هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:  تلما هلمز    2 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
اصلیت هری پاتری ( 5 ) : هری پاتر و پیشگویی شیطانی

راوی : همانطور که می‌دانیم سبک نوشتاری رولینگ و مضمون کتابهای او از کتاب پنجم تغییر کرد . طوریکه داستانهایی که هیجان انگیز و جنایی بنظر میرسید تغییر به رمان عشق و عاشقی داد . منتقدین رولینگ او را فردی ترسو قلمداد کردند که به خاطر گفته‌های گروههای مختلف که بر او و کتابش نشان شیطان و شیطان پرستی را زده بودند ، کتاب خود را تغییر داده است . حتی عده‌ای اعتقاد داشتند که کس دیگری در داستان او دست برده است که چنین تغییر فاحشی مشاهده میشود .
آنچه میخوانید حقیقت ماجراست ...

تکلیف کلاس :

« جوان در حالی که داستان جدید خودش رو در دست داشت به طرف رستوران " براندون " در حال حرکت بود ، جایی که با آقای " الدر " قرار ملاقات داشت تا نسخه‌ی اولیه داستانش را در اختیار او بگذارد . او در حال گذر از عرض خیابان بود که ناگهان جوانی در مقابلش ایستاد و باچاقویی که در دست داشت … »

صدای فریاد بلندی از اتاق خواب خانه برخاست . جوان که بسیار شوکه شده بود به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و با لیوان آبی برگشت . به سمت شوهرش خود که هنوز خیره به دیوار روبرویی مانده بود رفت و در حالی که دستش را بر شانه‌ی او قرار داده بود ، لیوان آب را بر گلویش سرازیر میساخت .

جوان : استر … استر …
استرجس : …
جوان : این آب رو بخور بهتر میشی … استر ؟! … بازم کابوس دیدی ؟

استرجس چند قطره آب را فرو داد و بعد در حالی که دست جوان را کنار میزد از جای خود بلند شد . همانند افراد جن زده بنظر میرسید ، گویی چیزی او را به سمت هدفش سوق می‌داد که خارج از دنیای عادی بود . به طرف کتابخانه حرکت کرد و زمانی که به میز جوان رسید نسخه‌ی داستانی را که بر روی آن قرار داشت را برداشته و به طرف شومینه حرکت کرد .

برگها را در دست گرفته بود ، دستانش می‌لرزید ، اما این بهترین کار بود . اگر این داستان نابود می‌شد دیگر چیزی وجود نداشت که عزیزترین کس او را تهدید کند . هر چقدر که این برگها ارزشمند بود و هر چند که عده‌ی کثیری از مرد جهان را خوشحال می‌ساخت اما ارزش آن را نداشت که جان همسر او را به خطر بیاندازد .

جوان : نـــــــه استر ... نه ...

در طرف دیگر اتاق جوان ایستاده بود ، می‌دانست که ممکن است تا لحظاتی دیگر زحمات او در آتش بسوزد . چشمانش خیره به دستان استرجس مانده بود و نگاهش حاکی از آن بود که اگر استرجس دست به چنین عملی میزد هرگز او را نمی‌بخشید ، اما خود او نیز می‌دانست که شاید این کار لازم بود .

سترجس : ولی جوان ... خودتم میدونی که هکتور هیچ وقت اشتباه نکرده ... کابوسای منم از آن روز شروع شد !

هر آنچه استرجس بر زبان می‌آورد برای جوان آشنا بود ، بارها در این چند روز این سخنان را تکرار کرده بود . حرفهایی که بوی حقیقت می‌داد . حقیقتی که هکتور یکی از دوستان قدیمی استرجس چندی قبل برای آنها روشن ساخته بود . هکتور یکی از معروفترین پیشگوهای عصر حاضر بود .

اگر پیشگویی توسط او انجام می‌شد هیچ فردی وقوع آن شک نمی‌کرد. اکنون سالخورده‌ی شگفت انگیز بار دیگر لب به سخن گشوده بود و این‌بار پیشگویی درباره‌ی جوان بود . هکتور که از راز پنهان شدن استرجس با خبر بود ، هفته‌ی قبل او را به منزلش دعوت کرده بود و برای آنکه دیر نشود خیلی سریع ماجرا را با او درمیان گذاشته بود . از همان روز بود که کابوسهای او شروع شده بود ...

جوان : ولی " الدر " یه انسان معتقده ... همچین کاری ازش بعیده !
استرجس : ولی تو که میدونی این پیشگویی توسط هکتور انجام شده ، کسی که میتونه بفهمه کی معتقده و کی با شیطانه !

جوان می‌دانست که " الدر " فرد معتقدی است ، اما از زمانی که کتاب چهارم او به چاپ رسید ، بارها به او گوشزد کرده بود که باید تنشهای مربوط به کلیسا را کم کند . جوان می‌دانست که " الدر " هر کاری برای کلیسا انجام می‌دهد ، حتی اگر آن کار کشتن فردی در راه خدای مسیحیت باشد . خدایی که در پس شیطانی پنهان شده بود .
جوان : ولی تو که میدونی من حقیقت رو نوشتم ... حتی اگه بعضیا خوششون نیاد!
استرجس : ولی حقیقت همیشه نباید معلوم بشه ... حداقل نه اینبار ...

استرجس به طرف آتش حرکت کرد ، برگهایی که چندی قبل در دستانش بود اکنون در میان شعله‌های آتش در حال سوختن بود . اما این بار دیگر جوان هیچ حرکتی برای جلوگیری از عمل او انجام نداده بود . اما او می‌دانست که با اینکار چیزی تغییر نمیکرد . قرار او پا برجا بود و شایعات مردم .

شایعاتی که از چند هفته قبل در مورد مضمون کتابهای جوان در بین مردم پیچیده بود و چیزی جز حقیقت نبود . اکنون که کتاب در حال سوختن بود پیشگویی از بین میرفت ، زیرا جوان باید کتاب دیگری می‌نوشت ، اما کسی نبود که این قضیه را بفهمد . نه مردم از سوختن کتاب باخبر می‌شدند و نه " الدر " تا دو روز آینده می‌فهمید که مضمون کتاب او تغییر کرده است .

استرجس : نگران نباش ، برای فهمیدن دیگران هم فکر کردم ، فردا یه تماس با " الدر " میگیری و میگی که کتابت رو تغییر دادی ، قراره طولانی ترش کنی . برای همین قرار رو باید عقب بندازه ...
جوان : ولی خودتم میدونی که هر چقدر هم قرار عقب بیفته من نمیتونم داستان رو ، که حالا زیادترهم قراره بشه بنویسم !
استرجس : فکرشو نکن من خودم کمکت میکنم ...

سپس در حالی که او را در آغوش گرفته بود به طرف اتاق خواب حرکت کرد ...


راوی : فردای آن روز زمانی که رولینگ برای عقب انداختن قرار ملاقات با ناشر خود تماس گرفت ، به اطلاع او رساندند که آقای " الدر " شب گذشته در اتاق خواب خود توسط عده‌ای نژاد پرست به قتل رسیده است . همچنین از طولانی شدن کتاب او استقبال شد .
چندی بعد ناشر کتابهای هری پاتر اعلام کرد که به دلیل پاره‌ای از مسائل از جمله جذابیت بیشتر کار و بعضی تغییرات در داستان ، کتاب پنجم با شش ماه تاخیر عرضه خواهد شد .


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
ساعت از دوازده گذشته بود. تدی و ویکتوریا بعد از بحث های فراوان با بانوی چاق و شنیدن انواع الفاظ رکیک در مورد بازگشت به خوابگاه در آن وقت شب وارد تالار شدند و با استفاده از تاریکی تالار که تنها منبع نورش شومینه ی همیشه روشن ( حتی در چله ی تابستون) بود، به شکل پر شوری از هم خداحافظی کردند!

- بسه دیگه بوقیا! منم اینجام

ویکتوریا و تدی به حالت سرشان را از هم! دور کرده و به سمت محلی که صدای گرفته و غمگین جیمز می آمد، برگرداندند. تد که توی دلش آرزو می کرد کاش کلاه گروه بندی این برادرخونده ی مزاحم رو مثل اون یکی داداشش به گروه دیگری فرستاده بود، به طرف جیمز رفت.

- اینجا چیکار می کنی؟ چرا این وقت شب هنوز بیداری؟
- منتظر تو بوقی بودم! کارت داشتم

و بعد نگاهش رو از تدی به ویکتوریا انداخت،به طوری که دختر بیچاره معذب شد و یک شب بخیر سریع گفت و به طرف خوابگاه دختران دوید.

- خب، بگو ببینم چی شده؟!
- میدونم تو به پیشگویی عقیده نداری ولی حتما" شنیدی هر حرفی که این سیرا میزنه همیشه اتفاق افتاده.
- همون پیشگویی که دو روز پیش اومد هاگزمید؟ تو رفتی امروز دیدیش؟

جیمز سرش رو به نشانه ی تائید تند تند تکان داد.

- خب، چیزی هم پیشگویی کرد؟

جیمز مجدد همان حرکت ارزشی رو تکرار کرد.

- پس بنال ببینم چی بهت گفته!

- اون دستمو گرفت و گفت دانش آموزی؟ گفتم آره... وای انگشتاش هر کدوم نیم متر بود و استخوانی! چندشم شد و لرزیدم، بعد اونم لرزید، بعد چشماش یهو سفید شد و بعد چیزی گفت که خیلی وحشتناک بود... خیلی!

- همه چی رو گفت الا پیشگویی!

- دارن همه میرن تد، همه از گریف دارن میرن، تنها میشم

- کیا میرن؟ پیشگویش این بوده؟

- گفت باب بزرگت میره، گفت دامبل داره میره و گفته بدون پرسی هیچ جا نمیرم... گفت خود تو هم...

- اونو ول کن، چرت گفته! ولی نمیشه اونا برن، دیگه کسی نمی مونه که، باید یه کار اساسی کرد.

دو روز بعد

- بسیار خب، ملت غیور گریف! کامل متوجه عملیات شدین که؟

ملت غیور: بله! بله!

- عالیه! فراموش نکنین درسته که ایمپریوس یه طلسم نابخشودنیه ولی این کار جرم محسوب نمیشه، این برای نجات تالارمونه! حالا برید و مشغول شید فقط حواستون باشه هیچ کس شما رو در حین کار نبینه!

ملت به سمت خروجی روانه شدند. جیمز نگاهی به تد که هنوز بالای منبر بود،انداخت و با نگرانی پرسید:

- به نظرت جواب میده؟
- صد در صد!

بعد از ظهر همان روز

آلبوس، پرسی و سیریوس روبروی تدی و جمعیت گریفیندوریها ایستاده بودند. تد با صدایی محکم و رسا پرسید:

- شما سه نفر تا آخرین لحظه ی عمر باید به گریف وفادار بمانید، باید مسئولیت هاتون رو تا وقتی جون در بدن دارید حفظ کنید و همچون یک گریفیندوریه اصیل برای سربلندیش تلاش کنید. مفهوم شد؟

- بله!

- هیچ وقت فکر رفتن نمی کنید، هیچ وقت از کلماتی چون "خسته شدم" و "دیگه دوره ی من سر اومده" استفاده نمی کنید.

-بله!

- خوبه، حالا می تونین برین.

جیمز و تد هر دو لبخند رضایت بر لب داشتند، با هشیاری آنها تالار گریفیندور از سقوط حتمی نجات پیدا کرده بود!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
دین دیش بومب دومپ دیش دیش دیش! ( صدای آهنگ در شهر! )

تصاویری از چند جادوگر مرد با دستانی به هم دستبند زده شده که پشت به دوربین قزوینی ِ در شهر ایستاده بودند، دیده میشد. زیر نویس برنامه نیز جملاتی را مینوشت که بس ارزشی و دور از باور بود!

" این گروه و باند خرابکار به تازگی توسط محفلی ها دستگیر شده اند. طرح امنیت اجتماعی در حال اجراست. "

در همون لحظه تصویر به سوی آلبوس میره که با یکی از این مجرمان تریپ لاو برداشته بودند. فیلمبردار با صاف کردن گلویش آلبوس را از انجام دادن این اعمال تحریک آمیز به صورت زنده بازداشت و آلبوس با لباسی خیس () به سوی دوربین آمد.

فیلم بردار: سلام. میشه یک توضیحی بدید که چطور این باند رو دستگیر کرده اید و چطور شد که فکر انجام طرح های ..جووون، امم.. طرح های جمع آوری اراذل و اوباش افتاده اید.

آلبوس کمی فکر میکنه و سپس..

فلش بک ( به دو روز قبل )

اتاقک کوچک و درب و داغونی در تصویر بود. یک تخت شکسته در وسط اتاق و یک میز کوچک کنار و گوشه ی اتاقک بود. نور کم شمعی در گوشه روی میز ، اتاق را نسبتا روشن نگه داشته بود. آلبوس و آسپ روبروی یک دیگر نشسته بودند. سیریوس نیز کنار آندو. زنی با شکل و شمایل عجیب نیز گوشه ی چهارم میز نشسته بود. روبرویش گویی سفید رنگ بود.

آسپ و سیریوس دستان آلبوس را گرفته بودند، چرا که در میان آن همه تاریکی صحنه ای سفید روبرویش بود. زن کلاه گنده ای روی سرش گذاشته بود. چشمان درشت و سبزش زیر آرایشی مشکی رنگ گم شده بودو میان ابروهایش خالکوبی یک ستاره و ماه بود.

لبانش قرمز و گوشه ای از لبش سوراخ بود که حلقه ای در آن جا خوش کرده و به نظر ناراحت کننده میرسید.

سیریوس: اممم، شما دارید چیزی..؟
پیشگو: سیست! مگه نمیبینی دارم کنستانتین میکنم؟ ( کپی رایت بای مهران مدیری !)
سیریوس: اوکی.
پیشگو: !

دستانش را بالای سر گوی نگه داشته بود. سپس با صدایی مرموز شروع به صحبت کرد:

- دارم اونهارو میبینم که همه اتون رو میکشند.. اونها مردانی هستند با نقاب هایی مشکی رنگ.. به نظر میرسه آدم های خوبی نیستند.. وردهایی به کار میبرند با اشعه های زرد و سبز.. آوداکداورا.. وای!

سیریوس و آسپ و آلبوس سیخ شدند! نه از اون نظر، با شنیدن صدای وای از دهان پیشگو -شاید آسپ از اون نظر هم سیخ شده باشه! - ولی بقیه با شنیدن صدا کنجکاو شده بودند و راست نشسته بودند.پیشگو ادامه داد:

- دامبلدور در خطر هست.. یکی از اون اشعه ها به جای برخورد به یک دختر از محفل با موهای مشکی.. به دامبلدور میخوره..
- سارا!
- خفه شید.. دارم صداهایی مشنوم.. صدای آه کشیدنه!
-از این صداها تو محفل زیاد هست.!

پیشگو دستانش رو دور گوی چرخاند.
- نه صدای آه ِ درد هست! درد طلسم.. کروشیو.. متاسفانه شما همه کشته میشید.. کاری از دست کسی بر نمیاد .. جنگی عظیم در راه است! ..

سیریوس و آسپ با نگاه هایی ترسان به یک دیگر خیره شدند و آلبوس برای کم نیاوردن به دوربین!
- !

یک روز بعد - جلسه ی محفل

همگی دور میز فکسنی ِ خانه ی دوازده گریمالد نشسته بودند و نقشه ای برای دستگیریه همه ی سیاه پوشان جامعه ی جادوگری کشیده بودند. آلبوس با صدای بلندی اعلام کرد:

-خب ! دوستان من، از امروز شروع میکنیم به دستگیر کردن تک تک مرگخواران ِ آزاد! و از اون ور، دستگیریه تک تک سیاه پوشان! اون وسط هرکی سفید هم دید بگیرتش بیاره؛ جدیدا کیفیت کلاسام داره میاد پایین. همه تکراری و هرز شده اند!!

پایان فلش بک

فیلمبردار: ایول! امم، میشه بهمون بگید قصد دارید با این ها چه کارکنید؟

دامبل: خب معلومه. اونایی که خیلی عمله ان رو میفرستم بالای چوبه ی دار و اونایی که یکم سفیت ترند اول کلاس خصوصی که بدبخت ها خیلی بهشون سخت نگذره. احتمالا از صد در صدشون ده درصد جون سالم به در ببرند از کلاس خصوصی ها ولی همونا رو هم بعدا دارشون میزنیم.

فیلمبردار: اونوقت اینا همه گناه کارن؟
دامبل: نباشن هم میکشیمشون! فعلا که ما نجات پیدا کرده ایم؛ پس یعنی دقیقا درست اینا رو دستگیر کرده ایم!

و سپس به دوربین علامت موفقیت داد.
-


[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
در خیابان منتهی به وزارت سحر و جادو، همیشه کلاه بسیار بلند و خز آسپ و به همراه آن معاون غول چهره اش که در پشت کلاه او خودنمایی می کرد موجبات وحشت و فرار ماگل ها را به وجود می آورد. صبح جمعه بود و به همین دلیل خیابان خالی از جمعیت!جای تعجب بود که آسپ و گلگو چرا در روز جمعه راهی وزارت بودند.جواب این سوال را می شد از گفتگوهای بین آن ها فهمید.

-ببین چی می گم!کارامون خیلی عقب افتاده!فکر کنم بهتر باشه از مرتب کردن و ساماندهی آمار سرشماری جادوگری شروع کنیم!اون آمبریج بوقی که اصلا نمی رسه به این کارا! نظرت چیه گلگو؟

-آمبریج هست بسیار بوقی!اگر وزیر اجازه داد کرد کلشو خورد!

-نیازی به خونریزی نیست!تک تکشونو آخر کار برکنار می کنم!

آن ها به حدی با عجله در حال حرکت بودند که متوجه مرد میانسالی که هیکل خود در گوشه ای از خیابان کز کرده بود نشدند.

هپچه!(افکت عطسه ی مرد میان سال)

با صدای رعد آسای عطسه ی مرد، آسپ از وحشت سر جای خود خشک شد و باعث شد که گلگو که به راه خود ادامه می داد به او برخورد کند.مرد از شدت سرما در میان کاپشن بسیار بزرگ تر از خود می لرزید.دل آسپ به حال مرد سوخت!

-پدر جان اسمت چیه؟

-پیتر پتی گرو هستم!()

-چیکار می کنی؟کارت چیه؟

-بیکارم!تو خیابونا فال می گیرم!

-آخی!من تورو از این وضع در میارم!دوست داری توی آبدارخونه کار کنی؟

-خدا اجرت بده مرد جوون!آره با کمال میل قبول می کنم جوون!

سپس پیتر به دوربین نگاهی کرد و اشکی از چشمانش جاری شد.

-ای جوون به خاطر این لطفی که به من کردی دوست دارم برات فال بگیرم!دستتو بیار جلو!

اگر چه آسپ به این خرافات اعتقادی نداشت،اما برای آنکه دل پیرمرد را نشکند دست خود را به سوی او دراز کرد.دستان سرد و بسیار آهنی پیتر، دست سیفیت و گرم آسپ را لمس کرد.(نکته:گلگو در این وسط نقش بوق داشت!)

-وای خدای من! کودتا در انتظارته!کودتا از طرف سیفیت ها!محفل می خواد بر علیه تو کودتا کنه!به زودی زود!

با شنیدن این حرف،چشمان وحشت زده آسپ بر روی پیتر خشک شد!به نظر می رسید او راست گفته باشد.دلیلی نداشت او به ناگهان از کودتا حرف بزند.مگر آن که واقعا اتفاقی در کار باشد!

-ببینم نمی تونی بگی کی کودتاشون شروع می شه؟

-خرج داره!

-بوقی بیشتر از این که تو رو آبدارچی کردم!جهنم!می کنمت رئیس آبدارخونه!حالا حرف بزن!

-خوب راستش اگه تو هم به کف دستت نگاه کنی می بینی که نوشته 18 ساعت دیگه کودتا شروع می شه!

با پایان یافتن این جمله،آسپ با وحشت به چشمان بی احساس گلگو نگاه کرد.

-چه خاکی به سرمون کنیم؟

-ارباب من نظر داشت این که معجون خوش شانسی خورد!

-ها!ایول بر تو! تو بوقی بالاخره مختو کار انداختی!حمله به سوی سازمان معجون ها! بشکه بشکه از این معجونا داریم!

آسپ و گلگو دوان دونا به سوی وزارت رفتند و با دویدنشان زمین زیر پایشان می لرزید.بار دیگر پیتر تنها شده بود!

تیتر روزنامه های فردا:

همه ی اعضای محفل به دلایلی که هنوز معلوم نشده است،کشته شده اند!()آخرین خبر ها حاکی از آن بود که آن ها قصد انجام کودتایی داشته بودند!


[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تدریس جلسه هفتم پیشگویی در ترم ششم تابستانی



با توجه به نزدیک شدن به روز های پایانی ترم ، دانش آموزان فوق العاده کم انرژی تر شده بودند و دیگر انتظار شروع کلاس را نمیکشیدند و بالعکس ! شروع نشده در انتظارِ پایان یافتن آن بودند و اساتید هم که بارها بدتر از دانش آموزان ، حتی علاقه ای نداشتند که تدریس کنند .

پرسی ویزلی هم از این جو خارج نبود ، در نتیجه وارد کلاس شد و با مشاهده چهره بی حوصله و کسل دانش آموزان که البته با ساعت شروع 5 صبح هم انتظار دیگری نمیرفت مواجه شد و بی توجه به سمت میزش حرکت کرد و در حالی که خمیازه میکشید اشاره کرد که کتاب ها را روی میز قرار دهید و گفت :

موضوع تدریس امروز خواص و قدرت پیشگویی !

مطالب زیادی در مورد پیشگویی گفتم و نیازی نیست که کشش بدم مطلب رو ، مهمترین خاصیت پیشگویی این هست که با کمکش میتونیم از خیلی اتفاقات ، حوادث ، مرگ ها و بدی ها جلوگیری کنیم و کلا خیلی از موارد رو تغییر بدیم ! وقتی پیشگویی میشه که فلان کس به فلان دلیل میمیره ، اون میتونه تغییراتی بده در این اتفاق ! البته درسته نمیشه طالعش رو تغییر بده و کلا اون از سرش بگذره ، ولی باز هم میتونه تغییراتی بده توی اتفاقات و پیشامد ها !

تق تق

درب کلاس باز میشه و چهره خز و ارزشی مدیریت خزگارتز ! استرجس پادمور دیده میشه : ببینم پپسی ... چیزه پیپرسی ... چیز یعنی پیری کلاسِ خزت کی تموم میشه ؟!

پرسی : هوووی ! اول اینکه سره کلاسِ من درست حرف بزن ! اصلا اهمیتی نداره که مدیری ، یا سیفیتی یا ... ! ادب رو رعایت نکن تا همینجا جلوی بچه ها جلسه خصوصی برات نذاشتم حالا چیکار داری ؟

استرجس : میخوام در مورد مسائل مدیریتی و اینا باهات حرف بزنم !

پرسی : بوقی اومدی کلاس رو بهم زده که در مورد چرت و پرت حرف بزنی ؟! برو بیرون بابا ! بدو برو عمو جون و با یک لگد در ناحیه ... استرجس رو شوت میکنه بیرون


و رو به دانش آموزان ادامه میده : دوست دارم پیشگویی کنید که با استفاده از خاصیت مهم پیشگویی ، اتفاقاتی میفته ، بدی ها میگذره ، از مرگی جلوگیری میشه ، یا یه سری اتفاقات تغییر میکنه ! و از کلاس خارج شد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام


امتیازات !


پیتر پتی گرو : 30
آفرین خوب بود


آریانا دامبلدور : 27
خوب بود !
سوژه خسته کننده بود !
چهره پست فوق العاده بد بود !


نارسیسا مالفوی : 27
خوب بود


گراوپ : 25
از سوژت خوشم نیومد
چند مورد اشتباه تایپی داشتی
ضمنا سانتور درسته نه سنتور !


گابریل دلاکور : 28
سوژه جالب نبود !
طنزش خوب بود !
دوست داشتم با استفاده از حرکت ستارگان و توصیفش این کارو کنی


باب آگدن : 28
خوب بود !
دوست داشتم با استفاده از حرکت و توصیفش پیشگویی کنی


پیوز : 28
بهتر بود با استفاده از جهت حرکت پیشگویی کنی ...
قشنگ نوشته بودی !
آخرین بارت باشه که از پیری و الفاظه مدیره خزتون استفاده میکنی :دی
آخرین بارت باشه که از آبراهام یاکسلی استفاده میکنی بوقی :دی


چارلی ویزلی : 29
خوب بود !
بالاخره یکی از حرکت ستاره ها استفاده کرد !
چهره پستت مناسب نبود !


جیمز سیریوس پاتر : 28
پیشگویی با استفاده از حرکت ستاره ها ! و توصیفشون !


دنیس: 27
سنئاتور ؟! من لذت میبرم ملت کلمات جدیدی به وجود میارن :دی
چهره پستت خوب نبود !
سوژه رو میتونستی بهتر پیش ببری ، درسته گفتم کوتاه باشه ولی تا اونجایی که به سوژه صدمه نزنه .
در کل خوب بود


تد ریموس لوپین : 28
پیشگویی با استفاده از حرکت و توصیف ستاره ها جالب میتونه باشه . خشک بود !


آلبوس سوروس پاتر : 25
بوقی ! این چیزی که نوشته بودی ارزش ده هم نداشتا ! :وای ویت : ضمنا حرکت ستاره ها اهمیت داره برام !


مری باود : 24
پیشگویی با استفاده از حرکت ستاره ها !
سوژت اصلا جالب نبود !


لونا لاوگود : 24
سوژت جالب نبود
سوژه پیشگوییت هم جالب نبود !
میتونستی توصیف ستاره ها رو نشون بدی !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه !

همان طور که به سرعت در جنگل عریض می دوید پایش به تخته سنگی گیر کرد و روی زمین پخش شد،اما این به نفعش بود چون کم کم داشت به هدف بزرگش می رسید ردپاها را دنبال کرد.بی صبرانه به جلو میرفت و درختان جلوی رویش را ندیده میگرفت و شتلق به آن برخورد میکرد اما باز هم به جلو پیش میرفت و برای خود سوت می زد؛تقریبا" وسطای جنگل رسیده بود که شیهه ای نظرش را جلب کرد.به سمت راستش نگاهی انداخت و نیم تنه ی اسبی را دید که به سرعت از لابه لای درختان عبور میکرد.خوشحال ،به سوی سانتور حمله ور شد تا او را بگیرد و او را مجبور کند تا برایش یک پیشگویی واقعی انجام دهد.

چوبدستی اش را آماده به دست گرفته بود و کوچکترین صدایی او را از جا میپراند و باعث میشد سرش به شاخه درخت هایی بخورد و او را اگاه تر بکند.بالاخره پس از چندین ساعت توانست بوسیله ی تله ای نامرئی سانتوری را گیر بیندازد و او را با خود به گوشه ای از جنگل بیاورد.

-هوی...بیداری؟زودباش به هوش بیا دیگه.
سانتور چشمانش را گشود و دختری را در مقابلش دید.حیوان عجیبی بود سر و بدنش مانند انسان ها بود و از کمر به پایین شبیه به اسب بود و موهایی بلند و ژولیده و سیاه رنگ داشت و تیرکمانی که متعلق به او بود حالا دست دخترک بود.
- اون تیرکمونو بده به من زودباش من رو اون حساسم.
دخترک لبخندی احمقانه زد و گفت:واقعا؟به یه شرطی بهت پسش میدم.
- چه شرطی؟
- به شرطی که برای من یه پیشگویی بکنی!
سانتور با اکراه گفت:از امر نهی یه انسان به سانتور بیزارم اما...باشه اما اول باید دست و پامو باز کنی اون وقت پیشگویی میکنم!
- خیله خب اما بدون که اگه کوچکترین حرکتی بکنیا با استفاده از یه ورد ساده دماغتو از این پهنی که هست پهن ترش میکنم.
لونا دست سانتور را باز کرد و سانتور سرش را به گونه ای احمقانه بالا گرفت و به ستارگان خیره شد.
- یه لحظه صبر کن ببینم این جا که ستاره ای نیست تا من برات پیشگویی کنم!
- اه!خب هنوز که شب نشده تازه ساعت هفته شبه دوساعت دیگه صبر میکنیم!

دو ساعت بعد

کم کم ستاره های چشمک زن در آسمان پدیدار شدند و ماه نیز در وسط پدیدار شد و سانتور عمیقانه به آسمان خیره شد.سرانجام بعد از کلی وقت سانتور همان طور که به آسمان زل زده بود گفت:
خدای من باورم نمیشه...
- چیو؟ههها(خمیازه کشیدن)
- اوه نه پناه برخدا!
- خب بگو زودتر دیگه اعصابمو خورد کردی!
سانتور همان طور که هیکل عظیمش به لرزه در آمده بود گفت:همین الان،در همین زمان،پای دایناسوری از اسمون به زمین می آید و ما رو له میکنه.
لونا باز خمیازه ای طولانی کشید طوری که تمام حلقش معلوم بود گفت:واقعا؟خب اینی که تو داری میگی یعنی این که ما الان میمیریم؟
- دقیقا"
پس از گفتن این حرف سانتور پای عظیم و الجثه ای بر روی آنها فرود امد و با زمین یکسان کرد.

قرن ها بعد...

زنی میکروفون به دست درست در کنار همان نقطه ایستاده بود و داشت در مقابل دوربین صحبت میکرد:در اینجا ما فسیل حیوانی عجیب و اسطوره ای به نام سانتور و دختری که اجزای صورتش حال به هم زن است مشاهده میکنیم که باستان شناسان اعلام میکنند این مال زمان های بسیار گذشته و در زمان عصر دایناسورها بوده است.
____________--


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
در وسط شهری متمدن ،در جنگلی سرسبز ، در فضایی مه گرفته ، دراعماق درختان سر به فلک کشیده ، در مخفیگاهی پنهان تر از مرلینگاه ، سانتوری افسانه‌ای زندگی میکند ( با تشکر از دست اندرکاران سریال رابین هود ، کپی رایت بای چو )

مری: مری اومده ، از راه اومده ، با چی اومده ؟ چرا خندون اومده؟ اون چیه باهاش؟ چه بزرگه بازوهاش ، افسارشو گرفته تو دستاش ...
سانتور: اه بسه دیگه مری ، صد بار این شعرو خوندی بیا میخوام برات یه پیشگویی کنم . تو اولین کسی هستی که این رو میفهمه.
مری: از وقتی از گله اخراجت کردن چه خفنز شدیا .
سانتور : اینا رو ول کن ، آن ستاره رو اونجا میبینی؟
مری: ولی آن که ستاره نیست .چراغ ازین هواپیما مشنگیاس .
سانتور: آخه بوقی آن رو نمیگم که . دسته ستاره ها رو میگم . میبینی به چه حالتی در اومدن .
مری: آره میبینم . ولی فکر نمیکنی خیلی بینامو ...
سانتور: اتفاقاً این اتفاقیه که قراره بیفته !دسته ستاره ها رو میبینی که به حال ضربدر روشن؟ ستاره‌ها نشون میدن که با روی‌کار آمدن وزیر جدید بی‌ناموسی قدغن میشه !
مری: اوه فکرشو بکن چه اتفاقاتی که نمیفته !روزنامه‌ها رو تصورکن بعد این اتفاقات!

افکار مری

روزنامه ، روزنامه ، آخرین خبر .با قدغن شدن بیناموسی ...

پروفسور درک به علت چپ چپ نگاه کردن به دختر شیپوری در کلاس به 100 سال زندان در آزکابان محکوم شد!
آلبوس دامبلدور بر اثر تنها ماندن در خانه بعد از دو روز کلیه وسایل خانه‌اش را سوراخ سوراخ کرد!
پرسی ویزلی با بزرگترین چوبدستی که آلبوس در آخرین جلسه به او داده بود خود را در اتاقی حبس کرده است!
تد ریموس لوپین به علت اخلات جنسیت با شناسه‌ی خود محکوم شد تا از فاصله‌ی دویست متری با او در تماس باشد !
لرد سیاه بعد از دو روز موهای از دست رفته اش را بازیافت!

پایان افکار

مری: خب فکر میکنی کِی این اتفاق بیفته؟
سانتور : ستاره ها نشون میدن همین انتخابات آخری وزارت .


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۱۹:۲۰:۰۱


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه !

پ.ن: طنز نمینویسم تا جونت در بره استاد!

----

سانتور:
آلبوس سوروس: خب؟

سانتور آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. در خطوط باریک سمش...چیز...چشم هایش اندوه و نگرانی عمیقی دیده میشد.

-مجازاتت می کنه! شکنجت میده! از گروهت اونقدر امتیاز کم می کنه که شونصد تا هم بهش اضافه بشه جبران نمیشه!
آسپ من من کنان گفت: ولی دنیس گفت زورش رو داره! گفت با جفت پا میره تو دهنش! نمیتونه ما رو اذیت کنه!

سانتور فریاد: احمق! دنیس که از همه بوقی تره! قدرت الان دست اونه! نابودت می کنه!
آسپ با تشر گفت: احمق باباته! این چه طرز حرف زدن با وزیر سحر و جادو هست؟!

سانتور خنده تمسخر آمیزی کرد و سمش را به سمت آسمان گرفت: اون ستاره ها رو می بینی؟ همونا که شبیه کلاه وزارت هستن! دیدی؟
-اون که دب اکبره!
-نه بابا! اصلا چیزی به اسم دب اکبر وجود نداره! اون کلاه وزارته و هر هزار سال یکبار توی آسمون ظاهر میشه! معنیش هم اینکه اگر وزیر وقت به حرف های یک سانتور داف گوش نده بلایی به سرش میاد که آرزوی خوردن هزار تا جفت پا رو می کنه!
آسپ:
سانتور پوزخندی زد و در حالی که با قدم هایی آهسته و با وقار از آسپ دور میشد گفت: تکلیفش رو طنز بنویس! فقط طنز! پرسی رو که میشناسی! من دیشب پیشش بودم همون وقتی که داشت چیز می کرد و اینا ستاره های شرق کهکشان قرمز شده بودند! از ما گفتن بود جناب وزیر! پرسی...

جملاتش در نظر آلبوس گنگ و نامفهوم بود! اخطاری ناگهانی را شنیده بود!

----
پ.ن: طنز نوشتم تا کلاس خصوصی ها معلق نشه استاد!




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )

- حداکثر سی خط، هر خط یک امتیاز! هر خط اضافه ازت امتیاز کسر میشه، فهمیدی؟

- خب من رول سی خطی چجوری بزنم؟
- تو میتونی، ببین... استاد گفته طنز باشه و کوتاه! اگه بعد از این همه وقت نتونی همچین رولی بزنی، واقعا" شرم آوره!

تدی با نگرانی در حالی که تعداد کلمات و سطرها رو حساب میکرد، به جیمز چشم دوخت که به حالت روبروش ایستاده بود و یویوش رو به طرز خطرناکی حرکت میداد.

قوووووووورت!

- باوشه ولی سوژه ندارم، پیشگوئیم در مورد چی باشه؟ عجب غلطی کردم توی کلاس این پرسی بوقی ثبت نام کردما!
صدای ضربه های سم یک جانور چهارپا که به آنها نزدیک میشد، سکوت حیاط هاگوارتز رو شکست. لحظه ای بعد یک سانتور ماده مقابل آنها ظاهر شد. جیمز وسط پرید و گفت:

- تدی این گورمگوره، دختر مگورین معروف! اومده یک پیشگوئی انجام بده... خب شروع کن گوگوری!

جلوی چشمان گرد شده از تعجب تدی، سانتور جوان سر بلند کرد و به ستاره هایی که در آسمان چشمک میزدند نگاه کرد، بعد با لحنی عجیب گفت:

- ستارگان روزگار خوشی را برای شما در هاگوارتز رقم زده اند، همه راضی، همه خوشحال، ستارگان از موفقیت می گویند و از سر بلندی... ده گالیون میشه!

- بله؟
- تدی جون، انتظار نداری یه سانتور همینطوری بیاد وسط رول دو تا جادوگر، کارشون رو راه بندازه! صلواتیه مگه؟ یالا حق الزحمه اش رو بده.
- بله چشم!

گورمگوری با دقت ده گالیون رو شمرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از رول.. یعنی از حیاط مدرسه به صورت چهارنعل خارج شد. جیمز لبخندی به تدی زد و گفت:

- دیدی کاری نداشت! پیشگوئیش هم شنیدی، سانتورا هیچوقت اشتباه نمی کنن.

تدی اول سطرها رو که به سی هم نمی رسید، شمرد و بعد نگاهی به پرسی که مشغول خوندن رول بود انداخت و بهش گفت:

- مختصر و مفید بود دیگه، قربونت یه کاری کن این سانتوره جلوی ما ضایع نشه!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.