هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
در همان لحظه اي بارتي خواست از اتاق برود، ايگور موفق شد دامبل را بر زمين بزند!

ايگور در حالي كه از اين حركت خفانت بار! خود بسي بسيار حال نميوده بود، گفت:
_ خب پيري! ديدي كه من چقدر گولاخم!

_ بازي هنوز تموم نشده ايگور!

ايگور به چهره ي پر از چين و چروك دامبل نگاهي انداخت، پوزخندي زد و خواست صحنه(!) را ترك كند. اما يادش رفت كه چوبدستي خود را بردارد!


دامبلدور از اين تحقير به تنگ(!) آمد، چوبدستي ايگور برقي زد. او قبلا يك بار اريانا را ...


بارتي از ديدن اين صحنه هاي بسيار خسته و كليشه اي خسته شد و برگشت پيش بابايي!


بعد از مدتي بارتي رسيد اتاق لرد...

_ ئه سلام بابا، نخوابيدي؟! بابا پير شدي! مگه نگفتي يه صداهايي مي ياد از تو زير زمين؟! من رفتم ديدم خبري نيست، فقط عمو ريشو و عمو ايگور داشتن حرفاي زشت زشت به هم ميزدن! منم چون فهميدم بي پي جي 58!! هست، اومدم بيرون!

لرد: !!!!

_ تازه تازه! اين عمو ريشو خيلي برام اشنا ميزد! يادمه يه بار بهم گفت : آخي! تو چقد سيفيدي!!

بعد بارتي نشست روي تخت و سرشو گذاشت روي پاي لرد تا بخوابه!


لرد كمي فكر كرد و ياد يه خاطره اي افتاد:

فلش بلك... همون بك!

لرد با لباس مبدل( يكي از جاهلاي قديمو تصور كنين با پشت مو لنگ يزدي و مخلفات!!!( اوه لرد! شما هر جور گريمي بهتون مي ياد!!! )) وارد ميخونه ديگ سوراخ ميشه.

ميبينه يه گوشه اي از سالن، يه فرد با يه لباس كاملا دارك نشسته پيش يه فرد ديگه با لباس دارك تر! اما از زير لباس يكيشون، يه كمي ريش زده بيرون!

لرد نزديك تر ميشه و در حالي كه سفارش يه بورگ... همون نوشيدني كره اي ( ) ميده، ميشينه نزديكاشون و شروع ميكنه به گوش دادن!( بي ادب! خودت فضولي! راجع به لرد درست فك ميكني! روشنه؟!!!)

_ ببين امپي جيگر( يه زماني لقب امپراطور بووود! )، يه چيز خفن جادو سياه مي خوام، كه اين نيكي اشرف رو ..

_ اعظم بابا! اشرف كي بوده! لااقل ميگفتي اصغر!

_ باب كسي نباس منو بشناسه خير سرم! همون رو عملي كنم. يه جادو سياه توووپ سراغ داري؟

_ ببين دلم ديمبل!( مثلا اسم مستعار دامبله جون شما!!) يه چيزي مي شناسم، خيلي داركنسه! فقط خطريه! من كه من باشم، جرئت دستيابي بهشو ندارم!

_ مث عشقه؟!

_ بعد هي بگو، نگو اصغر! باب عشق در برابرش سوسكه! ببين، فقط اين ولدي بدفرم ازش مراقبت ميكنه! توي نيروگاهشونه! حالا خود داني! نزني ملتو شل و پل كني ها! وگرنه اين برتي باتاي منو كي ميخواد بخره؟ قشنگ درست استفاده كن!

_ ايول ايول! ميگم بابت اين كمكت، آنيت از كنار مرز كمك كنه وارد كني اجناستو!


پايان فلش بك!


لرد اينقدر ترسيده بود كه بيماري يادش رفت! بلند شد و رفت بيرون، جامعه جادوگري به كمكش احتياج داشت!!


---
ملت بعد خوندن پست: !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
لرد:اين ديگه چه صدايي يه از زير زمين مياد ؟ نكنه باز دوباره دچار توهم شدم ؟ بهتره برم يه نگاهي به زير زمين بندازم .

لرد با بيخيالي تمام از سر تخت بلند ميشه ولي بلافاصله درد وحشتناكي به سراغش مياد.

_آآآآاي ناخونم! آي!


بارتي كه از روي پاي لرد سياه سر خورده و از خواب بيدار شده بود، مشتي به كمر ولدمورت زد:

_اه..چقدر سر و صدا ميكني؟ بابا مثلا من خوابم!

لردسياه دوباره روي تخت دراز شد و لحظه اي بعد چوبدستش رو بلند كرد:

_كروشيو!

بارتي:

ارباب : بوقي با كي بودي؟

بارتي: ارباب ببخشين...خواب بودم نفهميدم!

ارباب: بوق بر تو! برو زيرزمين ببين چه خبره؟

بارتي با سرعت هر چه تمام تر به سمت زيرزمين رفت.

همان لحظه ؛ اتاق دامبل در كافه

مورگان با خودش فكر كرد:بهتره كه وارد سفيد ترين خاطره ها بشم ..هرچي باشه اين بيماري مربوط به سفيدهاست!

قدح رو مثل ماهيتابه تكاني داد و يك سفيدي پيداكرد. خاطره رو با چوب انتخاب كرد و به آن شيرجه زد:


كل ملت محفل در اتاقي بزرگ قرار داشتند، چند نفر خيلي نزديك به تختخوابي به شدت اشك ميريختند.

مورگان به تخت نزديك شد. دامبل با شدت نور بي سابقه اي به شدت سفيد شده بود و در آسمان اتاق ميدرخشيد!

__آآآآاي ناخونم! آي!

فلور دلاكور خيلي سريع شيشه اي رو از جيب رداي دكتري اش درآورد. و يه قاشق از گابريل گرفت و به زور به خورد دامبل داد.

_نذار بميره!
_اگه بميره كي شبها بياد ما رو ماچ كنه؟
_اگه بميره كي ما رو قلقلك بده! اوهو اوهو!

فلور با بد خلقي شيشه ي معجون را به دست گابريل داد و رو به ملت محفل گفت: بهتون گفتم كه ! بلكبري كسي رو نميشكه...داروهاشو سر وقت بخوره خوب ميشه.

مورگان بشكني از خوشحالي زد. خاطره رو درست انتخاب كرده بود.

_هوم ...راست ميگي؟
_مطمئني؟ يه بار ديگه ويزيت كن خانوم دكتر!
_آره ...چك كن شايد رفتني بود ها!

دامبل حركت ناقصي كرد . همه ساكت شدند.و به دامبل نگاه كردند ، شايد تصو.ر ميكردند كه ميخواد وصيت اش رو بگه كه كي بايد رئيس محفل شه! ()

مورگان از فرصت استفاده كرد. در حالي كه فراموش كرده بود كه كسي نميتونه حضورش رو حس كنه ، پاورچين پاورچين به سمت گابريل رفت. گابريل به روي تخت خم شده بود.

مورگان به آرامي دست در ردايش كرد و شيشه ي معجون رو از جيب گابريل بيرون آورد.
روي شيشه نوشته بود: معجون شفاي بلكبري؛فقط با تجويز پزشك؛ تركيبات: x , y , z, ...

بلاخره موفق شده بود . معجون رو بالاي سرش گرفت و فرياد زد:

_يافتم يافتم!


همان لحظه ؛ زيرزمين خانه ي ريدل


بارتي به آخرين پله رسيد. با خودش فكر ميكرد:

_هوم! اين لردي هم داغونه ها! دچار توهم توطئه است...رفتنيه ديگه .طفلي!


بومپز ! دومب! تخــــــــت!

بارتي با عجله به سمت صدا رفت ، در اتاق نيروگاه سري اتمي رو باز كرد .

ايگور در مقابل دامبل ايستاده بود. با قيافه ي خيلي خشان ، يخه ي دامبل رو گرفته و به ديوار ميكوفوند! ريش دامبل تا چند متر داخل دهانش بود و با تلاش مزبوحانه اي سعي داشت كه موهاي ايگور رو بكشه!

بارتي: هوم! مثل اينكه اشتباهي اومدم!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۲۰:۱۵:۱۵
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۲۰:۱۹:۱۵

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

هوکیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۶ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۴ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹
از جزاير بالاك
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
همان زمان - خانه ريدل ها

دامبلدور:كي اونجاست ؟
ناشناس:اي دامبل من كسي نيستم جز خود تو .
دامبلدور:چرا پرت و پلا ميگي ؟ اگه تو مني پس من كيم ؟ زود خودتو نشون بده.

ناشناس در حالي كه با چوبدستيش مغز دامبل رو هدف گرفته جلو مياد و چهره اش در زير نور شمع مشخص ميشه.

دامبل:ايگور اين تويي!!!!!!!
ايگور:اره خودمم دامبل ، تو شناسه قبلي من رو خز كردي و الان بايد مجازات بشي ، اماده مرگ باش كوهاهاهاها.
دامبل:پسرم بهتر نيست چوبدستيامون رو زمين بذاريم و مثل دو تا مرد با هم مبارزه كنيم ؟!
ايگور:با اينكه اينجا فقط من چوبدستي دارم اما براي اينكه هر چه بيشتر خزت كنم بدون چوبدستي باهات مبارزه ميكنم ، تازه اينجوري تماشاگر پسند ترم هست.

ايگور چوبدستي رو كنار ميذاره و براي دامبل يه فيگور بادي بيلدينگي مياد كه موجب ميشه عضلات حجيمش توي ردا جا نشه و كلا لباس رو جر وا جر كنه .

دامبل:يا مرلين تو اين همه عضله از كجا اوردي ؟!
ايگور:من كلي توي رول پلينگ جادوگران خون دل خوردم تا شدم يكي از شاخ ها و غولاي رول نويسي ، تو فقط مرگ خودتو زجر اور تر كردي دامبل

رينگ !!(زنگ اغاز در گيري)

همان زمان - اتاق لرد

دنگ بوووم جيغ داد بومفش

لرد:اين ديگه چه صدايي يه از زير زمين مياد ؟ نكنه باز دوباره دچار توهم شدم ؟ بهتره برم يه نگاهي به زير زمين بندازم .


آیینه خود بین
-------------------------------------
[url=http://www.jadoogaran.org/edituser.php]انجام اصلا�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
مورگان: بیخیال... تن،گوش کنید ببینید چی میگم! آلبوس ظاهرا مفقود الاثر شده ، من فکر کردم شاید بتونیم توی خاطراتش یه سرنخی از جایی که هست پیدا کنیم!

پیوز و گابریل در حالی که به شدت تحت تاثیر قرار گرفتن، به دیوار تکیه می زنند.

- یا مرلین! پیوز کو!!
- من اینجام، الان میام دوباره! اه، اه، چرا من نمی تونم بیام؟!

گابریل پوزخندی می زنه و میگه: حالا دیدی! هی به صورت غیرآسلامی من رو از بین در و دیوار دید می زدی،اینم نتیجش! :lol2: ( در راستای حمایت از شکلک های فسیل! )

- باب این دامبل بوقی چه کاری اینجا می کرده که به خاطرش روی اتاق طلسم ضدروح گذاشته؟! . حالا من اینجا گیر کردم!

- می بینید، الان این بیچاره گیر افتاده و تنها کسی هم که می تونه نجاتش بده ، دومبله. حالا می ذارید من خاطراتش رو بررسی کنم؟

گابریل پس از امتحان طلسم هایی از قبیل آلاهومورا ، استوپیفای و به خصوص اکسپلیاراموس ! به مورگان اجازه میده که خاطرات رو بررسی کنه!

مورگان با عجله سرش را در قدح فرو می بره و با آخرین توان اطرافش رو چنگ می زنه تا کسی مزاحم نشه!

مورگان چشم باز می کنه و خودش رو در فضایی مخوف و پر از دود و گرد و غبار و بو های ناخوشایند می بینه.

افکار مورگان: اینجا یحتمل باید محل یکی از هورکراکس های ولدی باشه، باب دامبل عجب شهامتی داشته! اه... در هم داره تازه، روی در چی نوشته ؟ بوق پارتی؟!... شت!

به این ترتیب مورگان که بر خلاف همیشه بدون مزاحمت کسی ، وارد خاطره شده، به ناچار تا پایان خاطره در حدود 45 دقیقه در فضایی پر از صحنه های مبتذل و غیر آسلامی و خارج از چارچوب و ضد بشری سر می کنه!

- کمک...

مورگان با خشانت سرش رو از قدح خارج می کنه و به این صورت به طرف پنجره می دوه!

گابر: بیچاره مورگان! می بینی پیوز ، داره برای دامبل چه فداکاری می کنه! معلوم نیست چه صحنه ی تهوع آوری دیده!

پیوز: منو بیارید بیرون!!


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۷:۵۶:۱۳

تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
مورگان لبخندی به شکل :دی به پیوز تحویل میده و میگه : « سلام ! »

- ... چیکار میکردی دقیقا ؟

- داشتم خاطره های سری دامبل رو میدیدم !

- خاطره های سری ؟ ... خاطره های سری ... ... خاطره های سری ... ... من نمیفهمم ... ولش کن ...بیا بریم گابریل گفت پیدا کنم !

- میذاری من بقیه خاطره های سری رو ببینم ؟

- خاطره های سری چیه ؟ .... عجـــــــــــــب ... خاطره های ... اه ... کچلم کردی ... کچل دیدی تا حالا ؟

- آره ... لرد

همان لحظات - خانه ریدل

آلبوس با فیگور دستی به ریشش میکشه : هزاران قطعه آشغال به همراه گرد و غبار کثیر و سه عدد سوسک مرده در کنار یک گروه مگس تسه تسه از ریش خارج میشن و در نهایت یک عنکبوت با تارش از انتهای ریش آویزون میشه

دامبول با خودش فکر میکنه : « اینجا کجاست ؟ »و نگاهی به دور تا دورش میکنه ...

اتاقی با کاغذ دیواری های سبز رنگ و کفپوش چوبی و سقف بلند به همراه یک لوستر بزرگ ! در این لحظه نویسنده پست که از فضاسازی خودش کلا ناامید شده توجه شما رو به فردی که گوشه اتاق نشسته جلب میکنه ...

دامبول :

فرد گوشه اتاق :

دامبول :

فرد گوشه اتاق :

قصر گریمولد

گابریل نگاهی به پیوز که مورگان رو با خودش آورده میکنه و میگه : « کجا بود این بوقی ؟ »

پیوز : « .. خودش میگه داشته یک سری دامبل رو خاطره می کرده ... یعنی ! نه ... داشته خاطرات دمبل رو سری میکرده ! ... امممم .. شایدم داشته سری به خاطرات دمبل میزده »

گابریل : « سر دامبل به خاطرات پیوسته ؟ »

مورگان :

...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۶:۳۸:۰۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
قدح انديشه و شيشه افكار سري دامبلدور.

مورگان لبخندي زد.فرصت فوق العاده اي بود.به آرامي شيشه را برداشت و در قدح ريخت.
با لذت به افكار نقره اي دامبلدور خيره شد.افكار سري دامبلدور.

نفس عميقي كشيد و با سر به درون قدح فرو رفت.اتاق دور سرش ميچرخيد.تنفس برايش سختتر شده بود.درست در لحظه اي كه ميخواست فرياد بزند به شدت روي زمين كوبيده شد.زير لب فحشي داد.از جابلند شد و به اطرافش نگاه كرد.اتاقي كه در آن بود تاريك و گرم بود.دامبلدور بايد همان اطراف ميبود.كمي دقت كرد.حدسش درست بود دامبلدور جوان درگوشه اتاق نشسته بود.با اخمهاي درهم كشيده به روبرويش خيره شده بود.چشمان مورگان كم كم به تاريكي عادت كرد و ساحره جواني را ديد كه در مقابل دامبلدور نشسته بود.

ساحره گريه ميكرد.

مورگان كمي جلوتر رفت.دامبلدور از شدت خشم سرخ شده بود.مورگان هرگز او را در اين حالت نديده بود.دامبلدور با عصبانيت مشتش را روي ميز كوبيد و گفت:
-آريانا چطور ميتوني اينو بگي.تو كه ميدونستي.چطور تونستي؟تو خواهر مني.

ساحره جوان اشكهايش را پاك كرد.از جا بلند شد.
-تو نميتوني جلوي منو بگيري.من دوسش دارم.ذهن و قلب منحرف تو به من ارتباطي نداره.گلرت به من قول داده.

دامبلدور دست ساحره را گرفت و بطرف خودش كشيد.
دامبل:چرا نميفهمي؟گلرت به منم قول داده.به آبرفورثم قول داده بود.فكر ميكني چرا آبر دماغ منو به اين روز انداخت؟

ساحره چمدانش را كه ظاهرا از قبل آماده كرده بود از روي زمين برداشت و درحاليكه بطرف در ميرفت گفت:
-تو نميتوني.تو اشتباه ميكني.ما قراره ازدواج كنيم.سعي نكن جلوي منو بگيري.

دامبلدور راه ديگري نداشت.نميتوانست گلرت را از دست بدهد.منافعش به او بستگي داشت.چوب دستيش را برداشت.
-آريانا؟

ساحره براي آخرين بار برگشت و با ديدن حالت آلبوس حيرت زده شد.
-تو...ميخواي چيكار كني؟

-آواداكداورا.

مورگان چيزي را كه ديده بود باور نميكرد.ناگهان احساس كرد كسي او را از قدح به بيرون ميكشد.

دوباره اتاق چرحيد و مورگان در اتاق دامبلدور روي زمين افتاد.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۶:۱۴:۳۴

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
خانه ریدل!
ولدی پاهاشو دراز کرده و بارتی روی پاهای ولدی خوابیده!
در ذهن ولدی :
_ من دهن این ایوان رو سرویس میکنم! آخه بوقی ... بوقی ! چرا منو بیکار و بی عار گذاشتی؟ من بیمار ، بی عار ، بی کار چرا باید برم توی مرلین گاه دنبال یک فردی که اصلاً وجود نداره؟

یکی از اتاق های خالی و بی سکنه خونه ریدل ها!
ریش سفید دامبلدور به خوبی در سیاهی اتاق معلوم بود.
دامبلدور ، به پشت بر دیوار تکیه زده بود و اضطراب در چشمان آبی براقش به وضوح دیده میشد.
_ اگر دستم به این ایوان نرسه!

در همین موقع در باز میشه و بلاتریکس و ریگولوس وارد اتاق میشن.
دامبلدور ، دستپاچه ریشش رو با دستاش میپوشونه تا دیده نشه.

بلاتریکس : ریگولوس...! میدونی که ولدی مریضه! منم از مریض ها خوشم نمیاد!

ریگولوس : آره بلا جون! منم چند وقتی بود که میخواستم علاقمو بهت ابراز کنم ولی این ولدی عین چی بالای سرمون بود نمیشد ابراز علاقه بکنم!

دامبلدور :
و بلافاصله غیب میشه!

خونه گریمولد
گابر دستشو کرده زیر یک کاناپه.
_ دامبلدور! دامبلدور کجایی؟!

از اون طرف هم پیوز داره تو لوستر رو میگرده ، مالی هم داره سینک ظرف شویی رو باز میکنه شاید اثری از ریش دامبلدور پیدا بکنه!

گابر : پیداش نیست!میگم این مرگ خواره ... مورگان رو کجا گذاشتین؟

مری که داشت یک دمپایی رو برای پیدا کردن دامبلدور زیر و رو میکرد گفت : نمیدونم! فرستادمش طبقه بالا!اونجا دنبال دامبلدور بگرده!

طبقه بالا!
مورگان آهسته آهسته به طرف اتاق سفید رنگ دامبلدور میشه ... در سفید و براق رو باز میکنه و اولین منظره ای که توجهش رو جلب میکنه ، قدح اندیشه است که در کنار یک ردیف قفسه قرار داشت.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۵:۴۲:۵۱


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
محفل ققنوس ، اجتماع ملت (؟!)



مری باود ، گابریل دلاکور ، بوق ، جاسم ، این یارو فیلت ویک ، مورگان الکتو ، نور ممد ، کور ممد ، آلبوس سوروس ، جیمز سیریوس ، تد ریموس ، خود ریموس () ، تابلوی آلبوس های قبلی ، فرد ویزلی ، سیموس فینیگان ، کله زخمی و بالاخره سیریوس بلک و چندی دیگر از اعضا و سران محفل و تدارکات و بچه های پشت صحنه و ... دور یه میز نشستن و دارن صحبت می کنن .
ناگهان صحنه زوم می کنه و هر چه تصویر ملت بزرگتر می شه ، صداها هم بیشتر می شه و گوش رو بیشتر آزار می ده .

- آره ... راستی ، آلبوس کجاس ؟
- آلبوس کیه بابا ؟ من که باهاش مخالفم . خز کردن رفتن .
- ول کن سیریوس . بیا یه فکری بیاندیشیم .
- راست می گه . این مورگانِ بیهوش رو چیکار کنیم ؟
- ویز ... ویز ... ویز ... ویز ... ویز ...

صحنه دوباره عقب میاد و از دور کل ملتو نشون می ده . جیمز سیریوس ، نگران از نبودن آلبوس دامبلدور داره با یویوش بازی می کنه .
مری باود هم هر چند لحظه یه بار یه پس گردنی به سر مورگان می زنه . استرجس پادمور داره عکسایی رو نگاه می کنه و به چند دسته تقسیمشون می کنه .
تد ریموس مشغول بررسی کاغذها و سندها و ... هایی هست که از املاک گرگینه ی صورتی آورده . آسپ داره به لایحه های وزارت رسیدگی می کنه .
فیلت ویک هم داره معجون قد می خوره و سیریوس هم مشغول ساک جمع کردنه و همینجوری همه دارن با هم صحبت می کنن و کاراشونو می کنن و به شدت نگران آلبوسن که ناگهان گابریل در حالیکه یه چماغ ور داشته و نصفش می کنه () و ناخوناشو از تو دهنش تف می کنه ، می گه :
- بسه دیگه . مثلا آلبوس مفقود شده ها . باید تمام محفل رو بگردیم ... زود باشین ...



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
در همیـن لحظه بارتی در حالی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد (اسب سفیدم قشنگی و نازی ...) به طرف لرد دوید
_بابایی بابایی یک لحظه بیا!

لرد که با تمام وجود سعی می کرد صدای ارام دامبل را بشنود زیر لب غرید
_حرف نزن بچه .برو وقت خوابته

بـارتی با ناراحتی از ردای لرد اویزان شد و در حالی که سعی می کرد صدایش از صدای دامبل بلندتر باشد جیغ ویغ کنان گفت:
_ بابایی یک لحظه بیا،بابایی شنیدم جیمز یویو خریده منم می خوام!

لرد ردایش را از دست بارتی بیرون کشید و با عصبانیت نگاهش کرد سپس رویش را برگرداند و گوشش را به دیوار مرلینگاه چسباند
بارتی :بابایی بابایی یک لحظه بیا بریم کارت دارم
و دوباره از ردای سبـز ولدمورت اویزان شد و با چشمان ریز و مظلومش به چهره ی سرخ و عصبی وی زل زد
_بابایی دلت می اد ای جوری کنی؟!

لرد که متوجه شده بود بحث کردن با بارتی هیچ فایده ای ندارد تصصمیم گرفت طور دیگری از شرش خلاص شود
_پسربابا ..بابایی می خواد اخبار گوش کنه..
بارتی :بابایی منم می خوام!

لرد با عصبانیت نگاهش کرد و با تظاهر گفت :عزیزم بیا گوشتو بذار اینجا یک جملشو گوش کن بعد دیگه برو باشـه؟!
_باشه بابایی!

سپس با کمال ارامش گردن درازش را روی دیوار گذاشت و بعد درحالی که چشمانش پر از اشک شده بود با صدایی لرزان گفت
_ بابایی خیلی بدی ..این اخبار که خاموشه!
لرد_چی ؟ برو اون ور ببینم بچه

سپس با عجله گوشش را روی دیوار مرلینگاه نهاد و با عصبانیت گفت
_ چرا صدا نمی اد؟!

بارتی: خب بابایی من برم دیگه من برم نهار بخورم استیک لهیده داریم!

بارتی به آرامی دور شد و لرد که در حالی که ردایش را می تکاند با خود این طور فکر کرد :فکر کنم کم کم دارم پیر میشم ..اینم از عوارض پیریه وگرنه دامبل اینجا چی کار می کرد؟نه خب پس ایوان چی می گفت؟اهان لابد ایوان گفته ارباب نرو مرلینگاه گراوپ بوگند راه انداخته! هووم اره این از عوارض پیریه..باید مواظب باشم بلا نفهمه!

سپس ردایش را تکاند و به طرف اتاقش رفت .
____

خیلی پیش نبردمش به دلایلی!!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۰ ۱۴:۳۱:۲۰

im back... again!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
لرد ولدمورت به شدت تعجب می کنه و کیم دست به چونه می شه و اینجوری مشغول چونه خواروندن می شه و ناگهان از جاش بلند می شه . در حالیکه چوبدستیش رو از روی میزی که به آینه متصله (؟!) ور می داره ، روشو به ایوان می کنه و می گه :
- هی بوقی . چرا اینجا وایسادی ؟ چرا بیکاری ؟
- خب چیکار کنم یا لرد ؟ دستور بفرمایین ...
- اول بگو آلبوس کجاس . بعدشم برو به بقیه ی مرگخوارا بگو بیان . مورگان کو ؟
- آلبوس تو مرلینگاهه . دومین در از سمت راست . الانم می رم می گم . مورگان هم کاملا شل و پله و تو خانه ریدل گیر افتاده .

و به سرعت به سمت در خروجی اتاق حرکت می کنه و به سالنی می ره که معمولا مرگخواران در اونجا ولوئن و دارن بازی می کنن و حرف می زنن ... از قضا ، بارتی و بلیز و آنتونین و پرسی رو می بینه و ماجرا رو برای اونا تعریف می کنه ...


در آن سوی دیوار ، لرد از اتاقش خارج می شه و به سمت مرلینگاه حرکت می کنه . در راه نگاهی به دیوارهای خانه ی ریدل می کنه تا آنها امید زیادی بهش بدن . به در اصلی مرلینگاه می رسه و اونو باز می کنه .
صدای آلبوس رو می شنوه که در حال راز و نیاز با خودشه و چیزایی رو زیر لب زمزمه می کنه ... بهش نزدیکتر می شه تا اونا رو بشنوه ...

- ... به نظرت تام راضی می شه ؟ چقدر سیفیته ایول ! ایول ...

لرد ولدمورت که به شدت رگش باد کرده و اینا ، چوبدستیش رو کمی جلوتر میاره و در حالیکه زیر لب می گه : ای بمیری آلبوس ... به دومین در نزدیک می شه و ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.