هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (mohsen082003@gmail.com)



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱
#41
سلام خدمت مدیران محترم و گولاخ جادوگران!
من یک عضو باحال و سابقاً فعال جادوگرانم
یه درخواست داشتم با عرض شرمندگی!
من دنبال یکی از پست های قدیمی توی تالار گریفیندور می گردم. می خواستم ببینم می شه یه دسترسی یه روزه به این تالار داشته باشم؟ با تشکرات فراوان
(لارتن کرپسلی سابق)

ویرایش: ضمناً قول می دم که هیچ فعالیتی انجام ندم و پستی هم نزنم


ویرایش شده توسط محسن در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۳ ۱۲:۲۴:۲۰
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۴ ۰:۱۲:۰۰
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۴ ۱:۵۱:۱۴

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه تریا مادام پادیفوتکافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۸
#42
روایت جدید

دو روز قبل از کریسمس بود و گویی بارش سنگین برف پایانی نداشت. حتی نشستن در گرمای لذت بخش کافه ی مادام پادیفوت هم باعث نمی شد که از سرمای موجود در اعماق بدن خسته اش کاسته شود.

صورتش شکسته تر از آن به نظر می رسید که در آن کافه وقت بگذراند. کافه ی عشاق! تنها، شادابی باقیمانده در چشمانش این حقیقت را فریاد می زد که این پسر جوانیست که بیشتر از ظرفیت هر انسانی رنج کشیده است.

به میزهای دور و برش نگاهی انداخت. پسر و دختری ، شاید کم سن و سال تر از اینکه آنجا حضور داشته باشند، دست در دست هم نگاهشان را در هم قفل کرده بودند و صورت هایشان به هم نزدیک می شد.

نگاهش را به ته فنجان قهوه اش دوخت و به یاد 10 سال پیش خودش افتاد.

10 سال قبل

-چرا منو کشوندی اینجا؟ نمی خوام کسی ما رو اینجا ببینه!

-اینکارو با من نکن بلا! تو بهتر از هر کسی می دونی چقد دوسِت دارم.

چشم در چشم با بلاتریکس لسترنج نشسته بود و منتظر نرمشی از طرف او بود. نرمشی که در 5 ماه قبل از او دیده بود و رویاهای آینده اش را بر مبنای آن پایه ریزی کرده بود. اما اکنون تمام پایه های زندگی اش را لرزان می یافت.

بلاتریکس بی اختیار نگاهش را از او دزدید و وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش آشکارا می لرزید.

-من توی اون نامه ای که برات فرستادم همه چیو گفتم. ما نمی تونیم .... ینی .... باید تموم بشه! می فهمی؟ پدرم می گه تو یه دورگه ای و نباید با من که خونم خالصه ازدواج کنی. می گه پدرت یه خون لج....

-این لغتو درباره ی پدر من بکار نبر!

تمام بدنش از عصبانیت می لرزید! اندوه از اعماق وجودش او را خرد می کرد. اما تلاش کرد صدایش را پایین بیاورد:

- اما.... اما تو که اینارو قبول نداری بلا؟ مگه نه؟

هرگز فکر نمی کرد تکان کوچک و نامحسوس سر یک انسان او را در هم بشکند. اما اکنون این حس را با تکان سر او تجربه می کرد و وقتی "بلاتریکسِ رویاهایش" به سوی در کافه می رفت، ناباورانه رفتنش را تماشا کرد. وقتی معشوقش برای یک لحظه دم در کافه ایستاد و به طرفش برگشت لحظه ای امید در درونش جوانه زد و بعد با ناپدید شدن او پشت در در دم از بین رفت...

زمان حال

نگاهش را از ته فنجان برگرفت و با لبخندی تصنعی نوشیدنی را از دست پیش خدمت کافه گرفت. اکنون میلیون ها کیلومتر با آن روزها فاصله داشت. روزهای معصومیت و عشق.

10 سال گذشته را در بلغارستان گذرانده بود و از هر کاری که به جادوی سیاه مربوط می شد استقبال کرده بود. تمام آن کارها را انجام داده بود و امروز در انتظار نتیجه اش بود. با تمام وجود می خواست به ارتش مرگخواران لرد سیاه بپیوندد. چرا باید درخواستش رد می شد؟ او هر کاری که می توانست برای منافع لرد سیاه در بلغارستان انجام داده بود. او نشان سیاه را کوچکترین دست مزد خود می دانست. او تشنه ی قدرت بود و در آن هنگام قدرت مساوی بود با لرد ولدمورت!

حتی شاید می توانست لرد سیاه را از نزدیک ملاقات کند. ازینکه در این سال ها تنها کارکاروف احمق رابطش بود خسته شده بود و حس می کرد برخلاف دیگران عظمت و سیاهی لرد سیاه نمی ترساندش! ماگل بودن پدرش را هم دیگر کمتر کسی بیاد می آورد.

ناگهان با برخورد ناگهانی جغدی، یکی از پنجره های کافه در هم شکست و جغد قهوه ای در میان تمام نگاه هایی که به او دوخته شده بود (خصوصاً نگاه غضبناک مادام پادیفوت) بر روی میزش نشست. به نظر نمی آمد مسیر زیادی را در این هوای برفی پرواز کرده باشد. به سرعت نامه را باز کرد:

پشت کافه
همین حالا


پیغام را گرفته بود. در حالی که قلبش به شدت می تپید از خیر نوشیدنی گذشت و پای به هوای سرد گذاشت. از میان توده های برف نرم و تازه به سختی گذشت و به پشت کافه رسید. فردی در سایه منتظرش بود که به آرامی از سایه بیرون می آمد.

برای لحظه ای سیاهی و مرگبار بودن شخصیت روبرویش را که از هوای سنگین اطراف به ادراکش وارد می شد دریافت کرد و اندیشید لرد سیاه به ملاقاتش آمده! و حس کرد آمادگی اش را ندارد و تمام شجاعتش همانند توده ای یخ در میان آتش آب شد.

اما لحظه ای بعد صدایی زنانه همزمان با پدیدار شدن صورت ملاقات کننده، به گوشش خورد:

-امیدوارم تنها اومده باشی!

در کمال ناباوری فرد روبرویش را شناخت و با صدایی لرزان گفت:

-بلا!

-چطور جرات می کنی به من بگی بلا؟ فکر می کنم باید اول یه کمی ادب بشی گستاخ!

طبیعی بود. باید می دانست بیشتر از 10 سال پیر شده و تغییر کرده. بلاتریکس دیگر او را نمی شناخت....


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۱ ۱۸:۵۳:۳۱
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۱ ۲۱:۱۵:۱۴

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۸۸
#43
فردا ظهر

سارا اوانز به همراه جيمز پشت در كافه ظاهر شدند و كافه ي سياه را ورانداز كردند. (جيمز يك باند پخش موزيك بزرگ را مثل يك كوله پشتي به پشتش بسته بود!)

- به نظرت يه كم اينجا عجيب غريب نشده سارا؟

وقتي وارد كافه شدند، تازه متوجه عمق فاجعه شدند! تمام ديوارهاي كافه با لوازمي عجيب پوشيده شده بود. پوسترهايي كه با عكس هوراكسس ها پر شده بودند و گهگاه، عبارت مرگ بر ماگل و مرگ بر خون لجني بين آنها ظاهر مي شد!

از ميان سقف عروسك هايي با لباس مرگخواران آويزان بودند كه ماسك به صورت داشتند و يك عروسك با ظاهر ولدمورت در ميان آنها بود كه به سرعت طلسم هاي ممنوعه را به طرف ساير عروسك ها مي فرستاد. نور قرمز، تنها نور غالب در تمام كافه بود و در فواصل زماني دود سياه از ناكجا وارد فضا مي شد و همزمان صداي ناله اي همانند ناله شخصي كه زير فشار كريشيو است، شنيده مي شد.

همينطور كه سارا و جيمز با دهان باز به دور و برشان نگاه مي كردند، بلا با لبخندي كاملاً ساختگي به آنها نزديك شد.

- ما فكر كرديم كه بايد تزئينات اين جشنو به عهده بگيريم. چون ما صاحب اينجاييم، چون ما سياهيم، و چون ما گولاخيم!

جيمز در حالي كه با مشت به كف دستش مي كوبيد گفت: «ولي اينجا توي رزرو ماست!»

سارا هم در حالي كه از طلسم آواداكداوراي عروسك ولدمورت جا خالي مي داد، گفت: «و اينكه من و جيمز توي ستاد تزئينات محفليم و اومديم اينجا رو تا دو ساعت ديگه آماده كنيم! اوكي؟»

بلا: مي تونين دست به كار بشين!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۸ ۲۱:۴۷:۴۱

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کــــــافـــــــــه گـريف!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸
#44
آب گرم حمام با آن مواد حباب مانند و خوشبو که از بعضی لوله ها بیرون می آمد باعث شد حس کنم اتفاقی نیفتاده و تا چند دقیقه ی دیگر می توانستم با خیالی راحت در کنار اینیگو و گریفیندوری ها باشم و تا صبح گپ بزنیم و بخندیم و بنوشیم.

بعد از حمام نگاهم به لباسهای گل آلود و کثیف افتاد. اینیگو قرار بود برایم لباس بیاورد.

- اینیگو؟ اینیگو؟

جوابی نیامد. باز هم منتظر ماندم که به نظرم مدت زیادی بود و بلاخره مجبور شدم به سراغ لباس ها و ردای خودم بروم.

با ناراحتی و دور از افرادی که تازه رسیده بودند خود را به مونتگومری رساندم.

- پس اینیگو کجاست؟

مونتگومری که نگاهی متعجب به لباس هایم می انداخت گفت: «رفت برات لباس بخره. ینی برنگشته؟»

سر تکان دادم و از کافه بیرون رفتم. مغازه ی لباس فروشی دیاگون 50 قدم جلو تر بود. باران تند و سیل آسایی شروع به باریدن کرده بود. به حالتی شبیه دویدن به طرف آنجا دویدم و ناگهان پیکری بر روی زمین نظرم را جلب کرد.

خدایا اون نباشه... اون نباشه....

چند قدم باقی مانده را دویدم و دیدم اینیگو بر روی زمین افتاده و می لرزد و چوبدستی اش هم در کنارش افتاده.

- اینیگو! چی شده؟ کی اینکارو کرده؟

- بسه! تمومش کنین! دیگه طاقت ندارم! تو رو خدا!

و صدای ضجه اش به آسمان رفت.

دنیا برایم تیره و تار شد. با صدای بلند فریاد زدم و کمک خواستم، اما صدای خودم هم برایم نامفهوم بود. پشتم را به دیوار تکیه دادم و کنارش نشستم.

لحظاتی بعد مادام ماکلین و چند نفر دیگر به آنجا رسیده بودند و هر کس نظری می داد. شخصی که ردای مشکی و کهنه ای پوشیده بود و کلاه بر سر داشت جادویی کرد و سقفی جادویی و نامرئی بالای سر همه ایجاد شد. سپس جلو آمد و گفت: «ههمه برن عقب! من کاراگاه وزارتخونه هستم!»

بعد اینیگو را معاینه کرد و بدون اینکه نگاهش را از او بردارد به آرامی گفت: «روی اون کریشیوو اجرا کردن!»

و چوبدستی را برداشت.

- حاضرم روی تمام سابقه م شرط ببندم با چوب دستی خودش اینکارو کردن.

با دستور او همه به طرف کافه حرکت کردیم و خودش با جادو اینیگو را شناور روی هوا به آنجا آورد.

ساعتی بعد

اینیگو نیمی از شکلات داغش را خورده و به نظر می رسید هوش و حواسش بهتر شده و حتی دیگر اجازه می داد من دستم را روی شانه اش بگذارم.

فرد شنل پوش که اکنون کلاهش را برداشته بود و موهای نارنجی رنگش پریشان به نظر می رسیدند (یعنی همان کاراگاه لارتن بود؟) نزدیک آمد و به من و اینیگو گفت: «مونتی یه چیزایی گفت ولی می خوام از زبون شما بشنوم! این پسر مهمون گریفیندوریاست و بهش حمله شده!»

قلم پرش را آماده نگه داشت و من و اینیگو به هم نگاه کردیم....


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۱:۴۸:۵۳
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۱:۵۰:۲۸

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
#45
شاید برای خودمم عجیبه بعد از اینهمه دوری از سایت و اینکه تازه چند وقته برگشتم، اومدم توی این تاپیک تا به کسی رای بدم. ولی خب دیدم باید فرصتو غنیمت بشمرم!
من از اول ورودم به سایت همیشه دیدم که پرسی چقدر وقت می ذاره واسه سایت و چقد دلسوزانه زحمت می کشه تا وظایفشو بصورت عالی انجام بده. پس رای من: پرسی ویزلی
به نظرم باید مدیرم بشه! (ایشالا بازم بریم کانتر بازی کنیم بزنیم همه رو با همدیگه منفجر کنیم )


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸
#46
صدای ترق و تروق آتش تنها صدایی بود که به جز صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. تمام اعضای محفل به دور آتشی که سارا درست کرده بود حلقه زده بودند.سارا و تدی به آرامی شروع به حرف زدن کردند:

- ما یه قدم فاصله داریم تا سنگو به دست بیاریم! چرا پروفسور اینجوری می کنه؟

سارا در حالی که چشمانش به جرقه های آتش خیره مانده بود، گفت: «ولی دامبلدور هیچ وقت چیزیو بی دلیل نمی گه. راستشو بخوای منم دوس دارم زودتر مچ این خائنو بگیریم!»

تدی شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت.

-----------------------------------------------------

- تماس جدید داشتیم مای لرد! رابستن کمک فکری می خواد.

- بهش بگو باید کاری کنه که تعداد کمتری از محفلیا برسن اینجا.

- ولی ارباب....آخه چجوری......

لرد سیاه دستی به ریش نداشته ش کشید و گفت:« نکنه کمک بیشتری باید بکنم؟ کریشیوو »

-----------------------------------------------------

دقایقی بود که دامبلدور شدیداً تمرکز کرده بود و در واقع داشت سعی می کرد وارد ذهن جیمز شود و وقتی وارد شد، با یک تلنگر مغزی کاری کرد که کلیه های جیمز سرعت کارشان را زیاد کنند و لحظاتی بعد جیمز مجبور شد جمع را برای انجام کارهای ضروری ترک کند!

دقایقی بعد...

جیمز که دنیا در پیش چشمش جذابیت ویژه ای پیدا کرده بود دکمه ی شلوارش را بست و یویو اش را با اشتیاق به دست گرفت و به بقیه ملحق شد که....

-میشه بگی کجا بودی آقای پاتر؟

دامبلدور بعد از گفتن این جمله از بالای عینک هلالی روی بینی اش نگاهش را به جیمز دوخت.

- من رفته بودم مرلینگاه.....

- بذارین من بهتون بگم! جیمز کوچولوی کوچیک و معصوم ما رفته بود تا اخبار جدید رو به بعضیا برسونه! من بعد از سالها جنگیدن با لرد سیاه و کلی کار شاخ دیگه این چیزا رو خوب می فهمم.

تدی به سرعت ایستاد و گفت: «این درست نیست....»

- ممکنه درست نباشه ولی جیمز نمی تونه با ما بیاد! من نمی تونم ریسک کنم.

- اگه اینجوریه منم هیچ جا نمیام!

رابستن توی دلش :

و جیمز احساس کرد دوباره احتیاج به رفتن به چیز دارد.


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۲:۳۲:۴۵
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۲:۳۶:۲۴

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
#47
سوژه ی جدید

- من چاره ای ندارم. تو یه مهره ی سوخته ای کراوچ!

بارتی کراوچ به صورت سرد شخصی که این جمله را می گفت نگاه کرد. باورش نمی شد که این پایان او باشد. پایانی که خودش و سازمان تحت ریاستش برای افراد زیادی به ارمغان آورده بودند.

به اطراف نگاه کرد. انتهای یک کوچه خلوت، تاریک و بن بست در حاشیه ی لندن جایی بود که برای آخرین بار می دید. دست نوشته های ناهنجار روی دیوارها به هیچ وجه منظره ای نبودند که او در آخرین لحظات از دیدنشان لذت ببرد.

به آرامی دستش را در جیب ردایش فرو برد. با این حرکت، شخص مقابلش آماده ی بر زبان آوردن وردی شد. کراوچ همراه با لبخندی تلخ، ابتدا چوبدستی اش را لمس کرد و سپس شیشه ی کوچک معجون را یافت و بیرون آورد.

- احتیاجی به این کار نیست کراوچ! من فقط حافظتو پاک می کنم.

اما دیر شده بود و بارتی کرواچ، رییس سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری، کل شیشه ی کوچک معجون را سر کشیده بود....

--------------------------------------

دوربین به آرامی به یک درب چوبی نزدیک می شود و روی تابلویی با عنوان "******" متوقف می شود. (متن تابلو به علت امنیت هر چه بیشتر مخدوش شده بود!)

- اهم اهم اهم! نمی شه کمتر آبنبات چوبی بکشی؟ بابا خفه شدم!

لارتن بعد از بر زبان آوردن این اعتراض، سعی کرد تا در میان تاریکی و دود غلیظ، شخص مخاطب خود که گویا عینک دودی(!) هم بر چشم داشت را ببیند!

- تو مگه توی عمرت هیچ فیلمی ندیدی؟ اینجا سازمان اطلاعات و امنیته! تازه اتاق رییس گفته باید غلظت دود اتاقا از حد نرمال ثبت شده توی کتاب "دکوراسیون های امنیتی" پایین تر نیاد!

- خب می گم که..... نمی شد بریم سر یه کار دیگه؟ هفته ی پیش جیمز هری پاتر برام یه کار پیدا کرده بود.

- جیمز!؟ همون که توی سندیکای " آب حوض کشان" بود؟ باشه! می تونی بری! به سلامت! منو بگو که کلی از پارتی بازی های پیچیده استفاده کردم تا رییس جدید اینجا یه پست بهمون بده!

- خب آخه ما که اینجا کاری انجام نمی دیم

- هممم..... خب ....... اولین پرونده رو رییس امروز بهم داد درباره شخص مشکوکیه به اسم جینی ویزلی!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: *مسابقات حذفی جادوگران*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷
#48
امممم!
این تاپیک قفل میشه! لطفاً مسئول تاپیک از طریق پیام شخصی تماس بگیره و برنامه شو بگه!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#49
تدی: نه هنوز! یالا تا سر اینا گرمه وزیرو پیدا کنیم و از این خراب شده بریم بیرون!

تدی با گفتن این جمله به طرف انتهای راهرو حرکت کرد....اما....

-لارتن؟ چرا نمیای؟

-امممم!من بدجوری شکنجه شدم تد! می خوام برم بیرون! دیگه نمی تونم! اصلاً چرا ما باید بخاطر این وزیر بوقی جونمونو به خطر بندازیم، ها؟

-چون وزیره! چون برگذارکننده جام آتش گفته! چون ما سفیدیم! چون ...... چون ...... خب آره. بهتره خودمونو نجات بدیم!

نتیجه این حرف ها این شد که لارتن و تدی به سرعت شروع به دویدن کردند تا هر چه سریع تر از وزارتخانه خارج شوند.در طول مسیر آرتور ویزلی را دیدند که درب اتاقی را باز می کرد!

-شما اینجا چیکار می کنین آقای ویزلی!؟

-خب اینجا محل کارمه! اومدم از بایگانی یه پرونده بگیرم!

-ولی وزارت دست مرگخواراست! وضعیتِ فوق العاده اعلام شده! شما جونتون در خطره!....

-ببین لارتن جان! اینجا وزارته! کلی هم کارای مهم مهم داره. فکر کردین بخاطر یه جام آتش بوقی همه کارای وزارتو تعطیل می کنن؟ نه خیر!برین بذارین به کارم برسم بابا!

و در حالی که لارتن و تدی را در بهت و حیرت تنها می گذاشت وارد اتاق بایگانی شد!

-می گم تدی! آسانسور نزدیکه. چطوره بریم بالا ببینیم چه خبره!

تدی هم سرش را به نشانه موافقت تکان داد و هر دو وارد آسانسور شدند. در طبقه ای که اتاق وزیر قرار داشت، دهان لارتن و تدی باز مانده بود! در آن طبقه همه چیز جریان طبیعی خود را دنبال می کرد. کارمندان بین اتاق ها رفت و آمد می کردند و هیچ نشانی از مرگخواران نبود!

لارتن درحالی که بغض گلویش را فرو می داد، گفت:
-همش سرکاری بود تد! ما رو مسخره کردن.

-اونجا رو لارتن! وزیره!

درواقع وزیر وقت، درحالی که حتی خوشحال به نظر می رسید به طرف آسانسور در حرکت بود.

-سلام آقای وزیر، ما اومدیم شما رو نجات...... یعنی..... اینجا مگه دست مرگخوارا نیست!؟

وزیر درحالی که به ساعتش نگاه می کرد تا ببیند وقت جواب دادن به این دو مزاحم را دارد یا نه، گفت:
-شما اینجا چیکار می کنین!؟ من با پادمور قرار گذاشته بودم که عملیات فقط توی طبقه اول باشه! الان هر چی این طبقه رو فضاسازی کردین باید پاک بشه! اصلاً حرفی هم از نجات من نشده بود. برین بذارین به کارم برسم!

-ولی یه نفر کشته شده. شما باید.....

لحظاتی بعد، دو نگهبان گردن کلفت وزیر آن دو را تا طبقه اول همراهی کردند! لارتن و تدی باید نفرات دیگر را پیدا می کردند! باید جریان را به آن ها می گفتند. تازه! باید وزیر را با خود می بردند! بردن وزیر جزء پارامترهای امتیازدهی تعیین شده توسط استرجس بود و باید در پست آخر وزیر همراه آنها از وزارت خارج می شد! و در نهایت، گلگومات!!! مگر گل محمدی با سر گلگومات روپایی نمی زد!؟ آیا گل محمدی واقعاً که بود؟

.....


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#50
رزرو...


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.