خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه
اسکورپیوس با شک و تردید ضربه ای به در عمارت زد و قدمی به عقب برداشت.
ساختمان عمارت مالفوی از همه نظر بیشتر به قصر اشباح شباهت داشت تا یک خانه برای زندگی!
پس از چند ثانیه در عمارت توسط یکی از جن های خانگی باز شد و بوی معنای سرد در مشام اسکورپیوس پیچید و اورا به عطسه انداخت.اسکورپیوس نگاهی به او انداخت.
او جنی لاغر و کوچک با لباس های کهنه و کلاهی به رنگ سبز روشن پوشیده بود.
اسکورپیوس با قدرت وارد عمارت شد و پس از احوال پرسی با جن به طرف پله ها رفت.جز چند جن خانگی هیچ فرد دیگری در عمارت نبود و خب جای تعجب هم نداشت.
مادرش آستوریا به شدت بیمار بود و پدرش هم مشغول پرستاری از او بود.اسکورپیوس با یاد آوری حرف های تلخ و وهم انگیز پزشک اخم کرد.
قطعا منظور پزشک از شرایط وخیم این نبود که ممکن است آستوریا بمیرد یا حداقل اسکورپیوس نمیخواست این حقیقت را قبول کند...
اسکورپیوس با غم و حالت ناراحتی که جایگزین حال خویش شده بود به طرف اتاقش رفت.پشت میز نشست و کاغذ پوستی ای برداشت تا طبق عادتش خاطرات روزا نه اش را بنویسد.
ببخشید اگه طولانی بود.
نه اصلا طولانی نبود. درواقع خیلی هم مناسب بود!
خسته نباشی.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی