بسمه تعالی
ترانسیلوانیا: پرده آخر!"میدونید یه تیم خوب چه تیمیه؟ تیمی که توش هیچی سر جاش نباشه!"
پیرمرد خودش را روی مبل جمع کرده و به تلویزیون خیره شده و با لذتی وصف نشدنی به سخنان گوینده گوش سپرده بود.
"... و اینجا، در همپشایر، همراه هستیم با آقای بنکس، ایشون کسی هستن که در سن شصت و چهار سالگی، در زمانی که هر پیرمردی باید بشینه گوشه خونه، با تلاش و کوشش فراوان تونستن قهرمان مسابقات محلی حلزون دوانی بشن که یکی از اصیل ترین ورزش ها در انگلستانه!"
دهان دامبلدور به لبخندی مدهوشانه نیمه باز مانده بود و چشمانش با شور و شوق به پیرمردی پیزوری درون تلویزیون با زیر پیرهنی رکابی دوخته شده بودند که حلزونی را بالا گرفته بود.
" مــــن هنوزم به خودم باور دارم، من تازه اوّل جووونیمه!"
مرد درون تصویر لبخند پهنی به لب نشانده و دهان بی دندانش را نمایان کرد تا آه از نهاد پیرمرد دیگر بر بیاید و چانهاش را به بالشتکی که در آغوش کشیده بود تکیه بدهد و در خیال رویاهایش غرق شود. رویاییش از جایی شروع میشد که حلزونی ریزه میزه را در میان سبزیها پیدا میکرد و با تلاش و تمرین مداوم به جانوری درشت و عضلانی تبدیل میکرد، بعد آن را به محل میبرد و با نمایشی درخشان همه را مات و متحیر میکرد و با همین روال تمام رکوردهای جهانی را میشکست و... نه رکوردها و مدالهایی که احتمال هیچکدامشان وجود نداشتند - مثلا
پیرمرد فکر میکرد چیزی به نام جام جهانی حلزون رانی زاده ذهن خودش است! که خب نبود. - خود حقیر پندار شده است.
" دین دیـــــن دیــــــــــن! بینندگان عزیز، از شما میخوام با اخبار ورزشی همراه با همکار عزیزم، استوارت باشید، خب استوارت از اخبار ورزشی چه خبر؟"
در همان لحظه در با شدّت باز شد و تعداد زیادی محفلی به نمایشگر که اکنون موج بر میداشت تا ورژن جادویی اخبار را به نمایش بگذارد خیره شدند. مرد کت و شلوار طوسی به تن با صدای بم حالا جای خودش را به مردی کوچک جثه در ردای سبز و زرد داده بود که صدای زیری داشت.
- دیروز آخرین روز نقل و انتقالات بود مگه نه؟
-آره، میگن wwa با رودولف به توافق رسیده و قراره اون بشه ذخیره سلوین!
- پیـــش! نه بابا! اون دو فصل پیش خدافظی کرد که!
- منم بعید میدونم، اگرم میخواس برگرده میرفت تو تیم هافلیا... لینی این دوره نیس؟
- اون که من شنیدم داور شده- هیس! شروع شد!
"سلام و درود به جادوگران عزیز در سرتاسر انگلستان که چشمشون رو به مسابقات کوییدیچ این فصل دوختهان! تا به اینجای فصل دو تیم تف تشت با لیست چهارنفره کاملشون، که در کنار حضور افراد با تجربه از چندین استعداد نوظهور هم استفاده میکنه؛ اون ها یکی از شانس های اصلی قهرمانی هستن!"
تصویر بازیکنان تیم تف تشت به نمایش در آمد که جام قهرمانی فصل پیش را در میان خود گرفته بودند.
"اون ها که از اوّلین تیمهای حاضر شده در مسابقات بودن تصمیم گرفتن که تغییری در ترکیب اولیه خودشون ایجاد نکنن! اما آیا اونها میتونن از پس بازیکنان تیم خفن تیم یا همون wwa بر بیان؟ تیمی که البته لیستش رو کامل نکرده ولی همین الان هم خیلیها اونها رو اصلی ترین رقیب برای به دست آوردن جام این فصل میدونن!"
درون تصویر روبیوس هاگرید، سلوین کالوین و هوریس اسلاگهورن به نمایش درآمدند که دست ها را دور گردن یکدیگر انداخته و سعی در حفظ تعادلشان داشتند.
" نکته جالبی که میشه بهش اشاره کرد سابقه حضور روبیوس هاگرید در ترکیب تیم تف تشته که میتونه به حساسیت بازی این دو تیم اضافه کنه! ببخشید..."
در همان حال که مجری به تکه کاغذی که در مقابلش بود نگاه میکرد، چیزی به پنجره کوبیده شد.
- یکی بره ببینه کیه!
- خودت برو! من میخوام ببینم!
- من میرم باباجان.
دامبلدور که خاطرات چندان خوبی از کوییدیچ نداشت و دنبال کردن اخبارش هم چندان هیجان زدهاش نمیکرد. از مبل بلند شده و به بیرون جمع خزید، تا به پنجره برسد، جایی که جغدی پیر و فرتوت به شیشه کوبیده شده و منقارش کج شده بود.
- آخی... باباجان با کی کار داری؟
جغد له پایش را بالا آورده و به نامهای که به آن بسته شده بود، اشاره کرد.
پیرمرد پنجره را باز کرده و نامه را از پای جغد باز کرد.
نقل قول:
سلام جناب دامبلدور،
مزاحمتون شدم که بپرسم آیا تمایلی برای حضور در مسابقات کوییدیچ دارین؟
گبریل دلاکور
پیرمرد احساس حلزون بودن کرد!
چندساعت بعد، مهمانخانهای ساکت و تاریک:-سلام!... پووف!
- صدبار سلام کردی دیگه، یادگرفتی...
- هیس، میخورمتا!
دامبلدور نگاهی که چندان دوستانه نبود به پیتزای مقابلش انداخت. پیتزا که دروازه بان تیم ترنسیلوانیا بود نیز در جواب تنها با سس برای خودش عینک دودی کشید.
- اهم... آقای دامبلدور؟ سلام.
- سلام سول!
-سلام!
سو لی به سمت یکی از دیگر صندلی های دور میز دایرهای شکل رفته و کلاهش بزرگ لبه دارش را از سر برداشته و آن را روی پاهایش گذاشت. روی سرش کلاه کوچک دیگری بود.
- سلام.
- مم.
گابریل و آندریا نیز به سمت میز آمده و در اطراف آن نشستند.
- خــب، خوبین، خوشین، سلامتین؟
همه با حالتی معذب به دامبلدور نگاه کرده و لبخندهای نصفه نیمه به لب داشتند.
- بد نیستم...
- خب خوبه. ببینید جناب دامبلدور، اهم. لیست تیم رو قبل از اومدن چک کردین دیگه درسته؟
- نه.
سو کلاه کوچک را (که کلاه کوچکتری هم زیرش بود) از سر برداشته و آن کلاه بزرگ روی پاهایش را به جای آن گذاشته و مشغول ور رفتن با آن یکی که تازه از سر برداشته بود شد.
- ببینید، ما شما رو برای یک پستی در نظر گرفتیم که راستش الان پره...
-
- شرمنده پیتزا!
- چی؟
- پروفسور دامبلدور به ترنسیلوانیا خوش اومدین.
دامبلدور بدون اینکه حرفی بزند تکه عینک دودی سسی پیتزا را درون دهانش انداخته و با دهانی پر لبخند زد.
پیرمرد سس دوست داشت.
چند روز بعد، اوّلین جلسه تمرینی: از دیرباز دانشمندان گمانههای زیادی درباره پاسخ این پرسش داشته اند که "وقتی از جلسه تمرینی حرف میزنیم، دقیقا از چه چیزی حرف میزنیم؟" و باور بفرمایید هیچکدامشان چیزی نبودند که در زمینهای خاکی کوییدیچ یورک شایر رخ میداد نداشتند.
- نه! جان من ره داره تموم میشه!
- بعععع!
چوپان دروغگو، گوسفندهایش و سایر ترانسیلواییون درون تشتی بوده و با سونامی کف آلود در حال خفه شدن بودند. همه ترنسیلواییون به جز گابریل.
- هنوز یه خورده کثیفید.
- بلو بلو بلو بلو بلو!
وزیر سحر و جادو که آن زمان معاون بود با اشاره چوبدستی سونامی را درون تشت هم میزد و به اعتراض های هم تیمیاش آندریا که میگفت میتواند آن طرف پوستش را ببیند که آن را شسته، گوش نمیداد. البته که صدایی از گلوی آندریا بیرون نیامده و هرچه بیرون آمد فقط حباب بود.
- خب دیگه فکر کنم الان دیگه قابل قبول باشید.
جناب معاون با حرکت دادن مچ دستش جماعت را از تشت در آورده و در هوا چلانید تا آبشان را بگیرد. بعد هم یک سفره پهن کرد تا هم تیمی هایش روی آن خشک شوند.
- آخیش!
جماعت روی سفره ولو شدند.
- خاک عالم! دامبلدور نوک موتون افتاده رو خاکا!
- هان؟
گابریل به موی درازی اشاره کرد که از سر پیرمرد فاصله گرفته، مسیری پیچ در پیچ را طی کرده و به اندازه نیم میلیمتر از سطح سفره خارج شده بود.
- نظرتون چیه یه بار دیگه شست و شو بشید؟
پیرمرد موی پر پیچ و تاب را کنده و گذاشت کف دست دوشیزه دلاکور.
- این مو واسه خودت باباجان. هر چقدر دلت خواست بشورش.
- نعععععع! الان مویی شدیم.
ترنسیلوانیایی ها خسته و خیس از سر جاهایشان بلند شدند.
- چارهای نیست. باید دوباره همهرو بشوریم.
باقی ساعات جلسه اول تمرین صرف فرار کردن از دست گابریل دلاکور شد.
همینطور تمامی جلسات تمرین بعدی...
و تهدید کردن دامبلدور به جایگزین شدن با یک پیتزای دیگه، به خصوص بپرونیش!
و دیونه بازی در آوردن موقع پیدا کردن سوژههای مسابقات...
و تست کردن امکانات جدید اتاق آبی از جمله شکلکهای گنده متحرک و این چیزا...
و رفتن به غار غولهای غارنشین و تسترالشون کردن واسه رفتن به جهنم به جای ماها...
و کلی قرض و بدهی بالا آوردن و به فنا دادن باشگاه...
و کش رفتن از خونه مشنگها و استفاده از وسایلشون تو کوییدیچ...
و لعن نفرین کردن یوآن آبرکرومبی...
و گاو بندی کردن با مورفین گانت واسه باختن تو مسابقه...
و غیبت بازیکنان حریف رو کردن...
و غر زدن برای اینکه چرا داورها دیر نتایج رو اعلام میکنن...
و پیدا کردن غول چراق جادو و رسیدن من با بابای مافیایی نازنینم...
و آقای آقازادهای که توی دروازه تیم ایستاد...
و کیف و ذوق کردن و جیغهای سرخوشانه ناشی از پیروزی...
و دیر کردن برای رسیدن و دقیقه نودی پست زدن...
و نقد کردن داستانهای تیمهای دیگه...
و مردن و گندزدن به عالم والا و زوپس و آرماگدون...
و باز هم تهدید دامبلدور با پیتزاها...
و قهرمان شدن...
چند ماه بعد، قبل از اهدای جوایز تیم قهرمان:-
- آل گریه نکن، قهرمان شدیم دیگه.
پیرمرد ریشش را بالا گرفته و بینیاش را با آن خالی کرد.
- قهرمانی چیه آخه باباجان، من بابای مافیاییم رو میخوام، دَدی.
بنــــگ!- خودتون رو جمع و جور کنید، شما یه پیرمرد متشخص هستین. سنگین رفتار کنید.
دامبلدور خودش را جمع و جور کرده و سنگین شد.
پیرمرد معتقد بود کاپیتان تیمشان یک آرسینوس جیگر درون دارد.
- میگم اینجوری خوبه؟
آندریا با موهای طلایی در مقابل اعضای تیم ایستاد.
- به مناسبت قهرمانی این رنگیشون کردم.
- قشنگه! جامم میآوردی که باهاش یه عکس ازت میگرفتم.
- جام دست گابریله... اونوری رفت.
- بـــــــدبخت شدیم!
ترنسیلواییون جیغ زده و آن وری رفتند بلکه بتوانند جام طلایی را نجات بدهند، نتوانستند و با یک جام آینهای برگشتند. شانس هم آوردند! یک مقدار بیشتر طول میکشد یک جام شیشهای نسیبشان میشد.
جام را درون قفسه افتخارات باشگاه گذاشتند و رفتند...
- یهلحظهیهلحظه!
ترنسیلوانیایی ها به سمت پیرمرد برگشتند.
- بچهها دلم براتون تنگ میشه.
- اشکال نداره دامبلدور... حالا... زود برمیگردیم دوباره... استراحت کنید تا بعد که خستگیتون دربره بعد تازه دلتون بخواد تنگ بشه دیگه برگشتیم.
- هووم... آره به گمونم...
پیرمرد همان موقع هم دلش تنگ شده بود.
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۲۲:۴۴:۴۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۲۳:۴۳:۱۰