ویکتورکرام سوار جاروی پرندش بر فراز شهر ماگلها پرواز می کرد.یادش به روزی افتاد که با هرمیون تو سرسرا راه میرفتن و همه از جمله پروفسور ویک نگاه های چپ چپ به ان ها می کردند و او احساس میکرد در شومینه انداختنش.به سرعتش افزود دلش می خواست زودتر نزد هرمیون برود.خیلی دلش برای او تنگ شده بودو متحیر بود که چطور تا حالا دوام اورده. با تشکر
big b
تایید شد !!!
ویرایش شده توسط big b در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۷ ۱۷:۴۵:۴۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۹ ۱۹:۳۳:۵۵
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۹ ۱۹:۴۱:۵۱