پست تكي!===========
- اوهو!اوهو! اوهو!
- مرگ خوار جماعت كه گريه نمي كنه!
پرسي:
- يا لرد!تورو خدا مواظب خودتون باشيد! دلمون واستون تنگ مي شه!
- پاچه خوري بسه! جميعا برين داخل!
پيتر كه به راحتي هر چه تمام تر گريه اي مصنوعي سر داده بود گفت:
- سرورم!اوهو!! وسايل مورد نياز و غذاتونو تو كوله پشتي گذاشتم! در ضمن يك عرق گير هم واستون گذاشتم.شنيدم تو اون كشور مشنگي، گرما آدمو داغون مي كنه!
تمامي مرگ خواران در محوطه حياط خانه ريدل دستمال به دست، منتظر بودند هر چه زودتر لرد سفر دور و دراز خود را آغاز كند
قرار بود لرد به ديدار يكي از دوستان قديمي خود در
ايران برود و مشكلش را حل كند.لرد با يك بشكن، چوب جاروي خود را از گوشه حياط به طرف خود كشيد.كوله پشتي را از پيتر گرفت و سوار بر جارو شد.سپس رو به نجيني كرد و گفت:
- نجيني بپر بالا!سفر دور و درازي رو پيش رو داريم.بايد محكم به دور كمرم بچسبي تا نيفتي! خوب ملت مرگ خوار دو هفته كارم طول مي كشه! منم دلم واستون تنگ مي شه
پووووووووف!(افكت كنده شدن چوب جارو از زمين)مزگ خواران به محض اين كه احساس كردند لرد خيلي از آن ها دور شده است، نفس راحتي كشيدند
پرسي:
-
واي خداي من! باورم نمي شه. دو هفته بدون هيچ ماموريتي!بدون هيچ دغدغه اي! چي بشه اين دو هفته!
نفس بلند و صدا داري كشيد و ادامه داد:
-آني موني! بزن سيخ كبابو! به نظرتون اين دو هفته كجا بريم؟
- آبشار ماگون خوب نيست؟
- نه باب!اون جا خيلي به لرد نزديكه. يه جاي ديگه.
- من مي گم همين جا چادر بزنيم
-
بليز تو يكي نظر نده اصلا! من مي گم بريم پارك طبيعي هاگزميد. كي موافقه؟
دستان سياه پوش مرگ خواران به نشانه موافقت، مانند حصاري دورتادور پرسي را احاطه كرد.
============================
دو هفته بعد...لرد در قصر پادشاهي ضحاكبه همراه نجيني!- عجب مال و منصبي به هم زده!آفرين! احسنت!
در همان موقع فردي كه او نيز لباسش شباهت زيادي به رداي لرد داشت(
)به وي تعظيم كرد و گفت:
- شاه شاهان ضحاك ستمگر انتظار شما رو مي كشه! از اين طرف لطفا!
و آن فرد لرد را به يك راهروي طويل كه با مشعل هاي كوچكي روشن شده بود و در انتهاي آن يك در بزرگ نقره اي رنگ ديده مي شد، راهنمايي كرد.به خاطر گرماي زياد آن جا،لرد و نجيني به شدن عرق كرده بودند و رداي لرد به دليلي خيسي بيش از حد به تنش چشبيده بود. به محض رسيدن به در، به صورت اتوماتيك باز شد. سالني بسيار مجلل با ديوار هاي تمام سنگي و آينه كاري شده به همراه قاب هاي عكس متحرك و با شكوه، چشمان لرد را به خود مشغول كرده بود.در درون سالن، فقط و فقط يك نفر بر روي تخت پادشاهي نشسته بود و آن كسي نبود جز ضحاك! مردي با مو و ريش جو گندمي كه يك لباس بلند شبيه رداي لرد را به تن داشت و دو مار بر روي دوش هاي وي خودنمايي مي كردند. در صورتش غمگيني موج مي زد و قبل از آن كه لرد با خوشحالي به سوي او رود، نجيني پيش قدم شد و كشان كشان و با اشتياق به سوي دو مار رفت.
- واي! خداي من! پسر عمو و دختر عموي عزيزم!
نمي دونيد چقدر از ديدنتون خوشحالم!و بدون توجه به نگاه هاي مضطرب ضحاك(
)خود را به دور تنه دو مار پيچاند.(يه چيزي تو مايه هاي در آغوش كشيدن
)سپس با خوشحالي به سمت لرد بازگشت.
-ولدي جان معرفي مي كنم! دختر عمو كبري بر روي دوش چپ برادر ضحاك و پسر عمو بوآ بر روي دوش راست!سپس سرش را به سمت ضحاك چرخاند و صداي فيس فيسش را بلند تر كرد:
- بچه ها معرفي مي كنم ايشون ارباب من لرد ولدمورت هستن!
لرد:
چاكر شما
و دو مار به نشانه خوش آمد گويي صداي فيس فيسي از خود در آوردند.در اين بين ضحاك مات و مبهوت به اتفاقاتي كه در حال رخ دادن بود نگاه مي كرد.
-شماها چتونه! همتون دارين فيس فيس مي كنيد!به ما هم بگين چه خبره
- ضحاك بوقي
!تو نگران نباش دوست عزيز!ما داريم با زبون ماري با هم صحبت مي كنيم. من واقعا از ديدنت خوشحالم! حالا اون مشكلي كه همش واسم جغد مي فرستادي چي بود؟
-باب مشكل من همين دو تا مار زهرماري هستن!
بايد هميشه با مغز دوتا جوون سير نگهشون دارم تا منو نخورن!
-هوووم!ythink: شايد اگه بتونيم يه طوري اونا رو جدا...
پــــــــاق!( افكت برخورد در به ديوار با شدت زياد!)سه عدد مار و ضحاك و لرد با تعجب به آستانه در ورودي سالن نگاه كردند.مردي با گردني كلفت و شمشير به دست، با يك ريش بسيار بلند كه بني بشر را به ياد دامبل مي انداخت، وارد سالن شد.
-من كاوه آهنگرم! سفيد مفيد و عدالت پرورم! آمده ام به مصلف اين ضحاك خير سرم!- يا الله! بفرما داخل
زرشك! مگه خونه خاله هست كه اومي با ضحاك جونم بجنگي؟
- تو دگر مسخره كردي ما را؟
-نه به جان خودم!فقط گويم
آواداكداورا!===========
نيم ساعت بعد...كبري خانم و آقا بوآ در حال خوردن مغز كاوه!با صداي ملچ مولوچ زيادلرد همچنان در حال پيدا كردن راه چاره بود!
- ببين ضحاك جان! يه جادوي باستاني شايد بتونه نجاتت بده. ولي مشكل اينه كه فقط با نوع خاصي از چوبدستي ها اجرا مي شه. اگه اشتباه نكنم بايد جنس چوبدستيت چوب گردو باشه. علاوه بر اون بايد درون چوبدستيت يك عدد موي بز باشه!
ضحاك با ذوق زدگي گفت:
- بوقي چرا زودتر نگفتي! چوبدستي من دقيقا همين ويژگي ها رو داره!
و سپس چوبدستي قهوه اي رنگ خود را از لباسش بيرون آورد و در اختيار دستان سفيد با انگشتان دراز لرد قرار داد. لرد تمركز خود را خفظ كرد و چوبدستي خود را در برابر كبري خانم قرار داد و گفت:
-كندنيوس!اشعه ليزر مانندي از نوك چوبدستي لرد بيرون آمد و به محل تماس كبري و شانه ضحاك برخورد كرد. كبري خانم به طور كامل جدا شد و با خوشحالي به سوي نجيني رفت تا هر دو براي عمل جراحي پسرعمو بوآ دعا كنند!
===========
چند دقيقه بعد ضحاك با خوشحالي از اين طرف به آن طرف مي رفت و با مارها طناب بازي مي كرد
لرد با خوشحالي اين منظره را تماشا مي كرد.در همان موقع يك بز نقره اي رنگ وارد سالن شد و روبروي لرد قرار گرفت:
- سلام تام! آبرفورث هستم!مرگ خوارانت واسه تفريح و خوشگذراني اومدن كافه من و آسايش رو از ما صلب كردن. رسيئگي كن
لرد:
-
ببينم شما دو تا مارها مغز مرگ خوارها رو دوست دارين؟
مارها:
لرد:
-عاليه! نجيني! راهنماييشون كن به گازميد. من يه چند مدت مي خوام با ضحاك تعطيلاتمو بگذرونم
===============================
نكته: اگر چه بالاي پستم نوشتم سوژه تك پستي، اما وقتي به پستم نگاه مي كنم مي بينم كه مي شه سوژه رو ادامه هم داد. البته در صورتي كه مرگ خواري حوصله كنه اين پست دراز رو بخونه! لرد عزيز اگه وقت كرد يه نقديش كنه. اگه حوصله نداشت كه ديگه بيخيل