هلگا فریاد زد : پتریفیکوتوتالوس
و ولدمورت نیز هم زمان فریاد زد : آوراداکدورا !
طلسم هلگا و ولدمورت به هم برخورد کرد سپس کمونه کرد . طلسم هلگا به سمت مرگخواری رفت که رو جاستین نشسته بود و دائم تو صورتش سیلی میزد و قهقه میزد طلسم به آن مرگخوار برخورد کرد و باعث شد که آن مرگخوار خشک شود و روی زمین بی افتد . اما طلسم ولدمورت
( خدا بخیر کنه
)
پرتو سبز رنگ به سمت دامبلدور رفت ناگهان تمام ژاندارمری رو نور سبز رنگی پر کرد . ولدمورت برگشت و به دامبلدور نگاه کرد و از فرط ترس دهنش باز ماند . طلسم ولدمورت به ریش بلند بالای دامبلدور برخورد کرده بود و اندازه ریش دامبلدور نصف شده بود .
همه از جنگیدن دست کشیدند و به دامبلدور خیره شدند مرگخواران با ترس و اعضای محفل و ژاندارمری نیز با خوشحالی و شور و هیجان ......
دامبلدور که صورتش از فرط خشم به رنگ بنفش درومده بود در حالی که رگ شقیقش به شدت میزد با صدایی که از فرط خشم میلرزید گفت : خب . خب. خب. وایستید ببینم .
ولدمورت و مرگخواران با وحشت به دامبلدور نگاه کردند که در حال لمس کردن ریشش بود . دامبلدور همانطور که با دستش ریشش رو لمس میکرد همین طور دستش رو میاورد پایین تا اینکه دستش به نزدیکی زانوهایش رسید و ناگهان متوجه که ریشاش از زانو به پایین نیست !!!
دامبلدور چند بار دستش رو در هوا تکون داد تا مطمئن شود که در اون قسمت ریش ندارد و او اشتباه نمیکند سپس برگشت به سمت جمعیت مرگخواران به اضافه ولدمورت
همه مرگخواران با ترس و لرز به ولدمورت نگاه کردند که سرش رو پایین انداخته بود .
بلیز و هلگا و رز و جاستین و بیل همون جا فهمیدند که چرا دامبلدور تنها جادوگریه که لرد سیاه ازش میترسه چرا که امواج قدرت دامبلدور در تمام فضای ژاندارمری پخش شده بود و ظاهرا همه نیز متوجه این موضوع شده بودند در همون لحظه چند جرقه از نوک چوبدستیه دامبلدور خارج شد ! مرگخواران که احساس خطر کرده بودند ناخداگاه کمی به هم نزدیکتر شدند .
دامبلدور بدون توجه به مرگخواران با صدایی که هر لحظه امکان داشت تبدیل به عربده بشود گفت : کار کدومتون بود ؟
همه مرگخواران زیر چشمی نگاهی به ولدمورت کردند اما هیچ کس جرئت نداشت اربابش را لو بدهد دامبلدور این بار با صدای بلندتری گفت : که نمیگید هان ؟
باز هیچ کس جواب نداد
ناگهان دامبلدور چوبدستیش رو بالا گرفت و فریاد زد : آوادا.......
ناگهان همه مرگخواران با انگشتان اشارشون ولدمورت رو نشان دادند که سعی میکرد یواشکی از آنجا خارج بشود
دامبلدور با نگاهی آکنده از نفرت به ولدمورت که نزدیکی در خشکش زده بود نگاه کرد . ولدمورت فقط در واکنش به نگاه دامبلدور توانست لبخند کوچکی بزند .
( دوربین از بیرون ژاندارمری داره ساختمان ژاندارمری رو نشون میده ) همه چراغها خاموش بودند هیچ صدایی شنیده نمیشد گویی کسی در آنجا نبود . ناگهان صدای انفجار بسیار مهیبی در ژاندارمری شنیده شد و به دنبال آن صدای انفجار بسیار قویتری که با نور زیادی همراه بود .
در ژاندارمری از جا کنده شد عده ای از مرگخواران بر روی خیابان هاگزمید روی هم افتادند . عده ای دیگر از پنجره های ژاندارمری به بیرون پرتاب شدند و آخرسر ولدمورت با چهره ای شبیه زغال که اصلا در سیاهی شب قابل تشخیص نبود به وسط خیابون پرتاب شد و روی عده ای از مرگخواران افتاد که تازه در حال بلند شدن از سر جاشون بودند .
دامبلدور در حالی که ازش نور خیره کنده ای ساطع میشد با یک حرکت از ژاندارمری بیرون پرید و وسط خیابون فرود اومد. ولدمورت به اضافه مرگخواران با دیدن دامبلدور از سرجایشان بلند شدند و دو پا داشتند دوازده سیزده تا پای دیگه قرض گرفتند و فرار کردند و دامبلدور هم در حالی که طلسمهایش را به هر طرف میفرستاد دنبال آنها کرد و همگی در تاریکیه شب از نظرها پنهان شدند .
در این میان هلگا و رز و بلیز و بیل جاستین به همراه اعضای محفل داشتند با تعجب از پنجره های شکسته ژاندارمری به نقطه هایی نگاه میکردند که داشتند فرار میکردند و حالا قطعا چند کیلومتری از آنجا دور شده بودند........