مدتی قبل، چند روز قبل از مدیریت لیلی اوانز! سر و صدای تالار عمومی ، کمتر از قبل شده بود. گابریل در حالی که روی زمین دراز کشیده بود به گوی بلورین نگاه میکرد. اخم کرده و تمام حواسش به گوی معطوف شده بود.
آتش شومینه ، نور و گرمای خود را از دست میداد و کم کم رو به خاموشی می رفت. دو دانش آموزی که خمیازه کشان تکالیف پیشگویی خود را به پایان رسانده بودند به سوی خوابگاه ها رفتند اما گابریل همچنان به گوی خیره مانده بود. مدام حرف های پرفسور ویزلی در گوش او می پیچید ..
-
چیزی نزدیک به واقعیت و دور از واقعیت .. نباید منتظر بمونید که چیزی توی گوی ببینید ، باید چشماتون توی گوی کند و کاو بکنه ، با چشمانتون غبار توی گوی رو کنار بزنید و آینده رو ببینید . گابریل با مشت روی زمین کوبید. به پشت خوابید و سقف تالار را نگاه کرد. ستاره های کوچک و طلایی روی سقف می درخشیدند.چرا نمیتوانست یک پیشگویی درست و حسابی انجام دهد؟ شاید باید در ذهنش چیزی معقول را که در آینده اتفاق می افتاد پیش بینی میکرد و انوقت آن را در گوی می دید..
اما این روش نیز فایده ای نداشت. گابریل با ناامیدی به شومینه ی کم نور خیره شد. سپس دوباره به گوی. آنقدر دقیق به گوی نگاه میکرد که انگار میخواهد درون آن فرو رود.
دوربین به سمت چشمان گابریل رفت که عکس گوی سفید در میان چشمان آبی رنگش دیده میشد.
سپس به سوی گوی برگشت. گویی که از سفیدی برق میزد. (پرسی:
!)
گردش میان چشمان گابر و گوی ادامه یافت و آهنگ ترسناکی (thriller) پخش شد. و تنها زمانی این آهنگ و حرکت دوربین قطع شد که ..
-
بومب !
گوی پیشگویی در مقابل صورت گابریل از هم پاشید و با صدای مهیب و خفه ای ترکید. گابریل با فشار بر بازوهایش از زمین بلند شد. نفسش بالا نمی آمد و میدانست که خودش باعث این قضیه نبوده است!
چطور ممکن بود؟ او هیچ نیرویی نداشت!
فردا - استاد خواهش میکنم! این فقط یک گوی ِ ساده اس! قول میدم که این یکی اتفاقی براش نیفته.. اونم در واقع تقصیر من نبود
!
پرسی: دوشیزه دلاکور اگه یه بار دیگه گوی رو بشکونی میفرستمت کلاس های خصوصی ِ تربیت بچه ها با تدریس ِ مک گونگال !
گابر:
- اهم ! حالا هم برو بیرون، چون کار دارم!
و نگاه معنی داری به گابریل انداخت که حالا با اخم از کلاس پرسی ویزلی بیرون می آمد. در تمام طول راهرو به گوی سفید رنگ خیره شده بود. انگار این گوی حسی به او میداد، احساس جدا بودن از بقیه .
کنار دریاچه ( رول هری پاتری !)
- یه گوی دارم قل قلیه، سرخ و سفید و آبیه، میزنم زمین میشکنه زرت، نمیدونی چه زپرتیه! من این گوی رو نداشتم، از تو کلاس پرسی برداشتم، پرسی بهم اینو داد، یه گوی ِ قل قلی .. د.. اِ .. این دیگه چیه! .. ؟ ..
درون گوی تصاویر کوچکی به وجود آمده بود. گابریل با وحشت به دور و برش نگاه کرد. کسی اطرافش نبود. به گوی نزدیک تر شد و توانست چهره ی شاد و خوشحال لیلی اوانز را ببیند و سپس ، با دیدن ِ کلماتی که روی پلاک بزرگی در گردن لیلی بود ، جاخورد.
روی پلاک که از سنگینی به نظر میرسید گردن اسب را میتواند بشکند (
) کلمه ی : "
مدیر ِ گالری " خودنمایی میکرد و علامت ساعقه مانندی نیز کنارش و بالای کلمه ی مدیر عبارت TM به چشم میخورد که درون دایره ای بود!
گابریل با عصبانیت به گوی نزدیک تر شد. چنان نزدیک رفته بود که تقریبا میتوانست چین و چروک های صورت لیلی را در گوی بشمارد. کنار لیلی پسر کله زخمی ایستاده بود و یک منو مدیریت ِ غول آسا در کنارش به چشم میخورد.
گابریل مطمئن نبود که چیزهایی که میبیند واقعی هستند یا فقط مسخره بازی اند!
از درون گوی صداهایی شنیده میشد..
درون گوی ( نکته: اینجا واسه اینکه سوژه خوب جا بیفته میریم توی گوی! یه جور الهامه مثلا!
)
لیلی اوانز با غرور پلاک سنگینی را که به گردن آویخته بود به مردم نشان میداد. عده ی کثیری از مردم با لباس های پاره ایستاده و داغ "
کاربر " بر پیشانی آنها زده شده بود. لیلی برای آنها دست تکان داد و با صدای بلندی در میکروفون جادویی روبرویش فریاد زد:
- سلام کاربران عزیز !
ملت :
!
سیم سرور عله، مانند شلاق بزرگی به تمام کاربران برخورد کرد و همگی یک صدا جواب سلام لیلی را دادند. کاملا پیدا بود که هیچ گونه روابطی بر ضوابط تاثیر نگذاشته است و لیلی به جز مادر عله بودن، هیچ نصبتی با او ندارد.
منظره ی پشت سر لیلی یک کاخ عظیم بود با نام "
انجمن مدیران ! " . که دورتا دور آن درخت کاری شده بود. او ، هری و کوییرل روی یک سن ایستاده بودند و مدیران دیگر در نقش سیاهی لشکر آن ها را همراهی میکردند .
منظره ی پشت کاربران ، یک کوه سنگی بود که پله هایی در آن کنده شده بود. به دست تمام کاربران زنجیر و میله هایی وصل بود. آنها خونین و مالین سنگ های عظیمی رو طی میکردند و بالای سر بعضی از آنها نشانه هایی قرار داشت.
لیلی : من خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هستم. اینا رو تکرار کنید!
ملت : من خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هستم.
لیلی : نه احمق ها ، چیز یعنی کاربران عزیز دلم
، بگید لیلی خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هست.
ملت : همون خزعبلات !!
لیلی :
.
ملت : اه ! بابا لیلی خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هست.
لیلی در حالی که موهاشو دور انگشتش می چرخوند به خبرنگاری که کنارش بود تلنگری زد و گفت:
- شنیدی چی گفتند؟ اینا داره پخش میشه، نه ؟
عله زیر لب : مامان سوتی نده اینق، از سایت بگو! بگو آستکبار تموم شده.. دلشونو یه کم خوش کن!
لیلی با اکراه به حرف های عله کبیر گوش میکنه و شروع به سخنرانی :
- کاربران عزیز ، دوستان خوب خودم! یک آی دی ِ خیلی خیلی خز ساخته ام که شما اونو ادد کنید چون نمیخوام آی دی باکلاسمو شما داشته باشید، مردم چی میگن اگه بفهمن؟
بگذریم.. میدونید که ما عاشقانه همه کار رو برای شما انجام میدیم و دوستتون داریم و شما هم باید مارو دوست داشته باشید و فیلم های بوقی نسازید باتوجه به اینکه من الان هیچی راجع به فیلم گردانندگان نمیدونم ! ( خب لیلی نمیدونه، من که میدونم!
) و اینکه ما میخوایم سایت از شما باشه و شما اونو بسازید برای همین مدیر مردمی مثل ِ من انتخاب شده که به گالری سایت رسیدگی مردمی بشه و آستکبار قدرت مونالیزا از اونجا برداشته بشه!
ملت: کف .. سووت .. دست .. پا .. هورا ..
خارج از داخل گوی !گابریل با وحشت به آنچه دیده بود و هنوز داشت می دید خیره شد. گوش هایش را با دو دستش گرفت.. نمیخواست چیزی بشنود. حرف های لیلی را تحمل نمیکرد .. با عجله بلند شد و به گوی لگد محکمی زد.
شاید این طوری از دست آن چیزهایی که دیده بود خلاص میشد. تازه ، کجاشو دیده بود! گوی در هوا بلند شد و سپس با برخورد به تنه ی درخت بزرگی خورد شد و روی زمین ریخت.
بعد از مدیریت لیلی اتاقک مدیران لیلی پشت کامیپوتر نشسته بود. با عصبانیت مشغول خواندن پست ِ ریپر در گفتگوی با مدیران بود.
- این مردیکه کیه! ایششش... ووشش! اه! شناسشو! اه! خاک تو سرت ..
سانسوور و بوق و ..
پست ِ لیلی در گفتگو با مدیران نقل قول:
لیلی : اشکالی نداره بذارید به من هرچی میخواد بگه! درست هم میگه. من همچین کار خاصی نکرده بودم مدیر شدم!
و ریپر بلاک شد!
کلاس پیشگویی پرسی با حالت
به گابریل خیره شده بود که از شدت گریه برای آنچه دیده بود و آنچه شده بود چشمانش قرمز رنگ و ورم کرده بود.
- خب؟
- هیچی ! منم دیدم که مدیر گالری شده ..
- تو یه پیشگویی متوسط داشتی. تقریبا همون شد ولی مدیر گالری نشد، مدیر انجمن شد!
-
پرسی: اشکالی نداره. برو سر کلاس !
و پرسی با اینکه نمیخواست به یه دختر دست بزنه!! ولی گابریل رو به داخل کلاس هل داد.
پایان کلاس گابریل به سوی میز پرسی رفت. کلاس خالی شده بود. میخواست کارت خود را از روی میز بردارد که احساس کرد چیزی درون گوی سفید روی میز پرسی تکان خورده است. به سوی گوی برگشت.. توهم نبود! به راستی چیزی درون گوی بود ..
سرش به گوی نزدیک تر شد و به همراه آه و صدای جیغی سرش به عقب برگشت. دستش را روی دهانش گذاشت تا دوباره جیغ نکشد و سپس از کلاس پیشگویی بیرون دوید.. بدون اینکه کارتش را بردارد ..
دوربین به گوی نزدیک شد. لیلی اوانز و عله در کلاس خصوصی بودند و اعمالی انجام میشد که شایسته نیست اینجا گذاشته بشه ! ( بگیر دیگه خودت! ) و این فاجعه در حالی بود که دیروز لیلی با راجر در خیابان توسط آرشاد کالین رادان گرفته شده بود!
----
پ.ن، به لیلی اوانز اگه این پستو خوند : ساری !!