سلام پروف!
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای میکنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.
آلنیس پس از اتمام کلاس، وسایلش را برداشت و از آنجا خارج شد. بسیار از تکلیف داده شده هیجان زده بود و اشخاص متعددی در ذهنش این طرف و آن طرف میرفتند. موقعی که میخواست برود و زمان برگردانی را بردارد تا با آن در زمان سفر کند، یاد جلسه گذشته کلاس تاریخ جادوگری افتاد. به خاطر آورد که چه تکلیفی تحویل پروفسور داده بود و در تکلیفش چه نوشته بود... اگر میتوانست از باد کمک بگیرد و به آزگارد برود، هم به خواسته اش رسیده بود، هم تجربه جدید و مهیجی کسب کرده بود و هم میتوانست با یک عالمه شخصیت های تاریخی و افسانه ای مواجه شود! یک تیر و سه نشان، چه از این بهتر؟
با این فکر، ورجه وورجه کنان به سمت فضای سبز جلوی قلعه رفت. فرفره ای که جلسه قبل از دامبلدور کش رفته بود را درآورد و درون آن فوت کرد. وزش باد را در میان موهای سفیدش حس کرد. دقایقی بعد، آلنیس از زمین جدا شده بود و داشت به سمت آسمان پرواز میکرد.
هرچقدر که میگذشت، افراد زیر پایش کوچکتر میشدند، تا جایی که حتی قلعه هاگوارتز هم به کوچکی یک نات برنزی درآمد.
هنگامی که زمین زیر پایش توسط ابرها از نظرش ناپدید شد، دروازه طلایی رنگی در میان ابرها، رو به رویش پدیدار شد. همانطور که باد او را روی ابر های پنبه ایِ جلوی دروازه میگذاشت، آلنیس از آن تشکری کرد و به سمت میله های دروازه برگشت. آرام در را با پوزه اش هل داد و در با صدای قیژی باز شد. اینکه دروازه های جایی همچون آزگارد نه نگهبانی داشت و نه قفلی، اصلا برای آلنیس تعجب برانگیز نبود؛ در واقع آن موقع آنقدر هیجان زده بود که سیستم امنیتی آنجا کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.
با عبور از دروازه، شهر بسیار بزرگی رو به رویش پدیدار شد. طوری که انگار آنجا را مثل کف پنجه اش میشناسد، راهش را به سمت قصر سلطنتی در پیش گرفت. مردم آزگاردی هم کاری با او نداشتند، انگار هرروز عمرشان یک گرگ سفید میدیدند که فرفره ای به دهان دارد و در خیابان هایشان میدود.
در قصر سلطنتی آزگارد هم کسی کاری به آلنیس نداشت. حتی به نظر نمیآمد کسی متوجهش شده باشد. و آلنیس هم از این قضیه راضی بود. از حس بویایی اش کمک گرفت و در راهرو های قصر پیش رفت، چند طبقه پایین رفت و به اتاقی بسیار تاریک رسید، که حتی چشم های گرگی قوی او هم نمیتوانست در آن سیاهی چیزی ببیند. آرام آرام به جلو قدم میگذاشت تا اینکه بینی اش با دیواری برخورد کرد. هنگامی که دیوار را هل داد و تکان خورد، متوجه شد که آن دیوار در اصل یک در است که با باز شدنش، باریکه ای از نور، وارد فضای تاریکی که در آن ایستاده بود، شد. دلش را به دریا زد و وارد شد.
اتاق، محوطه ای بزرگ پوشیده از سنگ ها و صخره های بزرگ و خاکستری بود و نور کمی که معلوم نبود منبع آن چیست، آن را روشن میکرد. در وسط اتاق، گرگ سیاه عظیم الجثه ای با چند زنجیر به زمین وصل شده بود. گرگ سرش را روی دستانش گذاشته و خوابیده، و دور و برش استخوان هایی روی زمین ریخته بود.
آلنیس که در پوست خودش نمیگنجید، دوان دوان پیش گرگ رفت و در فاصله یک متری سرش ایستاد.
-
شما خود واقعی فنریر گرگه هستین؟! آلنیس بدون اینکه اختیاری روی هیجاناتش داشته باشد، در گوش گرگ این را جیغ زد. فنریر از جا پرید، موهایش سیخ شده بود و داشت میلرزید. در حالی که سعی میکرد خودش را جمع کند، دور و برش را نگاهی انداخت. با خشم غرید و دندان هایش را نشان داد؛ ولی کسی را ندید.
- ببخشید! این پایین.
فنریر پایین را نگاه کرد و گرگ سفیدی را دید که مثل سگ های خانگی زبانش را بیرون داده بود و دم تکان میداد.
- تو یه فسقل پشم اونجوری جیغ زدی و منو از خواب نازم بیدار کردی؟
- شما فنریرین؟
آلنیس که چشمانش قلبی شده بود، بدون توجه به سوال فنریر، این را پرسید.
گرگ سیاه با بی حوصلگی جوابش را داد.
- بیشتر فنریس صدام میکنن.
- پس خودتونین! یا پیژامه مرلین... باورم نمیشه بالاخره تونستم ببینمتون! از بچگی عکساتونو میزدم به در و دیوار اتاقم! میشه پشممو امضا کنین؟ لطفـــــا!
فنریر چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.
- ببین بچه جون، من حال و حوصله شما جغله ها رو ندارم. دیگه تکراری شده برام. حالا هم برو بیرون میخوام استراحت کنم.
- شما سلبریتیا تا یکم معروف میشین خودتونو برای بقیه میگیرین انگاری که کی هستین مثلا! اگه ما طرفدارا گندهتون نمیکردیم الان هیچی نبودین!
میدونی من چقدر زجر کشیدم که بیام اینجا و بتونم از نزدیک ببینمت؟
نهایت زجری که آلنیس کشیده بود، این بود که در یک فرفره آفتابگردانی فوت کرد. ولی خب گرگ سیاه این را نمیدانست.
فنریر از حرف های آلنیس متحول و شرمنده شد.
- خیله خب. اسمت چیه؟
- آلنیس، آلن، آل، حتی آ خالی هم اگه خواستین میتونین صدام کنین!
حالا میشه چندتا سوال بپرسم ازتون؟
- بگو.
آلنیس کاغذ پوستی و قلمی از کیفش بیرون آورد و طوری که انگار دارد با فنریر مصاحبه میکند، رو به روی خود قرار داد.
- چرا زنجیر شدین؟ زندانی این؟ جرمتون چی بوده؟ نکنه شما هم حجابتونو رعایت نکردین؟
فنریر متوجه جمله آخر آلنیس نشد، ولی چشمانش برقی زد. بادی به غبغب انداخت و گفت:
- جرم؟ هه. منو به زنجیر کشیدن فقط چون کابوسشون بودم. شغلم همینه، به خاک و خون کشیدن آزگارد. ببین جوجه، این آدما ممکنه بتونن ترساشونو سرکوب کنن، ولی هیچوقت نمیتونن از بین ببرنش.
آلنیس آب دهانش را قورت داد و با استرس به اطرافش نگاه کرد.
- ام... بله درست میفرمایید.
میشه چند مورد از افتخاراتتون رو مطرح کنین؟
فنریر که تازه چانه اش گرم شده بود، شروع کرد به تعریف داستان های متعدد از جنگ ها و نبرد هایی که در آنها حضور داشته، شهرهایی که نابود کرده و قهرمانانی که کشته. آلنیس هم تمام حرف های فنریر را یادداشت میکرد.
- ... یه بار هم قضیه ناموسی شد و دختر رئیس گله رو گروگان گرفته بودن. دختره هم از گرگیّت هیچی کم نداشتا! یه پا آلفایی بود برا خودش.
خلاصه که ما جوگیر شدیم افتادیم جلو که بریم خانومو آزاد کنیم. من بودم، ببری سفید، افعی پلید، کرکس ندید بدید، کریم آقامونم بود. کریم پنجه طلا. آره دیگه رفتیم و دختر رئیسو نجات دادیم و همونجا بله رو از خانوم و خونوادش گرفـ...
- مامان بزرگ!
- هن؟
- هیچی هیچی. بگذریم. یه سوال دیگه، توی کتابا اومده که شما اودین رو شکست میدین. قضیه چجوریاس؟ خوردینش؟ هنوز نخوردینش؟ بعدا میخورینش؟
- هنوز که نه. ولی توی برنامه هام بود. کتابت آینده رو میبینه؟ آخرالزمان شده ها! اصلا نگفته چجوری از شر این زنجیرا خلاص میشم؟
آلنیس کتابی را درآورد و شروع به ورق زدن کرد.
- نه، راستش فقط گفته که جنابعالی اودین رو شکست میدین. همین. خب، به عنوان پرافتخارترین و خفنترین و بزرگترین و گولاخترین و پرابهتترین و باشکوهترین و جذابترین و با-
آلنیس نفس کم آورد. فنریر از او خواست به هیجاناتش مسلط باشد و برود سر اصل مطلب.
- بله ببخشید. میخواستم بگم که شما به عنوان همه اینا، چه نصیحتی برای من دارین که بتونم تو زندگی سگی و گرگی خودم موفق باشم؟
- هوم... مهم ترین نکته ای که باید یادت باشه اینه که هیچوقت گوشت تازه رو از برنامه غذاییت حذف نکنی! همین یه مورد همه چیو ردیف میکنه.
آلنیس خواست بگوید «من وجترینم حتی ماکارونی رو هم فقط با سویا میخورم!» ولی پشیمان شد. احتمالا اگر فنریر همچین چیزی را میفهمید، درجا سکته را میزد و دیگر عمرش به شکست دادن اودین نمیرسید.
گرگ سفید جواب تمام سوالاتش را گرفته بود و دیگر کاری آنجا نداشت؛ جز یک چیز. با ورد آلوهومورا زنجیر های جدش را باز کرد. فقط به خاطر اینکه دلش برای او میسوخت و معتقد بود برخلاف حقوق یک حیوان است که در بند باشد.
فنریر که حالا خودش را آزاد میدید، با پنجه بزرگش سر آلنیس را نوازش کرد.
- ممنون فسقلی.
- قربان شما.
و بعد از در خارج شد. چند دقیقه بعد، صدای جیغ و داد خدمتکاران و نگهبانان قصر به وضوح شنیده میشد که میدویدند و از دست گرگ سیاه فرار میکردند.
آلنیس راضی از آزادسازی یک قلاده گرگ در زادگاهش، وسایلش را جمع کرد که برود. ولی متوجه چیزی شد. فرفره ای که به کمک آن به آزگارد آمده بود، توسط فنریر له شده و دیگر به نظر نمیآمد قابل استفاده باشد. ظاهرا مجبور بود از جد بزرگش بخواهد تا او را به خانه برساند. ولی او هم سرش شلوغ بود. یک اودین شکم پر برای شام انتظارش را میکشید.