کلاه گروهبندی رو اوردن دلهره ایی که داشتم اندکی کم نمیشد عرق میریختم نه تنها برای انتخاب گروه بلکه از گذشته پدرم بود بلاخره اسممو صدا کردن پارسا هخامنش! وقتی بلند شدم همه سر ها به من برگشت
_این پسر همون خلاف کار معروفه ؟
_چرا مدیر مدرسه اجازه میده چنین کسی بیاد اینجا
_این هم مرگ خواره
و پچ پچ هایی که هر لحظه بیشتر میشد
نزدیک صندلی شدم دوستم که در قطار با او اشنا شده بودم رو دیدم که در میز ریوانکلا نشته به من لبخند میزند خوشحال شدم که حداقل او هنوز با من همان رفتار را دارد.
نشستم، کلاه را بر سرم گذاشتن
-خب باهوش و زیرک اصیل زاده خودت بگو دوست داری تو کدوم گروه باشی
_ واسم فرقی نمیکنه (ولی اگه مثل پدرم در اسلیترین میفتادم و مثل او میشدم چه)
_ترسی رو درونت احساس میکنم از رفتن به اسلیترین
_(چیزی نگفتم)
_بسیار خب ریوانکلا
واقعا خوشحال شده بودم رفتم به سوی نیمکت ریوانکلا اما پچ پچ ها ازارم میداد تا کی ادامه میدادن...
درود فرزندم.
چیزی که تو نوشتی داستان نیست درواقع یه روایت خیلی خیلی سریع از اتفاقاتیه که افتاده. توی داستان نویسی ما به توصیفات و فضاسازی نیاز داریم و دیالوگ ها که سرگرم کننده باشن و در مجموع باید داستان اصلی رو پیش ببری.
توصیفاتت رو بیشتر کن و به سوژه ت بیشتر بپرداز. میتونی هاگوارتز رو توصیف کنی از ترس و اضطراب شخصیت اول بنویسی یا هرچیزی اما یادت باشه خواننده باید خودشو توی فضای داستانت حس کنه.
به داستانایی که تایید کردم هم میتونی یه نگاه بندازی که بفهمی چی توی فکرمه.
تایید نشد.
پیوست:
32692_5200f8553adcf.jpg (27.61 KB)
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۶ ۲۳:۱۳:۰۵