کریچر هم چنان به این طرف و آن طرف میدوید و زیر لب با خودش حرف میزد:
-حذبی های فشفشه....ساحره های خائن،اوه بیچاره هری!،اگر بدونه چه افرادی رو توی سایتش راه دادن؛به کریچر پیر چی میگه؟....بیچاره کریچر پیر...مگه چیکار میتونه بکنه؟...
در حالیکه کریچر داره زیر لب با خودش صحبت میکنه،ژانگولر بازی غریبی در اتاق جریان داره و افراد موجود در آن به شکل ناموزونی رشد میکنند.در همین راستا یه دفعه،یه روح از دیوار اتاق وارد میشه.
بچه:مامان من از روح میترسم
آرامینتا:ترس نداره ....الان هدی میاد برات توپ چهل تیکه میدوزه.....برو با خاله آنیت و خاله آوی بازی کن فعلا...
بچه میدوه طرف خاله های خودش. انیتا و آوریل سر خودشون رو به بازی گرم میکنند.آرامینتا هم از اون کنار زیر چشمی اینا رو نگاه میکنه تا یه کم خاله بازی یاد بگیره.
بارون خون آلود:چیکار کنیم؟
کریچر:صبر کنیم تا ادی،هدی رو بیاره.بعدش با هم دست به کار میشیم.
بارون به حرف های کریچر گوش نمیده و کلا از ماجرا پرت شده. چون یه مار زیبا داره از وسط اتاق راه خودش رو باز میکنه.و بارون به اون مار خیره گشته.
مار با چهره ای به این شکل
میاد و از جلوی ساحره ها،حذبی ها،کریچر و بارون عبور میکنه و سپس در سوراخ موجود در گوشه دیوار شمالی،ناپدید میشه......
در اتاق باز میشه ...ادی در حالیکه یک گونی در دستش داره،وارد میشه
......
----------------------------------------------------
ها..همه رو آوردم توی داستان.
[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c