آسمان آبی بود ، خورشید سوزان ، سوزان ، همیشه فروزان !
ابر ها از شدت گرمای خورشید بخار می شدند
و مغازه های کوچه دیاگون کم کم داشتند مثل کره آب می شدند !
در این میان پسرکی از آخرین پیچ کوچه دیاگون پیچید و وارد کوچه ناکترن شد. هزاران عجوزه ، جادوگر سیاه ، مرگخوار ، جارو های عجیب ، ماشین ها پرنده ، و صد ها جایزه نقدی و غیرنقدی دیگر
در کوچه ناکترن روبروی پسرک بود. در این میان پسرک به زور از سوراخ هایی
که بین آنها ایجاد شده بود عبور کرد و خود را به مغازه بورگین و بارکز رساند. در را آرام باز کردو سرکی به داخل کشید. کسی داخل نبود. آرام آرام در را تا نیمه باز کرد ، آرام و با نوک پنجه وارد شد و ناگهان در را به هم کوبید ! صدای انفجار مانندی از در شنیده شد و در این میان بورگین از ناکجا آباد بیرون پرید و فریاد زد : «الله اکبر ، الله اکبر »
پسرک قبل از این که بورگین او را ببیند در زیر یک شئ عجیب مثل سیفون پنهان شد.
بورگین وقتی مطمئن شد که هنوز آمریکا حمله نکرده
از همان نقطه نامعلوم دوباره غیبش زد.پسرک شروع به گشتن کرد. مشخصات معجون ها را تک تک می خواند : تهوع آور ، تجسم آور ، تخیل آور ، تولد آور
، تبلور آور ، تقلب آور و ...
و سر انجام به معجون رسید که روی ان نوشته بود : « بسیار عالی برای سیاهان ، فقط بخورید ، به همین سادگی ، به همین خوشمزگی ، پودر کیک رشد ! »
(همین الان از اون پشت و پسل ها تهیه کننده این پست به من گفت که نوشته معجون بقلی رو خوندم ! )
« بسیار عالی برای سیاهان ، فقط بخورید ، سیاه می شوید ، آنچنان که دوست دارید. »
پسرک دستش را دراز کرد. صدای در شنیده شد . پسرک معجون را چنگ زد و زیر یک روروئک که در گوشه ای بود پنهان شد.
مردی هیکلی که بیشتر شبیه آرنولد بود وارد شد. موهای قرمز ، صورت نارنجی ، بلوز زرد ، شلوار سبز و کفش آبی داشت و به تنهایی یک رنگین کمان تشکیل میداد
پسرک در همان لحظاتی که بورگین با آرنولد حرف می زد پسرک نگاهی به معجون انداخت و چشمانش برق زد : پودر کیک رشد !
کات ! (ببخشید این صدای کارگردان بود که کات داد تا معجونی را که پسرک اشتباهی برداشته بود عوض کند ، متاسفانه تدوین این پست کمی ضعیفه و این صدا حذف نشده ! )
پسرک نگاهی به معجون انداخت و چشمانش برق زد : معجون سیلیسوات !
پسرک معجون را سر کشید و در یک لحظه احساس سرخوشی ، شعف ، قدرت ، تکبر ، زور ، غم ، سر خوردگی و هزاران احساس جور واجور دیگر کرد و سر انجام بلند شد و عربده کشید : « نفس کـــــــــــشش ! »
بورگین زیر یک مشت لوازم جادوی سیاه مخفی شد ! پسرک شروع به بهم ریختن مغازه کرد و مرد آرنولد شکل که گریندل وولد (!) نام داشت و فهمیده بود پسر از چه معجونی استفاده کرده گفت : « نه حسن ، خیلی خطرناکه حسن ! »
و بعد که راه کنترل معجون را به یاد آورد ادامه داد : « حسنی میای بازی کنیم ؟ »
- «نه نمیام ، نه نمیام !»
در این بین بورگین همچنان پنهان بود. پسرک بالاخره راضی به بازی شد. گریندل وولد گفت : « من چشم می ذارم ! »
قایم باشک ، گرگی رنگی
، نون بیار کباب ببر و هزاران بازی دیگر کردند و فقط نیم ساعت گذشت در حالی که تاثر معجون 1 ساعت بود.
گریندل وولد دستی به سر پسر کشید و او را بوسید ! :bigkiss:
پسر :
گریندل وولد تنفس مصنوعی (!) را امتحان کرد :bigkiss:
پسر :
زن من میشی ؟
گریندل وولد :
پسر پرید تو بغل گریندل وولد و گفت : « بیا بریم با هم بستی بخوریم ! »
و زندگی مشترک پسرک و گریندل وولد از آن لحظه آغاز شد ...