هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#29

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
رفته بودیم پیک نیک خیر سرمون...اگه این کارا-خواهرم رو میگم- میذاشت می خواستیم دو دقیقه هوا بخوریم...اصلا نمی تونه دو دقیقه خوشی بقیه رو تحمل کنه! اینم از این.کار خودش رو کرد . این همه بهش گفته بودم به مامان نگو،نمی خوام مامان از اون چیزی بدونه. همین که فرصت رو مناسب می بینه همه چی رو میریزه رو دایره . حالا هم که به مامان گفته من با اون دوستم؛مامان هم نذاشت من با جارو باهاشون برم . منو مجبور کرده پیاده و تنهایی برگردم خونه . این جریممه تا من باشم با یه اسلایترینی دوست نشم .

اگه روز بود میشد از این فضا و هوا حسابی لذت برد . ولی الان که شب شده و اینجا هیپوگریف هم پر نمی زنه ، فقط میتونم بترسم و با هر صدایی 6 متر به هوا بپرم . کاش لا اقل مسیرم به جای پارک از توی خیابونی ، کوچه دیاگونی ، جایی رد می شد . ولی اگه از پارک نمی رفتم باید یه دایره بزرگ رو دور می زدم و راهم خیلی دور می شد . خب،حد اقل زود رسیدن به ترسیدنش می ارزه .

همین طور که تند تند قدم بر میدارم و به سمت خونه میرم، به کلاس دیروزمون فکر می کنم . درسمون درباره ...درباره...نوک زبونمه...شبیه اسم یه خواننده بودها! الان میگم...جهنمی ها؟!قیامتی ها؟!برزخی ها؟!....آهان!!دوزخی ها!...درباره دوزخی ها بود. ضبط صوت جادوییم رو درمیارم -یه خبرنگارخوب هیچ جا بدون تجهیزاتش نمیره!-و میزنم عقب تا برسه به چیزایی که سر کلاس ضبط کردم .
نوار هی گیر می کنه . میذارم از همینجا که خودش اصرار داره وایسه پخش کنه ببینم کجاست ...خب خیلی هم جلو نرفته . از همینجا گوش میدم .


-اون چکش تو سرت بخوره که پست ِ جدی ِ من رو به بوق کشیدی ! کلی فضاسازی کرده بودم ! باز طنز شد ! عهه !
چند لحظه سکوت...دوباره

-ولی این غیر ممکنه پروفسور ! شما بدون استفاده از آتش اونم بعد از کشیده شدن توی آب چطور تونستید نجات پیدا کنید؟!
توضیح میدم دوشیزه لی فای! اهم ... بله! حتی بسیاری از جادوگران قدرتمند هم برای مقابله با دوزخی ها از آتش استفاده می کنند. این موضوع به طور کامل در بین عموم جا افتاده که تنها راه مقابله با دوزخی ها آتیشه ولی من در این جلسه می خوام روش ِ جدیدی رو به شما یاد بدم. مقابله با دوزخی ها با استفاده از جادوی سیاه !

درسته...اینجاش رو خوب یادمه چون داشتم تیک تیک می لرزیدم .الان بچه ها ساکت میشن و آسپ چند لحظه قدم میزنه . همه رو نگاه می کنه و بعد دوباره شروع به حرف زدن می کنه .
اما نه...اون شروع به حرف زدن نمی کنه....دنیا یهو از حرکت می ایسته . یه چیزی جلوی من وایساده که خیلی شباهت داره به...به یه...یه دوزخی!!!!!

همونجا وایسادم و دارم خیره خیره نگاهش می کنم انگاری که اگه بهش چشم غره برم روش کم میشه و میره! نوار هم واسه خودش داره پخش میشه .

-دوزخی ها موجودات خطرناک اما تاسف آوری هستند. اجسادی که از قبرهاشون دزدیده شدند و مجبورشون می کنند تا کثیف ترین کارها رو انجام بدن ! یک جادوگر باید شرفش رو از دست داده باشه تا چنین سوء استفاده ای از یک مرده بکنه ، ولی موضوعی که شما باید بدونید اینه که در مقابل ِ یک دوزخی ترحم و دلسوزی معنایی نداره. جسد ِ پدرتون هم بود با قدرت ِ تمام دفاع کنید. دفاع نکنید کشته میشید. به همین سادگی !

دوباره گیر کرد . اه! یکی دیگه هم پیداش میشه . هر دو تاشون دارن به من نزدیک میشن . خودشون رو روی زمین می کشن و جلو میان . به مغزم فشار میارم بلکه یادم بیاد وردی که استاد گفت چی بود...یه چیزی تو مایه های دراکو یا مالفوی....اه!لعنت به این حافظه!اولین وردی که به نظرم میرسه رو فریاد می زنم :
-اکسپلیارموس!
کدوم نابغه ای خیال کرده این ورد روی یه دوزخی بی چوبدستی کارگره؟!
-سکتوم سمپرا!
باز همون نابغه خیال کرد این ورد کار می کنه؟!
-آلوهومورا!
قبل از اینکه اینا منو بکشن من خودمو به کشتن میدم با این فکرای بکرم!آخرین چیزی که به ذهنم میرسه رو جیغ میزنم .
-آواداکداورا!
نه...دیگه فاییده ای نداره...من مردم....خداحافظ دنیا!خداحافظ زندگی!(...)*دوستت دارم!...

نزدیک...نزدیکتر....چیزی نمونده که بهم برسن ... یهو ضبطم دوباره شروع به کار می کنه . اونم در حالی که دوزخی ها به نیم متری من رسیدن .

-جادوی ِ سیاهی وجود داره که نام خاصی هنوز براش انتخاب نشده. جادوهای سیاه اونقدر به ندرت و کم توسط جادوگرها استفاده میشن که وزارتخونه اسمی برای اونها نمیزاره و مرگخواران هم که بیشترین سهم رو از اجرای جادوی سیاه دارند اونقدر در کشتار و کارهای ِ کثیف دیگه غرق شدند که اسم گذاشتن روی یک طلسم بیهوده ترین کار ممکن به نظر میرسه ! ورد ِ اجرای اون طلسم دارکو اینفا هست. همه با هم تکرار کنید: دارکو اینفا!

آره!همین بود! درسته...گفتم توی مایه های دراکو بود ها! همزمان با صدای بچه ها که ورد رو تکرار می کنن جیغ می کشم:
-دارکو اینفا!
نوری که از چوبدستیم خارج میشه اونقدر زیاده که مجبور میشم چشمام رو ببندم . وقتی جرات میکنم بازشون کنم با یه دایره خون و گوشت و استخون محاصره شده ام و نیمکت پشت دوزخی ها رو هم با خاک یکسان کرده ام .

*اسم رفیقم رو به همین راحتی ها لو نمی دم که!


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۸:۱۴:۵۵
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۸:۲۷:۴۳


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#28

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
روی صندلی سبز پشت بوته های سبز حول آبشار قنطورس نشسته بودم.

جینی ویزلی اومد.چه به موقع.کنارم نشست ام خسته بود.حالا با هری ازدواج کرده بود و من هم چون خبرنگار افتخاری پیامم اومدم کمی باهاش مصاحبه کنم.
اما اون گفت هری همین جاست و من زود باید برم.من هم همینو برداشتم نوشتم.بعد هری از پشت بوته ها یه مشت زد تو سرم!!

بعد شیمس اومد و با هم رفتیم محفل....پیش سوزان تا سرمو ببانده.


تصویر کوچک شده


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
#27

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
روی نیمکت زرد رنگ و خرابی نشسته بودم و داشتم به این فکر می کردم که چرا بعضی از آدم ها بد شدند و بعضی ها خوب.واقعا چرا؟
در همین لحظه سایه ی شخص بلند قدی را دیدم... برگشتم و چوبدستی ام را در آوردم و در مقابلم چیزی دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم.
تقریبا 10 مرد و زن با صورت های وحشتناک و چشم های بی روح و سفید به سمت من می آمدند!
آنها دوزخی ها بودند!
آنها دور من حلقه زده و لحظه به لحظه به من نزدیکتر می شدند.به یاد چیزی افتادم که میتوانست مرا نجات دهد.کلماتی در ذهنم شکل گرفت: استاد دفاع در برابر جادوی سياه،ورد داركو اينفا،کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه.
ناهان فهمیدم که باید چه کنم.جستی زدم و از حلقه ی تنگ شده ی دوزخی ها بیرون آمدم.چوبدستی ام را به سمت اولین دوزخی گرفتم و فریاد زدم:
_دارکو اینفا
صدایم سکوت پارک را شکاند.طلسم من دوزخی را از پای در آورد.
چوبدستی ام را بلند کردم و آماده شدم که برای دومین بار ورد را تکرار کنم که...آن اتفاق افتاد.
من شخصی را در روبرویم دیدم که سالها پیش مرده بود...سالها پیش...
او پدرم اورالوس دیگل بود!
طاقت نیاوردم...آخر نمی توانستم او را طلسم کنم ولی معلم در این مورد به من اشاره کرده بود... با اینکه میدانستم او پدرم نیست و فقط جنازه اش است باز هم او را طلسم نکردم...پدرم به سمتم می آمد...نزدیک و نزدیکتر...
بادست های سرد و بیروحش گلویم را گرفت...دستانش خیلی خیلی سرد بود...
دیگه تصمیمم را گرفتم...از گونه هایم اشک می چکید...چوبدستی ام را نزدیک چشم پدرم بردم و آهسته گفتم:
_مرا ببخش پدر...
آنگاه نعره زدم:
_دارکو اینفا!
جنازه ی پدرم منفجر شد!طلسمم آنقدر قوی بود که بقیه ی دوزخی هارا نابود کرد.نفس راحتی کشیدم.هنوز گریه می کردم. اما بدون هیچ ترس و واهمه ای دوباره روی آن نیمکت نشستم و گریه کردم.




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷
#26

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آرام در پارك گام بر می داشتم.پدرم چند روز پيش فوت كرده بود و من بسی افسرده بودم.مادر خود را نيز ماه ها پيش از دست داده بوده و اكنون در اين دنيای غريب نه پدری داشتم نه مادری.آسمان را نگاه كردم.گويی آسمان هم به خاطر فوت پدرم افسرده بود.آسمان ابری بود اما گريه ی ابرها هنوز درنيامده بود.
در حالی كه طبيعت زيبای پارك را نگاه می كردم با صحنه ی عجيبی روبه رو شدم.جسد پدرم به سمتم می امد.شك نداشتم كه شخصی او را دوزخی كرده بود.آنقدر ترسيده بودم كه توانايی حركت نداشتم،از طرفی نمی توانستم طلسمی را به سمت دوزخی كه در اصل جسد پدرم بود شليك كنم كه به ياد جمله ی معلم دفاع در برابر جادوی سياهم_آلبوس سوروس پاتر_افتادم كه گفته بود:
_ولی موضوعی که شما باید بدونید اینه که در مقابل ِ یک دوزخی ترحم و دلسوزی معنایی نداره. جسد ِ پدرتون هم بود با قدرت ِ تمام دفاع کنید. دفاع نکنید کشته میشید. به همین سادگی !
دوزخی به طرفم می امد.طلسمی كه معلمم به من ياد داده بود به سمت دوزخی فرستادم:
_داركواينفا!
طلسمم درست به سر دوزخی خورد.من بدون استفاده از آتش توانستم خودم را از شر آن دوزخی رها كنم.رهايی خودم از دست آن دوزخی را مديون معلمم_آلبوس سوروس پاتر_بودم.



Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷
#25

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
- شتلق..!
- پسره ی بوقی نفهم و بوقی و اینا..اصلا من اعتراض دارم این چه وضعیه آدم دوتا فوش(فحش) نمی تونه به زیردستش بده هان هان هان؟..

چندی بعد رایحه ی دلنوازی فضا رو پر کرد و جیمی از شدت ترس به گریه افتاد!

- برو باب پیری... می زنم یه بار دیگه بیهوشت می کنما!
- شتلق..! بازم پس گردنی می خوای؟!.. بده ببینم اون چیه دستت؟ هان هان؟!
- این هیچی..!


اونورتر!

مرد موفرفری باکلاس و باشخصیت روبه روی گرگینه ی رنگی واایستاده بود و با لبخندهای متعددی در حال سخنرانی بود!
- می دونی ... آخرین بار تونستم شصت تا از عکسامو با یک حرکت امضا کنم.. می دونی چیه وقتی نیاز داشته باشی مجبوری یاد بگیری ..آخه من برنده ی چنتا جایزه ی بهترین لبخند و اینا بودم و در کل خیلی طرفدار دارم..

گرگینه از شدت سرعت چونه ی گیلدی چندین بار متوالی هنگ می کنه و همزمان به یک فاصله ی زمانی اندازه گیری شده سبز و زرد می شه و بعد بنفش میشه و می ترکه!

- اوا..!!..چرا ترکیدی بدبخت ..عکستو می دادی برات امضا کنم این که ترکیدن نداشت بیا الان خودم وصله ات می کنم..

گیلدی همچنان لبخندزنان تدی رو می ندازه زیر بغلش و از صحنه خارج میشه!
نکته: خواننده های عزیز توجه کنید که شیوه ی مبارزه ی گیلدی با گرگینه ها این بوده و از اولش رولینگ هرچی گفته دروغ بود!

اونورترتر!

اتاق تاریکی بود و از دل تاریکی ها صداهای بیناموسانه ای به گوش می رسید.

- آلبوس عزیزم ..کمی آروم تر .. چه خبرته؟!()
- باب من چی کار کنم تو برو اونورتر بشین این پارچه سفته سوزن در می ره می خوره به تو خب!
- اصلا این چیه تو داری می دوزی؟
- بیکار بودم گفتم این زیرشلواریمو بدوزم!

در همین لحظه در خونه باز میشه و یک عدد جنازه که در هوا معلقه وارد میشه. این ورود ناگهانی باعث میشه که آسپ با سرعت هرچه تمامتر بپره بغل دومبول!

- ای جان..آسپ فرزند عزیزم..تاخالا خودت برای کلاس درخواست نداده بودی!
- من رسما اعلام می کنم غلط کردم..تکذیب تکذیب تکذیب!
- دیگه فایده ای نداره عزیزم..

جنازه همچنان نزدیک می شه و کمی بعد درست جلوی پای دومبول توقف می کنه سپس با شدت به کناری پرت میشه و هیکل عضلانی و قدرتمند فلیت ویک هویدا میشه!

- دومبول این جنازه ی جیمیه!..داوشمو کشتی؟!
- نه نمرده..اوردم بدم دامبل باهاش کلاس خصوصی برگزار کنه..اصلا به تو چه؟ هان هان؟... دامبل این پیشکش من به توئه ..به شرطی که به ما توی دفاع علیه آمبریج کمک کنی!
- واو..فیلی..عزیزم چه سعادتی یک شب دوتا کلاس خصوصی!..ولی من الان کلاس خصوصی دارم...معجون شیرموز سازم هم تموم شده!

فلیت مدتی به دومبول خیره میشه ولی در دل با تمام توانش به ریش های دومبول می خنده بعد از این خنده ها رو به دومبول می کنه و میگه:
- خب حالا من چیکار کنم؟ ..کمک می کنی؟
- نچ..وقت ندارم!
- ایشش.. من می رم از تامی کمک می گیرم..دومن ریش داره به درد هیچی هم نمی خوره..!

آسپ نعره ای می زنه و می پره جلوی لنز دوربینو میگه:
- یعنی چه به من دیالوگ نمی دی؟..من اعتراض دارم!..
_نکته ی فیلمنامه ای»» در همین حین دامبل آماده ی کلاس خصوصی می شه و فلیت هم جنازه رو برمی داره و می ره! تصویر هم فوکوس می کنه و به سبک تام و جری کوچیک میشه و در نهایت سر آسپ وسط سیاهی ها گیر می کنه!_

تق..!(افکت کنده شدن سر آسپ!)


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#24

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
آن طرف پارک
درگیری بین دو گروه شدت گرفته بود.گرواپ هم به الف دالی ها پیوسته و در حالی که ویزنگامورتی ها را زیر پاهایش له می کرد(پاش!!) با دو دستش هلیکوپتری را گرفت و پره ی بالای سر آن را کند!سپس آن را همانند نمکدانی تکان داد تا خلبانان آن روی زمین بیفتند.(فضاسازی در جهت بیان ابعاد غول آسای گرواپ!) اقای الیواندر چوبدستی هایی را که برای فروش آورده بود در دست داشت و با بیان هر ورد 20 تا از آن را به سمت اعضای ویزنگامورت پرتاب می کرد!
این طرف پارک
جیمز بعد از فرستادن جغد کوچکش به آسمان رو به تدی کرد و گفت:همه چی رو برای لیلی توضیح دادم.امیدوارم زود جواب نامه ام رو بده.تدی؟چیزی شده؟چرا ناراحتی؟این چیه زیر پای من؟سنگه؟
تدی سرش را به آسمان کرد و جواب داد:نه اون فلیت ویکه که بیهوش شده،از روش بیا پایین!جیمز،ماه رو نگاه کن.یه ساعت از کامل شدنش میگذره!
جیمز با پرشی از روی شکم فلیت ویک پایین پرید و گفت: خوب از ساعت 12 بگذره که آدم دیگه گرگینه نمیشه!
تدی با التماس به جیمز خیره شد و زمزمه کرد:تو که می دونی گرگ درون من یه خورده دیر گیره!من ساعت 1 صبح گرگینه میشم!
جیمز به ساعتش نگاه کرد.عقربه ثانیه شمار تا 20 ثانیه دیگر روی 12 می آمد.او بلافاصله بعد از دیدن جغدی که به سمت او می آمد آن را که نامه ای به پایش بسته شده بود گرفت و با آخرین سرعت از دیدرس تد دور شد.
بالای درخت!
جیمز نامه را از پای جغد باز کرد و مشغول خواندن شد.
- آقای پاتر عزیز!فکر میکنم جغدتون نامه رو اشتباهی به دست من رسوند.من از موضوع نامه شما مطلع شدم.از شما می خوام دست از پا خطا نکنید و فکر فرار رو به ذهنتون راه ندید!فرار در مقابل ارتش الف دال کاری بی شرمانه است!شما نگهشون دارین تا من و جوخه بازرسی خدمت برسیم!به هر حال مایلم بعد از پایان تعطیلات شما رو روز دوشنبه ساعت 10 صبح،جهت مجازات در دفترم ببینم.
با تشکر دلوروس جین آمبریج استاد سابق دفاع در برابر جادوی سیاه و مدیر فعلی مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز!
جیمز:
آن طرف پارک
تد بین علف ها دنبال شکاری برای سیر کردن شکم گرسنه اش می گشت.گرگینه پشمالو رنگی رنگی بین بوته و درخت های پشت پارک در حرکت بود و هیچ توجهی به کشتار چند متر آن طرف ترش نداشت.در همین لحظه با شنیدن صدای خشخشی گوشش را تیز کرد.در محل تولید صدا فردی با موها و لباس نارنجی رنگ روی چمن ها نشسته و دستش را روی سرش گذاشته بود.
ذهن تد:وای!شبیه مرغ سوخاری پر ادویه می مونه!مممم!چه خوش مزه!گاز!
چند لحظه بعد از گاز گرفتن فرد،به جای گرگینه ای پشمالو ،مردی با موهای مجعد بور و با لبخندی که تد نظیرش را ندیده بود جلویش ظاهر شد و در حالی که قلم پر طاووسی را از جیبش در می آورد گفت:امضا نمی خواین؟!
این طرف پارک!
جیمز آرام آرام ز روی درخت پایین آمد .در حالی که سعی می کرد بی سر و صد جا به جا شود احساس کرد دستی یقه پیراهنش را گرفت.سپس مردی گفت:خوب دیگه منو بیهوش می کنی؟!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۲۰:۳۹:۲۷

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۶:۴۳ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#23

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
جيمز با قيافه متفكر مشغول قدم زدن شد.
-خب.ببين نقشه اينه.تو اينجا بمون و مواظب باش كه بقيه متوجه غيبت من نشن.منم ميرم و به ليلي خبر ميدم.

-نه تو اينكارو نميكني جيمز

باشنيدن صداي فليت ويك دو جادوگر بشدت جا خوردند.

-فليت؟تو اينجايي؟ما...ما داشتيم ميگفتيم...

فليت ويك درحاليكه مشكوكانه به جيمز نگاه ميكرد چوب دستيش را بطرف او گرفت.
-بله...شما داشتين ميگفتين كه بايد برين و به ليلي خبر بدين.من فكر ميكردم همه ما در يك گروهيم.شما ميخواستين خيانت كنين.

تدي با وحشت پشت جيمز پنهان شد.
-نه تو اشتباه ميكني.اين خيانت نبود.ليلي وقتي بفهمه به نيروهاش حمله شده مطمئنا نيروهاي بيشتري رو براي جنگ با ما ميفرسته.شايد اصلا از همون گرگينه ها استفاده كنه.ما نگران بچه ها هستيم.جونشون در خطره.

فليت وي به فكر فرو رفت.شايد واقعا جان الف دالي ها در خطر بود.نگاهي به بچه هاي شاد و خوشحال الف دال انداخت كه دور استخر جمع شده بودند.تعدادي از نيروهاي ليلي كه از ترس گرگينه ها به داخل استخر پريده بودند هنوز جرات خارج شدن از آب را نداشتند.هوگو ويزلي شاخه درختي را در دست گرفته بود و به نيروهاي خيس و شناور ويزانگاموت سيخونك ميزد.آلفرد بلك فورااز درياچه كنار پارك تعدادي مار ماهي شكار كرده بود و سرگرم راضي كردن مارماهي ها براي حمله به ويزانگاموتي ها بود.

همين چند ثانيه غفلت كافي بود كه جيمز با يك پرش بلند چوب دستي فليت ويك را از دستش بگيرد و اولين طلسمي را كه به ذهنش رسيده بود روي او اجرا كند.
فليت ويك بي حركت روي زمين افتاد.تدي با ترس به فليت نزديك شد.
-جيمز؟تو كشتيش...خداي من..تو يه قاتلي جيمز.چطور تونستي؟فليت كوچولوي بيچاره.

جيمز باعصبانيت فليت ويك را از روي زمين بلند كرد.
-نكشتمش بابا.فقط بيهوش شده.بعدا از دلش در مياريم.چاره ديگه اي نداشتم.حالا كمكم كن.بقيه نبايد متوجه غيبت فليت ويك بشن.ما بايد با ليلي تماس بگيريم كه لااقل بياد بقيه نيروهاشو نجات بده.




Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۵ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#22

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
ریموس :

- اعووووو...اعووووو...اوو...عووو...اهم، اهم!

همه بر وبچ الف دال از خواب ناز بیدار می شند ودر حالی که همه به غیر از گرواپ پشت فیلت ویک قائم شدند، به صدای مشکوک گرگینه بیرون چادر گوش می دند.

فیلت ویک در حالی که سنگری از کتابها درست می کنه میگه:

-عجب صدای استریویی،...نمی دونستم این ریموس هم از این اسپیکرهای لیلی وصل کرده فکر کنم مدلش یه شماره پایین تر باشه...
بچه ها شما پشت این کتاب ها سنگر بگیرید تا من برگردم.

میره بیرون و با منظره دلاورانه ای مواجه می شه که ریموس گرگینه، با شجاعت در حال حمله به نیروهای ویزنگاموت و گاز گرفتنه افراد شماره یک و دو...بیست.(اشک در چشمان فیلت ویک حلقه می زند)

افراد لیلی یکی یکی به داخل استخر شیرجه رفته ویا از ترس فرار می کنند.
تا اینکه گرواپ از چادر بیرون میاد و با قد بلندش تکه کاغذی رو که تو استخرافتاده می بینه و یکدفعه حس حفاظت از محیط زیست از درونش شکوفا می شه و میپره تو استخر و کاغذ مچاله شده رو از میان انبوه نیروهای ویزنگاموت بیرون می کشه و در نهایت با کمال افتخاربیرون میاد.

گرواپ با خوشحالی رو به اعضای الف دال:

- من ...نذاشت پارک ...کثیف شد. گرواپ خوب.

سپس کاغذ رو از تو مشت های بزرگش بیرون می کشه و به فیلت ویک تقدیم می کنه.
فیلت ویک از روی فوزولی کاغذ رو باز می کنه و با کلمات کم رنگ و غیر واضحی رو به رو میشه و بعد یه نگاه به پایین کاغذ مینذاره و متوجه می شه مهر و امضای مجوز خودشونه !

درطرف دیگر پارک جیمزو تد دور از هیاهوهای گرواپ و ریموس مخفی شده بودند و یواشکی پچ پچ می کردند:

جیمزبا نگرانی گفت :

- ببین تد، ما باید به لیلی خبر بدیم .

تد :

- بس کن ! ما نباید کاسه داغ تر از آش بشیم. حالا مگه چی شده ؟

جیمز:

- اگه لیلی بفهمه به نیروهاش حمله شده و ما هم بهش نگفتیم...اونوقت حقوق بی حقوق ...ازدواج بی ازدواج.

تد هیجان زده:

- خب، خب هر چی تو بگی. حالا چی کار کنیم؟


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
#21

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
ساعت تقریباً از نیمه شب گذشته بود . نور نقره ای رنگ ماه زمین تاریک را کمی برای مردم روشن کرده بود .
از بالا ترین طبقه ی اداره ی ویزنگاموت صدای ضعیفی مشغول صحبت بود .
لیلی در حالی که پاهایش را رو هم انداخته و مشغول لیسیدن آب نبات چوبی اش است از پشت وسیله ای مانند بی سیم مشنگها مشغول هدایت کسانی است .
- تیم جادو یک حرکت کنید . مواظب موانع باشید .
- اطاعت امر رییس .

تیمی را که لیلی مشغول هدایت بود ، گارد ویژه ای از برترین نیروهای تربیت شده ی نیروی ویژه ی ویزنگاموت بود .
تیم ویژه با حالت ژانگولر بازی و آرایش ویزی نگی خاصی وارد پارک می شد .
در حالی که چوب دستیشان در دست بود روی زمین سینه خیز حرکت می کردند تا به چادر فلیت ویک رسیدند .

بومب

کاماندویی که ضربه ی بدی خورده بود برگشت و به عقبی اش گفت :
- تو آدم نمی شی؟ توی این موقعیت حساس هم شوخی می کنی .
در آن طرف تاریکی کسی نزدیک آنها شد و گفت :
- داداش تقصیر این بیچاره نبود . توپ من بود ، داشتیم با بروبکس تیم ملی ایران گل کوچیک می دیم که وحید زد و اینجوری شد .
کاماندو ها :
- گفتم ببخشید دیگه .
و سپس هوگو توپ رو برداشت و به سمت گوشه ای از پارک دوید .
- از جادو به مرکز ما الآن در موقعیت هستیم . اجازه ی ورود می خوایم .
صدای بم مردانه ای در جواب گفت : اجازه داده شد .

نیوری گارد ویژه در چادر را باز کردند و داخل شدند . به سمت فلیت ویک رفتند و بالای سر او ایستادند و مشغول گشتن شدند .
- هی ممد ، این یارو رو ببین ریشاش سفیده ولی موهای سرش مشکی .
- معلومه که از فکش بیشتر از مغزش استفاده می کنه .
نیروی جادو ی شماره ی دو که پس از جادوی یک وارد پارک و داخل چادر ریموس شده بودند ، مشغول گشتن در این اتاق بودند .
در چادرفلیت ویک نیروی یک همچنان در حال گشتن بودند که یکی از آنها گفت :
- ممد ، ممد ، بچه ها بیاید اینجاس .
- کوش ، کجا ؟
- ایناهاش زیر سرشه
ممد سر فلیت ویک را بلند کرد . یکی از کاماندوها با یه حرکت سریع کاغذ را برداشت و پس از اطمینان درست بودن نامه ، بامرکز تماس گرفت .
- مرکز مرکز ما تونستیم شی مورد نظر رو پیدا کنیم ، منتظر دستور هستیم .
اینبار لیلی گفت :
- به تمام نیرو ، از پارک خارج بشید .
با دستور لیلی ابتدا جادوی شماره ی دو از چادر ریموس بیرون آمدند . سپس نوبت جادوی شماره ی یک بود .
- تقی با سر این یارو چکار کنم ؟
- زود باش باید بریم بیرون ، کله رو بزار رو بالشش

شق (افکت ناگهانی ول کردن سر فلیت ویک و برخورد او با بالش ژاپنی اش )

فلیت ویک بیدار شد و از درد سرش به خود می پیچید در همین حال مشغول بررسی کردن اتاق بود .
فلیت ویک :
- شماها دیگه کی هستید ؟ اینجا چکار می کنید؟ ریموس ، جیمز ، تدی
و سپس با صدای بلند تر این نام ها را صدا می زد .
نیروی ویژه شماره دو در حال رد شدن از استخر آبی بود که عکس کامل ماه بر روی آن افتاده بود که صداها را شنید و به سرعت هرچه تمام تر از پارک خارج شد .
- قلی ، شماره ی یک الآن به کمک نیاز داره
- ول کن بابا ، الآن ریموس گرگینه می شه . بذار شاید یه بلایی سر اوا اومد ما شدیم شماره ی یک . موهاهاها


ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۱ ۱۵:۲۱:۳۳

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷
#20

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
همۀ کاماندو ها با دیدن سارا اونز بزرگ ثابت ماندند. سارا اونز همینطور به محل اغتشاش نزدیک می شد که ناگهان صدایی آمد.
- به به . خانم سارا اونز.
اما این صدا صدای لیلی اونز نبود. صدای لارتن بود که از یکی از بالگرد ها خارج می شد. پرفسور فلیت ویک سرش را بلند کرد و گفت : این دیگه کیه؟ یه بوقی دیگه بیشتر.
یکی از کاماندو ها جلو پرید ، نشانی را در آورد و گفت : هیچ می فهمید چه می گویید؟ شما جلوی لارتن کرپسلی نماینده لیلی اونز حاکم بزرگ سازمان قوانین جادویی ایستاده اید. فورا زانو بزنید.
اعضای الف دالی به جز سارا :
سارا تعظیم کوتاهی کرد و گفت : شما به چه دلیل به اینجا اومدید و الف دالی هارو کتک می زنید؟
لارتن با تریپ خفنز گفت : زمین لرزه های متداول باعث به هم خوردن آرامش لیلی اونز شده است.
سارا با تریپی بس خفنزتر گفت : اولا این جا تحت اجاره ماست و ما حق داریم هر کاری بخواهیم بکنیم. این مجوز حرف منو تصدیق می کنه.
و کاغذی رو به لارتن می دهد.
لارتن : :proctor:
سارا با آرامش گفت : اون یه کپی بود. اصلش پیش منه.
سپس رو به فلیت ویک کرد و گفت : ببخشید! مجبور شدم برم تو چادرت مجوز رو بردارم.
فلیت ویک که زانو زده و ایستاده اش فرقی نمی کرد ایستاد و گفت : مشکلی نیست.
سارا دوباره رویش را به سمت لارتن برگرداند و گفت : دوما گراوپ که مسئول این زمین لرزه ها بوده الان به شیر موز علاقه پیدا کرده و فکر نکنم تا مدت ها از این کارا بکنه و آرامش خواهرم رو به هم بزنه. حالا هم تا من و ارتش به جرم ورود غیر قانونی و کتک زدن ارتش شکایت نکردیم از این جا برید بیرون.
لارتن و کاماندو ها سوار بالگرد () شدند و چند لحظه بعد به پرواز در اومد.اعضای ارتش نفس راحتی کشیدند و روی زمین ولو شدند. البته به جز هوگو که دور پارک می دوید و داد می زد :
حالا یه سانتر عالی ... حالا علی دائی .... گللللل ... گل!

دفتر ریاست سازمان قوانین جادویی :


شپلخ.
در با شدت از جا کنده شد و به دیوار رو برو خورد. لیلی با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید:
چی شده لارتن؟
لارت نشست و سپس همۀ ماجرا را تعریف کرد.
- ... اگه اون سارا خواهرت مزاحم نشده بود همه چیز حل بود.
لیلی با عصبانیت گفت : مثل این که یادت رفته. من رئیس ویزنگاموت هم هستم. از طریق ویزنگاموت محاکمشون می کنم. فقط تو باید امشب افرادت رو بفرستی تا اون مجوز رو بدزدن.


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۱۶:۱۲:۰۲
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۲۱:۰۷:۱۳

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.