و هیجان زده شدم..با صدای نسبتا بلندی گفتم :
-واقعا ؟ راس میگی؟
که با هیس کردن و چشم غره ی اطرافیان رو به رو شدم. ولی برام مهم نبود! چون اون روز, روزی بود که من بالاخره هری پاتر رو دیدم !


پی نوشت: اون روز عکس حضور هری پاتر در کوچه ی دیاگون تیتر اصلی پیام امروز بود و اگه پایین سمت چپ عکسو نگاه کنین منو می بینین با لباسای قرمزم !!

عالی بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ویکی.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲:۰۱:۱۱
ویرایش شده توسط ویکی.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲:۰۸:۲۲
ویرایش شده توسط ویکی.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲:۱۵:۱۷
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۱۱:۰۹:۴۱
دلیل ویرایش: تأیید






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.