هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱:۱۸ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#61
- آخه من دو دقیقه نیست بعد عمری از بیکاری در اومدم... هنوز هیچی نشده اخراج ؟
دیزی فریاد بلندی سر داد.
بلاخره هر آدمی درجه تحملی دارد. در آن مکان و در آن زمان درجه تحمل او نه تنها به سر رسیده بود، بلکه در آستانه ترکیدن بود.
- شما کل این سالن رو نگاه کن آخه... جز این یه تیکه همه جا داره از تمیزی برق میزنه .

سریع به سمت لکه بستنی رفت. با جاروی نم دارش روی زمین را جارو کشید. چندی بعد دیگر هیچ لکه بستنی روی زمین دیده نمی‌شد.

-بفرمایید اینم از این! کاری داشت ؟! پاکش کردم رفت. اعصاب برای آدم نمی‌ذارن که هنوز جات تو سوژه خشک نشده پرتت میکنن بیرون ... عه! من میرم آبدارخونه چایی بخورم، جناب شهردار برای شما ام بریزم ؟
- والا چایی که مال ایرانیانست. من قهوه میخورم. ممنونم.

شهردار که شهرهایش به دلیل داد و فریاد های یهویی دیزی ریخته بود، جمله اش را تمام کرد و سریع به داخل اتاقش رفت. دیزی نیز بند و بساطش را جمع کرد و به سمت آبدارخانه رفت. در راه نیز به این فکر میکرد که " مگه اینکه تو خواب ببینید من از این سوژه برم بیرون".

کمی آن طرف نیز پشت در های بسته سیل عظیمی منتظر بودند که استعداد های داشته و نداشته شان را به نمایش بگذارند.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸:۵۳ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#62
اما جعفر، مثل روندا فکر نمی کرد. اون با دلسوزی نگاهی در عمق چشمان آگلانتاین انداخت. عمق چشمان آگلانتاین خیلی زیاد بود. خیلی خیلی زیاد بود. جعفر در اعماق چشمان آگلانتاین محو شده بود که با دیدن تابلوی" منطقه شنا ممنوع! عمق زیاد!" روبرو شد و مجبور شد از اعماق چشمان آگلانتاین بیرون بیاد. سپس متوجه خستگی عمیق تری در صورت و اندام آگلانتاین شد که حتی از ساق پای آگلانتاین هم، خستگی اش قابل تشخیص بود.

جعفر با خودش فکر کرد که شاید آگلانتاین نیاز داره که کمی ریلکس کنه. به هرحال آگلانتاین 52 پست هست که بدون لحظه ای توقف درحال ویزیت کردن و بیماری چِپونی به مریضایی بود که فقط و فقط برای یه کارت تاییدیه سلامت و اینا... به بیمارستان میومدن. پس حداقل حقش این بود که یه استراحت به کمر ناقصش بزنه.

جعفر به سمت میز آگلانتاین رفت. قلم پر آگلانتاین رو برداشت و روی چوبش نوشت "استراحت"! سپس چوبش رو به کمر آگلانتاین زد. اما آگلانتاین از سوژه بیرون نرفت و با نگاهی پر از تعجب به جعفر زل زده بود. جعفر هم با صورتی بی احساس به آگلانتاین زل زده بود. جعفر چوبش رو بالا برد و با شدت به سر آگلانتاین کوبید.

آگلانتاین هنوز هم از سوژه بیرون نرفته بود و همچنان با نگاهی متعجبانه به جعفر زل زده بود. روندا هم هر چند لحظه ای یکبار نگاهش رو بین جعفر و آگلانتاین پخش می کرد. جعفر که از سمجی آگلانتاین کلافه شده بود، به سلاح نهاییش رو آورد. از جیب شلوارش پیچگوشتی چارسویی در آورد، پیرهن آگلانتاین رو بالا زد و پیچگوشتی رو در نافش فرو کرد.

آگلانتاین با همون نگاه متعجبانه قبلی به جعفر زل زده بود. ناگهان شکمش افتاد. دو پای آگلانتاین به دو طرف افتادن و تمام اعضاش از هم جدا شدن. جعفر پیچگوشتی رو انداخت هوا و بعد از اینکه یه دور چرخید، گرفتش و رو به روندا گفت:
- بابام همیشه میگفت "پیچگوشتی فقط پیچ باز نمی کنه!"

از گوشه مطب جارو برقی رو برداشت. آگلانتاین رو جارو کرد و کیسه جارو رو از پنجره به بیرون خالی کرد. برگشت و روندا رو دید که منتظر مریض روی صندلی نشسته.

- گوسفندای من خوابش میکنن. پیچگوشتی من بازش میکنه. خودم جمش میکنم. تو باید دکتر بشی؟ بابام همیشه میگفت " رو که نیست، سنگ رو سنگ بند نمیشه!"
- خب منم باید یکاری بکنم!
- بابام همیشه میگفت" در دیزی بازه، حیای گربه رو باید دم حجله کشت!"

هنگامی که جعفر و روندا سر دکتر بودن بحث می کردن، در مطب باز شد و درپوش چاه حموم وارد شد.


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۲۱:۳۸:۱۲
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۲۱:۳۹:۱۰
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۲۱:۴۰:۳۱
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۲۱:۴۱:۲۹
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۲۱:۴۲:۱۲


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE

کلی دسته گل آب دادم، الان دورم یه باغ سبز و زیبا دارم.
ن.ا.م.ک.ب.خ.م!
چ.ش.خ.خ.ت.س.ب؟!
ت.ت.ج.د.د.م!
ق.ا.ب.ب.ب.چ.م!
ب.چ.ق.ب.ک.پ.ه.چ.م؟


پاسخ به: دکه کدخدای دهکده
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶:۴۲ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#63
سلام! من برای این انجمن یه ایده دارم. ایده‌م اينه که یه تاپیک تاسیس بشه به اسم "مسافرخانه‌ى خاکستری". منظور از کلمه‌ى خاکستری، ترکیب سیاه و سفیده. مسافرخانه‌ى خاکستری، جاییه که همیشه یه محفلی و یه مرگخوار با هم هم‌اتاقی‌ان و هیچ وقت دوتا هم‌جبهه‌ای هم‌اتاقی نمی‌شن. اولین سوژه‌ش هم اینه که لرد سیاه و دامبلدور یاران‌شون رو می‌برن به مسافرخانه‌ى خاکستری تا یه مدتی اونجا باشن.

درود پاتریشیا.

ایده ات پس از مدت کوتاهی بررسی و نتیجه اش بهت اعلام میشه!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۱۸:۵۴:۵۱

آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶:۳۸ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#64
نام: هانا ابوت

گروه : هافلپاف

پاترونوس : اسب تک شاخ

نژاد : اصیل

والدین:مادرش در سال ۱۹۹۶ به دست مرگ خواران در جنگ دوم به قتل رسید


مهارت ها: طلسم های دفاعی که با ارتش دامبلدور آموخته بود

ملیت : بریتانیایی

چوبدستی: چوب درخت راج و ریسه قلب هیپوگریف و پر ققنوس

ویژگی ظاهری : موی بلند طلایی حالت دار ( نه صاف نه فر) ، پوست سفید ، قد بلند ، چشم های سبز رنگ

ویژگی اخلاقی : خیلی مهربونه ، ارومه ، زیاد ناراحت نمیشه ولی اگه بشه کینه به دل میگیره و تلافی میکنه ، رک حرف میزنه ، یکم مغروره ، با دوستاش گرم میگیره و با اونا باشه شیطون میشه.


خلاصه ای از زندگیش:
یکی از دانش آموزان گروه هافلپاف و از همدوره‌ای‌های هری پاتر می‌باشد. . در هری پاتر و تالار اسرار او از گفته‌های هم‌خانه خود ارنی مک‌ میلان که معتقد بود هری نواده سالازار اسلیترین است تردید داشت و در مسابقات سه جادوگر مدال «حمایت از سدریک دیگوری/پاتر بوگندو» را به سینه زده بود زیرا او و برخی از هافلپافی‌ها معتقد بودند که هری افتخار حضور در تورنمنت را از دیگوری ربوده‌است. اگر چه او در شرایط خوبی با هری، رون و هرماینی باقی‌مانده بود، در محفل ققنوس او یکی از ارشدهای هافلپاف شد و پس از آن به ارتش دامبلدور پیوست. او بسیار حساس به نظر می‌رسد از جایی که در طول امتحانات سمج دچار شکست عصبی شده بود و مجبور به استفاده از آرامبخش‌های مادام پامفری شده بود.

در شاهزاده دورگه پس از اینکه مادرش توسط مرگ‌خوارها کشته می‌شود از هاگوارتز خارج می‌شود. اما او در کتاب آخر به هاگوارتز برمیگردد و در جنگ شرکت می‌کند.

ارشد گروه هافلپاف - عضو باشگاه دوئل هاگوارتز


تایید شد.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۱۵:۱۲:۱۶


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸:۳۱ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#65
هکتور نگاهی به لرد سیاه کرد.
-

هکتور نگاهی به لرد جوان نیز کرد!
-

لرد جوان اطلاع چندانی از دلیل وحشت ورژن دیگر خودش و بقیه مرگخواران از جنب و جوش هکتور نداشت. با هر حرکت ملاقه ی هکتور، مرگخواران که گویی صحنه های ناهنجاری را می دیدند، خودشان را جمع می کردند. لرد سیاه نیز دست کمی از آن ها نداشت. با اینکه هکتور از مرگخواران وفادارش بود، ولی این وفاداری کوچکترین دلیلی برای علاقه لرد سیاه به معجون هایش ایجاد نمی کرد.

- خب... یکمم زالو بریزیم... اوا یکم زیاد شد. مشکلی نیست البته. پر قوه میشه.

هکتور لبخندی به مرگخواران زد و معجون را داخل لیوانی که از ردایش در آورده بود، ریخت. مایع داخل لیوان، کوچکترین شباهتی به معجون تغییر شکل نداشت. هکتور از جلوی مرگخوارها که همگی از ترس تماس با قطرات آن معجون، در یک جا جمع شده بودند گذشت و به سمت لرد جوان رفت.
- خب... یکمی از موهای شما کار رو در میاره.

لرد جوان دسته ای از موهایش را به هکتور داد. با افزودن موها به داخل لیوان، مایع به رنگ سفید شفافی در آمد.
- خب ارباب... وقتشه که سرنوشتتون رو کامل کنین!




پاسخ به: گیم‌ نت هاگزگیم
پیام زده شده در: ۵:۲۱:۳۴ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#66
با ورود و شنیده شدن صدای بلاتریکس، همه سروصداها خوابید. گیم نت به شکل عجیبی ساکت شد. حتی جیرجیرکی که این موقع ها وارد صحنه می شد و جیر جیر می کرد، جرأت نداشت که بیاد و جیر جیر کنه. کمی اونطرف تر، میون جمعیت، چندین نفر همزمان آب دهنشونو قورت دادن و صدای هماهنگی قورتشون سکوت رو شکست.

بلا نگاهی به قورت دهندگان انداخت و با یکیشون چشم تو چشم شد. قورت دهنده، آب دهنش تو گلوش گیر کرد. زرد شد، قرمز شد، سبز شد، آبی شد و در نهایت کسی نتونست گروهشو تشخیص بده تا گروه بندی بشه. پس سیاه شد، کف و خون قاطی کرد و روی پارکت کف مغازه افتاد. همه میخواستن به سمتش برن و کمکش کنن، اما حضور یه نفر براشون سنگینی می کرد.
- که اینطور!

قورت دهنده ناشی، فضا براش تیره و تار شده بود. خیلی تیره شده بود. خیلی خیلی! فضا یکم روشن شد. دوباره تیره شد. باز روشن شد و بار دیگه تیره.

- هوی! انقد اون لامپو روشن خاموش نکن. بسوزه پولشو از اسکور می گیرما!

ناگهان از جایی نامعلوم، فلزی سخت بر فرق سر فرد مذکور فرود اومد و اونو به زمین انداخت. اسکور از پشت سر به یوآن نزدیک شد و دم گوشش گفت:
- منکه نمیدونم کی اونو زد. ولی من خودم اینجا دنبال یکی ام پول گیم نتمو از اون بگیرم. تو میخوای پول لامپتو که همه میفهمن از زمان مرلین و آفتابش پت پت میکنه، از من بگیری؟

در همین حین که یوآن میخواست برگرده و با اسکور دست به یقه بشه، فرد قورت دهنده ناشی رو به موت بود. صحنه هایی ناواضح می دید. ناگهان نوری روشن شد. قورت دهنده مستقیم به نور که کمی سو سو میکرد نگاه کرد و با خودش گفت:
- دیگه آخرشه! وقت رفتنه!

فردی سیاه پوش جلوی نور اومد. قورت دهنده نمیتونست چهره فرد سیاه پوش رو ببینه. اما میفهمید که این سیاهی، فرشته مرگه و باید باهاش بره.

- چطور جرأت می کنین آب دهنتونو قورت بدین.

بلا خم شد. قورت دهنده ناشی رو برداشت. دست توی حلقش برد و تف گیر کرده رو درآورد و توی صورت قورت دهنده پرت کرد.
- حتی تفتم میدونه وقتی من اینجام نباید جرأت پایین رفتن رو داشته باشه!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۶:۵۵:۰۳
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۶:۵۶:۳۳


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE

کلی دسته گل آب دادم، الان دورم یه باغ سبز و زیبا دارم.
ن.ا.م.ک.ب.خ.م!
چ.ش.خ.خ.ت.س.ب؟!
ت.ت.ج.د.د.م!
ق.ا.ب.ب.ب.چ.م!
ب.چ.ق.ب.ک.پ.ه.چ.م؟


گاثیک پانک
پیام زده شده در: ۰:۰۲:۱۲ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#67
جادوفلیکس


بین یک عالمه پس‌کوچه‌های آزگارد، لای یک عالمه سقف شیروانی و بند رخت‌های بینشان و چراغانی‌های خیلی، سقف شیشه‌ای زندان عمومی آزگارد زیر نور ماه برق می‌زد و تابلویش بالای سر یک صف گنده تاب می‌خورد.

Walkin' thru the sleepy city
In the dark it looks so pretty
Till I got to the one café
That stays open night and day


هر یک دانه مردم توی صف مشتش را محکم دور گردن پول‌‌هایش گره زده بود و بالای کله مردم‌های دیگر تکانش می‌داد و وقتی می‌دید تکان دادنش هیچ تاثیری روی کاهش طول صف ندارد، تکان‌تکانش می‌داد. و وقتی باز هم می‌دید صف کوتاه نشده، ناراحت می‌شد و غصه می‌خورد و نزدیک بود دق کند و بمیرد که یکهو یادش می‌افتاد که بهرحال دارد زندان می‌رود و اگر الان جرم ارتکاب نکند، کِی بکند؟ پس نعره می‌زد و پیرهنش را می‌درید و تبرش را بیرون می‌کشید و می‌رفت که مردم جلویی‌اش را از نفس نصف کند که یکهوتر یادش می‌افتاد والارون کبیر دستور داده هیچکس نباید توی آزگارد قانون را اذیت کند. پس ناراحت تبرش را برمی‌گرداند توی جیبش و پیرهنش را از زمین برمی‌داشت و سعی می‌کرد تکه‌هایش را دوباره یک‌جوری تنش کند که وایستا یک لحظه... اسم واراون کبیر، والرون بود یا ولانرون؟ و قانونش چی بود... هیچکس نباید قانون را بشکند ولی باید برود زندان عمومی؟ و جز زندان عمومی یک دانه زندان دیگر هم بود که جای تاریک و مرطوبی بود که آدم‌های پیری که پاسپورت نداشتند را تویش می‌انداختند؟ رگناروک شروع شده و اودین معدوم شده بود؟ والاراون دسیسه چیکار کرده بود؟ ها؟
و قبل از اینکه فرصت کند کله‌اش را بخاراند و به فکر فرو رود، می‌دید صف یک نفر جلو رفته و خوشحال پیش می‌رفت و مشتش را دوباره دور پول‌هایش گره می‌زد.

Just a lookin' at the sleepy city
In the night it looks so pretty
No one sees the city lights
they just care about the warmth inside


زیر نور یک مشعل آویزان، روی کمر یک میز، یک عالمه پول و بلیت لای هم دراز کشیده بودند. نگهبان چاق و چله و سیبیلو و میان‌سال و میان‌کچلِ زندان عمومی، یک دانه اسکناس را با دو دانه دستش گرفت و کشید.
-اسکناستون گوشه نداره. نمی‌تونیم پذیرشتون کنیم.

یاروی آزگاردی انگشتش را کرد توی گوشش و چرخاند.

-نه نه. اسکناستون. نه خودتون.
-عه. نشنیدین شما صداعه رو؟
-صدای اینکه اسکناستون گوشه نداره؟

یاروی آزگاردی تصمیم گرفت خیالاتی شده. دست کرد توی جیبش که یک اسکناس دیگر بیرون بکشد که وایستاد. برای یک لحظه، هزارتاهزار سایه‌ای که نور مشعل بین بلیت‌ها و پول‌ها لولانده بود، قد کشیدند، آب رفتند و دوباره قد کشیدند. یاروی آزگاردی بالا را نگاه کرد.
-مشعلتون داره می‌لرزه چرا؟
-اسکناستون گوشه نداره آقا. وقت ما رو نگ-

و سقف زندان در نعره فنریر منفجر شد.

No one listens to what people say
I just sit and hear the radio play
Just then this girl walked in my way
And she was as pretty as my sleepy city


توی آزگارد، نعره فنریر همه چراغانی‌ها را ترکاند. شیر و انی از روی سقف‌ها پریدند و هرکدام یک‌طرف دویدند. بند رخت‌ها disband شدند و یک میلیون آزگاردی دست‌هایشان را سپر گوش‌هایشان کردند و روی زانوهایشان خم شدند و دندان‌هایشان را روی هم فشار دادند و چشم‌هایشان را محکم بستند. ولی نعره فنریر لای انگشت‌هایشان خزید و سپرهایشان را پرپر کرد و رفت توی مغزشان و منفجر شد.

و یک میلیون مغز، یک میلیون مه زرد را بیرون دمیدند.

و یک میلیون وایکینگ برای اولین بار در خیلی مدت، دنیای اطرافشان را با وضوح دیدند.

و فهمیدند.

-فنریر برگشته.
-طلسم والراون شکسته.
-رگنارووووووک!

Will you walk through the sleepy city
In the night it looks so pretty
Tired of walkin' on my own
It looks better when you're not alone


توجه:

ماجراهای اوپس کده

دو چشم سیاه از لای آبشاری از موهای سیاه‌تر به آسمان آزگارد نگاه می‌کردند.

فصل دوم

توی دریای آسمان شب، یک عالمه ستاره این‌ور و آن‌ور شنا می‌کردند تا از سر راه نعره فنریر کنار بروند.

اپیزود یازدهم

زیر دو چشم سیاه، پنجره یک لبخند عریض با ولع رو به دریای آسمان شب باز شد.

Gothic Punk

-می‌بینی؟ می‌بینی چطوری حتی ستاره‌ها هم ازش می‌ترسن؟

اینکی توی شیشه مربایی که زندانی شده بود، به این موضوع فکر کرد و خواست بگوید که اینکی از هیچکس نترسید و شاید تمام مدت ستاره واقعی اینکی بوده و یکی باید برش دارد و بذاردش توی آسمان. اینکی همه این‌ها را آماده کرد و رفت که بگویدشان که یکهو یادش افتاد دوستای یارویه‌ی دختره‌ی موبلنده روی یک تکه کاغذ ریخته بودندش و کاغذ جذبش کرده بود و جذاب‌ترین و شجاع‌ترین و خفن‌ترین لکه جوهر دنیا تبدیل شده بود به لکه‌ای بی‌خاصیت و نامطبوع مثل هر جوهر دیگری.
یارویه‌ی دختره‌ی موبلنده از بالکن کلیسا بیرون آمد و روی صندلی‌اش کنار اینکی نشست.
-به کلیسای والراون خوش اومدی. نظرت چیه؟

اینکی مغزش را با دو دست برداشت و تویش را نگاه کرد. اینکی والراون و وورجولیدنشان با هم را دید. اینکی دید که چقدر خفن وورجولیده و چقدر باید همه برایش دست می‌زدند و بعنوان اینکی شماره یک دنیا انتخابش می‌کردند که یکهو یک یاروی بی‌ادبی وسطشان پریده بود و والراون را ترور کرده بود و یک یاروی بی‌ادب‌تری جرئت کرده بود اینکی را بدزدد و روی یک ورق کاغذ پخش کند و بیاردش توی کلیسای والراون.
و همه‌اش تقصیر این یاروعه موبلنده خوانندهه بود. پس اینکی تصمیم گرفت روی ورق کاغذش این‌ور و آن‌ور شود و برایش بین یک عالمه کلمات بد بد شرح دهد واقعا نظرش چی بود.

پرواتی پاتیل سوار بر پاتیلش قل خورد و وارد اتاق شد.
-بانو مورگانا، آزگاردی‌ها از طلسم والراون آزاد شدن.

نور یک رعد و برق سریع توی اتاق کلیسا پاشیده شد و سریع‌تر از لای سوراخ و سنبه‌های در و دیوار بیرون رفت.

-شروع شده؟

قبل از اینکه پرواتی پاتیل پاتیلش را پروات کند، بیرون یک چیزی به یک چیزی دیگر خورد و سه چهارتا چیز یکی بعد از آن یکی منفجر شدند و چند نفر داد و بیداد کردند.

-بالاخره! بیا اینکی. لذت ببر از چیزی که منظره‌ای که هزار سال مشغول نقاشیش بودیم.

مورگانا له فی
اینکی را با کاغذش برداشت و سمت بالکن کلیسا رفت. آسمان شب بعد از یک عالمه شب بودن، خسته شده بود و ستاره‌هایش را جمع کرده بود که برود خانه‌اش. از پشت یک عالمه گردن کارخانه‌ها، خورشید خوشحال و خندان یک روز تازه را روی شانه‌اش انداخته بود و داشت می‌آمد سمت آزگارد.

توی خیابان‌های آزگارد، مردم همدیگر را می‌کشتند.

The clouds are blood-red. The sky bleeds, and mother Earth, with a quivering hand has put up white fluffy bandages to staunch the bleeding. Yet the blood soaks through. The very air is heavy with the scent of it

I hear the roar of a big machine
Two worlds and in between
Hot metal and methedrine
I hear empire down
I hear empire down


A bolt of lightning scars the burgundy bosom of the sky once again. Expectant air stands suspended on strands of time as suddenly a great thunder shakes the foundations of the firmament. And the clouds weep in despair. For nothing can now keep the blood of heavens from flooding the earth

I hear the roar of a big machine
Two worlds and in between
Love lost, Fire at will
Dum-dum bullets and shoot to kill
I hear Dive, Bombers and
Empire down
Empire down


Raised axes fall with the red rain. Gritty green and dark blue shoot from skeletal wands held by skeletal hands aiming from sleeve-trenches. Mouths shout roars of recoil as the loaded wands shoot death. Bombs of color explode and heads roll


I hear the sons of the city and dispossessed
Get down
Get unearthed
Get pretty but you and me
We got the kingdom
We got the key
We got the empire
Now as then
We don't doubt
We don't take direction
Lucretia, My reflection
Dance the ghost with me


High above the raging battle in the streets, Morgana Le Fay stands in the cathedral balcony. A bright sheen dances in her eyes as scarcely contained euphoria radiates from between her black locks. The pounding of her eager heart is deafening to little old Inky, caged in a paper-prison in her hand

See, my lovely little spot of ink? Feel the glory? Feel the old promise kept, renewed and fulfilled

Morgana Le Fay opens her arms wide towards the uproarious crowd in a gesture of half-dancing, half-conducting the great orchestra of Life and Death


We look hard
We look through
We look hard
To see for real
Such things I hear, they don't make sense
I don't see much evidence
I don't feel
I don't feel


Inhale murder with every breath. Feel the hot blood as it travels down your ink-windpipe, clings to your ink-lungs, nests there, grows there. Can you hear its quiet little laughter? On the wings of The Multifold it has seen The Red Deluge. A great flooding to end the old and begin the new. Oh, the beauty, the beauty
.


A long train held up by page on page
A hard reign held up by rage
Once a railroad
Now it's done


She jumps up, whirls, raises an arm, Allegro to Presto to Prestissimo. Her joy and energy only matched by the red storm outside

The Once and Future Wizard, my darling darling Merlin. I hear your footsteps. Be well come


I hear the roar of the big machine
Two worlds and in between
Hot metal and methedrine
I hear empire down


Over the horizon, far far away, where even the tallest spire of the cathedral has to rise on tip-toes to see, a black iota quivers against the rising sun. A million fars away, the wings of a million locusts flash a ravenous rictus to the world

And young Gustaf heralds the gift they bring



We got the empire, now as then
We don't doubt, we don't take reflection
Merlin, my direction, dance the ghost with me


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۰:۱۰:۳۸
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۱۷:۴۵:۰۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲:۰۵ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#68
با اجازه، اومدم که بعنوان نماینده هافلپاف این رو بدم خدمتتون و برم.


"طبق روال هر روز صبح، با اولین پرتوی خورشید که از پشت کوه‌ها بیرون زد، چشمانش را باز کرد. اهمیت زیادی برای سحرخیزی قائل بود. هر چه باشد، برای کارهای بسیاری که در طول روز باید انجام می‌داد، حتی اگر اصلا نمی‌خوابید هم باز وقت کم می‌آورد!

کارهای روزانه‌اش را شروع کرد. آشپز ماهری بود و خانه‌ی گرم و نرمش بویی شبیه به بوی امنیت می‌داد.

- هی! بیدار شین دیگه. ده دقیقه‌ از طلوع گذشته و شماها هنوز خوابین! خجالت نمی‌کشین؟

در پس این فریادهای به ظاهر خشمگینانه‌اش، مهر و محبتی بی‌نهایت نهفته بود. کسی نمی‌توانست منکر عشق و علاقه‌ای که در وجودش فوران می‌کرد، بشود.

جد اندر جد گریفیندوری بودند و جوش و خروش گودریک کبیر در تک تک سلول‌هایش نمایان بود. موهای انبوهش را با چوبدستی بالای سرش جمع کرد و درحالیکه آوازی را زیرلب می‌خواند، رفت تا بصورت حضوری اعضای خانه را بیدار کند."


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴:۰۵ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#69
مرگخواران جان به فدای لرد هم شتابان به مزارع هویج اطراف حمله ور شدند تا هویجی به انداره ی سر گابریل پیدا کنند.
صحنه ای بود بس دیدنی. هرکدام از آنجا تا زانو در گل و لای فرو رفته تا آرنج آستین ها را بالا داده و در حال چیدن محصول بودند. هویج های منتخب را یک به یک پشت یک کامیون بار زدند و دم دمای صبح که کل هویجای منتخب مزارع را بار زدند شروع به حرکت کردند.

چهار ساعت بعد...

-بانووو بیاین که خبر خوش آوردیم.
-هویجو پیدا کردین؟
-هویجارو درواقع. هرچی خوب بود چیدیم با اضافشم مبتونین مربا هویج درست کنین.
-سبزی پلوهای مامان چقدر هوشمندن.
-
-بسیار خب بیاین خالی کنین این بغل تا من حاضر شم بیام.

دقایقی بعد مروپ با دستکش و روپوش و ماسک اتاق عمل وارد صحنه شد.
-بانو اینهمه تجهیزات و لباس لازم بود؟
-ایزابل مامان معلومه که برای عمل پیوند باید بهداشتو رعایت کرد شما و بقیه هم که لباساتون هنوز گلی هست برید لباساتونو عوض کنید دست و روتونو بشورین شاید موقع جراحی به کمک نیاز داشتم.
-چشم بانو.
- خب گابریل مامان بذار بذارمت روی این تخت استرلیزه تا بیام ببینم کدوم هویج به سرت میخوره.
مروپ درحالی که گلدان های تام را از روی میز کنار پنجره بر میداشت و از پنجره پرت میکرد بیرون و گابریل را کشان کشان روی آن میز میگذاشت این را گفت.
-بانو همه مون استرلیزه شده اومدیم.



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷:۴۸ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#70
خلاصه:

جای روح لرد سیاه و دامبلدور عوض شده. اونا بعد از مدتی زندگی به جای هم بلاخره خسته شدن و با هم توافق کردن که به مرگخوارا و محفلیا واقعیتو بگن و هرکدوم به جایگاه خودشون برگردن.
الان لرد دامبلدورنما و دامبلدور لردنما جلوی خانه گریمولد وایسادن و میخوان برن به محفلیا همه چیو بگن.
_______________

دامبلدور به فضای میان دو خانه چشم دوخت. و باز هم بیشتر چشم دوخت. آنقدر چشم دوخت که ذرات عرق از پیشانی کالبد لردی اش شروع به چکیدن نمود. هر چه می گذشت رنگش بیشتر و بیشتر به قرمزی می گرایید. بلاخره مغزش شروع به باد کردن کرد و در آستانه انفجار قرار گرفت.

-دارید با کالبد مبارکمان چه می کنید؟! یکی از هورکراکس هایمان را سوزاندید که!
-به یاد آوردن آدرس خونه گریمولد برای باز شدن افسون رازداری برام خیلی سخت شده باباجان.

لرد عصبانی بود. بسیار عصبانی! آن همه راه از میان کوه های مرتفع و دشت های وسیع نیامده بود که به خاطر یک آدرس به یاد نیاوردن دامبلدور پشت در بماند.
-خوب فکر کن! اصلا یک نگاه به قیافه ما بینداز یادت می آید!

دامبلدور و لرد برای دقایقی به یکدیگر زل زدند.

-متاسفانه یادم نیومد بابا جان.
-با دیدن ما یادت نیامد زیرا ما از این به این تبدیل گشته ایم و ابهت بی چون و چرای خویش را از دست داده ایم. آن وقت در این شرایط باید اینجا بنشینیم و تلاش مذبوحانه شما را نظاره کنیم!

دامبلدور نگاهی پر از حس ترحم و دلسوزی به لرد انداخت. اشکی از چشمانش ترشح شد. اشک با دیدن قرمزی چشمان دامبلدور وحشت کرد و جیغ زنان دوباره به همانجایی که از آن ترشح کرده بود، برگشت.
-تام، پسرم...ناراحت نباش...مطمئنم یادم میاد. فقط کافیه یکم به ریشم دست بکشم؛ که خب ندارم! پس طبیعتا کافیه به ریش تو دست بکشم. بکشم؟


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۲:۳۱:۲۱



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.