[/color] [/size]
(ج)بارتیموس عصایش را به طرف آلفونسو گرفت و گفت:
_طبق دستور رئیس که یه نسخه اش رو برات فرستاد افراد سازمان ما باید یه بازجویی از زندانی شماره ی 523 داشته باشن.
_لوسیوس مالفوی؟!
_آره.طبق دستور وزیر اونو باید به زندان های خودمون انتقال بدیم.
_باشه مامور بفرستم باهاتون ؟
_نه...خودت بیا .
_باشه ...همه ی مامورینت رو می بری؟
_نه...دو نفرشون اینجا می مونند...رئیس دوست داره اینکوئیزیتر (inquisitor) ها_مامورین سازمان اطلاعات و امنیت_ خودشون گزارش ها رو لحظه به لحظه براش بفرستن.
آنها سالن را ترک کردند و از پله ها بالا رفتند و بار دیگر به محوطه ی قلعه بازگشتند. باد و باران دوشادوش یکدیگر قلعه را زیر ضربات خود داشتند و موج های دریا نیز از هرسو به دیوار های قلعه می کوبیدند طوری که به نظر می رسید هرگاه ممکن است قلعه فرو ریزد . با همه ی این اوصاف این سمفونی سهمناک در برابر سرمای خوف انگیز دیوانه ساز ها چون بازیچه ای بیش نبود.
آلفونسو به همراه سه سیاه پوش دیگر راه خود را به یکی از برج های شمالی ادامه دادند .دیوانه ساز ها با دستور فرمانده ی قلعه کنار رفتند و راه زندان 523 را باز کردند.سقف زندان در سه جا سوراخ شده بود و آب باران از طریق همین مجراها به درون زندان سرازیر می شد.
در گوشه ی زندان مردی زانو زده بود و زیر لب حرف می زد اما با دیدن مردان سیاه پوش با کلاههای لبه دار و برج مانند و عصاهایی که در دست داشتند خاموش شد شاید اگر دیوانه ساز ها در آن جا حضور نمی داشتند این باریکه ی امید در دل مالفوی تبدیل به شادی میشد.چرا که از دید همه ی زندانی های آزکابان بازشدن در سلول واقعه ای خوش یمن بود حتی اگر آنها را برای اعدام می بردند.
یکی از سیاه پوشان جلو آمد و چوبدستی اش را از ردایش در آورد و مالفوی را نشانه گرفت سپس آلفونسو گفت:
_زیاد به دلت صابون نزن ملفوی جایی که میری بد تر از اینجاست.
سپس صدای تق بلندی برخاست و ملفوی با شدت به دیوار زندان بر خورد کرد و بی هوش شد .مرد سیاه پوشی که او را جادو کرده بود هم اکنون او را از زندان خارج می کرد.
آلفونسو:
_لازم بود از نظرت؟
_البته...مجرم میاد زندان که اصلاح بشه...تا همین الآنش هم زیادی باهاش با عطوفت رفتار کردین...
آلفونسو در زندان را بست و همراه کراوچ به حیاط قلعه رفتند.از آنجا ایینکوئیزیتر (inquisitor) ها به همراه مالفوی به سمت پلکان ها رفتند اما کراوچ ایستاد و آلفونسو گفت:
_مگه تو نمی آی؟
_نه...من باید برم ...دستور ها یادت باشه ...فردا گزارش مرگ مالفوی رو به پرونده ها اضافه می کنی...نیازی نیست فعلا به کسی چیزی بگی ...مهم اینه که اگه روزی کسی توضیح خواست یک مدرک وجود داشته باشه.من موضوع رو به وزیر اطلاع می دم.خب من دیگه برم.
او سپس دستش را در جیب درونی ردایش کرد و رمزتاز را فشرد و ناپدید شد.آلفونسو نیز راه سالن را در پیش گرفت تا به پرونده ها رسیدگی کند.
چندین طبقه پایین تر از سالن اطلاعات ،در مخفیی در پلکان قرار داشت ماموران به همراه ملفوی از طریق آن در وارد راهرویی دیگر شدند که در های متعددی داشت.وارد یکی از آنها شدند .باز هم پلکان دیگری قرار داشت که در انتها به در زنگ زده ای می رسید.ماموران داخل شدند و ملفوی را روی زمین انداختند.سپس بی هیچ اخطاری:
_کروشیو!
درد از هرسو بر ملفوی فشار می آورد و او روی زمین دست و پا میزد.یکی از ماموران زمزمه کرد:
_تو دستور نوشته بود باید دو ساعت شکنجه بشه....
_تا آسیبی که به حافظه اش می خوره بر گشت ناپذیر باشه ...اون وقت لوسیوس ملفوی مرگخوار،تبدیل به یک فدایی میشه....
از تک تک اعضای چهره اش معلوم بود که از شکنجه ی ملفوی لذت فراوانی می برد....
____________________________________________________
در آخر یه پیشنهادی داشتم:
برای اینکه هم جانب طنز نگه داشته بشه و هم جدی نویسی حفظ بش(بلاخره باید با انجمن های مخفی مبارزه کنیم دیگه ) کسانی که دوست دارن رول پایه رو که اول نوشتم به صورت طنز(حالا نه طنز کامل بلکه حالت غیر جدی و به مسائل حاشیه ای ربط بدن ) خواهشا ، در ابتدا بالا
(ط)رو قرار بدن تا معلوم بشه ادامه از رول طنز قبلیه و باز هم می گم کسانی که دوست دارن به صورت جدی ادامه بدن(البته اگر ارزش ادامه دادن داشته باشه) در ابتدا و بالای متن ن (ج) رو قرار بدن . اینطوری نوشته ها دسته بندی میشه تقریبا و قاطی پاتی نمیشه.
و یک چیز دیگه لطفا نام وزیر رو نبرید چون وزیر نه کرنلیوسه نه روفوس و نه هیچ کس دیگه(فعلا )پس فقط از لفظ رئیس استفاده بکنیم.برای رئیس هم همینطور .رئیس _رئیس سازمان نه_کسیه که خودش هیچ مقام سیاسیی نداره ولی پشت پرده وزارتخونه رو در دست داره.
با سپاس
____________________________________________________
ویرایش شد:(ط) ماموریت شورای امنیت : سر گذشت ولدی
...او باید از کار این فرد مرموز سر در می آورد . اما همین که کاغذ روی میزش را دید فکر کالین از سرش بیرون رفت.دستور ابلاغی شورای امنیت بود.
_لعنتی!هنوز یه دقیقه نشده از آزکابان بر گشتم ماموریت دادن....او دستش را به درون جیبش برد و رمزتاز را فشرد.
تق
در آزکابان همچنان باران می بارید.کراوچ به در دفتر آلفونسو رفت
تق تق تق
_بیا تو!...اه...باز که برگشتی ...عکاسه قبول کرد؟
_برای اون برنگشتم ..پرونده ی ولدی رو برام بیار...دستور شوراست.
_خب باشه.
سپس پرونده را آورد و جلوی او روی میز کوبید.پرونده ی قطوری بود.
لرد ولدموت (تام ماروولو ریدل)
قد:یک متر و نود و شش
بارتی:
سن :پنجاه و هفت سال
مرگ: 31 ژوئن 1881
تولد : 1831= 1881-50
تولد دوم: 1894
رنگ مو: کچله مو نداره
رنگ چشم: هنوز روئیت نشد (بس که پسر سر به زیریه)
بارتی پیش خودش فکر میکنه:
_عجب پرونده ی با مسماییه ها...
و پرونده رو باز می کنه ....همه اش کاغذ سفیده...
_هی آلفونسو چرا پرونده ی ولدی خالیه؟؟!؟!؟!؟
_این قدر این پسر پاک و معصومه
_شوخی ندارم.
_ خب ...بابا هیچ مدرکی نداریم علیه ش ...همش میگن ولدی داغون کرده ...ولدی فلان کار کرده...ولی هیچ وقت مدرکی بدستمون نرسید...دو سال پیش هم تو وزارتخونه که ولدی رو دیدیم کاری داشت نمی کرد...این دامبی بود که زد حوضو خراب کرد.
_بارتی...
_خب من برم!
_آی بارتی کجا کجا؟
_دارم میرم به رئیس شورا بگم این تامی چقدر پاکه! و همه اش زیر سر دامبلدوره!
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ(پدر) در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۹:۵۲:۳۸
... و سرانجام هیچکس باقی نماند.