آگلانتین که خشمگین شده بود، چشم هایش را به هم فشار داد و سعی کرد فکر کند؛ آن هم درحالی که نمی خواست به قربان صدقه های رزالین توجه کند.
رزالین می گفت:
- وای قربون برگ گل هاتون بشم من! آب کافی بهتون می دن؟ اصلا بیاین، همه ی آبی که همراهمه مال شما!
ناگهان فکری به ذهن آگلانتاین رسید. یکی از گل ها را برداشت، به طرف رزالین گرفت و گفت:
- این مال تو!
رزالین آهسته جیغی زد. گفت:
- مرسی، مرسی، مرسی!
پاهایش را به زمین کوبید، گل را گرفت و از اتاق بیرون دوید.
به محض خروجش، آگلانتاین در را بست، پشت در ایستاد و نفس راحتی کشید. گفت:
- آخيش!
اما درست همان موقع، در با چنان شدتی باز شد که آگلانتاین به دیوار چسبید و له شد.
پاتریشیا وارد اتاق شد. او آگلانتاین را ندیده بود. گفت:
- آقا... آقا؟ کجایین؟