آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
دیگر افراد زیادی برای گروهبندی نمانده بودند؛ دورا مالفوی، ویونا کراب، جسیکا گویل، بیولا زابینی و چند نفر دیگر. سپس هریت متوجه شد که درست جلوی مادام نوربرتا نشسته است.
مادام نوربرتا گفت: - عزیزم، ورودت رو به گریفندور تبریک میگم! من شبح برج گریفندورم. امیدوارم بتونی گروهت رو به مقام قهرمانی برسونی. تا حالا نشده گروه گریفندور اینهمه سال از مقام قهرمانی دور باشه. بارونس خونآلود دیگه داره اعصابخردکن میشه. اون شبح برج اسلیترینه.
او به زنی پشت میز اسلیترین اشاره کرد. او پیراهن بلندی با آستینهای گشاد و سیلوئت (۱) بهتن داشت و همهجایش لکههای نقرهای خون به چشم میخورد.
رونیا پرسید: - چجوری اینقدر خونی شده؟
مادام نوربرتا با صداقت گفت: - تا حالا ازش نپرسیدم. ادامه دارد...
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
اکنون هریت توانست نگاه درستوحسابیای به میز اساتید بیندازد. روی صندلی طلایی بزرگی در اواسط میز، پروفسور آلما دامبلدور نشسته بود. هریت خیلی زود او را شناخت، چون هاگرید قبلا عکس او را به هریت نشان داده بود. دامبلدور ساحرهی پیری با موهای نقرهای بلند و پرپشت بود که مثل ارواح (که حالا در گوشهوکنار سرسرا بودند) میدرخشیدند. عینک طلاییاش شیشههای نیمدایرهای داشت و روی پیراهن آبی روشنش (که همرنگ چشمهایش بود) شنل سفیدی پوشیده بود. کلاه نوکتیز آبیاش هم پر بلند سفیدی داشت.
در سمت چپ میز، پروفسور کندرا کوییرل که هریت او را هنگام خریدن وسایل مدرسهاش دیده بود، درحال صحبت با یک استاد دیگر بود. پروفسور کوییرل ساحرهای قدبلند و لاغراندام با موهای قهوهای بلند بود که روسری سهگوش بنفشی به سر داشت. وقتی هریت او را دیده بود، لکنت داشت و هاگرید به او گفته بود: - دلیلش اینه که اون یهبار برای کسب اطلاعات بیشتر رفت جنگلهای آلبانی که میگفتن خونآشام داره. بعد از اون دیگه مثل سابق نشد. خیلی ترسیده بود.
استادی که درحال صحبت با پروفسور کوییرل بود، ساحرهای زیبا با موهای سیاه بلند و پرکلاغی بود که تا سر رانهایش میرسیدند و چشمهایش سیاه بودند. وقتی دید هریت دارد به او نگاه میکند، به او خیره شد و بلافاصله زخم هریت سوخت.
هریت از پنهلوپه که کنارش نشسته بود، پرسید: - پنهلوپه، اسم اون استادی که داره با پروفسور کوییرل حرف میزنه چیه؟
پنهلوپه گفت: - اون پروفسور سولینا اسنیپ، استاد درس معجونسازیه. ادامه دارد...
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
صدایی در گوش هریت گفت: - خب، بذار ببینم چی داری... عطش سیری ناپذیری برای اثبات خودت داری... ذهنت هم خوب کار می کنه... وای، این دیگه چیه... حالا تو رو توی کدوم گروه بندازم... بذار ببینم...
هریت با خود گفت: - اسلیترین نباشه... تو رو خدا، اسلیترین نباشه...
او شنیده بود همه ی جادوگرهای تبهکار در اسلیترین بوده اند. خود لیدی ولدمورت هم در اسلیترین بود.
بعدی رونیا بود. او روی چهارپایه نشست و خیلی زود به گریفندور رفت. پس از او نورا لانگباتم روی چهارپایه نشست. یک دقیقه طول کشید تا کلاه گروه نورا را انتخاب کند. سرانجام نورا به گریفندور رفت، اما بدون اینکه کلاه را از روی سرش بردارد بلند شد و مجبور شد دوان دوان برگردد و کلاه را به مکگانگال بدهد.
مکگانگال گفت: - هریت پاتر!
هریت رفت و روی چهارپایه نشست. ادامه دارد...
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
سالاولی ها به دنبال مکگانگال از اتاق خارج شدند و به همان اتاقی رفتند که هریت صدای همهمه را از پشت آن شنیده بود. اکنون آنها در سرسرای بسیار بزرگی بودند که چهار میز بلند چوبی در آن بود. پشت میزها دانش آموزان نشسته بودند و روی آنها، بشقاب ها و جام های طلایی می درخشیدند. انتهای سرسرا میز بلند دیگری هم بود که پشتش اساتید نشسته بودند. هزاران شمع بالای سرسرا آویزان بودند و سقف به شکل آسمان شب بود.
هریت صدای هاروی را شنید که گفت: - این سقف رو جادو کردن تا آسمون پشتش رو نشون بده. این چیزا رو توی کتاب تاریخچهی هاگوارتز نوشته بود.
هریت به مکگانگال نگاه کرد که چهارپایه ی بلندی را جلوی سالاولی ها قرار می داد. روی چهارپایه کلاه قهوهای رنگ و رو رفته ای بود. مکگانگال کاغذ پوستیای درآورد، جلوی صورتش گرفت و گفت: - هرکسی رو که اسمش رو می خونم بلند شه و روی چهارپایه بشینه تا کلاه رو روی سرش بذارم!
سپس نگاهی به کاغذ پوستی انداخت و گفت: - هاروی گرنجر!
هاروی با شادی از میان جمعیت بیرون رفت و روی چهارپایه نشست. مکگانگال کلاه را روی سر او گذاشت. کلاه تا روی چشمهایش پایین آمد. خیلی زود کلاه فریاد زد: - گریفندور!
اعضای آخرین میز از سمت راست دست زدند. هاروی بلند شد، کلاه را به مکگانگال داد و پشت آن میز نشست. رونیا غرولند کرد و زیرلب به هریت گفت: - همهی اعضای خانوادهی من توی گرینفدور بودن. ادامه دارد...
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
مکگانگال بیرون رفت و در اتاق همهمهای به وجود آمد. در ذهن هریت غوغایی برپا بود. او هیچچیز بلد نبود؛ فقط چند چیز از توی کتابهای درسیاش یاد گرفته بود. اگر می خواستند آزمون بگیرند، او قطعا قبول نمی شد. حرفهای رونیا هم فقط او را نگرانتر میکرد. رونیا می گفت: - جرجیا می گه آزمون خیلی سختیه. فیونا می گه باید با یه غول غارنشین مبارزه کنیم!
همان موقع از انتهای اتاق چند نفر جیغ کشیدند. هریت و رونیا به سرعت برگشتند. چند شبح نقرهای وارد اتاق شده بودند!
به نظر می رسید اشباح متوجه سالاولی ها نشده اند. یکی از آنها که زنی با ردای راهبه ها بود، گفت: - ما باید یه فکری برای دردسر (۱) بکنیم. دردسر واقعا دیگه داره اعصاب خرد کن می شه!
دیگری که زن زیبایی با موهای گوجه شده و پیراهن بلند و پفی بود، گفت: - موافقم... هِی، شما اینجا چی کار می کنین؟
راهبه گفت: - سالاولی هان! منتظرن گروهبندی بشن! امیدوارم چندتا از شما رو توی هافلپاف ببینم. اونجا گروه منه. اسم من راهبهی چاقه.
ناگهان هاروی به زن زیبا اشاره کرد و گفت: - من عکست رو توی کتاب ها دیدم! تو نوربرتای تقریبا بیسری!
همه به دنبال هاگرید به طرف دریاچهی بزرگی رفتند که هزاران قایق کنار آن توقف کرده بودند. هاگرید فریاد زد: - زود باشید سوار قایقها شید! بهزودی برای اولین بار نمای قلعهی هاگوارتز رو می بینید!
همه سوار قایقها شدند. هاگرید که یک قایق کامل را پر می کرد، در قایق جلویی نشست و همه راه افتادند.
خیلی زود قایقها به قلعهی بزرگی با برجوباروهای فراوان رسیدند. همه جلوی قلعه از قایقها پیاده شدند و به دنبال هاگرید از پلههای ورودی قلعه بالا رفتند.
هاگرید در زد. در دو لنگهی قلعه باز شد. جادوگر قدبلندی پشت در بود. او موهای قهوهای و عینک بیدسته داشت و کلاه سیاه نوکتیزی روی سرش بود. گفت: - سلام هاگرید!
پروفسور مکگانگال گفت: - ممنون، هاگرید! از اینجا به بعد رو خودم انجام میدم.
هریت، رونیا و بقیهی سالاولیها، به دنبال پروفسور مکگانگال وارد سرسرایی شدند که چنان بزرگ بود می توانستند کل خانهی دایی پیتر را در آن جا بدهند. دو در، دو طرف سرسرا به چشم میخورد. از پشت یکی از درها همهمهای به گوش میرسید. هریت حدس زد بقیهی دانشآموزان آنجا باشند، اما مکگانگال در دیگر را باز کرد و همه وارد شدند.
مکگانگال گفت: - شما قبل از ورود به هاگوارتز، باید گروهبندی بشین. اینجا چهار گروه وجود داره، هافلپاف، اسلیترین، گریفندور و ریونکلا. تا وقتی که فارغالتحصیل بشین، گروه شما مثل خانوادهتونه. هر کار خوبی که میکنید، باعث بیشتر شدن امتیازهای گروهتون و هر کار بدی که می کنید، باعث کمتر شدن اونا میشه. حالا همینجا بمونید تا من صداتون کنم. ادامه دارد...
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
پالتوی قهوهای سنگینی به تن داشت و موهایش را بالای سرش گوجه کرده بود.
بااینکه ظاهر زن ترسناک به نظر میرسید، هریت میدانست او خیلی مهربان و وفادار است. نام او هاگرید بود؛ شکاربان قلعهی هاگوارتز. هاگرید روز تولد هریت، دعوتنامه را به او داده و سپس او را به کوچهی جادوگرها، کوچهی دیاگون برده بود تا خریدهای مدرسهاش را بکند. حتی او اورست را برای او خریده بود.
وقتی هریت و رونیا از قطار پیاده شدند، هاگرید گفت: - سلام، هریت!
هریت گفت: - سلام، هاگرید.
هاگرید فریاد زد: - سالاولیها بیان دنبال من! بقیه هم سوار کالسکهها شن! ادامه دارد...
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
فصل دوم: کلاه گروهبندی ............ وقتی دیگر هوا تاریک شده بود، قطار به هاگوارتز رسید.
هریت و رونیا دیگر روپوش مدرسه شان را پوشیده بودند؛ رداهای سیاهی که آستین های گشاد داشتند و نشان هاگوارتز رویشان گلدوزی شده بود.
از بلندگوهای جادویی قطار صدایی پخش شد: - لطفا تمامی مسافران از قطار پیاده شوند!
هریت و رونیا از قطار پیاده شدند. قطار در ایستگاه خیلی خیلی کوچکی که تنها یک سکو داشت، توقف کرده بود. زن درشتجثه و قدبلندی با موهای بلند و ژولیدهی قهوهای در سکو منتظر بود. ادامه دارد...
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
دختر شدیدتر گریه کرد و در کوپه را بست. رونیا گفت: - حالا چرا گریه می کرد؟ من خیلی هم خوشحال می شم اگه اسکای از دستم فرار کنه!
همان موقع دوباره در کوپه باز شد. این بار پسری با پوست سفید و موهای قهوه ای پشت در بود که ردای هاگوارتز را به تن داشت و دندان های جلویی اش کمی بزرگ بودند. او نگاهی به داخل کوپه کرد و گفت: - شما یه وزغ ندیدین؟ یه دختر به اسم نورا (۱) وزغشو گم کرده.
هریت گفت: - نه. یه دختر هم چند لحظه پیش اومده بود. اونم دنبال یه وزغ می گشت.
پسر توضیح داد: - اون خود نوراست. وای، تو هریت پاتری! من همه چیزو دربارهت خواندهم. اسم منم هاروی گرنجره... و شما؟
هاروی موقع گفتن جمله ی آخرش به رونیا نگاه می کرد. رونیا گفت: - رونیا ویزلی.
هاروی گفت: - خوشوقتم. می خوای عینکتو درست کنم، هریت؟
هاروی چوبدستی اش را از توی جیب ردایش درآورد. هریت گفت: - چرا که نه!
او از عینک وصلهپینه دارش متنفر بود. هاروی چوبدستی اش را به طرف عینک هریت گرفت و گفت: - ریپارو!
همه ی وصله های عینک هریت ناپدید شدند. هریت عینکش را درآورد، با تعجب به آن نگاه کرد و دوباره آن را به چشم زد.
هاروی گفت: - الان بهتر شد!
وقتی هاروی خارج شد، رونیا گفت: - چه پسر عجیبی بود!
...... ۱- منظور نسخه ی انگلیسی نوراست، نه نسخه ی فارسی آن.
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در 1403/1/28 15:23:58
با یه کتاب میشه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.