تکلیف جلسه دوم
با بشکن معلمش در خانه ای چوبی افتاد. زمین کلبه گلی بود و تر و سقف ان هم مدام جیر جیر میکرد. مانند فردی که از خوابی پا می شود، از روی زمین بلند شد و در برابر کلبه ایستاد.کلبه پنج متر مربع بیشتر نبود و حتی برای زندگی یک نفر هم کافی نبود. یادش آمد برای چه انجا آمده است. در حالی که صدایش می لرزید زمزمه میکرد:
-چوبدستیم کو؟ چوبدستیم کو؟
کلبه خالی خالی بود و فقط یک تخته از کف آن کنده شده بود. به سمت آن رفت تا چوبدستیش را در آنجا جست و جو کند. اما صدای اسب هایی امد که به سرعت به سمت کلبه می آمدند تا او را دستگیر کنند. زاخاریاس حتی فرصت نکرد پشت سرش را نگاه کند که سربازانی با لگد در را باز کردند. همه آنها نقاب داشتند و فقط سر دسته آنها نقاب نداشت. به زیر دستانش اشاره کرد و گفت:
-اول جیباشو بگردین و بعد دستگیرش کنین.
سربازان وحشیانه به زاخاریاس هجوم بردند و تمام لباسش، شلوارش و حتی داخل کرواتش هم گشتند ولی چیزی پیدا نکردند. زاخاریاس با نگرانی میگفت:
-من چیکار کردم؟ منو کجا میبرید؟
-خفه شو جادوگر احمق. بندازینش تو گاری.
-من بی گناهم. من بی گناهههههههمممم!
او را به داخل گاری انداختند که با کاه پوشیده شده بود. در آنجا پنج مرد و یک ساحره دیگر نیز نشسته بودند و با غم به زمین نگاه میکردند. در گاری از پشت بسته شده بود و زاخاریاس سر پا ایستاده بود. به جادوگران نگاه کرد و گفت:
-هیچکدوم از شما چوبدستی ندارید؟
هیچکدام از آنها به زاخاریاس نگاه نکردند ولی معلوم بود که هیچکدام چوبدستی ندارند. زاخاریاس نا امید شد و نشست اما احساس کرد چیزی در پشتش قل میخورد. دست در پشتش کرد و چوبدستی خودش را پیدا کرد. ناگهان یکی از جادوگر ها که سرش را بالا آورده بود، چوبدستی را دید و خوشحال شد و به بقیه خبر داد. ناگهان جو انجا عوض شد و یک از جادوگران گفت:
-چجوری چوبدستیت رو اوردی تو پسر جون؟
-الان وقت صحبت نیست. بیاید در رو باز کنیم. فقط آروم از گاری برید پایین.
زاخاریاس چوبدستی را به قفل در نشانه گرفت و گفت:
-آلوهو مورا.
در باز شد و جاده روستایی پشت سر خود را دید. زاخاریاس و بقیه جادوگر ها ارام آرام از در پایین پریدند تا اینکه ساحره شنلش به میخ ی گیر کرد و راننده او را دید.
-آهای! با شمام کجا در میرید؟
زاخاریاس و بقیه جادوگران شروع به دویدن کردند و سربازان به سرعت دنبال آنها میرفتند.بقیه جادوگران چون پیر بودند به سرعت دستگیر شدند اما زاخاریاس را نتوانسته بودند گیر بیاورند. کم کم زاخاریاس خسته شد اما در لحضه آخر یاد وردی در کلاس تاریخ جادوگری افتاد که ذهن سربازان را پاک میکرد و در ذهن آنها تلقی میکرد که آنها جادوگر نیستند. چوبدستیش را در اورد و به سمت سرباز شلیک کرد و گفت:
-بروتوس فروتوس.
طلسم نارنجی از کنار سر سرباز رد شد و به دور دست ها رفت. ناگهان پای زاخاریاس به سنگی خورد و افتاد. سرباز گردن او را گرفت و گفت:
-بالاخره به چنگم افتادی ****زاده.
امروز راحت قراره توی آتیش بسوزی.
میدان اصلی شهرهمه از رعیت های فقیر تا ارباب های ثروتمند در میدان اصلی شهر جمع شده بودند تا سوزاندن شش جادوگر و ساحره را جشن بگیرند. ثروتمندان بر روی سایه بان ها و مرد فقیر در نزدیک محل سوختن جادوگران ایستاده بودند تا کشیش حکم اعدام آنهارا بخواند. در گاری شش نفر این بار با دست بند به گاری بسته شده بودند و چوبدستی زاخاریاس هم شکسته شده بود.در گاری را باز کردند. شش نفر را با لگد به بیرون پرتاب کردند.زاخاریاس از هر طرف فحش هایی را میشنید که نثارش میشد و کفش ها و سبزیجات گندیده ای که به سمتش پرتاب میشد. زاخاریاس را با طنابی محکم به چوبی بستند که دور تا دور آنرا هیزم چیده بودند. کشیش رو به روی متهمان ایستاد و گفت:
-به نام پدر، پسر و روح القدس. آقایان زاخاریاس اسمیت، ...
زاخاریاس صدای کشیش را نمیشنید. در اصل صدای هیچ کسی را نمیشنید. روز هایی را به یاد آورد که در ناز و نعمت زندگی میکرد و تنها آرزویش وزیر سحر و جادو شدن بود.میخواست مشهور شود، بلند مرتبه شود، در صدر اخبار باشد، اما هم اکنون تنها آرزویش زندگی کردن بود.
- به جرم جادوگری و استفاده از سحر و جادو مرتد اعلام شده و اعدام میشوید.
مشعل ها را به آتش انداختند و شعله های آتش بالا آمد. دیگر زندگی باری زاخاریاس تمام شد. تمامش هم برای یک کلاس مسخره...
-دست نگهدارید! دست نگهدارید!
فلش بک-اعلا حضرت! باز شما با یک خرگوش برگشتند.
کسی که از باز پادشاه نگهداری میکرد با باز برگشت در حالی که خرگوشی را به دندان گرفته بود.
-بسیار خوب. ما میخواهیم به قصر برگردیم.
-بفرمایید از این طرف. من شما رو همراهی میکنم.
طلسمی نارنجی به سنگی خورد و کمانه کرد و به سر پادشاه خورد.ناگهان پادشاه گیج شد. چشمانش را بست و ناگهان گویی که چیزی را احساس کرده باشد دهانه اسبش را به سمت شهر کج کرد.
-افرادی در میدان شهر به ناحق در آتش میسوزند. من باید آنها را نجات دهم.
-اما علیا حضرت، ملکه منتظر شما هستند.
-ملکه میتوانند منتظر من بماندد. اما کشیش ها خیر.
پایان فلش بک-چه فرمودید؟
-گفتم همین الان آتش را خاموش کنید.
سربازان به سرعت از چاه نزدیک آبی آوردند و روی هیزم ها ریختند. ناگهان زاخاریاس حس کرد حرارت آتش کم شده. چشمانش را باز کرد و پادشاه را دید که داشت دستور میداد:
-همین الان طناب ها را از دور آنها باز کنید. آنها گناهکار نیستند.
-ولی قربانتان کردم.آنها در حال جادو کردن دیده شده اند.
-من بیشتر میدانم یا تو؟
کشیش ها با عصبانیت از میدان دور شدند و بقیه مردم هم متفرق شدند. پادشاه رو به جادوگران کرد و گفت:
-من معذرت میخواهم که شما را در این دردسر انداختم. چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟
هر کدام از جادوگران پول یا ملکی میخواستند اما زاخاریاس گفت:
-فقط منو به کلبه ام تو بیرون شهر برسونید.
بقیه راه در کالسکه ای سپری شد که پادشاه برای آنها اورده بود. وقتی زاخاریاس از کالسکه پیاده شد خداحافظی کرد، دوباره همانگونه که در کلبه بیدار شده بود روی زمین خوابید و لحضه ای بعد خود را در عمارت اسمیت ها جلوی گوی جادویی خود دید.