پیر زن خسته در پیاده رو قدم بر می داشت و ساکی بزرگ در دست داشت .لحظه ای ایستاد تا استراحت کند.دو نفر از کنارش گذشتن (... مونداگاس پیشنهاد من خیلی عالیه روش فکر کن حتی تو وزارت خونه هم چنین موقعیتی نیست ...تا شب ...) مونداگاس ایستاده بود و به فولکس قورباغه ای کنار خیابون تکیه داد.نگاهش به نگاه پیرزن گره خورد ( ... اجازه میدید کمکتون کنم؟)
منتظر جواب نموند و ساک بزرگ پیرزن رو خیلی سریع جادو کرد تا سبک بشه و اون رو برداشت و به راه افتادند چند قدمی نرفته بودن که پیرزن سکندری خورد و با مغز روی زمین فرود اومد.مونداگاس مات و مبهوت از اتفاقی که افتاده بود.چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاد رفت که به پیر زن کمک کنه دستش رو گرفت پیرزن با قاطعیت دستش رو کشید (لازم نیست داشتم مورچه های روی زمین رو نگاه میکردم!) و از زمین بلند شد انگار نه انگار .مونداگاس سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره. (از تلویزیون داخل فروشگاه بزرگ کنارشون صدای اخبار به گوش میرسید: طبق گزارشات واصله امروز دو تن از مقامات عالی کشوری در محله های فقیر نشین شهر به میان مردم رفتند و ...)
چو لطفا فقط ننویس تایید نشد اشکالاتش رو هم بگو در ضمن میدونم یه کم از داستانی در اومد و به نمایش پیوست و در ضمن یه مشکل بزرگ دیگه هم داره این متن که نمیگم آخه فعلا نمیتونم برطرفش کنم تا بعدیا
اشکالاتش اولیش اینه که غلط املایی داری ... نوع متنت بد نیست جای پیشرفت داری ...تایید شد (پادمور)
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۲۱:۴۸:۳۲