هواي بسيار سرد بود. همه از سرما به خود مي لرزيدند. ناگهان زخم پيشاني هري سوخت . هري ايستاد و دستش را به نشانه ي ايست بالا برد.
هرميون: هري! چي شده؟
هري: زخمم به شدت ميسوزه تا حالا هيچ وقت اين طوري نبوده!
رون : خب شايد به اسمشونبر نزديك شديم!
هري:آره! فكر كنم!
هر لحظه كه مي گذشت شدت سوزش زخم هري بيشتر و بيشتر مي شد. تا اين كه آنقدر سوزش زياد شد كه هري به روي زمين افتاد.
ديگرنگراني و ترس در چهره ي همه ي بچه ها موج ميزد.
هرميون با نگراني گفت: هري حالت خوبه؟؟
هري: آره ! خوبم! ما بايد به راهمون ادامه بديم!
رون: انگار چند نفر از اون طرف دارن به سمت ما ميان!
لونا:چند نفر هم از اين طرف دارن ميان!
هري بريده بريده گفت: بچه ها ! چو..چوب...دستي هاتون ...رو آمده كنيد!!
هرميون: دارم نقابشون رو مي بينم! اونا مرگخوار ها هستند!
در همين لحظه صدايي در محوطه طنين افكند: خب!خب! مي بينم كه دوستاي كوچولومون به جنگ با من اومدن! بهتره بگم كه خودتون با پاهاي خودتون به دام من اومدين! بگيريدشون!
ناگهان چندين طناب مانند ماري به دور آن ها پيچيده شد.
-: خب هري ! هنوزم مثل پدرت، جيمز مغروري ؟ يا اين كه حاضري جلوي من تعظيم كني؟
هري : اسم پدر منو به زبونت نيار!!
-: پس هنوز مغروري! و حاضري دربرابر من تعظيم نكني و با اين كار باعث بشي كه دوستات جونشون رو از دست بدن! نه؟؟
هري : با اونا كاري نداشته باش! كسي كه بايد بكشي منم نه اونا!
-: پس براي چي اونا رو با خودت اين جا آوردي؟ آوردي كه نشون بدي مي توني منو شكست بدي؟ يا اين كه منو بترسوني؟ فكر كردي كه با چند تا چوبدستي مي توني من رو از بين ببري؟ تو اشتباه مي كني. من مثل شماها اينقدر ابلحه نيستم كه بذارم جونم و جسمم با هم باشن و شانس زندگي كردن رو از دست بدم!! آخرين جون من توي اين شيشه است!
و دستش را درون رداي پاره اش كرد و شيشه ي كوچكي را بيرن آورد . درون شيشه مايع سبز رنگي بود واز دهانه ي آن بخار سبز بيرون مي آمد. زخم هري با ديدن شيشه بيشتر از قبل سوخت .
-: هري! تو خيلي ضعيف شدي ! مثل دامبلدور ! اون از تو قوي تر بود ولي من تونستم اونو شكست بدم و اونو از بين ببرم ! مطمئن باش كه از بين بردن تو و دوستات هم براي من كاري نداره! براي اين كه بهت ثابت كنم بهشون مي گم كه از اين جا برن!
سپس رو به مرگخوارها كه دورتادور آنها را گرفته بودن كرد و با سر به آنها اشاره كرد كه از آنجا بروند.
مرگخوارها ديوانه وار خنديدند و غيب شدند.
-: هري آماده مرگ باش!3....2....1 !
و نور سبزي همه جا را فراگرفت!
همه به هم نگاه كردند . هيچ كس باورش نمي شد كه هري به اين راحتي مرده باشد و باعث پيروزي لردولدمورت و حكومت سياه شده باشد.
نور سبز كم كم در حال ناپديد شدن بود. سايه ي فردي نشسته كه به سمت زمين خم شده بود و مايع سبز رنگي از سر او ميچكيد نمايان شد.
پس از مدتي سايه فرد ايستاد و با گام هايي به طرف آنها آمد.
پچه ها به دقت به سايه نگاه مي كردند.
هرميون : هري ! هري زنده اس !!!
هري چوبدستي اش رو به سمت پچه ها گرفت و زير لب وردي خواند . طناب ها از دور آن ها باز شدند .
هرميون : هري تو چه طوري ولدمورت شكست دادي؟؟؟؟؟
چو: تو اين كارو كردي؟
هري: قبل از اين كه منو بكشه من با يه ورد شيشه رو شكستم!!!! بعد هم از زخمم يه مايع سبز رنگي بيرون اومد.
چو: هري !!! زخمت از بين رفته!!!
وهمه با تعجب به صورت هري نگاه مي كردند!!
____________________________________________
باتشكر
خواهش مي كنم تاييدش كنيد!!!!!!
با زي با كلمات
هوم...آخرش خیلی انتحاری تموم شد...ییهو همه فکر کردن هری مرده و ههیو هم فهمیدن که نمرده!! یخورده قهرمان بازی شد!
ولی از بین رفتن زخم هری جالب بود...
اونقدر خوب بود که تایید بشه! موفق باشی!
تایید شد!