هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بی نام
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
کافه - سینه خیز - بی انصاف - - تحصیل - ریپارو - متقاضی - معروف - پاتیل - کنایه


آن روز روز گردش به دهکده ی هاگزمید بود . هری رو و هرمیون آماده بودند تا به هاگزمید بروند . هرمیون باید برای خودش یک *پاتیل* نو میخرید . پاتیل کهنه اش دیگر کاربردی نداشت .تاکنون چند بار با طلسم *ریپارو* تعمیر شده بود .
آن سه در راه بودند که ناگهان صدای انفجاری متوقفشان کرد . چندی بعد هر سه از روی غریزه روی سینه بر زمین دراز کشیدند و به طور *سینه خیز * پشت بوته ای پناه گرفتن . وقتی دیگر احساس خطر نمیکردند بلند شدند تا ببینند چه خبر شده ؟
ها ها ها هو هو هو !!!!
هری و دوستانش سر شان را برگرداندند . مالفوی کراب و گویل .
مالفوی : چیه پاتر *معروف* از یه ترقه ی کوچولو ی مامانی ترسیده ؟ اوه نگید که درست فهمیدم . ها ها ها !!...
هری و رون و هرمیون اعتنا نکردند و به راهشان ادامه دادند .
مالفوی به همراه دو حامی اش هم همانطور ایستاده و میخندند . هرمیون میخواست از مغازه ای که جدیدا کنار *کافه*ی سه دسته جارو ساخته شده بود پاتیل بخرد .
در راه آن ها با یکدیگر حرف میزدند :
هری : دیگه از دست نیش و *کنایه* های مالفوی خسته شدم . دلم می خواد یه روز طلسم آودا کداورا رو روش تمرین کنم .
هرمیون: نمیدونم چرا میذارن به *تحصیل* تو هاگوارتز ادامه بده .
رون زیر لب گفت : اون نور چشمی مردک *بی انصاف* اسنیپه . مگه اسنیپ میذاره ؟......


خیلی کتابی نوشته بودی ... یک کم راحتتر بنویس ... از کلمه ها بد استفاده نکرده بودی ولی انگار زوری جاشون داده بودی !!!
تایید نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۷ ۶:۴۶:۳۳

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
تازه تحصيل خود را در هاگوارتز به پايان رسانده بود. در طول اين هفت سال هميشه سعي خود را مي كرد تا بتواند در آينده جادوگر سرشناس و معروفي شود اما روزگار بازي ديگري كرده بود و او مجبور بود متقاضي كار در يك كافه شود. صاحب كافه بي انصاف او را از هر گونه جادو محروم كرده بود اما باز هم در خفا طلسم هايي را اجرا مي كرد تا آنچه را كه در طول اين هفت سال آموخته بود از ياد نبرد از جمله طلسم هايي كه استفاده مي كرد طلسم ريپارو بر روي پاتيل و ديگر وسايلي كه از تحصيل در مدرسه جادوگري به يادگار داشت ، بود و همچنين سعي مي كرد بعضي از طلسم ها را اصلاح يا ابداع كند ، در اين مدت كه او در كافه بود تواسنت چندين طلسم را ابداع و اصلاح كند و پس از ثبت توانست به آرزوي ديرينه اش برسد و يكي از بزرگترين و معروفترين جادوگران زمان خود شود.

تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱۲:۲۱:۲۸

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
کافه - بی انصاف - طناب - سینه خیز - تحصیل - ریپارو - متقاضی - معروف - پاتیل - کنایه
هرمیون گفته بود که هری به کافه ی هاگزهد که معروف به جادو گران بود برود اما انوقت هری با چو در گردش بود
دم به دم به ساعتش نگاه میکرد که ببیند دیر شده یا نه
سعی میکرد چو را دودر کند وسریعا خود را به محل قرار برساند
عاقبت موفق شد با نیش و کنایه زدن به او از هم جدا شوند
هری فورا خود را به کافه رساند فضای انجا شبیه پاتیل درز داز بود
و جلوی اتش را با طناب پیچیده بودند او هنگام تحصیل در هاگوارتز هیچگاه با اجازه یا دزدکی به انجا نیامده بود انجا متقاضی زیادی نداشت
وقتی که یه طرف هرمیون میرفت صدای شکستن چیزی شنید
یک سینی از دست ساحره ای افتاده وشکسته بود ساحره با دستپاچگی چوب دستی اش را در اورد وبا ریپارو زمین را تمیز کرد
همان وقت کسی از در وارد شد گوی مدت ها روی زمین سینه خیز رفته زیرا قسمت جلوی بدنش خاکی بود
هری به زور خندهاش را متوقف کرد زیرا همانوقت بود که باصدای
پرفسور تریلانی که عصبانی بود بیدار شد

خیلی تو هم بود هیچ چیزش به هم مربوط نبود...
تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۲۰:۲۳:۴۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۳۴ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

پروفسور   اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۳ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
کافه - بی انصاف - طناب - سینه خیز - تحصیل - ریپارو - متقاضی - معروف - پاتیل - کنایه


کافه سه دسته جارو بسیار شلوغ بود. وارد شد. خیلی آرام به سمت دستشویی در ته کافه رفت. زمانی که وارد شد بوی تعفن آنجا آزارش داد.
داخل دستشویی را چک کرد و سپس را از داخل با طلسمی قف نمود.نگاهی به زیر دستشویی چرک آلود آنجا انداخت, نفس عمیقی کشید و در حالی که وردی را زمزمه می کرد و به دیوار زیر آن چشم دوخته بود , سینه خیز به سوی دیوار رفت.در همین حین دیوار به دوقسمت تبدیل شد و میان آن شکافی برای عبور یک نفر نمایان شد.همچنان سینه خیز در تونلی تاریک پیش می رفت.سرانجام به دوراهی ای رسید.خوب می دانست کدام راه را باید برگزیند.راه سمت راست را پیش گرفت, به دری شکسته رسید , ورد ریپارو را بر زبان آورد تا بتواند از آن عبور کند.سرانجام نوری در انتهای تونل در جلوی چشمان او ظاهر شد.سرعتش را بیشتر کرد تا سریعتر به آنجا برسد.سرانجام در نور غرق شد.نگاهی به لباس های آغشته به کثافت خود انداخت , این بی انصافی بود که او را برای این ماموریت برگزینند.نگاهی به اطراف انداخت, در اتاق دواری قرار داشت.در مقابلش یک پاتیل در حالی که با طناب به سقف آویزان بود , قل قل صدا می کرد.کنایه دائمی اسلاگهورن را در زمان تحصیل خود به یاد آورد:
-تو هیچ وقت در شناختن معجون موفق نخواهی شد , هیچ وقت!
ولی پیش بینی او غلط از آب درآمده بود.او اکنون معجون سازی معروف شده بود, جوری که یکی از رقیبان استاد سابق خود بر شمرده میشد.در عجب بود که چگونه محفل برای این معجون خاص نگهبانی نگذاشته است.دلیل این موضوع برایش اهمیت چندانی نداشت او فقط متقاضی آن معجون بود تا ارادت خود را به لرد سیاه ابراز کند.او شیشه ای خالی را از جیبش در آورد و آنرا به معجون نزدیک کرد.درست در همان لحظه ای که سر شیشه به معجون برخورد کرد صدایی از پشت او به وی گفت:
-اسنیپ عزیز خوش آمدی!خیلی وقت بود منتظرت بودیم!
او روی خود را برگرداند تا مبارزه کند نوری آبی رنگ چشمانش را زد و چهره های هری پاتر , روبیوس هاگرید , و ریموس لوپین را برای او مشخص کرد .بعد از آن دیگر چیزی نفهمید.او بازی را به راحتی باخته بود.

تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط oppp در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۳ ۱:۴۱:۵۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۳ ۲۱:۳۱:۴۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:

روزنامه - شکست - بهت زده - با شکوه - عمیق - خطاب - اعدام - گنج - عواقب - خرگوش





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
روزنامه - شکست - بهت زده - با شکوه - عمیق - خطاب - اعدام - گنج - عواقب - خرگوش
... روزنامه را روي پاهايش گذاشت و بهت زده نگاه عميقي به هري كرد و خطاب به رون گفت :
- روي صورت هري رو نگاه كن . شكل ضخمش يك كم با قبل فرق كرده . خيلي زيباتر و با شكوه تر شده . نه ؟؟؟
رون هم در جواب هرميون گفت :
- كو ؟؟؟ آها . آره . راستي توي روزنامه چيزي ننوشته ؟؟؟
هرميون گفت :
- يه چيز جالب . يه خرگوش كه مال مشنگ هاس يه گنج توي يه چاه عميق پيدا كرده كه مربوط به دوره ي مرلين مي شه . يعني وقتي اون خرگوش مي ره توي چاه صاحبش مي ره اونو بگيره , گنج رو مي بينه .
هري خنده اي زد و با وجود يك پيراشكي در دهانش گفت :
- چه جالب . حالا اونو به جادوگرا دادن ؟؟؟
هرميون گفت :
- معلومه كه نه .
رون گفت :
- ولي اگه اونا عواقبش رو مي دونستن اين كار رو نمي كردن . ممكن به زور ازشون بگيرن .



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

عبدله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۹:۳۰ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از آن سوی سرزمین جادویی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 71
آفلاین
روزنامه - شکست - بهت زده - با شکوه - عمیق - خطاب - اعدام - گنج - عواقب - خرگوش


صبح زود هری از خواب بیدار شد. لباسش را عوض کرد و به سراغ رون رفت تا او را بیدار کند.
_هی رون پاشو هرمیون الان توی سرسرا منتظرمونه.
_باشه آلان میام . تو برو
هری به سرعت به راه افتاد.نمی خواست هرمیون از او ناخشنود شود. بین راه نویل را دید که با لیوانی که حالا توسط اسلایترینی ها به یک خرگوش تبدیل شده درگیر است. حیوان مانند یک سگ پارس می کرد. هری به طرف نویل رفت و طلسم را باطل کرد. نویل که ردایش پاره پاره شده بود و چند زخم نسبتا عمیق برداشته بود از هری تشکر کرد و به درمانگاه رفت.
هری خواست او را همراهی کند ولی نویل از او خواهش کرد که او را تنها بگذارد . زیرا به شدت احساس حماقت می کرد. هری بدون هیچ حرف دیگری به راهش ادامه داد.
کریسمس نزدیک بود و سرسرا پر از درخت ها و تزئینات مختلف بود و با شکوه تر از همیشه به نظر می رسید.

هری کنار هرمیون نشست که مثل همیشه در حال خواندن روزنامه صبح بود.
_ سلام هرمیون.
هرمیون در حالی که بهت زده به روزنامه نگاه می کرد جواب هری را داد.
_چی شده هرمیون؟
_ یکی به گنج لپرکان های بیرتانیا دستبرد زده. این عجیب نیست . تا حالا کسی نتونسته حتی یه لپرکان رو بگیره چه برسه به اینکه گنج اونا رو بدزده. طبق آخرین گزارش ها سارق با منفجر کردن قسمتی از یک غار تونسته به خزانه لپرکان ها راه پیدا کنه و با مبارزه با چندتلپرکان و شکست دادن همه تمام دارایی اونا رو به سرقت برده.
هرمیون روزنامه را به هری داد تا تمام جزئیات را بخواندو بعد ادامه داد: لپرکان ها اعلام کردن که در صورت پیدا شدن سارق اونو اعدام می کنن تا مثلا طبق قانون عمل کرده باشن ولی من شک دارم . اونا حتما دزد رو تیکه تیکه می کنن. البته اگه به دستشون بیفته.
هری با خود فکر کرد که چه کسی در ان موقع از سال دست به چنین کاری زده و چه هدفش از بدست آوردن این همه طلا چه بوده .

تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط عبداله در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۴ ۱۱:۲۱:۲۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۵ ۱۲:۳۷:۳۲

جنگیدن و دوباره جنگیدن و ادامه دادن به جنگ فقط زمانی که اهریمن را دور نگه دارد مهم است هرچند آن را به طور کامل از بین نبرد

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
روزنامه - شکست - بهت زده - با شکوه - عمیق - خطاب - اعدام - گنج - عواقب - خرگوش
********
همه از اين خبر متعجب بودند.
حتي خرگوش كوچك باغ هم بهت زده با قيافي اي ويران كه گويي شكست عظيمي در پيدا كردن غذاي زمستان خورده است به عكس باشكوه مردي در روزنامه و نوشته ي زيرش با نگاهي عميق خيره شده بود:
البوس دامبلدور گنج دنياي جادوگري بعلت عواقب كارهاي وحشتناكش به اعدام محكوم شد.
اين را خواند و خطاب به مردمان جاهل فرياد كشيد. فريادي بلند از ته گلو بيرون آمد و او را به ستارگان شب خيره كرد. همه چيز خوابي بيش نبود.
پايان

تایید شد...خوب بود ... جالب نوشت بودی!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۵ ۱۷:۵۸:۵۸

ما بدون امضا هم معتبریم


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
روزنامه - شکست - بهت زده - با شکوه - عمیق - خطاب - اعدام - گنج - عواقب - خرگوش
*****************************************************
بازگشت از هزارتو در هری پاتر 4 از نگاهی دیگر

_آواداکدآوارا!

***
در زمین کوئیدیچ که برای مرحله ی سوم مسابقه ی سه جادوگر به صورت هزارتو درآمده بود همه منتظر برگشت قهرمان ها بودند.رون و هرمیون نبز همراه جمعیت به جایی آمده بودند که قهرمان ها به آنجا بازمی گشتند. پروفسور دامبلدور به همراه هیئت وزارت جادو در حال پرس و جو کردن از ویکتور کرام و فلور دلاکور بودند آنها مدتی بود که از هزارتو خارج شده بودند. چند تن از اساتید و ماموران وزارت سحر و جادو چندین بار با جاروی پرنده هزار تو را گشته بودند اما اثری از دو قهرمان هاگوارتز نبود. مودی چشم باباقوری نیز رفته بود و هرچه به دنبال او می گشتند پیدایش نمی کردند.
ناگهان صدایی به گوش رسید و سدریک دیگوری و هری پاتر ظاهر شدند.همه به سوی آنها دویدند هردو بی هوش بودند و روی یکدیگر افتاده بودند.هرمیون و خانواده ی ویزلی سعی می کردند جلوتر بیایند اما نمی توانستند.دامبلدور خم شد و کالبد بی جان ؟آنها را برگرداند و چشمان هری پاتر را بست. همه ی چهره ها متحیر بود و همین که جسد هری را برگرداندند صدای جیغ هرمیون خانم ویزلی و چند تن دیگر به گوش رسید . در سمت دیگر چوچانگ گریه می کرد.قهرمان ها مرده بودند پدر سدریک دیگوری به سمت جسد پسرش می دوید و ناگهان وقتی پسرش را دید در جایش خشک شد و بر زمین زانو زد. رون بهت زده مانده بود صورتش مثل گچ سفید بود و به چشمان سبز هری نگاه میکرد. دوقلو های شاداب ویزلی که تدارک جشنی را دیده بودند اکنون غمگین به جسد بی جان هری و سدریک چشم دوخته بودند.به نظر می رسید برای چند لحظه همه خشک شده اند.هرمیون همچنان که می گریست به سمت جسد هری رفت اما آلبوس دامبلدور جلوی او را گرفت. جینی ویزلی مادرش را در آغوش گرفته بود که ؟آلبوس دامبلدور به آنها اشاره کرد که به قلعه بروند و در سرسرای بزرگ جمع شوند سپس خود برگشت و به سمت کالبد بی جان قهرمانان هاگوارتز رفت.او و نقشه اش شکست خورده بودند. هری رفته بود .دامبلدور
در این هنگام برای اولین بار پیزی زا با تمام وجود حس می کرد .او عواقب نقشه اش را نادیده گرفته بود و اکنون....
رون دستش را روی شانه ی هرمیون گذاشت و او را به سمت قلعه برد .تمام خاطراتی را که آ؟ن دو و هری در طول این چند سال باهم داشتند جلوی رویشان می آمد این اتفاق عمیق ترین مکان وجودشان که جایگاه عشق بود را می آزرد و همچون آلت شکنجه ای روح آنها را می خراشید آنها تحمل روزی را نداشتند که هری نباشد تحمل فردایی را که خبر مرگ او در روزنامه ها می آمد و ریتا اسکیتر مقاله های تهوع آوری درباره ی آن می نوشت.هر گوشه از آن قلعه یادآور صدای هری بود. ....آخه چرا؟ ..چرا هری باید... او تحمل فکر کردن به آن را نداشت. صورت رون پر از اشک بود. او به تنهایی نیاز داشت سالن عمومی!درست بود او باید به آنجا می رفت و فکر می کرد در کنار شومینه جای مورد علاقه ی هری.او به چهره ی هرمیون نگاه کرد و با هم به سالن عمومی رفتند.آنجا کنارشومینه نشستند هرمیون هنوز گریه می کرد .صورت رون نیز خیس بود.هرمیون کنار آتش نشست شعله های آتش در چشمان اشک آلودش می درخشید. رون بالاخره بعد از اتفاق سخنی آرام و گفت و سپس با صدای بلند فریاد ممتدی زد :
_هری!

لحظه های باشکوهی که آن سه با یکدیگر می گذراندند به پایان رسیده بود.
هرمیون با اینکه چهره اش خیس از اشک بود قاطعیت در چشمانش موج میزد او خطاب به رون خواست چیزی بگوید ولی نتوانست اما رون به علامت مثبت سری تکان داد.
پایان

تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۷ ۱۶:۳۴:۱۳

... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۷ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
همه مشغول خوردن صبحانه در سرسراي ((با شكوه)) هاگوارتز بودند. ناگهان صداي عجيبي همه جا را فرا گرفت . تمام دانش آموزان هاگوارتز با نگاهي ((بهت زده)) به بالاي سرشان نگاه مي كردند. هزاران جغد كوچك و بزرگ در بالاي سر آن ها پرواز مي كردند. يكي از جغد ها به طرف هرميون آمد. هرميون با خوشحالي گفت: ((روزنامه)) رو آورده!!!
و به سرعت مشغول خواندن آن شد.
هرميون : چه خبر هاي جالبي!!!
رون : خب چند تاشو بخون !
هرميون:يك سري ((خرگوش)) پيدا كردن كه مي تونن ((گنج)) هايي رو در ((عميق)) ترين جاهاي زمين پيدا كنن!
رون: چه خوب! كاشكي يكيشون رو داشتم!
هرميون:اين جا نوشته كه يه جادوگر باستان شناس توي مصر يه كاسه ي قديميه نفرين شده پيدا كرده كه مر بوط به يك فرعون جادوگر بوده! جادوگر باستان شناس وقتي مي خواسته كاسه رو از مصر به لندن بياره بر اثر بي احتياطي باعث ((شكسته)) شدن كاسه شده! يه هفته بعد جادوگر باستان شناس به طرز وحشتناكي مرده! ديگر جادوگران باستان شناس علت مرگ اونو از ((عواقب)) نفرين كاسه مي دونن!
رون: واي! چه وحشتناك! من كه هيچ وقت نمي خوام باستان شناس بشم!
هرميون: حالا اينو گوش كنين! وزارت سحر و جادو تونسته يكي از مرگخوار ها رو پيدا كنه! تصميم دارن اين مرگخوار رو ((اعدام)) كنن!
هري و رون:كو؟ كو؟ كجا نوشته؟؟!
رون به سرعت روزنامه رو از دست هرميون قاپيدو با عجله مشغول ورق زدن آن شد.
رون: پس كو؟ كجا نوشته؟ من كه نمي بينم!
هرميون:
خب....خب....راستش خالي بستم!!!!!!!
هري و رون:

جالب بود تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۸ ۱۷:۳۸:۳۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.