هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#36

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
در بیرون قلعه باد وحشیانه میوزید.باران قطرات درشتش را با سرعت به دیواره های قلعه میکوبید و صدای رعد هر چند لحظه یک بار فضای رعب آور بیرون را ترسناک تر میکرد.مرد با گام هایی ارام از پله ها پایین میرفت تا خود را به سرداب برساند.در هر ده قدم مشعل کوچکی قرار داشت که در آن تاریکی شب به زور فضای اطرافش را روشن میکرد.مرد پله ها را پشت سر گذاشت تا به در بزرگ آهنی رسید.چاقویی از جیب ردایش بیرون آورد و نوک انگشت وسطش را اندکی خراش داد.خون سرخ رنگ به آرامی از انگشتش سرازیر شد.مرد انگشت خون آلودش را به دستگیره مستطیل شکل در کشید.در کمی سرو صدای کرد و بعد آرام باز شد.
...پن بالاخره اومدی؟خوب شد که رسیدی،این مرتیکه داره اعصاب من رو خرد میکنه.اصلاً زیر بار نمیره.
شون با نگاه خسته اش به چشمان مرگ خواری که جلوی رویش بود نظری انداخت و با صدای سردش گفت:اشکالی نداره،آخرش ادم میشه.من الان پیش سرژ بودم.لرد سیاه بهش ماموریت داده بود که بره جایی.گفت بعد از اینکه کارش تمام شد میاد اینجا و دوست داره وقتی میرسه اولیوندرز آماده همکاری باشه.
مرد با تاسف سری تکان داد و گفت:از صبح داریم شکنجه اش میکنیم ولی قبول نمیکنه.تو برو امتحان کن.
شون بدون اینکه حرفی بزند به طرف راهروی کوچکی که سمت راستش قرار داشت رفت و بعد از چند دقیقه به سرداب اصلی رسید.
چندیدن مشعل پت پت کنان روی دیوار میسوختند و چند نشان سیاه در بالای سرداب به پرواز در آمده بودند.شون نگاهی به مرگ خوارها انداخت.بیشتر آنها دور مردی که روی زمین مچاله شده بود جمع شده بودند و او را شکنجه میدادند.مرد از درد به خود میپیچید و نعره میکشید.
مرگ خوار دیگری هم روی چند بشکه نوشیدنی نشسته بود و با وسایل شکنجه ور میرفت.شون رو به سوی همان مرگ خوار گفت:آرتور،این تزئین ها کار توئه؟
و با دست به نشان های سیاه اشاره کرد.آرتور با سر حرف شون را تایید کرد.شون نگاهی به او انداخت و گفت:بهتره زودتر این ها رو جمع کنی.اگه لرد سیاه بیاد اصلاً خوشش نمیاد.
شون این را گفت و به طرف حلقه مرگ خواران رفت.مرگ خوارها قهقه میزدند و مرد را با انگشت نشان میدادند.
شون با صدای بلندی گفت:چند لحظه دست نگه دارید.میخوام باهاش حرف بزنم.
مرگ خوارها از شکنجه دست برداشتند و غرغر کنان پراکنده شدند.شون به طرف الیوندر رفت و کنارش روی زمین زانو زد.او به پشت افتاده بود و نفس نفس میزد.شون او را از رویزمین بلند کرد و به حالت نشسته به دیوار تکیه اش داد. نگاهی سردی به صورا زخمی و خون آلودش کرد و گفت:آه الیوندر عزیز،من رو یادت میاد؟منم شون پن.یادته وقتی برای اولین بار آمدم چوب دستی بخرم چی بهم گفتی؟بهم گفتی چوب دستی که من برات آماده کردم یه چوب دستی استثنایی،اما یه روز مثل خودت که به دیگارن خیانت میکنی به تو خیانت میکنه.من هم از مغازت رفتم و کوییرل چوب دستی خریدم...اوه،بگذریم،ما کارهای مهمتری از مرور کردن خاطرات مسخره داریم،مگه نه؟
الیوندر با نفرت به چشمان شون نگاه کرد و گفت:معلومه که پیشگوییم درست بوده.ولی کور خوندین.من محاله با شما عوضی ها همکاری کنم.
شون خنده خشکی کرد و گفت:بس کن مرد.تا کی میخوای حرف های اون پیرمرد خرفت مسخره رو دیکته کنی؟این حرف ها به درد سریال های مشنگی دهه بیست میخوره.توی این دنیا دیگه از این قهرمان بازی ها خبری نیست.تو یا همکاری میکنی یا میمیری.
الیوندر فریاد زد:من حاضرم بمیرم ولی به شما کثافت ها خدمت نکنم.همتون برین به جهنم.
شون هم با خشم فریاد زد:معلوم میشه،کریشیو...
بعد از اینکه مرگ خوارهای دیگر شکنجه الیوندر رو ادامه دادن شون به طرف آرتور رفت و گفت:هی آرتور...با ریچارد برو مانتیکور رو از توی محوطه بیارین.
آرتور که اشکارا وحشت کرده بود گفت:مان...مانتیکور؟اون خیلی گرسنه است...الان خیلی خطرناک شده...خوب اون رو ببریم پیشش...
شون فریاد زد:احمق بی شعور معلومه که باید گرسنه باشه.برو اون مانتیکور لعنتی رو بیار.
آرتور و ریچارد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنن بی سر و صدا از سرداب خارج شدند.شون روی یکی از بشکه ها نشست و سعی کرد فکر در چند روز آِینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد.با سر و صدای الیوندر نمیتوانست فکر کند.با عصبانیت از روی بشکه ها پایین پرید و به بقیه مرگ خوارها رفت.
فضای سرداب تاریک بود و نور طلسم های شکنجه گر مرگ خواران از نور مشعل های روی دیوار بیشتر بود.بعد از چند دقیقه آرتور و ریچارد در حالی که دو قلاده بزرگ فلزی را در دست داشتندبه همراه مانتیکور وارد سرداب شدند.
مانتیکور موجود عجیبی بود با بدن شیر،سر انسان و دم عقرب.ریچارد و آرتور انقدر از دم مانتیکور فاصله گرفته بودند که مطمئن شوند دمش به آنها نخواهد خورد.مانتیکور خودش را به چپ و راست میکوبید و نعره میزد.بوی خون به مشامش رسیده بود و برای او که یک هفته غذا نخورده بود این بو نوید شامی دلچسب را میداد.
مرگ خوارها از شکنجه دست برداشته بودند و به مانتیکور نگاه میکردند.مرگ خواری که شون آن را بیرون از سرداب دیده بود به طرف الیوندر رفت و سر او را بالا گرفت.صورتش را کنار گوشش برد و زمزمه کنان گفت:مرد،بذار بگم چی در انتظارته.یا تو با ما همکاری میکنی و زنده میمونی یا تبدیل به شام چرب و نرم این مانتیکور خوشگل میشی.
الیوندر از شدت ترس میلرزید و نمیتوانست به میانتیکور نگاه کند.او آماده مرگ بود ولی نه چنین مرگی.مرگ خوار بلند شد و به آرامی گفت:سه شماره فرصت داری پیرمرد،یک...........دو...
الیوندر با دست هایش سرش را گرفت و فریاد زد:باشه،باشه،قبوله.هرکاری بگین میکنم.اون چوب دستی های لعنتی رو برای جن ها میسازم.
شون لبخند زنان بازوی او را گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت:خوبه...تصمیم عاقلانه ای گرفتی.حالا با بچه ها میری توی اون اتاق تا کارت رو شروع کنی.
دو مرگ خوار دست های او را از طرفین گرفتند و به درون یکی از اتاق های طبقه پایین بردند.چندین مرگ خوار دیگر هم همراه آنها روانه شدند.شون به طرف ریچارد رفت و گفت:خوبه....برش گردونید توی قفس.یه چیزی هم بدین بخوره،اینجوری یش از حد خطرناک شده.
دو مرگ خوار با زحمت فراوان مانتیکور را از داخل مرداب بیرون بردند.صدای طوفان حتی از درون سرداب نیز شنیده میشد.


تصویر کوچک شده


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#35

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
اتاق تاریکی بود . تنها نوری که از تنها پنجره اتاق به درون آن میتابید این امکان را میداد که بتوان درون اتاق را دید .
درون اتاق پر از غبار سفید رنگی بود که بر روی هوا غوطور بود . همه وسایل اتاق به هم ریخته بودند ، گویی کسی مخصوصا این کار را کرده باشد .
درست در وسط اتاق مرد مو سفیدی با لباسای بی نهایت مندرس و پاره پاره خودش را جمع کرده بود و سرش را در زیر بازوان ظریفش پوشانده بود ، گویی داشت میگریست !
برای چندمین بار صدا قدمهایی خشمگین به گوش رسید که با سرعت به آنجا نزدیک میشد . پیر مرد زیر لب گفت :
- نه ، دیگه تمومش کنید ... خواهش میکنم !
ناگهان در با شدت باز شد و دو مرد نقاب دار وارد اتاق شدند . یکی از آنها فورا چوبدستیش رو دراورد و به طرف پیرمرد گرفت و فریاد زد :
- الیوندر ، مطمئن باش تا زمانی که حاضر نشی برای ما کار کنی این وضع ادامه داره .
مردی که الیوندر نام داشت . با حیرت سرشو به ارامی بالا آورد و با چشمهای خیسش نگاه سرتاسر متعجبی به مرد نقاب دار انداخت . سپس زیر لب با صدای لرزانی گفت :
- باورم نمیشه ، من این صدا رو میشناسم ! سیوروس ، سیوروس اسنیپ ! انگار همین دیروز بود که به مغازم اومدی ، چوبدستیت بیست و سه سانت بود و وسط آن عصاره تک شاخ قرار داشت . باورم نمیشه یعنی تو هم .....
مردی که سیوروس نام داشت فریاد زد :
- خفه شو پیرمرد احمق ، لرد سیاه از تو میخواد که برای جن ها هم چوبدستی بسازی ! اونوقت تو یاد خاطرات قدیم افتادی ؟
الیوندر شروع کرد زیر لب صحبت کردن و کلمات نامفهومی را بر زبان آوردن که از میان آنها تنها کلمات (( امکان نداره )) و (( من چنین کاری نمیکنم )) قابل تشخصی بود .
مرد دیگر که تا به آن لحظه ساکت بود گفت :
- اسنیپ ، اینجوری نمیشه باید .....
در همون لحظه صدای قدمهای دیگری از پشت در شنیده شد که دو مرگخوار را از ادامه صحبتش باز داشت ... قدم هایی آرام و شمرده . قدمها به آنجا نزدیک میشدند . سرانجام بعد از مدتی نه چندان زیاد قدمها پشت در ایستادند ، سپس در با صدای گیژژژ گیژژژی باز شد .
الیوندر آروم سرش را بالا آورد و چشمش به شخص بلند قامت و لاغر اندامی افتاد که با شنل سیاه رنگی تمام بدنش را پوشانده بود . بلافاصله الیوندر متوجه شد که ترجیح میدهد به آن شخص نگاه نکند .
مرد شنل پوش با صدایی که بیشتر به هیسس هیسس مار شباهت داشت به دو مرگخواری که کز کرده بودند گفت :
- میتونید برید !
بلافاصله دو مرگخوار تعظیمی کردند و مانند دو آدم آهنی از اونجا خارج شدند .
مرد شنل پوش به آرامی جلو آمد و درست جلو الیوندر ایستاد . سپس شنلش را به آرامی از روی سرش برداشت .
الیوندر برخلاف میلش سرش را بلند کرد و به صورت مار مانند مرد نگریست .
لرد ولدمورت به آرامی هوا رو از بینی اش خارج کرد و گفت :
- میدونی که ازت چی میخوام !
الیوندر دوباره سرش را انداخت پایین و در حالی که به شدت گریه میکرد گفت :
- نه ، من این کار رو نمیکنم . نه ! از من نخواید .
ولدمورت به آرامی به دور الیوندر شروع کرد به چرخیدن و در همان حال با آرامش تمام گفت :
- انتخاب با خودته . یا قبول میکنی و در کنار هم کار میکنیم . یا قبول نمیکنی و من همینجا انقدر شکنجت میکنم تا بری پیش بقیه قربانیانم .
ولدمورت ایستاد و منتظر جواب الیوندر ماند . اما هیچ جوابی از سوی اون نشنید . ناگهان ولدمورت چوبدستیش رو بیرون کشید و در حالی که آن را به سوی الیوندر هدف گرفته بود به ارامی گفت :
- کروشیو !
بلافاصله دست و پای پیر مرد بدبخت جمع شدند و مرد شروع کرد به تکان خوردن . تکان هایی شدید و غیر قابل تحمل !
الیوندر از ته دل جیغ میکشید و کمک میخواست ؛ اما فایده ای نداشت ؟ گویی حتی دیوارهای آن فضای نفرین شده هم به سرنوشت شوم الیوندر میخندیدند .
سرانجام ولدمورت چوبدستیش را پایین آورد . بلافاصله الیوندر دست از جیغ زدن برداشت و شروع کرد به نفس نفس زدن ، گویی مسافت زیادی را دویده بود .
ولدمورت به آرامی گفت :
- چطور بود ؟
الیوندر هیچ جوابی نداد . ولدمورت در حالی که به نظر میرسید ابروهاش را بالا برده است گفت :
- میخوای ادامش بدیم ؟
الیوندر دوباره شروع کرد به گریه کردن . ولدمورت با بی رحمی چوبدستیش رو بالا گرفت و گفت :
-کرو........
- نه ، وایسین ... وایسین ...دست نگه دارید .... هر کار بگید میکنم .... فقط ... فقط .... منو ....
ولدمورت که کاملا شور و شعف در چشمانش قابل تشخیص بود . صاف ایستاد و شروع کرد به قهقه زدن . قهقه ای که بر اندام هر موجود زنده ای لرزه می انداخت .




Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#34

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
الیوندر چشمانش را باز کرد احساس کرختی میکرد گویی سالها ست که به خواب فرو رفته است . اما باز کردن چشمانش نتیجه ای نداشت او هیچ جا را نمیدید همه چیز سیاه بود . سعی کرد دستانش را بالا ببرد و مطمئن گردد که شب کلاهش بر روی چشمانش نیافتاده باشد اما جسمی سخت بر دستانش پیچیده شده بود . کم کم کرختی بدنش از بین میرفت و او سردی فلز سخت را بر روی پوست دستان و پاها احساس میکرد و از همه مسخره تر احساس میکرد فلزی سرد و سنگین به دور گردنش بسته شده است . تنها یک امکان وجود داشت . " اورا به قول زنجیر کشیده بودن ."
سعی کرد بخاطر بیاورد که چگونه این اتفاق بر وی گذشته است ولی تنها میتوانست سایه هایی را در نور قرمز رنگ بخاطر بیاورد . محاسبه این اتفاقات کار دشواری نبود مطوئنا در دام مرگخواران گرفتار شده بود .
خوب به خاطر داشت چند هفته پیش از این اتفاق – البته با در نظر نگرفتن زمانی را که به اسارت گذرانده بود چون نمی دانست چند روز در این مکان بسر برده است _ تصمیم به مخفی شدن گرفت . گرچه برایش سخت بود تمام چوب دستیهای دست ساز خود را به آتش کشید تا به دست شیطان زمان نیافتد و بر علیه جامعه جادویی از آنها سود نبرد. هنوز بوی راش و کاج های سوخته به مشام میرسید . چه صحنه باشکوهی بود و چقدر غم انگیز و حال که در دست مرگخواران اسیر بود چقدر بیهوده .
صدای سرد برخورد کفش ها با کف سنگی سرداب طنین افکن گردید . زنگ های خطر برای الیوندر به صدا در آمدن . تنها یک فکر در مغز او در حال بررسی بود :
- راه فرار کجاست ؟
................................................................
ببخشید که خوب از کار در نیومد و بسیار کوتاه بود .


من کی هستم


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۷:۱۰ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#33

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
صحرای پشت خانه ریدل....گورستان ریدل.


بخوابانیدش توی همین قبر کی پتی کنده !
الیوندر: خواهش میکنم من رها کنید.... من نمی تونم این کار رو بکنم.....!
یا دستور لرد سیاه مبنی بر انجام ساخت چوب دستی ها را انجام میدهی یا همین جا زنده به گور می شوی...!

لارا که پشت قبر ایستاده بود و ماه شب چهارده پشت او از افق کوها نیاز به نور را کم کرده بود تا همه چهرهای نقاب پوش هم را ببیند.( ترجمه سمیه گنجی)

لارا: صبر کنید من امتحان کنم..: کرشیو دابلیوس!

الیوندر به خود پیچید صدای سوزه مثل سگ میداد چشمانش بیرون زده بود صورتش سبز شده بود وچیزی شبیه به کف از دهانش خارج شد.

لوسیوس: خوب الیوندر حالا راضی شدی یا نه؟
الیوندر که دیگر نمیتوانست صحبت کند سرش تکان داد!
لوسیوس: خوبه ..هوکی ببرش توی محل کارش در زیر زمین خانه جای خوبی برای درسات کردیم که همه امکنات رو هم داره...از اسکروت ها تا جانوران موزی و آزار دهنده.

هوکی نفرینی را روی الیوندر اجرا کرد دست پای او انگار به هم گره خوردن و دهانش قفل شد سپس او را با چوب دستی از زمین بلند کرد و او را هدایت کرد.....

اما ناگاه الیوندر از پشت قبر که بالا اومد و چشمانش ماه شب چهاردهم را دید چشمانش گشاد شد....! او به لرزه افتاد فشار شدید به خود وارد میکرد دستانش و پای او از طلسم آزاد شد صورتش سیاه شده بود وکمرش لبسش را پاره کرده بود به طوری که مثل یک سگ دومتری شده بود(صحنه گرگینه شدن لوپین در فیلم هری پاتر و زندانی از آزکابان ) لوسیوس از ترس به عقب هول خورد و درون قبر افتاد حالا الیوندر گرگ شده بالا سره او بود....


چه میشود......
---------------------------------------------
خوب اگه کسی دوست داره ادامه بده بده اگه نه هم بعدش خودم ادمش رو مینویسم .


جادوگران


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۶:۲۲ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#32

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مرگخواران کشان کشان اورا از مغازا اش خارج کردند
به دستور ارباب گروهی مامور شدند ظاهر مغازه را تغییر دهند تا دیگران فکر کنند او با میل خودش آنجا را ترک کرده است
گروهی دیگر هم مامور بودند از تمتم ابزار کار او نمونه ای را به محل کار جدیدش انتقال دهند تا دیگر بهانه ای برای نافرمانی نداشته باشد

کار ها به خوبی پیش رفت
ظاهر مغازه به شکل اولش در آمده بود گوی او با میل خود آنجا را ترک کرده بود تمام ابزار های مورد نیاز اورا با خود آورده بودند
الیوندر را به محلی که ارباب برای کارش در نظر گرفته بود منتقل کردند
به معدنی متروک جای که گرگینه ها از او مراقبت کنند

به محل معدن رسیدند
پیتر: قبل از اینکه بیدار شود اورا به اخل معدن ببرید
مرگخواران مشغول انجام دستور شدند

گریبک گرگینه ی محافظ معدن انتظار او را میکشید

پق

صدای از دور شنیده شد تمام مرگخواران آماده ی مبارزه شدند چوب دستی ها را در آوردند و نشانه گرفتند

اندکی بعد

پیتر: چوب دستی ها رو بیارین پاین دشمن نیست
مونتاگ به آنها نزدیک میشد
مونتاگ: دستور جدیدی از ارباب براتون دارم ارباب گفت که احتمال میده بین گرگینه ها یه جاسوس باشه برای همین بهتره اولیوندر رو به جای دیگری منتقل کنیم
پیتر : کجا
مونتاگ: ارباب چیزی نگفت فقط دستور داد که فعلا اولیوندر رو به محل یکه اون درش مستقر شده ببریم ولی خودش نباید بفهمه که کجاست
تا ارباب جای مناسبی رو براش در نظر بگیره

پیتر: دستور رو شنیدین ؟ زود باشین از اینجا میبریمش



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۰:۰۲ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#31

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
صداي كر كننده ي بي صدايي را، صدايي شكست. صدايي كه با ارواح صحبت مي كرد. به راستي كه در مقابل حضور جاودانش سايرين مانند ارواح بودند. تنفسشان در آن اتاق نم گرفته از خاك به دشواري بود. منتظر بودند. انتظاري كه آغشته به اشتياقي گناه آلود بود. گناهي كه هميشه قبل از وقوع جنايتي گريبان " انسان" ها را ميگرد.
اما او آرام بود. گناه را نمي شناخت. بدين جهت بود كه امروز ايستاده بود تا با خادمانش سخن گوييد. همان ارواحي كه هنوز هم در درونشان در آن نقطه هاي روشن، از حضور خودشان پشيمان بودند.
- دم باريك! فرصتتون اندكه! لرد سياه از انتظار متنفره و كسي كه منتظرش بگذاره هرگز طعم انتظار را نخواهد چشيد!
مرد كوتاه قامت تنها توانست به آرامي سري فرود آورد. فهميد كه اجازه داده شده. از اتاق بيرون رفت.

خرت..خرت..خرت...
اتاق از بوي چوب تازه نم گرفته بود. تنفساش آرام بود.
خرت...خرت..خرت...
پيرمردي غوز كرده اي داشت چوبي را به دقت مي تراشيد. مي توانست از چوبدستيش كمك بگيرد...اما بعد از اين همه سال و با وجود شغلي كه بدان مشغول بود هنوز هم توانايي خودش را ترجيح مي داد. از انقباض ناگهاني بدنش مي شد فهميد كه متوجه ورود غريبه ها شده. اما سرش را بلند نكرد...تنفسش سخت شد.زيرا هواي اتاق براي او هم سنگين بود. سنگيني اي كه بخاطر ورود ناپاكي شكل گرفت. تنها كاري كه كرد بستن چشمانش بود. لحظه اي بسيار كوتاه تصوير خودش را در ذهنش ديد.
مردان پشت سرش رسيده بودند. از كار دست نكشيد.
خرت...خرت...خرت....
دستي بر روي شانه اش قرار گرفت. سنگيني تاريكي را حس مي كرد. باز هم برنگشت!
- اليوندر! ما برات پيغامي داريم...
اي واي كه چقدر سخت بود! اگر اين مرد برخاسته بود و بد و بيراهي نثارشان كرده بود تا اين حد در صحبت كردن دچار مشكل نمي شد. ديدن بي تفاوتي و آرامي پيرمرد گويي جلوي صحبتش را مي گرفت. اما چاره اي نداشت! دستور لرد صريح بود.
- لرد سياه مي خواد كه تو براي جن هاي خانگي چوب دستي بسازي. بايد با ما بيايي تا زير نظر سرورمان كار رو شروع كني.
بالاخره پيرمرد برگشت. بعد از اين حرفها تنها چيزي كه در صورتش تغيير كرده بود پديد آمدن يك خط تمسخر آميز بود. خطي باريك كه گويي داشت به آنها مي خنديد. كلافگي در ظاهر كساني كه براي بردنش آمده بودند فرياد مي كشيد. اليوندر تنها چند كلمه ي ساده بر زبان آورد.
- من اين كار رو نمي كنم.
- ما ازت درخواست نكرديم! اين يك دستوره.
چوبي كه داشت كنده ميشد بر روي زمين افتاد. يكي از افراد ديگه در برابر آرامي پيرمرد و آن بوي چوب مقاومتش را از دست داده بود.
كار آسان شد! بايد تنها بدن بي حسش را مي بردند


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#30

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
_با طرح جديد لرد اون زبونه عوضي شو باز ميكنه و ميگه...او معلومه البته كه ميسازم....
صداي قهقه فضاي اتاق را پر ميكند اما در حالي كه اين دو مرد خندانند در اتاقي مردي نشسته غمگين با موهايي كه به سفيدي گراييد و بسته شده به يك صندلي صداي باز شدن در مكي ايد يرش را بالا مياورد.نور را فراموش كرده روزنه از نور به داخل ميزند چشمانه بي عادتش را مبندد
يكي از مردان قد طويل جلو مايد و ميگ.يد:او...خوب حالا فكراتا كردي قبوله البته ما خوشحال ميشيم قبول نكني...در همين حين به مرگخوار عقبي نگاه ميكند....موهاي اليوندرا را ميگيرد نزديك صوزرت او ميشود با صداي اهسته اي ميگويد:چون تفريح ميكنيم
دوباره ثداي قهقه به هوا ميرود
اليوندرا با حالتي سيار تحقير اميز:پس بذار صواب كرده باشم
مرگخواران خندان با هم يك صدا:رامبووووووووو
اليوندرا كمي تعجب ميكند مرگخوار جلو مايد بشكني ميزند ناگهان همه چيز محو ميشود اليوندرا احساس ميكند دارد له ميشود كه ناگهان صداي هوراي جمعيت حواسش را پرت ميكند سر بالا ماورد و ميبيند كه ميان يك ميدان نبرد است در وازه هاي اهني باز شده و شيري غران را به خاك ميدان
تحويل ميدهد
شير كه گويي سالهاست چيزي نخورده به طرف اليوندرا حمله ميكند اليوندرا با تمام قدرت فرياد ميزند شير در نزديكي او پرشي به قسد دردنش ميزند اما به ناگهان پس از ان فشار اشكار دوباره ميان مرگخواران است...نفس نفس ميزند گويي مسافتي را دويده
مرگخوار جلو مايد:خوب صفا كرده ما هم جزو تماشاچيها بوديم حالا حرف ميزني اقا شيره عصبانيه منم اعزاب وجدان دارم كه چرا غذاشو از شگرفتم
_حتي پشيزي هم بهت نميگم
اي بابا دوباره
اين بار اليوندرا در باغي خوش اب و هوا بود اما ناگهان احساس خزيدنه چيزي را در روي بدنش كرد يك مار كبرا بود ناگهان كبري دهنش را باز كرد عقب نشيني كرد و فرياد اليوندرا دوباره او را به ميان مرگخواران برگرداند
مرگخوار جلو امد:درسته اين بازي را دوست دارم اما يه وقت خوشم بياد برت نگردونم تا بميري معلوم نيست برا تفريح...لردم اجازه كشتنتو داده گفته اگه نساخت بكشيندش حالا خود داني
_حرفي از دهن مي بيرون نمياد
اين بار همه چيز ارام به نمظر ميرسيد فقط صداي قطار ميامد نگاهي به زير انداخت ريل قطار بود قطار نزديك تر ميشد با سرعت سر سام اوري و اين دفعه بر خورد كرد قطار زانو هاشو شكست صندلي بلند شد داشت با سر ميرفت تو قطار كه دو باره برگشت
اما اين بار با زجر
مرگخوار انگار ميخواست كه بي مقدمكه شروع كند كه ناگهان اليوندرا گفت:بايد از چوب درخت گوتا گوتا استفاده كني فقط اون درخته كه ميتونه اين كارو بكنه با شيره ي خودش و عصارهي برگش همه چيزش از اون درخت بدست مياد حالا راحتم بذاريم
اما مرگخوار چاقويي در اورد:راحتت بذاريم چون زجرمون دادي يه خسارت كوچولو بهت ميزنيم
مرگخوار با چاقو يك خط رو صورت اليوندرا انداخت دو روز بعد هم با اون زانوهاي شكسته در 100 كيلومتري هاگزميد رها شد.....
و چند روز بعد هزاران چوبدست در دست جنها بود انها ئنيا را نابود ميكردند
انتقام از صاحبان


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#29

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
تاریکی باشلق اش را کناری پرتاب می کند و فریاد می زند :


"اکنون ساعت ما فرا رسیده است! آیا در هنگام مرگتان آن را نمی بینید؟!"

و اکنون ساعت ما فرا رسیده است خادمان لرد سیاه!
نخستین ماموریت تان را در یافت می کنید!

طرح کلی : الیوندر دزدیده شده و جبهه ی سیاه از او می خواهد تا چوب دستی هایی مخصوص جن ها و جن ها خانگی درست کند تا لرد سیاه آن ها را بر خلاف آیین های کهن به سپاه اش اضافه کند! چرا که جان آن ها ارزش ندارد جز فدا شدن در راه انسان و خون پاک او!

ماموریت : شما باید پستی در باب صحنه هایی بنویسید که الیوندر در مکانی ( انتخاب مکان به ابتکار شما بستگی داره) گرفتار خادمان لرد سیاهه و اون ها دارن خواسته هاشون رو ( چیز هایی که در طرح کلی گفته شد ) بهش می گن و خب او مقاومت می کنه طبعا! فضای کلی پست با این سوژه باید پیش بره!

جنگ نزدیک است ! خیلی نزدیک تر از آنکه فکرش را می کنید!
پس به گورستان پدری لرد سیاه بشتابید تا شما را برای رفتن به نبرد برای تاریکی انتخاب کند!

باشد که لرد سیاه بر خیزد و جاودانه فرمان براند.

.......
توضیحات بیشتر در باب چگونگی پست زدن در این جا رو می تونید از متن قبلی همین تاپیک دریافت کنید! یا با شوالیه ی سیه مونتاگ تماس بگیرید!



Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#28

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
مرگ خوارن لرد سیاه! سربازان سیاهی!

تجدید نظر جزیی در این تاپیک صورت گرفته ، و از این پس کاربرد مهم تری خواهدداشت!
البته این جا ،همچنان مکانی خواهد بود برای دریافت شرح ماموریت های مرگ خواران از سوی لرد سیاه ، اما اندک تفاوتی نسبت به پیشترک وجود خواهد داشت!

برای پیشبرد بهتر جنگ هایی که به زودی جامعه ی جادویی را در بر خواهد گرفت ، این مکان به هماهنگ کردن مرگ خواران لرد سیاه با برنامه های او ، و انتخاب وفادارن ترین و شاسیته ترین خادمان اش برای انجام ماموریت های گوناگون ، اختصاص خواهد یافت!

توضیح بیشتر اینکه :


این جا سوژه ای که برای رول های جنگ از سوی لرد ولدمورت در نظر گرفته شده مطرح خواهد شد و شمه ی کلی ای از طرح اربابتان برای تسخیر جهان جادویی و به سایه کشاندنش را دریافت خواهید کرد!
سپس لرد سیاه انتظار دارد که خادمان اش برای دریافت ماموریت پیش قدم شده ، پستشان را در مورد چگونگی انجام ماموریت مربوطه ارائه کنند! تا از میان آن ها مر خواران بر گزیده اش را انتخاب کرده ، و آن ها را به فرصت قربانی شدن در راه جادو ی سیاه مفتخر کند!

باشد که لرد سیاه بر خیزد و جاودانه فرمان براند!

( یعنی می بایست چیزی شبیه به همان نمونه پستی که قصد دارید در محل اصلی جنگ برای انجام ماموریت بنویسید به این جا اضافه کنید
- که می تواند شامل:

1- طرح کلی و ایده ی شما برای انجام ماموریت و ادامه ی رول
2- تکه ای از متن تان که در بر گیرنده ی سبک نوشتاری شما در این ماموریت به خصوص با شد
3- پیشنهاد هایی برای پیشبرد بهتر طرح - که به از طریق مرگ خواران عالی رتبه با لرد سیاه در میان گذاشته خواهد شد! -!
.
.
.

n- یا حتی نسخه ی کامل پست اصلی شما برای شرکت در جنگ باشد! )


ضمنا شما در زمان اجرای طرحتان در حمله ی اصلی، آزاد خواهید بود تا با ابتکار خود رنگ و روی بهتری به روند جنگ و پست شخص خودتان بدهید! منتها ابتکاری که نقشه های سیاهی را بر آب کند ، بلای جان صاحب اش خواهد بود!

................

پ.ن
( به قول لرد ولدمورت قبلی " خارج از رول":)
دقت کنید رفقا که این به معنی محدودیت شما نیست و مطمئنا همه ی افراد اگر کار خوب بکنند در جنگ های مختلف حضور جدی خواهند داشت!

منتها نظم و هماهنگی لازمه ی روله بهتره و این فقط یه کم سعی می کنه این کار رو انجام بده!
اگه بعد از یه مدت به مشکلی در باره ای این طرح بر خوردیم اصلاحش می کنیم! شاید هم اصولا نابود اش کردیم!



Re: *ماموريت غير ممكن*
پیام زده شده در: ۹:۵۵ سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۴
#27

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 168
آفلاین
نارسیسا با قدم های تندش که حاکی از ترس درونیش بود به دنبال پیر مرد رفت . به داخل راهروی دیگری قدم گذاشتند که گویی تا ابد ادامه داشت . در آن راهرو فقط تاریکی بود ، تاریکی .

نارسیسا چوبدستیش را بیرون آورد و با صدای ضعیفی آن را روشن کرد و هر دو در نور ضعیف چوبدستی شروع به حرکت کردند . نارسیسا تا این جا سوالات زیادی در ذهنش شکل گرفته بود ولی جرات پرسیدن نداشت ، باید می پرسید .

در حالی که سعی می کرد صدایش را آرام نشان دهد ، گفت : ببخشید آقای ... الوياس ... ؟

پیر مرد سریع جواب داد : الوياس پروستاتياس !

- بله ، آقای الوياس پروستاتياس ، میشه لطفا یه کم در مورد این گنجینه ای که داریم به سمتش میریم برای من صحبت کنین ؟ می خوام بیشتر در موردش بدونم .

الویاس در حالی که آهی می کشید و قدم هایش را آهسته تر می کرد ، به سوی نارسیسا بر گشت و گفت : خب ... افسانه های زیادی در مورد اون شمشیر گفته شده. میدونی ... اون شمشیر تنها گنجینه ی خانواده ی بلک نبوده ... خیلی چیز های دیگه بودن ولی به دست افراد خوبی از این خانواده نیفتادن . مثلا یک شمشیر دیگر وجود داشت که از نظر قدرت و ارزش چیزی مثل اون دیگه وجود نداشت . فکر میکنم ... پسر عموی تو اون رو از من تحویل گرفت . ولی افسوس که از اون برای کارهای خوبی استفاده نکرد ... اون نمی دونست که برای شکوفا کردن تمام قدرت های شمشیر به لنگه ی دیگر اونم احتیاج داره .. می دونی من اون موقع هر دو شمشیر رو به اون ندادم . می خواستم ببینم چه قدر می تونه قابل اعتماد باشه .. که اون خودشو خوب نشون داد . آره ... اگر دو شمشیر با هم دیگه در اختیار یک نفر باشن ، اون شخص قدرت های عجیبی پیدا می کنه ... ولی نگه داشتن اونا در کنار هم به طوری که مطمئن باشی از اون استفاده ی بد نمی کنی ، خیلی سخت به نظر میاد ... به هر حال کسی هنوز نتونسته از اونا به درستی استفاده کنه ، شاید چون کم کم این خانواده به راه های بدی کشیده شدند ... من این شمشیر رو به شما میدم ، چون شما صاحب اون هستین ، ولی امید وارم شما مثل بقیه ی افراد خانواده از اون استفاده ی بدی نکنید .

حرف های الویاس تموم شد ولی با این حرف ها نارسیسا به فکر فرو رفت ... یعنی این دو شمشیر با هم چه قدرت هایی داشتند ؟

در این لحظه فکری به ذهنش رسید، از این فکر لرزه بر اندام نحیفش نشست . . . شاید لرد سیاه آن یکی شمشیر را در دست داشته باشد ! پس فقط منتظر این یکی شمشیر بود و برای همین نارسیسا را فرستاده بود ... چون آخرین بازمانده ی بلک ها بود ...
الویاس به طرف نارسیسا آمد . به چشم هایش نگاه کرد . میشد ترس را در چشم های نارسیسا دید .
الویاس در حالی که سعی می کرد مودبانه حرف بزند ، گفت : خانم ، ببخشید حالتون خوبه ؟ می خواین کمی استراحت کنیم ؟
نارسیسا سرش را به نشانه ی جواب مثبت تکان داد و به زمین نشست . هنوز به شمشیر فکر می کرد و قدرت های عجیب آن که در انتظارش بود .
ناگهان باد سردی وزیدن گرفت . سرمایی عجیب بود که تا مغز استخوان می رسید . الویاس که گویی خطر را احساس کرده بود به سرعت از جایش بلند شد و به سمت نارسیسا آمد .. دست او را گرفت و شروع به دویدن کرد . نارسیسا هم گیج و بی خبر از جریانات به دنبالش می دوید .
به دری رسیدند . الویاس به داخل رفت و نارسیسا را هم با خودش برد . در آخرین لحظات نارسیسا برگشت و سایه ی کسی را دید که در طول راهرو قدم بر می داشت . کسی دیگر هم آن جا بود ...


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.