هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
نام پست : مورچه ای به نام زی!

تصویر یک تپه ی خاکی در دوربین قرار گرفته است. گوشه ی تصویر زیر نویس سبز رنگی به چشم می خورد : لانه ی مورچه های سیاه - فصل نقل و انتقالات !

تصویر کم کم تاریک تر شده و پس از روشن شدن آن به داخل لانه منتقل گشته. داخل لانه ی مورچه ها مثل داخل یک قیف و بسیار تاریک بود. مورچه های سیاه و بزرگی به اندازه ی نقطه ای با مداد نتراشیده روی ورق، از هر سوی لانه اشان به سمت سوراخ خروجی آن حرکت میکردند. روی دوش خود مواد غذایی و چیزهای دیگر داشتند که به نظر برای جثه ی کوچک آنها، سنگین می آمد.

- زی! زی!

موچه ای که کلاه زرد رنگ مهندسی به سر داشت و زیر یک کوه خاکی بلند در لانه ایستاده بود، فردی را صدای زده بود. زی، مورچه ای کوچک تر از بقیه و لاغر بود. او کلنگ خود را به زمین انداخت و از تونلی که سایر مورچه های کارگر مشغول کندن دیواره های آن بودند خارج شد.

- بله؟
- زی! زی!
- من اینجام!
- آه.. زی! زی!
زی : .

مورچه ی کلاه دار نگاه کنجکاوش به زی را به سوی ساختمان دوخت و گفت:
- میخواستم بگم کلونی داره از لونه خارج میشه. تو به عنوان سرپرست کارگران وظیفه داری اون ها رو آخر از همه از اینجا خارج کنی!

زی به آهستگی سر تکان داد. مورچه ی کلاه دار ضربه ای به شانه ی زی زد. او چهار دست خود را برای مورچه ی کلاه دار تکان داد که به معنای خداحافظی بود و به سمت تونل حرکت کرد. آنها داشتند برای تغییر مکان کلونی، آماده میشدند. لانه را خراب میکردند و سپس مصالح خود را به لانه ی جدید خود در پنجاه متری لانه ی قبلی میبردند.

علت این کار آنها، مزاحمت های شبانه روزی دختر بچه ای بود که در آن اطراف زندگی میکرد. دختری با موهای بور و چشمان درشت آبی.

مدتی بعد

لانه تقریبا خالی شده بود و سوت و کور. زی کارگران را طبق دستور مورچه ی کلاه دار، از لانه خارج کرده بود. حالا چهاردستش را به هم قفل کرده و به در و دیوار لانه نگاه میکرد که تا چند لحظه ی دیگر باید از آن خارج میشد. چون لانه استحکامش را از دست داده و به زودی میریخت. زی از لانه بیرون آمد. مورچه های سیاه دیگر را دید که به سمت لانه ی جدید که مثل تپه ی بزرگی بود حرکت میکردند.

-هی ! اینو نگاه کن !
صدای غرش مانند دخترک مو بور بود. زی آه کشید و در حالی که خودش را از لانه ی مخروطی شکل به پایین سر میداد گفت:
- باز این اومد!

زی به بالای سرش نگاه کرد. دست غول پیکر دخترک کنارش فرود آمد و زی را از زمین بلند کرد، که حالا روی انگشت اشاره ی دخترک بود و فریاد میکشید.

دختر : موهاهاها ! بالاخره تو رو گیر آوردم .. شما موجودات ریز و ترسناک حیاط خونه ی مارو با این لونه اتون زشت کردید !

و سپس با بی رحمی پایش را روی لانه کوبید. زی آهی کشید و روی انگشت دخترک به سمت کف دستش دوید. دندان هایش را نشان داد و سپس، آنرا با یک حرکت انتحاری در دست دخترک فرو برد.

- آخ !
- نـــــــــــــــــه!

زی از روی دست دخترک به سوی زمین سقوط میکرد. صحنه آهسته شده بود. چهره ی زی در حال فریاد کشیدن و افتادن در تصویر بود و پشت سرش، فضای تار زرد صورتی ( موها و لباس دخترک ! ) به چشم میخورد.

شتلق

زی روی تپه ی له شده ی لانه اشان افتاد. از روی آن قلت خورد و روی زمین، به صورت چهار چنگولی متوقف شد! دخترک پایش را بلند کرد و روی زی فرود آورد. زی به علت کوچک بودن بیش از اندازه میان آج های کفش در امان ماند.

دخترک پایش را از روی زی برداشت و سپس با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- اوه! تو نمردی!
و سپس چوب بزرگی را از جیب شلوار کوتاهش بیرون کشید.

زی به چوب خیره شد.. این چوب برای چه بود؟ آیا میخواست زی را با آن بزند؟ اما این طور نبود. دخترک چوب را به سوی زی گرفت، گویی به او اشاره میکرد. صدایش مثل غرش ساعقه بر زی فرود آمد:

- استیوپفای!
پرتوی زرد رنگی که مثل یک اشعه و یا یک ستاره ی دنبال دار بود، کنار زی فرود آمد و نزدیک بود با او برخورد کند.
- استیوپفای! استیوپفای! استیوپفای!

زی احساس میکرد در میان حملات قطرات باران قرار گرفته است. دستش را روی سرش گذاشت و در حالی که فریاد میکشید، در مسیر دایره شکلی شروع به دویدن کرد. شانس زنده ماندنش بسیار کم بود.

- استیوپفای!
اشعه ی زرد رنگ در کنار زی فرود آمد.ازشدت ضربه ی آن، به هوا پرتاب شد. در حالی که در میان زمین و آسمان همچنان فریاد میزد، روی سر دخترک فرود آمد. در میان موهای دخترک جولان داد و درحالی که پایش به یکی از ریشه های موی دختر گرفته بود روی کف سرش افتاد.

دست دخترک روی هوا بلند شد و محکم روی سر خودش فرود آمد. زی بلند شد و به سمت گردن او دوید. مثل خیابان بزرگ و نرمی بود. زی روی گردن دخترک به این طرف و آن طرف رفت. دخترک در حالی که از قلقلک قهقهه میزد، با مشت به پشت گردنش میکوبید.

- آی! عجب مورچه ای ..راه نرو! میخاره!
زی همچنان از مشت های پی در پی دخترک فرار میکرد. میدانست که باید هرچه زودتر از روی این کوه ِ گوشت پایین بیاید.اما چطور میتوانست زنده پایین بیاید؟ نمیدانست !

دست دخترک همچنان پشت سر هم به قسمت های مختلف بدن خودش میخورد. سپس، دیگر ادامه نیافت. زی وارد لباس دخترک شد. به سمت کمرش رفت! سپس روی پایش بود! نه جای دیگر! به جلو آمد و روی زانوی دخترک ایستاد. بوی بدی به مشامش میرسید.. بویی مثل بوی گربه مُرده!

ناگهان چیز سنگینی به کنار او خورد. کفش دخترک بود! زی از روی زانوی او افتاد. روی پای بدون کفشش فرود آمد و با اولین تنفسش از راه بینی، تصمیم گرفت که دهان و بینی اش را به روی هوای مسموم وآلوده ی آن اطراف ببندد. از روی جوراب او پایین پرید. از خستگی روی زمین افتاد.

دخترک با شادی پایش را بلند کرد. زی فریاد کشید ولی قبل از فرود آمدن پای دخترک، صدای زنی به گوش رسید:

- گابریل! کجایی؟ سریع بیا توی خونه، وگرنه از ناهار خبری نیست!

دخترک پایش را به آرامی روی زمین گذاشت. آخرین نگاهش را به زی انداخت و زبانش را مثل درک برای او در آورد! و سپس به سمت خانه به راه افتاد. زی از شدت خستگی روی زمین دراز به دراز افتاد.

داخل خانه

دخترک در حالی که مدام بالا می آورد، غرید :
- اَییی ..مامان، میگم نکنه یه چیزی مثل سم .. عق! .. وارد بدنم شده؟
- شاید.. مگه چیزی خوردی؟

و گابریل بعد از اینکه دوباره بالا آورد سرش را بلند کرد و با صدای بلند گفت:
- مورچه ی سیاه!

و دوربین وارد دهان دخترک شد که به اندازه ی بسیار زیادی باز شده بود و به سمت زبان کوچیکه ی او رفت.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۱۴:۵۵:۰۱

[b]دیگه ب


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
تدریس جلسه دوم دفاع در برابر جادوی سیاه

راهروهای هاگوارتز به طرز مرموزی کدر و تار هستند. پروفسور کوییریل لباسی سراسر مشکی پوشیده و صورت سفیدش زیر عمامه سیاهش، در تیرگی محیط مثل چراغ می مونه. در کنار اون پسر سبزه روی جوونی حرکت می کنه که شنل بلند سیاهی پوشیده و فقط موهای سفیدش باعث میشه با دیمنتور اشتباه گرفته نشه. هر دو بی هیچ حرفی کنار هم طول راهرو رو طی می کنن.
کوییریل در کلاس رو باز می کنه و هر دو وارد میشن. همه دانش آموزا به طرز عجیبی یا سیاه پوشیدن و یا سفید و یا خاکستری. بعد از رفتن اینیگو ایماگو، استاد قبلی دفاع در برابر جادوی سیاه، جو عجیبی بر کلاس حاکم شده. پسر جوون شنلش رو در میاره و روی میز میندازه. دستش رو توی جیب کاپشن کوتاهش می کنه و به کوییریل زل می زنه که شروع به صحبت کرده.
کوییریل: "همون طور که می دونید پروفسور اینیگو ایماگو دیگه استاد دفاع نیستن. هر چند احتمالا بعضی از شما به خاطر سختگیری ایشون ممکنه از رفتنشون خوشحال باشید..."
صدای خش خشی به گوش می رسه. درک و کوییریل گوش هاشونو تیز می کنه و کلاس رو دید می زنن. یکی از دانش اموزا ناگهان به طرف پایین خم میشه. صدای قرچ قروچی به گوش می رسه و دانش آموز دوباره سرشو بلند می کنه. درک به گابریل دلاکور خیره میشه که شروع به درخشیدن کرده. لباس هاش مثل لیوانی که شربت توش بریزی، کم کم از پایین رنگ می گیره و بالا میاد تا جاییکه گابریل کاملا رنگی میشه و موهای نقره ایش شروع به درخشیدن می کنه.
درک: "عجـــــــــــــــــــــــب!"
قررررررررررررچ!
ناگهان تمام کلاس شروع به چی توز خوردن می کنن و رنگ رنگی میشن چند لحظه بعد، همه جوجه رنگی ها، نه ببخشید دانش آموز رنگی ها به درک خیره شدن چون تنها کسیه که هنوز سیاه سفید باقی مونده.
درک: "به گیرنده هاتون دست نزنید. من خودم سیاه سفیدم. مشکل از فرستنده است "
دانش آموزا: "عجـــــــــــــــــــــــــب!"
درک: "بووووووق! خجالت بکشید! شما به چه حقی ادای منو در میارید؟ هان هان هان؟ حالا که همه تون رو جریمه کردم حالیتون میشه!"
پرسی از وسط کلاس داد می زنه: "بیشین بینیم باو! تو کی هستی که می خوای ما رو جریمه کنی؟"
کوییریل به درک اشاره می کنه و میگه: "از این بعد، پروفسور درکِ ...، اهم، همون پروفسور درک استاد این درس هستند."
پرسی:
درک:
پرسی: "نه، پروفسور منظورم این بود که شما... چیزه... یعنی..."
درک: "اشکالی نداره، عوضش تو این جلسه به من کمک می کنی که تدریسم رو انجام بدم. لطفا بیا جلوی کلاس."
پرسی که کمی اعتماد به نفسش رو بدست آورده، میاد جلوی کلاس و میگه: "بفرمایید پروفسور، چه کاری از دستم بر میاد؟"
درک: "دو تا دست و یه پات رو بگیر بالا!"
دانش آموزا:
درک به طرف تابلوی کلاس میره، به چوبدستش اشاره ای به یکی از گچ ها می کنه و گچ شروع می کنه به نوشتن روی تابلو و خودش شروع می کنه به حرف زدن.
درک: "خب، برنامه تدریس من که اینیگو فرق داره و وقتی کامل روی تابلو نوشته شد می تونید از اون کپی برداری کنید. کلاس ها کاملا درکی هستن! یعنی اگه من بگم کار عملی، کار عملی می کنیم و اگه من بگم از رو کتاب بخونید، از رو کتاب می خونید. اینجا آستاکبار حاکمه!"
کوییریل که تدریس درک رو نگاه می کنه، میگه: "اهم اهم، پرفسور الآن خیلی وقته دوره آستاکبار تموم شده ها!"
درک به این حالت به طرف کوییریل برمیگرده، چوبدستش رو به طرف اون می گیره و میگه: "بایست کنار پرسی و بالانس بزن!"
کوییریل کنار پرسی، عمامه اش رو میذاره رو زمین، سرش رو میذاره رو عمامه، دستاش رو هم برای حفظ تعادل میذاره رو زمین و پاهاش رو بلند می کنه.
دانش آموزا:
درک حرفاشو ادامه میده: "این جلسه موجودات و جانوران سیاه رو می خونیم، تا حالا 666 تا موجود و جانور سیاه شناخته شده. کسی می تونه چند تا موجود سیاه نام ببره؟"
همه دانش آموزا دستشونو می برن بالا. درک نگاهی به اونا می کنه و میگه: "خب می تونید که می تونید. به من چه؟ خودمم می تونم! با این حال ما این ترم فقط شش تا از این موجودات رو بررسی خواهیم کرد. این شش تا عبارتند از: گربه سیاه، کلاغ سیاه، سگ سیاه یا همون سیریوس بلک که سیریش سیا هم بهش می گن، مار سیاه، سایه سیاه که بهش سیاهی هم میگن و از همه این ها خطرناک تر، مورچه سیاه!"
دانش آموزا:
تد ریموس لوپین میگه: "پروفسور مورچه سیاه که خطرناک نیست! بهتر نبود به جای اون یه موجود خطرناک ترريال مثلا گرگینه رو بررسی می کردیم؟"
درک در حالی که قیافه اش مثل یه گرگینه خطرناک شده، به طرف تد میره، دستش رو روی شونه تدی میذاره و با صدای وحشتناکی میگه: "پس به نظر تو مورچه سیاه خطرناک نیست؟ خب بیا جلوی کلاس تا ببینیم چجوری با یه مورچه سیاه مقابله می کنی!"
تدی با خیال راحت جلوی کلاس می ایسته و به جای چوبدست، لنگ کفشش رو دست میگیره تا مورچه رو بزنه و بعد در حالی که به طرز مسخره ای داره پشت گردنش رو می خارونه میگه: "خب پروفسور یه مورچه سیاه بدید تا براتون بکشمش!"
درک: "مورچه سیاه الآن دقیقا همون جایی که داره خارش میده "
تدی شروع به بالاپایین پریدن می کنه و با لنگ کفش تو سر و صورت خودش می زنه. درک به طرف کلاس برمیگرده و میگه: "خب، من تدریسم رو ادامه میدم، می تونید همزمان شاهد مبارزه تدی با مورچه سیاه باشید. خب اولین موجود سیاهی که باید باهاش آشنا بشید، گربه سیاهه. کسی می دونی گربه سیاه چرا خطرناکه؟"
آلبوس دامبلدور: "چون سیاهه و سیفیت نیست؟"
آراگوگ: "چون غذاش عنکبوته!"
اینیگو ایماگو از بین دانش آموزا بلند میشه و میگه: "ببینید پروفسور، گفته میشود که فرعون های مصر باستان، گربه های سیاه را نفرین کرده و به عنوان محافظان گنج هایشان استفاده می کرده اند و این نفرین به گونه ای بوده که هر کس توسط این گربه ها گاز گرفته می شده، به یک گربه سیاه تبدیل می شده است"
همه دانش آموزا مجذوب اطلاعات وسیع اینیگو میشن و دخترا آینده نگری می کنن و شروع می کنن اجرای انواع چشمک و غیره. درک میگه: "همه شما اشتباه می کنید! گربه سیاه کاملا بی آزاره و اشتباها جزو موجودا سیاه دسته بندی شده!" و بعد طوری که بقیه نبینن، برای اینیگو زبونک میندازه!
در اون طرف، پرسی که این حرکت ژانگولر درک رو دیده، رو به کوییریل که هنوز در حالت بالانسه، میگه: "پروفسور شما باید با این رفتار اون برخورد کنید. اون اصلا شایسته استادی نیست!"
کوییریل.: "نه، اتفاقا به نظرم کارهای اون خیلی هم با مزه هستن "
درک که این حرف رو شنیده، به طرف کوییریل بر می گرده و میگه: "هی بلوز تویی؟ ها ها ها، ببین تقصیر خودته ها! به حرفم گوش نمی کنی کله پا میشی ها! حالا دیگه بسه برو بشین سر جات"
کوییریل به بلیز زابینی تبدیل میشه و میره روی یکی از صندلی ها میشینه.
درک به تدریس ادامه میده و میگه: "موجود سیاه بعدی که باید باهاش آشنا بشین، کلاغ سیاهه. کسی می دونه کلاغ سیاه چرا خطرناکه؟"
ویکتور کرام: "چون بهتر از من پرواز می کنه!"
ریتا اسکیتر: "چون سوسک می خوره!"
اینیگو ایماگو دوباره بلند میشه، گلوش رو صاف می کنه، لباساش رو هم صاف می کنه، موهاش رو هم صاف می کنه، کلا دهن همه رو صاف می کنه تا حرف بزنه، بعد میگه: "استاد اصلا هیچ خطری و الکی جزو موجودات سیاه دسته بندی شده "
دانش آموزا:
درک چشم غره ای به اینیگو میره و میگه: کلاغ سیاه جزو موجودات سیاهه چون یه دزده خطرناکه. کلاغ سیاه در ظاهر فقط یه شی براق از شما می دزده ولی در واقع شانس رو هم از شما می دزده! مثلا یه کلاغ سیاه آرم استادی پروفسور ایماگو رو دزدید، پروفسور ایماگو فقط آرمش رو از دست نداد که بتونه یکی دیگه بخره بلکه استادی کلاس دفاع رو هم از دست داد و اطلاعاتشون در مورد جادوی سیاه رو هم از دست داد!"
دانش آموزا به نگرانی بهم نگاه می کنن و جیباشانو می گردن که یه وقت کلاغ سیاه توش نباشه! (من هر گونه حدس مبنی بر اینکه داشتن چک می کردن که وسایل براقشون سرجاش هست یا نه، رو تکذیب می کنم )
درک ادامه میده: "در این جور مواقع شما باید قبل از اینکه کلاغ از دید شما خارج بشه، شیئی که ازتون دزدیده رو پس بگیرید. تنها راه در امان موندن از بدشانسی همینه!"
پرسی که هنوز یه پا و دو تا دستش بالاست، میگه: "استاد من می تونم بشینم؟ بلیز هم نشست!" درک با سر اشاره ای به معنی "نچ" می کنه. پرسی: "می تونم بخوابم؟" درک باز هم حرکتش رو تکرار می کنه. پرسی: "ولی من دارم میفتم!" درک: "اگه موقع افتادن با مخ بخوری زمین، ده امتیاز از گریفیندور کم می کنم ولی عوض می تونی بشینی!" پرسی: "من قویم! من همیشه با دامبل کلاس خصوصی داشتم! من می تونم! من به خاطر گریف هم که شده نمیفتم!"
"خب موجود بعدی سیریوس بلک هست که به سیریش سیا معروفه، کسی می دونه سیریش سیا چیه؟"
دنیس: "چون جفت پا میره تو دهنت!"
چو چانگ: "چون پدرخونده هریه که به من خیانت کرد و رفت با جینی؟"
درک: " بابا گفتم چیه؟! نگفتم که چرا خطرناکه!" بعد خودش شروع به توضیح می کنه: "سیریش سیا جونوری سیاه رنگه که خاصیت چسبندگی بالایی داره، به طوریکه اگه به شما بچسبه، کندنش تقریبا غیرممکنه!"
پرسی که از دست درک عصبانیه میگه: "خب این کجاش بده که جز موجودات سیاهه؟"
درک: "تو توی کلاس خصوصی های دامبل چی یاد گرفتی پس؟ نمی دونی اگه یه چیزی یه جای آدم بچسبه و جدا نشه چقدر زجرآور و حتی خطرناکه؟"
پرسی که حسابی از این موضوع ترسیده، میگه: "خب استاد اگه همچین چیزی بهمون چسبید باید چی کارش کنیم؟ "
درک: "خب من الآن این رو عملا به شما نشون میدم."
درک به طرف میز میره، کشوی میز رو باز می کنه، چیز سیاهی به روی صورت درک می پره و صورتش رو می پوشونه. دانش آموزا شروع به جیغ زدن می کنن، درک سعی می کنه موجود رو از صورتش بکنه ولی نمی تونه و در حالی که جایی رو نمی بینه، جلوی کلاس تلو تلو می خوره.
پرسی: "استاد مطمئنید بلدید چجوری با این موجود مبارزه کنید؟ "
در همین حین، سیریش سیا از روی صورت درک به صورت پرسی شیرجه می زنه! درک به این حالت به کلاس رو می کنه.
بارتی: "بوقی تو که کاری نکردی، خودش رفت اونور!"
درک: "بله! همون طور که دیدید، سیریش سیا از روی صورت من رفت روی صورت پرسی! چون سیریش سیا همیشه به طرف چیزهای سفید یا سیفیت جذب میشه و روش مبارزه با اون هم همینه. اگه یه سیریش سیا به شما چسبید، شما باید یه چیز خیلی سیفیت پیدا کنید تا سیریش به طرف اون جذب شه و شما رو ول کنه!"
آلبوس دامبلدور با خشم بلند میشه و به طرف در کلاس میره.
درک: "کجا دومبولی؟"
آلبوس میگه: "من از انجمن مبارزه با موجودات سیاه شکایت می کنم. اسم این موجود رو باید میذاشتن دومبول سیا " و از کلاس میره بیرون.
درک: "عجـــــــــــــــب! خب بریم سراغ ادامه درس. جونور بعدی مارسیاهه. حدس هم لازم نکرده بزنید که چیه و چرا خطرناکه! با اون حدساتون. مار سیاه به ره ماری میگن که سیاه باشه و علت خطرناک بودنش هم اینه که گاز می گیره."
پیوز: "خب یه مار قرمز هم گاز می گیره. چرا مار قرمز موجود سیاه نیست؟"
درک به فکر فرو میره و بعد میگه: "چون اون یه موجود قرمزه! "
آلفرد بلک با حالت متفکری میگه: "خب، باید چجوری باهاش مقابله کنیم؟"
درک:
آلفرد: "پروفسور پرسیدم چجوری باید یه مار سیاه رو بکشیم؟"
درک: "خب من هم بهت گفتم که با پتک می زنی تو سرش اصلا دقت نمی کنی آلفرد! در ضمن لازم نیست حتما از پتک استفاده کنید، هر چیز سنگینی می تونه مفید باشه، مثلا یخچال یا کتاب پنج هری پاتر (کپی رایت با جی . کی. رولینگ)"
و اما موجود بعدی، سیاهی نام داره. این موجود در کل به هر موجود ناشناخته ای گفته میشه که شما نمی تونید اون رو ببینید. در نتیجه از اون جاییکه ممکنه اون موجود یه موجود سیاه باشه، پس سیاهی یک موجود سیاهه! خب، درس امروز تمومه!"
آریانا دامبلدور دستش رو بلند می کنه. درک بهش اجازه حرف زدن نمیده و در عوض با عصبانیت میگه: "نمی خواد بپرسی چجوری باهاش مقابله کنی! من وقتی هنوز نمی دونم اون چه موجودیه چجوری انتظار داری روش مقابله باهاش رو بهت یاد بدم؟"
آریانا: "نه پروفسور می خواستم بگم روش مقابله با مورچه سیاه رو یادتون رفت توضیح بدید!"
در همین لحظه، تد که بر اثر برخورد ضربات متعدد لنگ کفش به این حالت در اومده، کفشش رو محکم می کوبه روی پای خودش و میگه: "آخخخخخخخخخ! اوره گاه! ببخشید یعنی اوره کا! همون یافتم. بالاخره کشتمش!"
درک لبخندی می زنه و میگه: "خب تدی به اندازه کافی در مورد روش مبارزه با مورچه سیاه اطلاعات کسب کرده. می تونید این رو از تدی بپرسید."
سپس به تخته اشاره می کنه که تکلیف اون جلسه روش نوشته شده و در حالی که دانش آموزا در حال یادداشت کردن تکلیف هستن، از کلاس بیرون میره.


تکلیف این جلسه:
رولی بنویسید که در اون یک جادوگر با یک موجود سیاه (یکی از اونهایی که توی درس توضیح داده شده) روبرو میشه.
* موفق شدن یا شکست خوردن جادوگر مهم نیست
* مهم نیست اون جادوگر کی باشه
* مهم نیست پست جدی یا طنز باشه
* به شدت پیشنهاد می کنم توضیحاتی ه اول پست اتیاز دهی نوشتم رو بخونید
* در ضمن همون طور که توی درس اومده گربه سیاه جز موجودات سیاه نیست.


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۲۰:۲۶:۱۶
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۳:۲۹:۱۴
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۳:۵۲:۴۸


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
لیست نمرات تکالیف جلسه اول کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
تدریس توسط پروفسور اینیگو ایماگو صورت گرفته و امتیازات توسط درک داده شده اند

پست ها رو تک تک نقد نکردم ولی یه سری نقد کلی نوشتم که به نظرم اکثریت بخونن. چون هر موردش به چند نفر مربوط میشد. یه سری هم مواردی هست در مورد نحوه امتیاز دهیم و غیره که فک کردم لازمه اونا رو هم تذکر بدم
* من سطح نمره دهیم احتمالا یه مقدار پایینه. یعنی ممکنه پستی که به نفر بهش 25 بده بیست بدم ولی این برای همه صادقه و در نتیجه اگه قراره سطح نمرات تو این کلاس بیاد پایین، نمره همه میاد پایین.
* این جلسه یکم سطح نمرات رو بالا گرفتم، یعنی جلسات بعدی ممکنه نمرات کمتر از این باشن.
* یکی از مهم ترین ملاک های من برای نمره دادن به پست ها، منطق حاکم بر پسته. رابطه علت و معلولی رو نباید فراموش کنید. و همچنین این که رول هاتون یا باید بر مبنای کتاب باشه یا چیزی که خودتون توی رول هاتون شرح میدید. مثلا اگه سیریوس و سوروس همدیگه رو ببینن و درگیر شن، مشکلی نیست چون این تو ذات این دو نفره ولی اگه شما بگید ایکس به ایگرگ رسید و زد تو گوشش پست ناقصه و باید دلیلی برای این موضوع ارائه بشه. این که ایکس آدم بدی بوده یا جادوگر سیاه بوده و دلایل اینجوری به شدت آبکین. وقتی دارید رول می نویسید باید همین چیزها رو روشن کنید دیگه.
* فضا سازی پست ها باید به روند و سوژه پست مربوط بشه. برای مثال شما اگه شروع کنید بگید فلانی از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد. آبشار و جنگل و کلی از این چیزها رو توصیف کنید (بر فرض که خیلی هم خوب و ماهرانه این کار رو بکنید) ولی بعد رولتون نه به جنگل مربوط بشه و نه به آبشار و ... نمره زیادی بابت توصیفاتون نمی گیرید. حتی ممکنه نمره کسر هم بشه! چون چنین توصیفاتی حشو به حساب میان.
* فضاسازی نباید فقط تو حرف بشه بلکه تو عمل هم باشه! یعنی اینکه مثلا وقتی میگید فلانی حسابی ترسید، این فرد باید مثل یه فرد ترسیده عمل کنه نه اینکه فلانی ترسید، چوبدستش رو بلند کرد و دوئلی مردانه حریفش را شکست داد! وقتی یکی ترسیده، باید مثل یه ترسیده رفتار کنه و وقتی یکی عصبانیه باید با عصبانیت رفتار کنه.
* فضاسازی نباید یه قسمت جدا از پست باشه. مثلا شما یه اتاق رو توصیف می کنید و بعد میگید فلانی توی اتاق بود و دوئل شروع شد و از اونجا به بعد دیگه اصلا اتاق فراموش میشه. اینجا اون توصیفات راجع به اتاق حشو (زیادی) به حساب میان. شما (توی این مثال) یا باید توی توصیفاتتون روی فرد تمرکز می کردید یا توی دوئل یا هر اتفاقی که بعدش میفته هم به اتاق توجه کنید.
* دقت کنید که شما دارید چه رولی می زنید. مثلا اگه قراره یه دوئل بنویسید، دقت کنید که شما قراره یه دوئل و حواشی اون رو بنویسید. نه حواشی یه دوئل رو بنویسید و فقط اسم دوئل هم توش باشه. حالا درسته که اگه یه دوئل رو زیاد کش بدی پست بد میشه ولی باید به اندازه کافی به خود دوئل هم پرداخته بشه. نه اینکه مثلا یه پست 100 خط باشه ولی دوئل فقط 5 خط طول بکشه.
* رول های تک پستی باید کامل باشن یعنی خواننده ای که پست رو می خونه از علت وقایع پست درست باخبر بشه. اگه خواننده بعد از پست علت مسایل رو درک نکنه یا پست براش گنگ و نامفهوم باشه، پست ضعف داره. اگه پست شما در مورد کتابه، ممکنه بتونید بعضی چیزا رو که علتشون توی کتاب مشخصه نگید مثلا اگه توی پستتون اسنیپ به جیمز حمله کنه و بگه تو عشقمو دزدیدی، پست مشکلی نداره چون ما ماجرا رو می دونیم ولی اگه یکی به یکی دیگه حمله کنه و بگه تو عشقمو دزدیدی، پست به شدت ناقصه و شما باید علتی برای این درگیری مشخص کنید و بگید که منظور از دزدین عشق توسط اون چیه. یعنی باید حداقل اشاره به اون ماجرا باشه.
* این موارد در مورد پست های طنز هم هستن و طنز بودن پست دلیل نمیشه که پست از منطق پیروی نکنه. حالا درسته که منطق حاکم بر پست طنز و پست جدی فرق داره ولی اون هم به نوع خودش منطق داره.
* نکاتی که در تدریس گفته میشن خیلی مهمن. نمونه اش همون ماجرایی که چوب های امروزی نمی تونن اون طلسم های باستانی رو اجرا کنن. دقت کنید



هافلپاف: 145 -> 24.16 -> 24
لورا مدلی: 20
می تونست بهتر از این باشه. جای کار زیاد داشت ولی خب زیاد هم بد نبود، دفعه بعد انتظار بهتر از این دارم

آراگوگ: 25
خوب بود. از سوژه و طرز پیشرفتنش خوشم اومد ولی خب جای کار بیشتری داشت. اگه بیشتر روش کار کرده بودی 27 28 یا حتی 30 هم می تونستی بگیری.

ریتا اسکیتر: 25
شروعش خوب بود. بد هم پیش نرفت ولی کج پیش رفت نمی دونم چجوری توضیح بدم این رو. توضیحاتی که اول پست دادم رو حتما بخون.

پیوز: 25


آنتونین دالاهوف: 20
حتما به توضیحات اول پست مراجعه کن.

دنیس: 30
خوب بود. در واقع خیلی خوب. چی بگم دیگه؟



ریونکلاو: 96 -> 19.2 -> 19
گابریل دلاکور: 25
شروع پست خوب بود ولی افت کرد انگار که بخوای سر و ته پست رو هم بیاری.

آریانا دامبلدور: 20


آلفرد بلک: 28
پست خوبی بود. همین!

چو چانگ: 23
شروع خوب بود ولی فک کنم یه خورده کج روی کردی و آخرش هم که دیگه ... به نظر میومد آخرش می خوای پست رو سریع تموم کنی یا اینکه سررشته نوشته از دستت در رفته و می دونی باید چی کارش کنی. اگه آخرش این قدر خراب نکردی نمره خیلی بهتری می گرفتی. در ضمن توضیحات اول پست رو هم دقت کن.



اسلایترین: 53 -> 10.6 -> 11
سوروس اسنیپ: 25
پست تا اواسطش خوب بود. ولی یه دفعه افت کرد. قسمت دوئل ضعیف بود. هوم یه نکته دیگه هم هست: وقتی راجع به یه شخصیت مشهور (منظورم اینجا اسنیپه) می نویسی، به خصوص توی رول جدی، باید به کتاب توجه کنی. اسنیپ و قهقهه زدن و این حرفا؟ اون ولدمورته یا یکی مثل بارتی کراوچ یا بلاتریکس نه اسنیپ. این تکه از پستت به شدت توی ذوقم زد نتونستم تذکر ندم.

بارتی کراوچ: 0 - صفر
مطمئنی این پست مربوط به این تکلیف بود؟

اینیگو ایماگو: 28
پست خوبی بود ولی از تو انتظار بیشتری داشتم. مگه خودت نگفتی کران پاتینز با چوبدست های امروزی اجرا نمیشه؟ حالا آبی بودن استیوپیفای به کنار، از کی تا حالا اخگر آوداکداورا قرمزه؟


گریفیندور: 133 -> 22.16 -> 22
جسیکا پاتر: 28
پست خوبی بود ولی می تونست بهتر باشه. تقریبا به اندازه دو نمره

الیوندر: 15
توضیحات اول پست رو بخون حتما.

تد ریموس لوپین: 28


ویکتور کرام: 22
می تونستم کمتر از این هم بهت بدم! پراکنده و بی منطق، بدون هیچ توضیح یا حتی توجیهی! توضیحات اول پست رو دقت کن.

آلبوس دامبلدور: 15
[spoiler=نقد پست آلبوس دامبلدور]
ببین در مورد پست تو، مواردی که باعث کسر امتیاز شدن رو توضیح میدم البته اینا همه موارد نیستن ولی مثال های واضحی از ایرادهایین که من به خاطرشون نمره کم کردم.
اول اینکه لحن پستت محاوره ایه. نیازی به توضیح نیست که لحن یه نوشته خیلی مهمه، با توجه به این که تکلیف پست جدی بوده، استفاده از لحن محاوره ای مناسب این پست نیست. لحن محاوره ای پستت هم توی فعل هات به چشم می خوره، هم توی کلماتی که استفاده می کنی.
قسمت بعدی به توصیفات مربوطه. همون طور که توی پست امتیاز دهی هم گفتم، اول پستت یه سری فضاسازی و توصیف کردی و بعد توی بقیه پست کامل فضا فراموش شده. درباره این، دوباره همون توضیحات اول پست امتیاز دهی رو بخون. علاوه بر اون توصیفاتت ضد و نقیض و ناهماهنگن چون نه فقط بعد از توصیفات اول پست، همه اونها نادیده گرفته شدن، بلکه نقض هم شدن!
مثال:
این آب و هوای غار دور افتاده ای در دل کوهستان آلپ بود.
گلوله های سنگین برف رو بر روی جادوگران ریخت.
چوب دستی گلرت رو برداشت و زیر نور خورشید گرفت
مگه تو غار نبودن؟
مثال:
فرد اول شنل سیاهی داشت و نقابی تمام صورتش رو پوشانده بود.این باعث میشد که در دل جادوگر دیگری که مقابلش قرار داشت ترسی به وجود بیاید.اون اصلا نمیدونست در مقابل چه کسی مبارزه میکنه و این کار رو براش مشکل میکرد.
ببینم مگه این مربوط به گلرت نیست؟ پس چرا تو اولین دیالوگ آلبوس می دونه که گلرت کیه؟
-تو خواهر منو کشتی.به خاطر خواسته های لعنتیت به من،دوست صمیمیت خیانت کردی.تو یه نامرد خیانتکاری!
جز اینکه بخوایم فرض کنیم اون توصیفات مربوط به آلبوس بوده که به شدت بعید می دونم و حتی اگه این طور باشه، باز هم اون توصیفات ایراد دارن، توجه کن که آلبوس کسی که ما (بر اساس کتاب) به خوبی میشناسیم و این توصیف مناسب آلبوس نیست. علاوه بر این، بعد از اون توصیفات هیچ اثری از دو جادوگر همدیگه رو نمی شناختن وجود نداره که یا به ضعف منطقی پست مربوطه یا به ضعف فضاسازی اون.
ضعف منطقی پستت جاهای دیگه هم هست:
چوب دستی گلرت رو برداشت و زیر نور خورشید گرفت.ابر چوب دستی واقعا قشنگ بود.
خب اگه گلرت داشت از ابر چوبدستی استفاده می کرد، آلبوس چجوری شکستش داد؟ تو کتاب علنا ذکر شده که صاحب ابر چوبدستی در دوئل شکست نخواهد خورد.
نکته بعد دیالوگ هان. دیالوگ ها مناسب شخصیت هایی که توی پست استفاده شده نیستن که این مورد در مورد آلبوس که باهاش آشنایی کامل داریم واضح تره و مورد بعدی دیالوگ ها نا هماهنگی اون هاست. به خصوص اون دیالوگ گلرت که یهو میگه: بیا با هم بریم جامعه جادوگری رو تسخیر کنیم!
یه بار دیگه تاکید می کنم که بخش عمده کم شدن نمره پست به لحن و ضعف فضاسازیش مربوطه و این رو هم یادآوری کنم که اون مثال هایی که من زدم فقط مثالن و مسلما من نمی تونم ضعف فضاسازی رو موردی نشون بدم بلکه این یه چیزیه که توی کل نوشته به چشم میاد، یه نوشته فضاسازیش بهتره و یکی ضعیف تره، انتظار نداشته باش که همه نمره کم شده به خاطر همین مواردی باشه که مثال زدم.
[/spoiler]

پرسی ویزلی: 25
هوووم، خیلی راحت می تونستی بیشتر از این بگیری. حتی نمره کامل ولی پستت یه مقدار نامفهوم بود. فلش بک ها که معمولا باید به فهم موضوع کمک کنن برعکس عمل کردن! هر چند رفتار و کردار شخصیت ها مناسب بود ولی (مخصوصا روی پرسی) جای کار بیشنری داشت. پست خوبی بود


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۲۰:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۳:۴۴:۱۵
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۵:۲۹:۲۹
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۵:۳۵:۵۴


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی


دهکده ریدل ها ؛ مکانی که سیاه ترین افراد در آن سکنی گزیده اند ، ماگل هایی که عاشق کشتن افرادی هستند که راهشان را گم کرده اند و جادوگر هایی که حتی در دوئل های دوستانه شان هم آواداکداورا طلسمی کلیدیست ، از همیشه سیاه تر بود ! مکانی وحشتناک که از یک سو توسط قبرستانی بی انتها و از سه سوی دیگر توسط جنگل های تاریک و خطرناک احاطه شده بود و افرادی که بی شباهت به بیماران جذامی نبودند ، تردد داشتند .

او که روزی با شنیدن سیاهی تنش میلرزید ، حالا مقابل قصر ریدل ها ایستاده بود و به سردی اطراف را می نگریست و البته ... انتظار میکشید !

.: فلش بک :.

حتی فکر آپارات به دهکده ریدل ها هم یکایک جوارح بدنش را می آزرد ، تصور جادوگران و ساحره های کثیفی که پلیدی از چهره شان میبارد و افرادی که متعلق به آنجا نیستند را دوره میکنند و قصد آزارش را دارند افکارش را به هم میریخت . لرد ولدمورت ، از مرگخواران با نفوذش در وزارت که بهتر بود گفته میشد ، مرگخوارانی که وزارت سحر و جادو برای آنهاست ! خواسته بود ، تا دستور دهند با تجربه ترین آرور های بخش کارآگاهان یکی از اعضای قدیمی محفل ققنوس را به بدترین شکل ممکن شکنجه کرده و از بین ببرند . کاری که خودش به سادگی از پسش بر می آمد ولی میخواست ، اقدامی شگفت انگیز باشد و بیش از پیش وزیر و جرگه محفل ققنوس را تحت فشار قرار دهد .

با این حال سعی میکرد لرزش پاهایش را کنترل کند و تعادلش را حفظ کند . چند نفر انتظارش را میکشیدند .

.: پایان فلش بک :.


چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پیکر بلند قامتش از دور نمایان شد . مثل همیشه باوقار قدم بر می داشت و با علاقه خاصی آن منطقه ای که چیزی جز سردی القا نمی کرد را نگاه میکرد . هنوز هم در چهره اش آرامش موج میزد و آرامش می بخشید ؛ هر چند در نظر او تفاوتی نداشت و با نزدیک تر شدن او حس انتقام بیشتر در وجودش میجوشید .

آلبوس دامبلدور دستانش را از پشت به هم گره کرده بود و اطراف را کند و کاو میکرد ، بیشتر شبیه افرادی بود که به یک گردش علمی میروند ، نه یک دوئل مرگبار ! تنها یک بار از طریق قدح اندیشه به آنجا آمده بود و حالا دیدن خانه هایی که با آجر های زمخت و دوده گرفته ساخته شده بودند و کف پوش های زننده ای که با هر حرکت صد ها ذره غبار در مجاورت زمین معلق میشدند برایش تازگی داشت و جالب می نمود .

- اوه ! خوشحالم که دوباره هم دیگه رو میبینیم پرسی

با نگاهی سرد و سرشار از نفرت برخورد گرم وی را پاسخ داد ، آن دو که روزی در آغوش یکدیگر می غلتند حالا رو در روی یکدیگر ایستاده بودند و چوبدستی هایشان را نوازش میکردند و منتظر واکنشی بودند تا هم دیگر را بدرند !

- فکر میکنم هنوز هم فرصت باشه فکر کنیم ، لزومی نداره که قصد جون هم دیگه رو بکنیم ، اینطور نیست ؟

پرسی که اثری از تغییر عقیده در چهره اش رویت نمیشد ، با بی میلی پاسخ داد : من انقدر وقت ندارم که بیام اینجا و بدون جسد تو برگردم !

- ولی میدونی که قدرت جادویی من از تو خیلی بیشتره ! امیدوارم پشیمون نشی !

پرسی که به قدرت جادویی او ایمان داشت و حرفهای سایرین مهر تائیدی بر این ها بودند ، دست نکشید و چوبدستی اش را از کمرش خارج کرد .


.: فلش بک :.

دانش آموزان در قلعه بیش از همیشه با شور و جنبش خاصی جا به جا میشدند و با حرارت با یکدیگر صحبت میکردند که پروفسور آمبریج چه مدت میتواند دوام بیاورد در هاگوارتز و عده ای دیگر غرق در استرس آزمون سمجی بودند که قرار بود به زودی برگزار شود .

مقابل درب قلعه پروفسور آمبریج به استقبال ممتحن های آزمون سمج رفته بود و با پروفسور مارچ بنکز مشغول صحبت بود .

- شنیدم که دامبلدور رفته !

- بله ، ولی خیلی زود توسط وزارت دستگیرش میکنیم !

- من فکر میکنم تا زمانی که خود آلبوس نخواد کسی نمیتونه پیداش کنه ، من خودم ممتحن آزمون سمجش بودم ! با چوبدستیش کارهایی میکرد که به عمرم ندیده بودم !

.: پایان فلش بک :.



پوزخندی زد و چوبدستی اش را به آرامی به گلویش نزدیک کرد و پرسید : فکر میکنم بهتر باشه شروع کنیم دامبلدور ؟

کران پاتینز

اگر هر کسی غیر از دامبلدور در آنجا ایستاده بود وحشت میکرد ، چرا که پرسی دهانش را باز کرده بود و با هر غرشی که میکرد همچون آتش افکن ، مقادیر زیادی شعله آتش موج زنان از گلویش بیرون میریخت !

اتکانتیس

گویا قصد داشت با شعله یک کبریت بی ارزش مقابله کند ، بدون اینکه حرکتی انجام دهد ، چوبدستی اش را تکان داد و دیواری نامرئی پدید آورد ! دیواری که چون مکنده ای خنثی کننده عمل میکرد . به آرامی شعله ها را جذب کرد و از بین برد .

با اینکه کسی در آن اطراف حضور نداشت ، فریاد های عاجزانه و رقص درختان بلند قامت باعث شده بود که محیطی بیش از پیش هولناک را پدید آورند . با این حال آن دو توجهی نداشتند و تنها قصدشان کشتن یکدیگر بود !

کروشیو


دامبلدور بدون اینکه حرکت خاصی کند ، چوبدستی اش را چرخاند و زیر لب وردی زمزمه کرد ، پرتویی که خروشان از چوبدستی پرسی خارج شده بود منحرف شد و به اعماق جنگل فرو رفت !

پرسی که میدانست قدرت مقابله با او را ندارد ، چوبدستی اش را باری دیگر بلند کرد و فریاد زنان گفت :

سکتو سمپرا
کروشیو
آواداکداورا !


با اینکه دامبلدور جادوگر ورزیده ای بود ، ولی میدانست که نمیتواند با سه جادوی سیاه و شوم قدرتمند مقابله کند . به آرامی دو طلسم اول را منحرف کرد .

پرتوی سبز رنگ نتوانست عطشش را برای نابود کردن وی پنهان کند ، پس با قدرت تمام به سمتش هجوم برد و با علاقه خاصی آن را درید و درونش جای گرفت ! لحظه ای پیکر با وقارش بی حرکت ماند و بدون اینکه حرکتی بتواند انجام دهد با زانو روی زمین افتاد و با صورت به زمین برخورد کرد .

نمیتوانست باور کند ، در شوک به سر میبرد ، به آرامی به پیکر آلبوس دامبلدور نزدیک شد ، و آن را با پایش برگرداند . چشمان سبز رنگش که تا عمق افکار را کند و کاو میکرد ، حالا بی سو به او خیره شده بود و اثری از حرکت در آن رویت نمیشد . بینی عقابی اش پس از برخورد با زمین باری دیگر شکسته بود و لخته خونی رویش را مسدود کرده بود .

دستانش می لرزید ، واقعا باور این امر برایش سخت بود ، چوبدستی اش را انداخت و با دو زانو خودش رو مقابل پیکر بی جان وی انداخت و سرا پایش را از نظر گذراند . او باعث شده بود به جایگاهی که حالا در آن است برسد ، او با دادن مسئولیت هایی در هاگوارتز که حقش نبود خیلی به او کمک کرده بود . حتی او یکی از دوستان صمیمیش بود. دوست داشت با زمان برگردان به عقب برگردد و با پیشنهادی که داده بود موافقت کند ... ولی نمیشد !

به سختی خودش را بلند کرد و در حالی که پاهای بی قدرتش را روی زمین می کشید زیر لب با خود زمزمه کرد : باشد تا برای همگان عبرت شود !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام

بذار بینم تو تدریس خودم چیکار می کنم، به هر حال من که امتیاز نمیدم، پروفسور درک امتیاز میده.



-----------------------------------------------------------------
صدای جیغ و فریادهای پشت سر هم در هاگزمید می پیچید. کافه سه دسته جارو در آتش می سوخت. صاحب کافه، مادام رزمرتا بیرون کافه ایستاده بود و جیغ و گریه هایی سر می داد. دکان دوک های عسلی به طور کامل منفجر شده بود.

ساکنین دهکده در حال فرار از هاگزمید به سمت قلعه هاگوارتز بودند. مرگخواران لرد سیاه این بار به قصد نابودی دهکده هاگزمید آمده بودند. نشان شوم و سیاه بر فراز آسمان هاگزمید خود نمایی می کرد.

در کنار مادام رزمرتا، زن کوتاه قامتی ایستاده بود و به او پوزخند می زد. موهای سیاهش فر و به هم ریخته بود. روی صورت زشتش لکه های سیاهی نمایان بود. ردای مشکی رنگی بر تن داشت. نقابی را که به صورت داشت کنار زد، بلاتریکس لسترانج بود، با تمسخر به رزمرتای گریان نزدیک شد و با صدایی نازک و دخترانه گفت:


« اوه رزی...رزی...خیلی متاسفم که کافه ات رو سوزوندم...منو ببخش دختر...تقصیر لوپین شد...»

رزمرتا بدون این که حرفی بزند خود را رها کرد و روی زمین نشست. پشت سرش درختان جنگل در حال سوختن بودند. مرگخواران نقاب دار یکی پس از دیگری دکان ها رابه آتش می کشیدند. لسترانج به خنده های زشتش ادامه می داد. خنده هاش در میان صدای دویدن فردی در هم شکست. چوبدستی اش را بدست گرفت. فردی از پشت عمارت کافه در حال نزدیک شدن به لسترانج بود. بلاتریکس جیغ کوتاهی کشید و فریاد زد:


«تکون نخور...صبر کن...تو کی هستی.گفتم تکون نخور..لعنتی...ایمپریمنتا...»

اخگری سرخ از چوبدستی بلاتریکس لسترانج به سوی شخصی که می دوید شلیک شد. لسترانج درست متوجه نشد، اما دید که اخگر افسونش در مقابل فرد دونده منحرف شد و به زمین اصابت کرد. شخص دونده آرام آرام نزدیک می شد. چهره اش از نور شعله های آتش نمایان گشت. موهای ژولیده قهوه ای رنگی داشت. شنل و شلوار یکدست سیاهی به تن داشت. لسترانج پوزخندی کوتاه سر داد و با خشم گفت:


« لوپین؟ گرگینه ی مسخره دامبلدور...تو چند تا جون داری...الان تو کافه منفجرت کردم...هوس دوئل به سرت زده...هان؟»

لوپین با صدایی محکم پاسخ گفت:

«تو شانسی نداری لسترانج...امشب همتون دستگیر میشین...دامبلدور از لندن برمیگرده...کارآگاهان تا چند دقیقه دیگه میان...همتون رو میگیریم...»

قهقهه های مسخره و زشت لسترانج در فضای دهکده طنین می انداخت، بدون این که حرفی بزند چوبدستی اش را تکان داد و با صدایی جیغ مانند گفت:


« استیوپیفای»

اخگری آبی به سوی سر لوپین شلیک شد که با خوش شانسی لوپین سرش را پایین گرفت، موج هاله های اخگر افسون موهای سرش را به حرکت وا داشت. چوبدستی اش را دایره وار چرخاندو نعره زد:


« اکسپلیارموس»

اخگر سرخ از چوبدستی لوپین بیرون جهید اما در وسط راه تغییر جهت داد و به سوی درختان در حال اشتعال اصابت کرد، شعله درخت افزایش یافت و به دنبالش صدای افتادن چیزی به گوش رسید. قهقهه های لسترانج همچنان ادامه داشت، آرام آرام خود را به سمت چپ جایی که رزمرتا روی زمین نشسته بود حرکت میداد و در مقابل لوپین آرام آرام گام هایش را به سمت چپ می برد.

لوپین از دیدن رزمرتا در کنار لسترانج غافل گیر شد، رنگ از رخسارش پرید، حریفش یک گروگان داشت، لسترانچ افکار لوپین را در هم شکست، چوبدستی را تکان داد و با صدای نازک و آرامی زمزمه کرد:

« کران پاتینز»

لوپین با وحشت خود را روی زمین پرت کرد و چوبدستی اش را سوی لسترانج هدف گرفت، در کمال تعجبش هیچ اخگری به سویش فرستاده نشده بود، نفس نفس می زد، افسون برایش نامفهوم و ناآشنا بود. قهقهه های لسترانج آزارش می داد. از روی زمین برخاست، لسترانج را می دید که چوبدستی را سمت صورت گرفته است.

همه چیز برای لوپین بی مفهوم شده بود. آیا بلاتریکس لسترانج داشت خودش را می کشت؟ لسترانج سر چوبدستی را به سوب لوپین چرخاند و قهقهه ای سر داد. با صدای انفجاری، آتش مهیب و بزرگی از دهان لسترانج خارج شد و با سمبل اژدها مانندی به سوی لوپین رفت. هنوز صدای قهقهه های بلاتریکس را می شنید. حس می کرد قلبش دیگر نمی زند.

خود را به عقب روی بیشه زاری پرت کرد و چوبدستی اش را در مقابل خود نگه داشت و با وحشت و صدایی لرزان زمزمه کرد:


« اتکانتیس»

شعله های آتش با جرقه هایی رنگارنگ در مقابل صورتش متوقف شدند. با وحشت از جایش برخاست، چوبدستی را محکم در دست داشت، صدای جیغ مانند لسترانج را می شنید که فریاد می زد:


« آوداکاداورا»

اخگر سرخ از نوک چوبدستی لسترانج با سرعتی خیره کننده به سوی لوین شلیک شد، لوپین در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد چوبدستی در دسش لرزاند و دست کف دست چپش را در راستای چوبدستی اش در مقابل افسون گرفت و با صدایی محکم و طنین انداز، نعره زد:

« سیلنسیو»


آتشی که شعله هایش در مقابل صورت لوپین زبانه می کشید با درخشش نقره ای رنگی در میان دو اخگر سرخ و آبی افسونی لوپین نابود شد، دو اخگر با سرعت به سینه و صورت لسترانج اصابت کرد و او را نقش بر زمین کرد. ل

وپین می توانست قطرات خون لسترانج را حین به زمین خوردنش روی هوا ببیند. لوپین آرام آرام در حالی که چوبدستی اش را سوی بلاتریکس لسترانج گرفته بود و رزمرتا که همچنان گریه می کرد نزدیک می شد.

لسترانج تکان خورد، روی زمین چرخی زد و پشت سر رزمرتا نمایان شد. در دستش شی خاصی داشت. چوبدستی نبود، چوبدستی اش به اطراف پرتاب شده بود، چاقو بود، دست خود را به دور گردن رزمرتا انداخته بود و چاقو را در مقابل گلویش گرفته بود، رزمرتا جیغ می کشید، لوپین از حرکت باز ایستاد و با وحشت آب دهانش را قورت می داد. لسترانج با خشم گفت:


« برگرد عقب لوپین...برگرد عقب...حالا...وگرنه می کشمش...برگرد...»

لوپین آرام آرام به عقب گام بر می داشت. دستانش عرق کرده بود و چوبدستی در میان انگشتانش لیز می خورد. شنل سیاهش چاک خورده بود. با وحشت سر جای خود ایستاد و سر چوبدستی اش را به پایین خم کرد. لسترانج از پشت رزمرتا غیب شد.

به سمت جنگل سوزان فرار می کرد. لوپین با گام هایی سریع خود را به رزمرتا رساند. در مقابلش زانو زد، با صدای امیدوارانه ای گفت:

« آروم باش رزمرتا...اون رفت...چی میگی..؟من متوجه نمیشم...گریه ات را تموم کن...چی؟»

رزمرتا گریه کنان می گفت:

« کافه...کافه...کافه ام...کافه ام سوخته...»

و با نگاهی مایوسانه به کافه در حال سوختن خود نگاه می کرد. نشان سیاه جای خود را به آسمان صاف شب داده بود و دیگر صدایی در هاگزمید شنیده نمی شد. یاران بد ذات و سیاه صفت لرد سیاه دیگر در هاگزمید نبودند. ساکنین هاگزمید همگی به هاگوارتزرفته بودند و از قلعه، دهکده در حال اشتعال خود را مشاهده می کردند.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
مکان:بیابان
زمان:آپریل 1908


هوا تاریک و سرد بود و ترس توش موج میزد.این آب و هوای غار دور افتاده ای در دل کوهستان آلپ بود.مکانی که حتی قوی ترین موجودات عادی زمین هم توانایی زندگی نداشتن.مکانی که سالها تکون نخورده بود و هیچ جهنده ای توش وجود نداشت اما دو جادوگر با طلسم های قدرتمند خود سکو رو شکسته بودن و با چشمانی قرمز و ترسناک به هم خیره شده بودن.فرد اول شنل سیاهی داشت و نقابی تمام صورتش رو پوشانده بود.این باعث میشد که در دل جادوگر دیگری که مقابلش قرار داشت ترسی به وجود بیاید.اون اصلا نمیدونست در مقابل چه کسی مبارزه میکنه و این کار رو براش مشکل میکرد.

آسمان از اینکه نظم اون محیط بهم خورده بود با عصبانیت غرید و گلوله های سنگین برف رو بر روی جادوگران ریخت.اما این چیز ها برای اونها مهم نبود..پیروزی در این دوئل یا نبرد سیاه برای هر دوی اونها مهمتر بود که باعث میشد حتی به برف فکر هم نکنند.هنوز مصمم به هم خیره شده بودن و هر کدام به موضوعی فکر میکردند.به نقشه ای که مرگ و زندگی اونها رو مشخص میکرد.نقشه ای که اگر اشتباه از آب در میومد باعث پایان زندگی میشد.پس باید با دقت فکر میکردن تا هیچ اشتباهی نکنن!

-تو خواهر منو کشتی.به خاطر خواسته های لعنتیت به من،دوست صمیمیت خیانت کردی.تو یه نامرد خیانتکاری!

با اندوه به دوست قدیمیش خیره و قطرات اشک بر روی صورتش جاری شد.منتظر جوابی از دوستش بود.دوست داشت یه جوری قانع بشه ولی اصلا نمیتونست با مرگ خواهرش کنار بیاد.
دوستش بهش خیره شد.لبخندی زد و گفت:

-آلبوس..تو هنوز توانایی درک خیلی چیز ها رو نداری..آریانا مزاحم کار ما بود.ما با هم میتونیم به قدرت برسیم و اون از این جلوگیری میکرد.حالا راحت شدیم،بیا با هم بریم جامعه جادوگری رو تسخیر کنیم.
-من با تو نامرد هیچ جا نمیام..برو به درک!

آلبوس با خشم وردی به طرف گلرت فرستاد.خشم و عصبانیتش در اون ورد جمع شده و با قدرت زیادی به طرف گلرت رفت.گلرت با زحمت ورد رو خنثی کرد و بعد چوب دستی رو بر روی گلویش قرار داد..ورد کران پاتینز رو زمزمه کرد.گلوش خشک کرد و احساس خفگی بهش دست داد.بعد از مدتی با خوشحالی رو به آلبوس کرد و به طرفش گلوله آتشی فرستاد.

آلبوس که به شدت متعجب شده بود و دنبال راه حلی گشت.بهترین ورد برای خنثی کرده این آتش،اتکانتیس بود.پس با خوشحالی ورد رو زمزمه کرد و دیوار نامرئی تشکیل داد.

به محض اینکه ورد به دیوار برخورد کرد،انرژی قوی ایجاد کرد و به صورت باد شدید به طرف گلرت برگشت.گلرت که فرصت انجام کاری رو نداشت توسط باد پرتاب شد و چوب دستی از دستانش افتاد!

آلبوس خسته به طرف گلرت رفت.اشک درون چشمانش موج میزد و از زندگی نا امید شده بود.به گلرت که رسید به ناراحتی بهش خیره شد.

-گلرت من خیلی دوستت دارم ولی به خاطر خواهر عزیزم و نجات جامعه جادوگری و جبران اشتباهاتی که کردم مجبورم..امیدوارم منو درک کنی!

دامبلدور با وردی دستان گلرت رو بست.چوب دستی گلرت رو برداشت و زیر نور خورشید گرفت.ابر چوب دستی واقعا قشنگ بود.آپارات کرد و با گلرت به زندان مخوفی رفت!




Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۳۰ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۶:۵۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
توی این نمایشنامه من جادوگر سفید هستم
.........................
خانه شماره دوازده گریمولد

توی آشپزخونه نشسته بودم که مالی مثل همیشه با غرولند شام رو درست میکرد منم که حوصله هیچی نداشتم جاروی پروازم رو برداشتم و واسه گشت زنی به بیرون رفتم آسمون تقریباً چادر سیاهش رو به تن کرده بود و خبر از تاریکی می داد.این بهترین وقت برای پرواز بود به سرعت سوار جاروی خودم شدم و مثل اسب یک تلنگری به بغل جارو زدم.جارو به سرعت به حرکت در اومد و توی هوای نسبتاً خنک شروع به پرواز کرد از محله گریمولد دور و دور تر میشدم به سرعت خودم افزایش دادم به طوری که باد به صورتم شلاق میزد نمی دوستم به کجا میرم اما فقط اینو میدونسم که دوست دارم پرواز کنم مدتها سپری شد کم کم از سرعت خودم کم کردم و در کنار رودخونه ای فرود اومدم به سمت رودخونه رفتم و شروع کردم به خوردن چند قلپ آب. بعد از اینکه تشنگیم رفع شد به اطراف نگاهی انداختم نمیدونستم کجاست.تا حالا به اینجا پا نگذاشته بودم.حس میکردم پا به دنیای دیگه ایی گذاشتم. آسمون با ابرهایی خاکستری، رنگ نسبتاً قرمزی به خود گرفته بود اون جا تاریک و پر از درخت بود .علف هایی که از زمین روییده بودن تا سینه من میرسیدن حس بدی داشتم فکر کردم که بهتره از این جا برم دوباره سوار جارو شدم و به پرواز در اومدم یکمی که حرکت کردم کلبه ایی نظرمو جلب کرد به سمت کلبه حرکت کردم و در زدم. میخواستم فقط کمی استراحت کنمو
کیه؟
ممکنه در رو باز کنید خانم؟
کی هستی؟
یک غریبه.
در بعد از مدتی باز شد و چهره ای که پشت یک نقاب نسبتاً سوخته قرار داشت در قاب در ایستاده بود
امرتون؟
من از راه دوری اومدم ممکنه مقداری استراحت کنم؟
در بیشتر باز شد و من وارد اون کلبه شدم.کلبه ایی که با چند شمع روشن شده بود و بوی کهنه گی تیزی میداد. توی چهار گوشه کلبه تیر های بزرگ و پهنی که ستون کلبه بودن قرار داشتن در گوشه ایی یک میز و دو صندلی قرار داشت که روی میز چند لیوان و یک شیشه نسبتاً پر از نوشیدنی بود روبه روی در ورودی یک بخاری دیواری قرار داشت که روی اون دیگ غذا در حال پختن بود یک پنجره با شیشه های شکسته در سمت دیگر کلبه قرار داشت که زیر اون مقداری جاروی پرواز و یک سطل قرار داده شده بود. کنار در یک ساعت جادوگری که ساعت 12:10 دقیقه شب رو نشون میداد پله های چوبی که تحمل یک پیرزن فرطوط رو هم نداشتند در کنار بخاری بودند و طبقه بالا رو به پایین مرتبط می کردن. به سرعت به طرف یکی از صندلی ها رفتم و روی اون لم دادم و گفتم: شما تنها زندگی میکنید خانم؟
- بله
- میتونم بدونم اینجا کجاست؟
- اینجا آخر دنیا
با گفتن این جمله خنده ایی روی لبام نشست. دستم رو به سمت شیشه نوشیدنی بردم و گفتم : اجازه هست؟
- اوه بله البته
مقداری از نوشیدنی رو توی دو تا از لیوان های کثیف ریختم و یکی رو به سمت زن ناشناس روانه کردم و اون یکی رو شروع به خوردن کردم. توی سکوت خودم به این فکر میکردم که این زن چرا تنها زندگی میکنه و چرا اینجا و چرا نقاب روی صورتش هست اما جرات پرسیدن این ها رو نداشتم که زن ناشناس سکوتم رو شکست و گفت: امشب رو اینجا هستید درسته؟
- خیر باید برگردم
- ولی بیرون رو ببینید داره بارون میاد
با گفتن این جمله نگاهی به بیرون انداختم و دیدم که واقعاً بارون میاد و من نفهمیده بودم سقف کهنه کلبه چکه چکه میکرد ولی برای زن مهم نبود لیوانم رو تموم کردم و گفتم: خیر باید برم. ماوریت مهمی دارم.
نمیدونم چرا این حرف رو زدم ولی فکر میکردم که با این حرفم دیگه اصراری از زن نمی شنوم اما حس کردم با این حرف برقی در چشمان زن درخشید برگشت و گفت: بمون خوش میگزره. حرفش ترسی رو وجودم انداخت چوبدستیم رو توی جیبم محکم گرفتم و آماده اجرای طلسم بودم و گفتم: اوه نه مرسی خانم باید برم.
به سمت در حرکت کردم دستم به طرف دسته در رفت ولی قبل از اینکه بتونم دسته در رو بگیرم دسته منفجر شد به سمت زن برگشتم خیلی آماده و جدی طلسم اجرا کرده بود گفت : از جات جُم نخور وگرنه اونی که نباید بشه اتفاق می افته.
یکمی زن رو نگاه کردم بعد شروع به حرف زدن کردم : تو کی هستی؟ چرا این کار رو میکنی؟
- خفه شو. ماموریتت چیه؟
آه.... تو دلم میگفتم لعنت به حرفی که بدون فکر از دهن خارج بشه0 حالا چیکار کنم؟ در یک لحظه نفهمیدم چی شد فقط دیدم چوبدستیم رو در اوردم و پروتگو...
زن ناشناس جا خالی داد و طلسم از کنار گوش زن رد شد منم تونستم خودم رو پشت میزی که الان کج شده بود جا بدم.
زن خنده ایی شیطانی کرد و گفت : پس خودت خواستی پرات آ تی لانس
از پشت میز فقط نور قرمزی رو میدیم که به سمت من روانه میشد میز رو با خاک یکسان کرد و من هم به سرعت پشت یکی از ستون های کلبه قرار گرفتم. این طلسم رو قبلاً از زبون دامبلدور شنیده بودم البته فقط گفته بود خیلی خطرناکه و مورد استفاده قرار نمیگیره ولی هرچی فکر میکردم ضد طلسم اون رو یادم نمی اومد. توی دلم میگفتم مرگم حتمیه دوباره زن خنده ایی کرد و گفت :شانس اوردی اما این بار آخرته.
با گفتن این جمله فکر کردم که دوباره همان طلسم رو میخواد اجرا کنه قبل از اینکه اون حرفی بزنه ناگهان مقابلش پریدم و اتکانتیس...
نمیدونم این جمله از کجای من خارج شد فقط حس کردم از چوبدستی من چیزی خارج شد و بین من و زن قرار گرفت زن ناشناس هم همان لحظه گفت: کران پاتینز...
با گفتن این ورد فهمیدم که ضد طلسم رو اشتباهی زدم و الانه که بمیرم یادم اومد که این ضد طلسمی که اجرا کردم برای طلسم قبلی بود چشمانم رو بسته بودم و متنظر مرگ ایستاده بودم ولی مدتی گذشت و اتفاقی نیافتاد چشمانم رو باز کردم دیدم که طلسم به چیز نامریی بین من و زن خورد و همان جا غیب شد زن ناشناس خنده ایی که ناشی از ترس بود کرد پرتگو...
طلسم به سمت زن رفت باز هم زن ناشناس جا خالی داد و فریاد زد آوادکاورا...
نور سبز خیره کننده ایی به سمت من در حال حرکت بود به سرعت به گوشه ایی پریدم طلسم به ستون کلبه اصابت کرد کلبه در حال خراب شدن بود چوب جاری خودم رو برداشتم و به سمت در دویدم به سرعت سوار چوب جارو شدم و پرواز کردم از ترس به پشت سر خود نگاه نمیکردم و فقط به سمت خانه دوازده حرکت میکردم ترس و هیجان هر دو به سراغم اومده بود ترس از این دوئل و هیجان از پیروزی در این دوئل. نمیدونستم اون کی بود و چرا این طلسم ها رو اجرا کرد چرا همون اول با گفتن اوادکاورا منو نکشت و چرا و چرا های دیگه حالا می فهمیدم که واقعاً اینجا آخر دنیا بود.


...............

خیلی وقته پست نزدم امیدوارم مورد قبول باشه


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
من واقعا متاسفم که اینقدر طولانی شد! ولی لطفا همشون رو بخونید...نه برای نمره دادن، برای نقد پست کسی که این پستش براش عزیزه و واقعا دوستش داره...برای کسی که از نقد پستش هم خوشحال میشه...

---------------

وحشت بر سکوت سایه انداخته بود و درختان را در سکوت خودش اسیر می کرد. صدای باد که در میان فضای بی روح درختان میپیچید، آنها را میلرزاند و با ناله ضعیف خش خش برگها، آنها را درسکوت شبانه به شکنجه وا می داشت. برگهای ضعیف در فضا می چرخیدند و بی صدا و با ناله خویش، فضا را در وحشت اندوه آلودی آرام سیر می کردند.


صدای قدم های دوردستی به گوش می رسید و سکوت ناله آمیز فضا را می شکست و پیش می رفت. صدای قدم ها نزدیک تر می شد و کم کم، هیبتی نمایان می شد که به آسانی قابل تشخیص بود.

سکوت در تأنی به فریاد قدم ها گوش می سپرد و می دید که قطع نمی شوند. لحظه ای بعد، هیبت سیاه دیگری در کنار صورت اول نمایان شد، که به حیرت به تصویر روبرویش می نگریست.
صدای قدم ها متوقف شده بود. دو هیبت شنل پوش به آرامی و با ترسی آمیخته با حیرت به روبرو می نگریستند.

روبرو پنجره منشاء ظلم و بدبختی درختان بود. انگار که تمام تیرگی های هستی در یک آن دست همدیگر را گرفته و همه با هم یکی شده بودند. دو هیبت شنل پوش به خود لرزیدند. به نظر می رسید که گویی بوی بدبختی از این تصویر روبرو سرچشمه می گیرد و چون باد به تلخی بر آنها وزان می شود. انگار تختی پادشاهی بود که مرگ و نفرین خدایان از همان روز ازل بر آن نازل شده بود، ویران بود...

روبرو تصویر صدها ستون دیده می شد که همه سراپا سر افراز و سرافراشته ایستاده بودند. هیچ ستونی نیفتاده بود. همگی آباد بودند و سپیدی رویشان چون شبح در آستان شب می درخشید...سپید، سپید و بی روح چون تکه های سنگی که در نور مهتاب تصویر بر برکه بیفکنند، سپید چون تکه های روح طلسم شده ای که عاجزانه دست به سوی نیاز دراز کند، بی رحم، چون ارواح خبیثی که در گذر سالها، انبوه کینه سالها نفرین را در خود جمع کرده بودند....


با وجود همه ستون های آباد، چیزی در آن تصویر گم بود. چیزی ناقص به نظر می رسید، چیزی بود که باعث می شد فضا از همان آغاز ویران به چشم بیاید و نفرین دهشتناکش در تمام چشمها رسوخ کند...

شکل های شنل پوش به هم نگاه کردند. برقی نامعلوم در چشمانشان به چشم می خورد که هیچ نشانی از امید با خود نداشت.

- باید بریم جلو، چیزی..برای...ترس...وجود...نداره...

صدای زیرش در فضا طنین انداز شد. به نظر می رسید که جلوی کوهی چنان سر افراز ایستاده که تمام صدایش را منعکس می کند و تمام امیدش را در خود به آرامی نابود می کند.

دو سیاه پوش دست های همدیگر را گرفته بودند. موهای سیاه و سرخ بلندشان در پشتشان به چشم می خورد، و چهره هاشان زیبایی دو چندانی به آنها بخشیده بود. شنل های سیاهشان تمام بدنشان را پوشش می داد و دو ساحره، سعی می کردند با پیچیدن آنها به خود، سردی محیط را دورتر کنند.

نزدیک شده بودند. جلو رویشان، تصویر هزاران ستون سنگی چون پرده نقاشی‌ای به نظر می رسید که در عبور باد تکان می خورد و آرام حرکت می کند. اما جادویی در آن حس می شد، جادویی که دو ساحره را به درست بودن مسیرشان مطمئن می کرد. دو ساحره قدمی پیش گذاشتند و وارد پرده شدند.

هر دو احساس می کردند از همیشه کم رنگ تر شده اند. به نظر می رسید که سپید سپید شده باشند، انگار ارواحی بودند که در آن شب تابستانی، از دوزخ فرار کرده باشند. چهره هاشان نیز بیروح بود، و ترس چهره هاشان را بی روح تر از قبل کرده بود.

-من از اینجا می ترسم چو!

-منم می ترسم....ولی ما چاره ای نداریم. زندگی سیریوس فقط به همین بستگی داره...ما باید از اینجا نجاتش بدیم!

چو دوباره دست جینی را گرفت و او را پیش برد. در میان ستون های سرد و بی روح، شکل صدها سنگ قبر دیده می شد که بی آن که کسی آنها را کنده باشد، همانجا بودند. چو و جینی از فکر اینکه سیریوس مانند روحی سرد و بیروح در یکی از آنها خفته باشد، به خود لرزیدند.

ناگهان صدایی بلند شد. چو سراسیمه برگشت و دور و اطرافش را نگاه کرد. به نظر نمی رسید اتفاقی افتاده باشد. قلبش تند و تند می زد. هنگامی که برگشت، چشمان تهی شده جینی را دید که به روبرویش خیره بودند.

روبرو کسی بود – کسی یا چیزی – چیزی آنقدر عجیب و آنقدر ترسناک که چو حتی در کابوس هایش هم آن را ندیده بود. صدای وحشتناکی که از آن بلند می شد روح چو را تا اعماق می خراشید و او را تا مرز جنون پیش می برد. دلش می خواست گوش هایش را بگیرد، چشمانش را بگیرد و دوان از آنجا تا دورتر از هرجایی که می شناخت بگریزد...


آن شخص – موجود – لباسی خاکستری به تن داشت که بیشتر به تکه تکه های شنلی فرسوده و پاره شباهت داشت. تکه پاره های لباس از هر طرفش آویزان بودند، و چهره سرد و بی روحش به سان روح نامُرده ای بود که در چند تکه لباس شناور باشد.

چو عقب عقب رفت. جینی همانطور ثابت سر جایش مانده بود و حرکتی نمی کرد.هیولا با پاهایی ناموجود در فضا قدم برمی داشت و شناور در هوا پیش می آمد. چشمش به جینی بود که طلسم شده همانجا مانده بود.

چو چوبدستی اش را بیرون کشید. هیولا هر دم نزدیک تر می شد و ترس هر دم بیشتر در جان چو رسوخ می کرد. چشمان تهی از زندگی اش به جینی دوخته شده بود، تا بالای سر او پیش رفته بود و جینی همچنان هیچ حرکتی نمی کرد.


دیگر نمی توانست بی حرکت باقی بماند. فریادی کشید و تکه سنگی از زمین برداشت و به غول پرتاب کرد. سنگ به آسانی از میان بدنش گذشت و محکم به سنگ قبری پشت سر او برخورد کرد. با این حال او متوجه شد؛ صدای وحشتناکی سر داد و با خشم به سوی چو برگشت.

چو چوبدستی را محکم در دست می فشرد. رنگش از ترس بی رنگ تر شده بود و چهره اش با چهره شبح وار هیولا فرقی نداشت.

ناگهان صدای خرخری از هیولا بلند شد. حواس چو پرت شد و در جستجوی دهان هیولا به صورت بی شکل او نگاه کرد. ناگهان برقی درخشید و به موقع دید که چه چیزی به طرفش می آید. حلقه شعله های سرخ آتشین بود که به سمت قلبش شلیک می شد.

قلبش در دهانش می تپید. می دانست که این چیست، می شناختش، می دانست چکار باید بکند. حالا فهمیده بود که آن صدای خرخر به چه معنا بود؛ درس های دفاع در برابر جادوی سیاهش به جلو چشمش آمد. پرات آ تی لانس....

دستش می لرزید. دستش را تکانی داد و دایره وار رسم کرد و گفت:
- اتکانتیس!
هیچ اتفاقی نیفتاد. وحشتش هر دم بیشتر می شد و سراسیمه نمی دانست چرا افسونش کار نمی کند. جینی از او جلوتر ایستاده بود و چند لحظه بعد شعله ها به قلبش رسوخ می کردند...

نفس عمیقی کشید و آرام شروع به شمردن کرد، یک، دو، سه...احساس آرامش کرد. اخگر درحال نزدیک شدن را زیر نظر گرفت، وبا تمام وجود، دوباره فریاد کشید:

-اتکانتیس!
ناگهان دیواری از آسمان فرود آمد. دیوار بی روح نبود، سرد نبود، سپید نبود. رنگ زرد درخشانی داشت و گرمایش برای چند لحظه همه را در برگرفت. اخگرهای سرخ به دیوار خوردند و شعله زنان در آن فرو رفتند.چیزی از آن سوی دیوار بیرون نیامد. اخگر ها ناپدید شدند و به همراه آنان،صدایی آمد و دیوار از میان رفت.

-جینی بدو! جینی! بدو، ترو خدا بدو!

جینی همچنان بی حرکت ایستاده بود و چو می دانست دیگر توان محافظت ندارد. دیوار تمام توانش را برای نیرو گرفتن به کار برده بود. می دانست که اگر آن هیولا یک بار دیگر تلاش کند، راهی برای فرار نخواهد داشت.

جینی حرکتی نکرد. همچنان تهی به جلو و به هیولا خیره شده بود. چو برگشت و به هیولا نگاه کرد و چشمانش در چشمان او گره خورد.

چشمانش سیاه بودند. این را از همین دوردست می توانست تشخیص بدهد. و چیزی در چشمان او بود...چیزی آشنا...چیزی که...

ناگهان هجوم شعله را بر خود حس کرد و صورتش در گرمای سوزان آتش ملتهب شد. از درد می سوخت و تمام صورتش، تمام پوستش، همه چیزش می سوخت. از میان چشم های نیم بسته اش، هیولا را از زیر ابروهای از فرط درد در هم رفته اش می دید که ناگهان از دهانش آتش بیرون می داد. هدفش جینی نبود؛ هدفش تنها دختر موسیاه چوبدستی به دستی بود که روبرویش قرار داشت.

چو احساس می کرد تمام وجودش ازفرط درد ملتهب شده و نابود می شود. هیچ حسی نداشت. شعله سوزان همچنان در تنش می سوخت و به هیچ راهی خاموش نمی شد. هیچ چیز نمی فهمید. تنها می دانست که هر شعله دیگری هر لحظه امکان نزدیک شدن دارد، و هر دم مرگ سوزانش نزدیک تر می شود. در میان درد و نابودی چوبدستی اش را تکانی داد و زمزمه کرد:

-اکسپلیارموس!

هیچ انتظاری از این ورد ابلهانه نداشت. هیچ انتظار نداشت که کسی که چوبدستی ندارد، با این ورد خلع سلاح شود و حتی برای چند لحظه هم که شده، این ورد او را مصون نگه دارد. هیچ انتظار نداشت که ناگهان اتفاقی بیفتد، معجزه ای شود، نوری بیاید و او بتواند آن را شکست دهد. اما آنچه بیش از همه انتظارش را نداشت، این بود که از میان چشمان سوزانش، قامت بلند روح مانندی را ببیند که هر دم کوچک تر می شود، نابود می شود، زوال می یابد، به فنا می رود...

همگام با آن موجود دهشتناک که فنا می شد و روبه نابودی می رفت، احساس کرد که فنای خودش هم نزدیک می شود. چشمانش را در درد بست، و آرام با شعله ای در چشمانش به زمین افتاد.

--------------

چشمانش را باز کرد. توهم موهومی روبرویش بود که چشمان سوخته اش آن را درست نمی دید. ناگهان متوجه شد که آتش دیگر در چشمانش نمی سوزد.

-آگوامنتی!

آب سردی بر صورتش ریخته شد و ناگهان احساس آرامش کرد. صورت گر گرفته اش آرام می گرفت و متوجه شد که چشمانش بهتر می بیند. به بالای سرش نگاه کرد. جینی بود.

-جینی...هیولا...آتیش...هیولا...اون چی..شد؟

نگاه پرسانش به جینی خیره شده بود. جینی با نگاه عمیقی به او نگریست. چشمانش دیگر آن چشمان تهی کمی قبل نبود. بدون این که سخنی به زبان بیاورد، دستش را دراز کرد و چیزی را اندکی دورتر نشان داد.

چو به جهت خیره شد. کسی از زمین برمی خاست. شنل خاکستری اش پاره بود و دستان ناتوانش بر زمین بود. طره موی سیاهش بر صورتش ریخته بود و بیهوده تلاش می کرد از زمین بلند شود. صورتش را بالا برد و به چو نگاه کرد.

چشمان سیاهش در چشمان او گره خورد. برقی ناگهان در چشمانش درخشید و لحظه ای بعد خاموش شد. ناگهان یادش آمد. آن برق آشنا...آن چیزی که در آن چشمان بود و او نمی فهمید...

- سیریوس!

مرد در دوردست لبخندی زد. هنوز زیاده ازآن ناتوان بود که به پا خیزد. ولی چیزی در صورتش خوانده می شد که جواب میلیونها پرسش نگاه حیرت زده چو را در خود داشت. چیزی بود – چیزی شبیه شرم – چیزی شبیه درد و چیزی شبیه زجری که از نفرین دنیای پشت پرده نصیبش شده بود. عمق درد در چشمانش خوانده می شد، و چو می دانست – دقیقا می دانست، که این چشمان، همان چشمانی بودند که در عبور مرگ‌آور از پرده سازمان اسرار، ناگهان از زندگی تهی شده بودند....


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۲۰:۱۲:۴۲

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی( انتخابی) و اگر سیاه هستید یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود یا در مقابل جادوگر سفید پیروز شوید و او را به قتل برسانید و یا اگر جادوگر عادی هستید با جادوگر سیاه که دو افسون را روی شما اجرا کرده با افسون ضد و مقابله دفاع کنید و در نهایت با افسون خلع سلاح او را دستگیر یا بیهوش کنید.(دوئل)
--------------------------------------------------------------------------------------------------
تاریخچه ی جادوی سیاه ، چاپ اول 1999 ، ص 1111


اثری از سرمای بیرون از کافه نبود . با ورود هر کس بادی شدید وزیدن می گرفت و با بسته شدن در دوباره باد خاموش می شد و منتظر باز شدن بعدی در بود .
گرمای کلافه کننده ای بر کافه ی مذکور حکم فرما بود . همه منتظر بودند تا کسی در را باز کند و برای آنها کمی سرما با خود به ارمغان آورد .

به آرامی در باز شد ، بادی سرد بر سر و روی افراد حاضر وزید و شخصی وارد شد . از روی نقابی که بر صورتش نهاده بود و شنل مشکی ای که بر تن داشت معلوم بود که مرگخوار است .
پس از مکس کوتاهی که سکوت تنها حاکم آن بود ، نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد :
- اتکانتیس !

چوبدستی برهنه اش را نیز در این هنگام روی گلویش قرار داده بود و حال از دهانش آتش بیرون می آمد .
هیچ اراده ای نداشت ، آتش به این سمت و آن سمت پرتاب می شد و بالاخره همه جا آتش گرفت و همه مردند .

خوشحال و پیروز نگاهی به مردگان و سوختگان انداخت و با خود گفت :
- ارباب ، لرد سیاه حتما از من راضی خواهند بود



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
به سرعت از میان درختان انبوه که به نور خورشید کمترین اجازه ی عبور را نمی دادند، حرکت کرد. تنها به دو حس خود متکی بود: شنوایی و بویایی! صدای جریان پرتلاطم آن را می شنید و در میان عطر تند درختان سوزنی برگ می توانست بوی خون را تشخیص دهد؛ حس بویایی قدرتمندی که خودش عقیده داشت علت آن گرگینه بودن پدرش بود که این صفت را در او به جا گذاشته بود.

هر چه به مقصدش نزدیک تر میشد، تراکم درختان کمتر می گردید و عاقبت پس از دقایقی در مقابل خود حاشیه ی باریکی که رود را در برگرفته بود، مشاهده کرد. نزدیک غروب بود و درختان سایه های درازی را در آن منطقه زیر نور سرخرنگ ایجاد کرده بودند، رنگ سرخی که به رودخانه هم سرایت کرده ولی منبع آن نه آخرین پرتوهای روز که خون اجساد شناور در آن بود.

صدای وحشتناکی مثل انفجار و به دنبال آن جیغ دلخراشی و خنده ای مستانه باعث شد هزاران پرنده با سر و صدای فراوان لانه های خود را ترک کنند و به پرواز در آیند. دوباره به میان درختان برگشت و در حالی که چوبدستی اش آماده ی عکس العمل بود، به سمت صدا حرکت کرد. صد متر هم نرفته بود که خود را نزدیک فضایی بدون درخت که محل کمپینگ ماگل ها بود، یافت و لحظه ای خیره به صحنه ی پیش رویش چشم دوخت.

چادرهای سفری در آتشی مهیب می سوختند و عده ای ماگل با وحشت به مردی چشم دوخته بودند که ردایی مشکی و براق بر تن داشت و با لذتی حیوانی به اجساد غرقه در خون و قربانیان بعدی خود نیشخند می زد و با صدایی که مثل کشیده شدن ناخن روی فلز بود، سخنرانی می کرد:

- یه مشت ماگل بدبخت بی عرضه این که حتی قدرت دفاع از خودتون رو ندارین، حیف که وزیر به اصالت خون وفادار نیست وگرنه یه روزه نسل خودتون و گند زاده هاتون نابود میشد؛ اما مهم نیست، هنوزم کسانی پیدا میشن که خون اصیل توی رگهاشون باشه...

چشمانش شرورانه برق می زد و همچون گرگی گرسنه به طعمه هایش نگاه می کرد. چوبدستیش را بالا گرفت و با همه ی وجود فریاد زد:

- پرات آ تی لانس
- اتکانتیس!


اشعه هایی پیاپی سرخ رنگ انگار در هوا حل می شدند و ناپدید می گشتند. تد در حالی که محکم چوبدستیش را نگه داشته بود، اکنون بین جمعیت ماگل ها و شخص مهاجم قرار داشت.

- تو؟
- دانهام... انتظار دیدن کسی رو نداشتی، نه؟
- بقیه دوستات کجان؟ پشت درختا قایم شدن و تدی کوچولو رو فرستادن جلو؟
- من کاملا" تنها هستم.

لحظه ای از این حرفش پشیمان شد؛ شاید بهتر بود او تصور می کرد که افرادی از محفل ققنوس یا وزارتخانه درهمان نزدیکی کمین کرده اند. اما او پیش از عزیمت تصمیمش را گرفته بود، باید به تنهایی به مبارزه می رفت؛ همان لحظه ای که هلنا پیش او آمد، عزم خود را جزم کرده بود.

هر دو را از زمان مدرسه می شناخت، زمانی که او و دانهام بهترین دوستان هم بودند. اما تد غرق شدن او در جادوی سیاه و افکار نژاد پرستانه دیده بود و برای همیشه مسیرش را جدا کرده بود. سالها از او بی خبر بود یا ترجیح می داد بی خبر بماند تا اینکه هلنای وحشتزده ، تد را پیدا کرده بود و خواسته بود جلوی جنایتی قریب الوقوع را بگیرد.

با صدای دانهام، از افکار خود بیرون آمد:

- تو مایه ی ننگی تد! تو با اون افکار مسخره ات در مورد برابر بودن جادوگرها و ماگل ها، با اون عقایدت درباره ی مبارزه با جادوی سیاه ، در حالی که میتونستی کنار من باشی، درست مثل قدیم!

- حداقل قدیم میشد اسم انسان روی تو گذاشت، اما حالا چی دانهام؟ به خودت نگاه کردی؟ سر تا پا به خون این آدما آلوده هستی.

دیوانه وار به حرفهای تد می خندید و سر تکان می داد:

- کسی که این موجودات حقیر رو آدم حساب کنه، خودشم فرقی با اونا نداره! میبینی؟! قبلیا رو تا لحظه ی مرگ شکنجه دادم، حتما" جسدهای پست بی ارزششون رو دیدی که تو آب انداختم. می خواستم کار اینا رو یک دفعه بسازم که تو رسیدی و قهرمان بازی در آوردی. اینا باید ببینن چجوری منجی مهربونشون زجر میکشه و به من التماس میکنه. میگن گرگ از آتیش وحشت داره، درسته؟

تد که منظور او را درک نکرده بود، تنها چوبدستیش را محکم تر در دست فشرد و خود را برای مقابله آماده کرد. دانهام نوک چوبدستی را به سمت گردن گرفت و زیر لب وردی خواند ولی درست پیش از آنکه همچون اژدهای دمان از گلوی او آتش خارج شود، این تد بود که بار دیگر فریاد زد:

- اتکانتیس!

از پشت دیوار نامرئی، حرارت را حس می کرد اما می دانست که تا وقتی این دیوار وجود دارد در امان است. خشم دانهام بی اندازه بود؛ بار دیگر چوبدستیش را بلند کرده بود، تد از نگاه او همه چیز را فهمید، باید به موقع عکس العمل نشان می داد، پیش از آنکه نفرین مرگ بطور کامل جاری شود.

- آواداکد...
- اکسپلیارموس!

انگار نیرویی قدرتمند، دانهام را چند متری به عقب کشید. چوبدستی اش هم در جهت مخالف پرواز کرد و پیش پای تد افتاد.

- اینکارسروس!

طنابهایی ضخیم از نوک چوبدستی تد خارج شدند و به دور دانهام پیچیدند. با تاسف بالای سر دوست قدیمی خود ایستاد و به چهره ای که کمترین شباهتی به دوران نوجوانی نداشت خیره شد. آهی کشید، رویش را برگرداند و سپر مدافعش را که به شکل گرگ بود ایجاد کرد؛ زمان آن بود که نیروی کمکی را از وزارت برای انتقال دانهام و پاک کردن خاطره ی آن ماگل ها خبر کند.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.