آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
میشه منم برگردم محفل؟ مثل بچه جادوگر میشینم یه گوشه کتابمو میخونم.. مزاحمتون هم نمیشم.. دردسر هم درست نمیکنما.. منم بیام تو
البته که میشه فرزندم. آااااااا (خمیازه بعداز خواب عمیق) توی محفل همیشه برای اعضای سفیددل قدیمی و عزیزدل جا هست. تشریف بیار داخل که وقت غذاست. کتاب خوبه، آفرین. دردسر هم بساز، با وجود ویزلیا چیزی که اینجا زیاده دردسره. فقط با دم پیکت بازی نکن که اعصاب نداره. امیدوارم بزودی شاهد فعالیتت باشم.
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1402/4/19 21:03:37
خلاصه: فیگ سه تا بذر جادویی خریده که یکیشون، از بین دو بذر دیگه جدا میشه و تو یه گلدون دیگه میوفته و کنارش یه علف هرز رشد میکنه. فیگ میخواد اونا رو جدا بکنه که کمرش آسیب میبینه.. برای همین گیاه-لرد رو به همراه یه علف هرز، میفرسته برای پیدا کردن دکتر.. اما گیاه-لرد و علف هرز وسط راه از هم جدا میشن و الان علف هرز میخواد آفتابگردونی رو که تو راه دیده، راضی کنه باهم برن بره گیاه-لرد رو پیدا کنن، و گیاه-لرد هم به دست یه مرد پلید افتاده که میخواد اونو بفروشه...
اما افتابگردون قرار نبود اینجا کم بیاره و بیخیال بشه! سریع ظاهر خودش را جمع و جور کرد و به گیاه هرز نگاه کرد.
_ اگه بهت کمک کنم چی به من میرسه؟
اینبار، نوبتی هم که باشه نوبت گیاه هرز بود که تعجب کنه! فکر نمیکرد آفتابگردون همچین سوالی بپرسه. علف هرز چیزی نداشت که به آفتابگردون بده.
_ خب.. مامان من خیلی دست و دلبازه.. میتونه بهت کود و غذا بده یا یه گلدون بده یا..
علف هرز، قبل از اینکه خرفش را کامل کنه به ماشین (گلدون) نگاه کرد، و دوباره و آروم تر از قبل ادامه داد
_ هرچند تو نیازی بهشون نداری نه؟
افتابگردون به تبعیت از علف هرز نگاهی به ماشین (گلدون) و ثروت خود انداخت.
_ تو مامان داری نه؟ _ اوهوم.. اما اون الان نیاز به دکتر داره _ یه برادر هم داری؟ _ درسته.. اما الان یه نفر اونو دزدیده _ فکر کنم بتونم بهت کمک کنم! اما در عوض تو باید به من کمک کنی
علف هرز با نگاهی سرشار از شادی و امید، به آفتابگردون خیره شد.
_ چه کمکی؟
یکم اونور تر، گیاه لرد و مرد گیاه-دزد!
گیاه-لرد، با اینکه یکم ترسیده بود، در جای راحت و گرم خود لم داده بود و منتظر بود! حتی به خودش زحمت هم نمیداد که تلاش کنه یا فرار کنه.. اون فقط منتظر بود. فکر میکرد برای نجات، خیلی دیر شده و علف هرز دنبالش نمیاد.. اما اون بازم منتظرش بود! میدونست که علف هرز، هیچوقت ناامیدش نمیکنه. گیاه-لرد با همین فکر نشسته بود که مرد گیاه دزد وایساد، کلاه خودش رو برداشت، گیاه رو توی دستاش گرفت و به سمت یه مرد دیگه گرفت.
_سلام داداش! چخبرا؟ میتونی یه قیمت رو این گیاه بزاری؟ جادوئیه.. سخنگو هم هست
مرد رو به رو، گیاه-لرد رو توی گلدون جا به جا کرد و با دقت بهش نگاه کرد. اما لرد چشم های خودش رو باز نمیکرد.. ترجیح میداد وانمود کنه یه گیاه عادیه شاید اگه یه درصد.. فقط یه درصد امکان داشت که علف هرز دنبال گیاه لرد نیاد، اونوقت تنها راه لرد این بود که خودشو به گیاه مردگی بزنه! اون فکر میکرد این راه جواب میده
خلاصه: بیماری جرونا شیوع پیدا کرده و شهردار لندن هم تمام ماسک ها و مواد ضد عفونی کننده رو احتکار کرده تا با قیمت بالاتر بفروشه. دامبلدور و محفلیا آدرس انبارش رو پیدا کردن و میخوان مردم رو با خودشون همراه کنن تا دست شهردار رو بشه؛ ولی شهر به خاطر ترس از بیماری خلوت شده و تا الان نتونستن کسی رو پیدا کنن که باهاشون بره. از طرفی هم لرد سیاه به مرگخوارهاش دستور داده که فورا براش ماسک پیدا کنن.
محفلی ها، که حالا نارلک هم همراهشان بود، یکی یکی خانه های خالی از سکنه و جادوگر را رد کردند تا اینکه به کتابخانهی متروک و بزرگی رسیدند. دامبلدور که با قیافهی متفکری جلوتر از بقیه ایستاده بود، دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقهای در سکوت کتابخانه را بررسی کرد.
_ معمولا همهی کتابخونه ها یه کتابدار دارن مگه نه؟ بهتر نیست به دنبال یه کتابدار با روح سرشار از عشق بریم داخل؟
دامبلدور که همچنان با یک دستش ریش هایش را مرتب میکرد، به محفلیون گیج و ناامید خیره شد. اما هیچکدام از محفلی ها حاضر به موافقت با دامبلدور نبودند. در اخر، نارلک که از محفلی ها، مخصوصا دامبلدور، ناامید شده بود به جلو آمد
_ نگا نگا! دیوارش داره میریزه و کاملا هم مشخصه که متروکهاس.. مطمئنم حتی قبل از این اوضاع هم کسی اینجا نمیومد. درست نیست اینجا وقت تلف کنیم
با اتمام جملهی اخر، کم کم همه با نارلک موافقت کردند تا شاید دامبلدور هم راضی شود و از آنجا دور شوند. اما افسوس که سرنوشت، پایان متفاوتی برای سرسختی های محفلیون در نظر گرفته بود. پس در پی همین موضوع، در همان لحظه ها که همگی مشغول بحث و گفتگو درمورد کتابخانه بودند، صدایی بلند از کتابخانه شنیده شد و به وضوح، قسمتی از ساختمانِ کتابخانه لرزید! محفلیون متعجب و حیرت زده، ناگهان ساکت شدند.
_ بفرما! دیدی گفتم؟ انقد ساختمونش خرابه که همینجوری خود به خود داره میریزه
دامبلدور، که این صدا را منبعی از امید خود میدانست عصای خود را بالا برد و دوباره شروع به سخنرانی کرد
_ ای محفلیون سرشار از عشق! شماها چرا کور شدهاید؟ چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه تا همه قسمت های کتابخانه رو بگردیم.. و این احتمال که شاید کسی اونجا باشه هیچوقت صفر نیست. پس در نتیجه شاید اگه همینجوری از اینجا بگذریم یه فرد سرشار از عشق و دلسوزی که میتونست به جمع ما بپیونده رو از دست دادیم. حالا هم هیچ بحث یا جوابی قابل قبول نیست...
دامبلدور، نفس عمیقی کشید و مکثی کرد تا به جمع محفلیون نگاهی بیندازد، در آخر درحالی که عصایش را سمت جمعیت نشانه گرفته بود دوباره ادامه داد؛
_ و حالا.. کدوم محفلی خوش شانسی داوطلب میشه تا باهم بریم کتابخانه رو بگردیم؟
چیزه.. یادم رفت بگم اینو من تو محفل عضو بودم، دسترسی محفلو ندادین بهم الان باید از اول عضو بشم دوباره؟
بله. برای عضویت تو محفل ققنوس باید به تاپیک در جستجوی راز ققنوس مراجعه کنی و مجددا درخواست ورود به این جبهه رو بدی و با تایید دامبلدور دسترسیش رو بگیری.
چوبدستی: طول چوب: 23 سانت و 12 میلی متر مغز: یک پر ققنوس، مقداری پودر شاخ تک شاخ و موی تک شاخ، موی زبان اژدهای شاخدم مجارستانی و خون زبان آن چوب: چوب های بلوط، افرای آلمانی و گردوی فرانسوی با انعطاف کم و بسیار سفت
ویژگی های ظاهری: موهای خاکستری و بلند چشمایی تقریبا کوچک و بادامی به رنگ آبی و پوست جو گندمی و با قد بلند
ویژگی های اخلاقی:نسبتا آروم و کم حرف، دست و پاچلفتی و شوخ طبع، به یادگیری زبان های مختلف علاقه زیادی داره و سرگرمی های مورد علاقش اسب سواری و کتاب خوندنه. با اینکه درونگرا و کم حرفه، دوست های زیادی داره و هرکسی رو که ببینه باهاش حرف میزنه. خیلی مهربونه از حیوانات بدش میاد. کرم کتابه و از هرچی که به کتاب مربوط بشه خیلی خوشش میاد
توضیحات: تو کشور ژاپن به دنیا اومده ولی در لندن بزرگ شده مادرش جادوگر بود و پدرش ماگل، همچنین یه برادر کوچک تر از خودش داره. از بچگی علاقه زیادی به کتاب داشت... باهوش بود و همیشه نمرات خیلی خوبی تو مدرسه ماگلی کسب میکرد. وقتی که فهمید مادرش جادوگره به دنبال یادگیری جادو رفت تا چیز های بیشتری در مورد مادرش و خودش بفهمه نام مادرش یوکو هاتاوی و نام پدرش هیرو سوجی، و برادرش هیدئو سوجی است. بیشتر مواقع خیلی دست و پاچلفتی میشه و نصف وقت خودش رو در کتابخانه میگذراند از حیوانات، مخصوصا گربه متنفره و شاید تنها حیوانی که دوست دارد اسب است. دوستانش لقب میکی رو بهش دادن تقریبا از هیچ چیز به غیر حیوانات بدش نمیاد