ساعت از دوازده گذشته بود. تدی و ویکتوریا بعد از بحث های فراوان با بانوی چاق و شنیدن انواع الفاظ رکیک در مورد بازگشت به خوابگاه در آن وقت شب وارد تالار شدند و با استفاده از تاریکی تالار که تنها منبع نورش شومینه ی همیشه روشن ( حتی در چله ی تابستون) بود، به شکل پر شوری از هم خداحافظی کردند!
- بسه دیگه بوقیا! منم اینجام
ویکتوریا و تدی به حالت
سرشان را از هم! دور کرده و به سمت محلی که صدای گرفته و غمگین جیمز می آمد، برگرداندند. تد که توی دلش آرزو می کرد کاش کلاه گروه بندی این برادرخونده ی مزاحم رو مثل اون یکی داداشش به گروه دیگری فرستاده بود، به طرف جیمز رفت.
- اینجا چیکار می کنی؟ چرا این وقت شب هنوز بیداری؟
- منتظر تو بوقی بودم! کارت داشتم
و بعد نگاهش رو از تدی به ویکتوریا انداخت،به طوری که دختر بیچاره معذب شد و یک شب بخیر سریع گفت و به طرف خوابگاه دختران دوید.
- خب، بگو ببینم چی شده؟!
- میدونم تو به پیشگویی عقیده نداری ولی حتما" شنیدی هر حرفی که این سیرا میزنه همیشه اتفاق افتاده.
- همون پیشگویی که دو روز پیش اومد هاگزمید؟ تو رفتی امروز دیدیش؟
جیمز سرش رو به نشانه ی تائید تند تند تکان داد.
- خب، چیزی هم پیشگویی کرد؟
جیمز مجدد همان حرکت ارزشی رو تکرار کرد.
- پس بنال ببینم چی بهت گفته!
- اون دستمو گرفت و گفت دانش آموزی؟ گفتم آره... وای انگشتاش هر کدوم نیم متر بود و استخوانی! چندشم شد و لرزیدم، بعد اونم لرزید، بعد چشماش یهو سفید شد و بعد چیزی گفت که خیلی وحشتناک بود... خیلی!
- همه چی رو گفت الا پیشگویی!
- دارن همه میرن تد، همه از گریف دارن میرن، تنها میشم
- کیا میرن؟ پیشگویش این بوده؟
- گفت باب بزرگت میره، گفت دامبل داره میره و گفته بدون پرسی هیچ جا نمیرم... گفت خود تو هم...
- اونو ول کن، چرت گفته!
ولی نمیشه اونا برن، دیگه کسی نمی مونه که، باید یه کار اساسی کرد.
دو روز بعد - بسیار خب، ملت غیور گریف! کامل متوجه عملیات شدین که؟
ملت غیور: بله! بله!
- عالیه! فراموش نکنین درسته که ایمپریوس یه طلسم نابخشودنیه ولی این کار جرم محسوب نمیشه، این برای نجات تالارمونه! حالا برید و مشغول شید فقط حواستون باشه هیچ کس شما رو در حین کار نبینه!
ملت به سمت خروجی روانه شدند. جیمز نگاهی به تد که هنوز بالای منبر بود،انداخت و با نگرانی پرسید:
- به نظرت جواب میده؟
- صد در صد!
بعد از ظهر همان روزآلبوس، پرسی و سیریوس روبروی تدی و جمعیت گریفیندوریها ایستاده بودند. تد با صدایی محکم و رسا پرسید:
- شما سه نفر تا آخرین لحظه ی عمر باید به گریف وفادار بمانید، باید مسئولیت هاتون رو تا وقتی جون در بدن دارید حفظ کنید و همچون یک گریفیندوریه اصیل برای سربلندیش تلاش کنید. مفهوم شد؟
- بله!
- هیچ وقت فکر رفتن نمی کنید، هیچ وقت از کلماتی چون "خسته شدم" و "دیگه دوره ی من سر اومده" استفاده نمی کنید.
-بله!
- خوبه، حالا می تونین برین.
جیمز و تد هر دو لبخند رضایت بر لب داشتند، با هشیاری آنها تالار گریفیندور از سقوط حتمی نجات پیدا کرده بود!