هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۳:۲۱ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۶:۴۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1205 | خلاصه ها: 1
آفلاین
زندگی دفتری از خاطره هاست...
یک نفر در دل شب ‏....
یک نفر در دل خاک....
یک نفر همدم خوشبختی هاست...
یک نفر همسفر سختی هاست...
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد...


ما همه مسافریم ‏...


‏« نمی دونم چرا اینو نوشتم ولی بعد از نوشتنش دلم سبک شد،‏ پس حتی اگه نمایشنامه هم نباشه ‏،‏ باز از اثری که می گذاره می شه فهمید که لایق یه سفیده.‏ »‏


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۱۸ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
از گربه های ایرانی :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 342
آفلاین
این داستان هیچ ربطی به هری و جادو نداره ولی خیلی زیباست.اگرنخونید ضرر کردید.!!!!!
------------------------------------------------------
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند

زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم

جان گفت نسيه نمي دهد

مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت

ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من

خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟

لوئيز گفت: اينجاست

" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."

لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت

خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد

مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند

در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است

کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد

لوئيز خداحافظي کرد و رفت

فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است .....
----------------------------------------------------
این یکی هم ربطی به هری نداره ولی بازم زیبا و تاثیر گذاره
----------------------------------------------------
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه ...
----------------------------
ببخشید اگه بی ربطبود ولی تنها جایی بود که میتونستم اینا رو بنویسم



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱

کورمک مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۲ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۳۳ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۱
از SHIRAZ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 110
آفلاین
اینم یه لیست دیگه با توضیحاتش شاید بعضی هاش تکراری باشه.



آلاهومورا (در مجموعه کتاب‌های هری پاتر) طلسمی برای بازکردن درب‌های قفل شده‌است.

اکسپلیارموس:خلع سلاح.

آوادا کداورا: بدترین نفرین از نفرین‌های نابخشودنی است. دارای نور خیره کنندهٔ سبز و صدایی مانند صدای جویبار است. این طلسم، انسان را بدون برجای گذاشتن اثری می‌کُشد. این طلسم با نوری به رنگ سبز فسفری، قابل شناسایی است؛ فردی که با این طلسم، مورد حمله قرار گیرد، بی درنگ و بدون هیچ نشانه‌ای می‌میرد.(تنها نشانه وجود علامت سیاه در خون اوست) این طلسم از جملهٔ آن طلسم‌هایی است، که استفاده از آن توسط جادوگران، جرم محسوب می‌شود و غالباً توسط مرگخواران (طرفداران لرد ولدرمورت یا همان لرد سیاه)، اجرا می‌شود. تنها کسی که از آن جان سالم به در برده‌است، هری پاتر است که طلسم فقط توانسته زخمی را به صورت صاعقه روی پیشانی‌اش قرار دهد و این صاعقه، وسیلهٔ ارتباطی، بین هری پاتر و لرد ولدرمورت است. در اصل «آوادا کداورا» در زبان آرامی به معنی «بگذار آن چیز نابود شود» می‌باشد. طریقهٔ درست خواندن آن، «آبرا کادابرا» است. اَپِرِسیوم طلسمی برای نمایان کردن نوشته‌هایی است که با مرکب نامرئی نوشته شده‌است.

ریکتو سمپرا:خنده اور.

اینسندیو:آتش می‌زند.

تارانتالگرا:پاها خود بخود شروع بدویدن می‌کنند.

فاینیت/اینکانتاتم:خنثی کردن طلسمها.

سرپنسورتیا:ماری در جلوی شخص مورد نظر می‌افتد و به او حمله می‌کند.

اپاره سیوم:نمایاندن نوشته هائی که با مرکب نامرئی نوشته شده‌اند.

لوموس:پدیدار شدن نور نسبتاً ضعیفی در انتهای چوبدستی.

ریدیکیولس:خنده دار کردن شکلک لولوخورخوره.

ایمپریو:شخص طلسم شده را تحت فرمان طلسم کننده قرار می‌دهد.

ایمپرویوس:باعث می‌شود در هنگام باران ابی روی عینک نماند.

موبیلیاروس:جابجا کردن اشیاء.

دی سندیوم:جا بجا کردن اشیاء یا انداختن جسمی از جائی بجای دیگر.

نوکس:خاموش کردن نور چوبدستی.

فرولا:باند پیچی کردن.

موبیلیکورپوس:هدایت شخص مورد نظر مانند یک عروسک خیمه شب بازی.

مورس موردر:توسط مرگخواران برای بوجود اوردن علامت شو بکار برده می‌شود.

اسکرجیفای:تمیز کردن وسایل و همینطور ناپدیدکننده انها.

لوکوموتورترانک:به‌وسیله ان اشیا را بلند می‌کنی و بمحل مورد نظر انتقال می‌دهی(جا بجائی اشیا).

اونسکو:ناپدید کردن وسایل.

سی لنسیو:شخص مورد نظر قادر به تکلم نخواهد بود.

ریپارو:سر هم کردن جسم خرد شده.

ایمپدیمنتا:شخص مورد نظر در جایش میخکوب می‌شود و توانائی نزدیک شدن به شما را نخواهد داشت/در واقع یک طلسم بازدارنده‌است.

له جی لی منس:ذهن خوانی.

استیو پفای:بی هوش می‌کند.

اینکار سروس:بدن شخص مورد نظر طناب پیچ خواهد شد.

فلگریت:ایجاد علامت روی مکان یا جسم مورد نظر مانند روی در.

ریداکتو:انفجار جسم یا شخص مورد نظر/البته ممکنست روی انسان اثرات متفاوتی بر جای گذارد.

کولوپورتوس:قفل کردن خود بخود در.

پروتگو:طلسم محافظت یا در واقع ضد طلسم/باعث می‌شود طلسمی که به سویت پرتاب شده به سمت پرتاب کننده اش بازگردد.

اوداکداورا(Avadakedavra):طلسم مرگ!/شخص مورد نظر را بلافاصله خواهد کشت و هیچ ضد طلسمی ندارد/ویدا اسلامیه ان را با عنوان:(اجی مجی لا ترجی) هم بکار برده‌است.

آناپندو:باز کردن مجرای تنفسی/این طلسم در کتاب ۶ برای باز کردن راه تنفس یکی از دانش آموزان که غذا در گلویش گیر کرده بود بکار رفته‌است.

اپیسکی:ترمیم بینی و جلوگیری از خونریزی ان/احتمالاً برای سایر قسمت‌های بدن هم کاربرد دارد.

ابلیوی اَت:تمام یا قسمتی از حافظه را پاک می‌کند.

ریله شیو:اشخاصی را که مشغول دعوا می‌باشند از هم جدا می‌کند.

ترجیو:زدودن خون از بدن.

له وی کورپوس:طلسم غیرلفظی می‌باشد که باعث می‌شود فرد مورد نظر از مچ پا در هوا معلق نگه داشته شود.

لیبراکورپوس:ضد طلسم له وی کورپوس (دو طلسم قبل توسط اسنیپ اختراع شده‌اند) (غیر لفظی).

مافلیاتو:صدای وزوزی غیر قابل شناسائی در گوش اشخاص مجاور ایجاد می‌کند و باعث می‌شود بتوانی بدون ان که کسی صحبتت را بشنود با کس دیگری صحبت کنی.

هومونوم ره ولیو:وجود شخص غریبه را در مکانی، مشخص می‌کند.

دیفندو:جدا کردن چیزی از جسم مورد نظر/به‌عنوان مثال:کندن جلد کتاب از صفحاتش.

اوپاگنو:در کتاب ۶ فصل ۱۴ هنگامی که هرمیون می‌خواهد به پرنده هائی که از غیب ظاهر کرده دستور دهد به رون حمله کنند از این طلسم استفاده می‌کند.

لنگلاک:باعث میشود زبان به سقف دهان بچسبد و شخص نتواند صحبت کند.

اسپه سیالس ری وه لیو:طلسمی که اجزای سازنده یک سم را تجزیه می‌کند و باعث می‌شود ما بتوانیم اجزای سازنده سم را تشخیص بدهیم و پادزهر(نوشدارو) ان را بسازیم/
احتمالاً نام علمیش:(جادوی افشاگر اسکارپین)می‌باشد.

ارکیدیوس:بیرون آمدن دسته گل از نوک چوب جادو (در کتاب چهار آقای اولیوندر از آن برای امتحان چوب جادوها استفاده می‌کند).

آویس:بیرون آمدن پرنده از نوک چوب جادو (در کتاب چهار آقای اولیوندر از آن برای امتحان چوب جادوها استفاده می‌کند).

کروشیو:طلسم شکنجه گر.

پریگنو:آتش زدن.

ویپرا ایواناسکا:از وسط اتش زدن(اسنیپ در کتاب ۲ با استفاده از این ورد ماری را که مالفوی در دوئل با هری ظاهر ساخته بود از وسط آتش زد.

آگوامنتی:طلسمی برای فراخوانی آب.

سکتوم سمپرا:طلسم معروف پروفسور اسنیپ که بعد از اجرای ان ظربات نامرئی شمشیر با بدن قربانی نقش می‌بندد و در صورت معالجه نشدن سریع، فرد سریعا تمام خون خود را از دست می‌دهد این طلسم در کتاب هری پاتر و شاهزادهٔ نیمه اصیل معرفی شد. در بدن شخص طلسم شده شکاف‌هایی مثل شکاف شمشیر ایجاد شده و تمامی خون فرد خارج می‌شود.

والمیرا سلنترو:ورد معالجهٔ زخم‌هایی که بر اثر ورد سکتوم سمپرا بوجود آمده‌اند.


شناسه جدید : کینگزلی شکلبوت


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۱

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

تقریبا نیمه شب بود. باران تندی می بارید. از وقتی که هری پاتر کشته شده بود ، این باران قطع نشده بود. هر لحظه که می گذشت بر ناامیدی مردم افزوده می شد. گویی این بار ولدمورت برنده بود.

در پس کوچه های هاگزمید چند مرگ خوار در حال غارت کلبه پیرمردی بودند. صدای فریاد پر از درد پیر مرد را هر رهگذری می شنید. چند دقیقه ای می شد که آن سه مرگخوار در حال بهم زدن خانه ی او بودند تا چیزی پیدا کنند و نزد اربابشان ببرند.

در سوی دیگر ، کافه سه دسته جارو پر از مرگخوار بود. البته بعد از مرگ هری پاتر ، ولدمورت بر دست تمام مردم نشان مرگخوار ها را زده بود و دیگر همه مرگخوار بودند و در خدمت ولدمورت.

جهان جادوگران در دست ولدمورت یا به قول مردم ، اسمشو نبر بود و هیچ کس جرئت نداشت اعتراضی بکند یا حرکتی در خلاف دیدگاه ولدموت انجام دهد. آخرین نفری که خواست جلوی ولدموت بایستد ، معلم درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود که فقط با یک طلسم ولدمورت جان باخت.

اما اسمان همیشه طوفانی باقی نمی ماند. یک مرد سیاه پوش که همانند مرگ خواران لباس پوشیده بود ، وارد همان کلبه ای شد که سه مرگخوار در حال غارت آنجا بودند. آنها با دیدن او مکثی کردند و یکی از آنها لب به سخن گشود و گفت: « این کلبه رو ما گرفتیم. بهتره دنبال جای دیگه بگردی! »

مرد سیاه پوش با صدایی گرم و صمیمی که هر شنونده ای را به خود جذب می کرد ، گفت: « ولی من دوست ندارم بگردم » و در یک آن چوب دستیش را بیرون آورد و هر سه مرگخوار را بیهوش کرد.

صاحب کلبه با دیدن این صحنه بر ترسش افزوده شد اما بعد از اینکه مرد سیاه پوش کلاهش را برداشت ، ترسش فرو ریخت. او قیافه ای عجیب داشت. همانند یک روبات اما چهره ای مهربان داشت. او به پیر مرد گفت: « خیلی دوست داشتم در مرتب کردن خانه ات کمکت می کردم ، اما مجبورم بروم. » این را گفت و ناپدید شد.


مقر اصلی مرگخواران



- « قربان ما نتونستیم کاری بکنیم. همی..ن که چوبش رو در آورد ، ما بیهو....ش شدیم. »

مرگخوار من من کنان حرفش را به پایان رساند. ولدمورت درنگی کرد و بعد با یک طلسم هر سه مرگخوار مغلوب شده را کشت. از پنجره به دیوار اصلی هاگوارتز نگاه کرد که جسد هری پاتر را از آنجا آویزان کرده بود. جسد بعد از گذشت چند ماه هنوز هیچ تغییری نکرده بود و هیچ اثری از پوسیدگی نبود. حتی هیچ لاشخوری به جسد نزدیک نمی شد.

ولدمورت بسیار عصبانی شده بود. با خود گفت: « می دونم که هنوز نمردی پاتر کثیف اما لحظه شماری می کنم تا باهات رو به رو بشم. »

در همین هنگام مرگخواری هرسان و با عجله وارد شد و گفت: « قربان در هاگزمید ، جسد سه مرگخوار پیدا شده! »

صورت ولدمورت قرمز و قرمز تر می شد. رو به مرگخوار خبررسان کرد و گفت: « تا فردا صبح وقت داری قاتل اوناو برام پیدا کنی وگرنه می میری! »

مرگخوار خواست مخالفتش را نشان دهد اما کمی به عاقبت مخالفتش اندیشید و از این کار منصرف شد و بدون هیچ حرفی از آنجا خارج شد.

ولدمورت باری دیگر از پنجره به دیوار اصلی هاگوارتز نگاه کرد اما اینبار اثری از جسد هری پاتر نبود!


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۰

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
پیرمرد قدم زنان از درخت کهنسال دور شد و با خشم هر دو دستش را به سمت چونه اش برد و سعی کرد به زور توده انبوه و سفیدی که آنجا روییده بودو از جا بکند .

شاخه ها درخت مانند شلاق در هوا میچرخیدند و مانع نزدیک شدن پیرمرد به در کوچکی که در تنه درخت مخفی بود میشدند .

صدای جیغ مانند و قهرآلود پیرزنی از درون درخت می اومد :

" این شرط ماست آلبوس . تا وقتی اون ریشو نزنی باهات ازدواج نمیکنم . کافیه بخوای به درخت با جادو یا حتی با دست آسیب بزنی ! یا بخوای ریشتو با جادو واسه مدت کوتاهی غیب کنی و سر منو کلاه بذاری . به مرلین قسم که درجا به گربه تغییرشکل میدم و میرم و دیگه هرگز منو نمیبینی . "


پیرمرد که عشق به شکل تهوع آوری از صدایش آویزان بود بار دیگر سعی کرد با پیچ و تاب دادن بدنش و حرکات دور از شان مارپیچ و رقص واری از بین شاخه ها عبور کند . ولی شاخه ها هر بار با قدرت بیشتری ضربه میزدند .

پیرمرد تسلیم شد . هیچوقت از تیغ زدن ریشش خوشش نمیومد . قیافه چروکیده مک گونگال را در خاطرش مرور کرد . عشق در قلبش فوران کرد . ظرف کوچکی کف ظاهر کرد و تمام ریشش را یکجا زد .


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۱۳ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

ماری مک دونالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
از اینجا تا آسمون... کرایه ش چقدره؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 180
آفلاین
فقط میدوید و به راهی‌ که پیش میرفت توجه نداشت ، شاید می‌خواست از حقیقت فرار کند حقیقتی که دیر یا زود باید میپذیرفت ، خیانتی که عزیزترین عضو خانواده‌اش به او کرده بود ، برادرش ...

چطور از اول نفهمیده بود که او ، پاره تنش که پس از ۱۰ سال هم برایش مادر بود ، هم پدر و هم خواهر ، به آنها پیوسته است ؟ به مرگخوران ! با یاد آوری این فکر گریه ش شدید تر شد و فریادی از ته دلش کشید ، دیگر مشکلات و ناراحتی‌هایش امانش نداد و درد و ناراحتی‌ این چند روز بر روی دوشش سنگینی‌ کرد و همانجا ، در آن جنگل تاریک بی‌هوش شد و بر زمین افتاد...



۱۰ سال پیش به محفل پیوست ، همان سالی‌ که مادرش به دست مرگخواران کشته شد و مسئولیت برادر ۳ ساله ش به عهده او افتاد ، آن موقع فقط ۱۶ سال داشت . تصمیم گرفت به محفل برود تا روزی بتواند انتقام مادرش را از مرگخواران بگیرد. دامبلدور در اول قبول نمیکرد دختری ۱۶ ساله وارد محفل بشود ولی‌ با اصرار او پذیرفت که در محفل آموزش ببیند تا زمانی‌ که آمادگی پیدا کند . ۲ سال بعد یک محفلی تمام عیار شده بود . تمامی تلاش را برای نابودی سیاهی میکرد . و از خواهر تبدیل به مادر برای برادر عزیزش شده بود . تمام تلاشش را برای او میکرد تا او هم روزی به محفل بپیوندد و سیاهی را برای همیشه ریشه کن کند . همان قدرت سیاه که زندگی‌ ، خانواده و همه آرزوهایش را تباه کرده بود...ت

اکنون ، ۱۰ سال بعد ، باورش نمی‌شد که برادرش به همان ارتشی پیوسته که خانواده ش را پیش نابود کرده بود. آخر چطور امکان داشت, گویی تمام زندگیش تباه شده بود, هنگامی که او را هنگام شکنجه آن ماگل‌های بی‌چاره دید ، و همه چیز دستگیرش شده بود، پس او بود محفلی‌ها را لو داده بود و باعث کشته شدن یکی‌ از آن‌ها شده بود. گویی همه آن مبارزه‌ها و تلاش‌ها با فهمیدن این حقیقت به پایان رسیده بود.

... کم کم چشمهایش را باز کرد ، کجا بود ؟! یکی‌ از محفلی‌ها را دید که بالای سرش ایستاده بود :

- خدای من! بالاخره بیدار شدی ! حالت خوبه ؟ همه خیلی‌ نگرانت بودیم ، خیلی‌ دنبالت گشتیم تا توی جنگل پیدات کردیم. چی‌ شد تونستی جای اون ماگل‌های بی‌چاره رو پیدا کنی‌؟

ماگل‌ها ، شکنجه ، همه چی‌ را دوباره به یاد آورد. با یادآوری آن حقیقت تلخ نتوانست آن بغض لعنتی را نگاه دارد و در آغوش دوست عزیزش به گریه افتاد .

مک که فهمید دوستش حال خوبی‌ ندارد سکوت کرد و اجازه داد او عقده‌های دلش را خالی‌ کند .

بعد از چند دقیقه پرسید: می‌خوای بگی‌ چی‌ شده؟

دخترک به او چشم دوخت ، خیلی‌ دلش می‌خواست همه چی‌ را تعریف کند و خودش را خالی‌ کند .

مک تمام مدت به حرف او گوش کرد ، و هنگامی که او تمام حرف‌هایش را زد گفت :

- تو نمی‌دونی لرد سیاه چطور عمل میکنه ، ما واقعا نمی‌دونیم اون رو توی چه موقعیتی قرار داده اما باید قوی باشی‌ ، اول باید برادرت رو پیدا کنی‌ ممکن الان توی خطر باشه شاید به میل خودش اون کار رو نکرده ...

حرفاش تمام نشده بود که نور یک سپر مدافع توجه هردو را جلب کرد. یک قوچ بود .

- هی‌ مک ، اون سپر مدافع برادرمه . این را گفت و به بیرون دوید.

سپر مدافع رو به دخترک کرد و شروع به صحبت کرد :

-سارا ، نمیدونم الان که سپر مدافع مو میگیری زنده‌ام یا نه . اما اون منو مجبور کرد تا همه اون کار هارو بکنم . منو ببخش . من دیگه به دستوراتش عمل نمیکنم . هی‌ سارا الان مرگ خواران دارن نزدیک میشن فکر نکنم زنده بمونم . فقط مواظب خودت باش . و اینکه دوستت دارم ...

سپر مدافع محو شد . سارا مانند دیوانه‌ها شده بود نمی‌توانست همه این اتفاق‌ها افتاده باشد . برادرش ... نمی‌توانست بمیرد . چگونه این همه مشکل را به دوش بکشد ؟ این انصاف نبود ، مگر او چند سال داشت !

باید آخرین شانسش را امتحان میکرد . شاید هنوز امیدی بود ، شاید...

..........

نمیدونم ربطی‌ داشت به این تاپیک ولی‌ بهترین جایی‌ بود که پیدا کردم واسه زدن این پستو اینکه ببخشید با اینکه محفلی نیستم پست زدم اینجا


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
درون تالار افکار خودم قدم میزنم

تابلوهای چسبیده به دیوارهایش گه گاه خاطرم را مشوش میکند ،گاهی هم مرا به وجد می آورد.

اندکی سریعتر میروم....میخواهم به جایی برسم

جایی در انتهای تالار با خط درشتی نوشته:

پایان دنیا

و آن وقت است که خاطر من جولانگاه اسب آرزوهایم می شود.
آیا به آخر راه رسیدم؟

به یاد می آورم کودکیم را.....

دوران خوشی و سرخوشی بی پایان....

بودن در کنار والفریک بزرگ,در کنار مادرم، النور پاورل شهیر....و گرمای دستان پرمهرشان

به خاطر می آورم هاگوارتز را
تربیت و تعلم زیر دست یکی از بزرگترین جادوگران دنیا، فدریکو اورارد

پرسه های شبانه

شیطنت های درون تالار گریفندور

آشنایی با کندرا پاتر

روزهای آشنایی مرا به شدت به یاد کندرا می اندازد....همسری مهربان ، شجاع و صبور که در تمام مشکلات یار و غمخوار من بود.
تصور مهربانی های او از توانایی ذهن خارج است.

هربار که به دیدارم در زندان می آمدند ،دست من بود که قطرات اشک گرمش را از گونه هایش پاک می کرد .

روزهای خوش هاگوارتز به دستان تاریخ سپرده شد تا تبدیل به تابلویی شود در تالار تفکرات من.

حال جامعه ی مدنی و مخاطراتش در پیش چشمانم نمود کرد.

ازدواج رسمی با کندرا از معدود یادهای شیرینم بود که تابلوی آن ،هم اکنون در مقابل چشمانم جلوه می کند.

باز به سمت جلو قدم بر میدارم.

تابلوی سمت های من

دبیر کل
مبارزات سازمان یافته
مبارزه با اختلاس
کاغذ بازی
و استعفا

ویزنگاموت
دعوا های بزرگ و کوچک....بی مهری ها....بی عاطفگی ها.....نزاع ها

وزارت
سفارشات متعدد
آزمون ها و تقلب ها
اشک ها و لبخند های شاگردانم

این ها همه و همه سوهان روح من شدند و هنوز هم مانند یک عقرب وجود مرا نیش می زنند

و درد من همه حال این بود که نتوانستم اندکی از رنج مردم جامعه بکاهم.....هر کجا در هر مسئولیتی خواستم گامی مثبت برای رفع مشکلات بردارم مسیر حرکتم به باتلاق منتهی شد.
باتلاقی که برای نجات از آن مجبور به استعفا می شدم.

زمان به سان برق آسمان گذشت.

گرد سپیدی بروی موهایم پاشیده شده بود

آلبوس.....پسر بزرگم خانه ی کوچک مرا روشن و شاد کرده بود.
صدای جیغ ها و گریه های شبانه اش،روح خسته ی مرا شادمان میکرد.

اما....
کمی پس از به دنیا آمدن آلبوس

پدر تابلوی افتخارات بی شمارش را برداشت و از میان ما رفت
در آخرین لحظات بر گونه اش بوسه ای زدم تا عطر نفسهایش همیشه در مشامم باقی بماند.
اندکی بعد مادر هم از پی او روان شد....همانطور که من این دو یار قدیمی را هیچ گاه جدا از هم ندیدم....دل من در این میان بازیچه ی گردباد غصه ها شده بود.

مراسم یادمان سومین سال درگذشت پدر بود که صدای گریه ی دیگری در خانه ی محقر من شنیده شد.

آبرفورث به زندگی غمبار من جانی دوباره بخشیده بود.

با قوت و انرژی تعلیم پسرانم را تا حدودی در دست گرفتم.

هر دو پسر به طور شگفت انگیزی استعداد سرشار خانواده ی ما را به ارث برده بودند گرچه بعد ها آبرفورث تغییر رویه داد و....

در تالار خاطرات رو به جلو می روم
رو به همان جایی که نوشته بود:

پایان دنیا

رو به جانب چب می گردانم

تابلویی بزرگ بود با تصویر آریانا...

غمی وجودم را فرا گرفت

تولدش در یک روز غم انگیز پاییزی بود ولی در وجود پدرش شادی بهاری برانگیخته شده بود.

دختری زیبا و سفید ،هدیه ی بزرگ کندرا به من خسته و افگار بود.

سن دخترم به عدد شش رسید

و من روزهای شیرین بچگیش را از یاد نمی بردم

آلبوس با کوله بار جوایز و افتخارات از هاگوارتز فارغ التحصیل شد،این پسر براستی مایه ی تفاخر و غرور من شده بود.

آبرفورث ،پسر با محبت من در همه حال عصایی بود در دستان من و مادرش

اما....

تند بادی وزید و باغ زندگی مرا نابود کرد....

آن سه پسر مشنگ دخترم را در دخمه ای در جنگل زندانی کردند
تا به قول خودشان دیگر از این کارها نکند.

آتش خشم من شعله بر افروخت

نفرینی باستانی بر روی آن سه پسر اجرا کردم و آن نفرین اینگونه بود که چشمها در 15ساعت تحلیل میرفت و کم کم آب میشد و سپس فقط حدقه ی استخوانی دیده میشد و آنها در این مدت درد بی پایانی را احساس می کردند ...

و به آزکابان تبعید شدم

فقط بخاطر دفاع از حریم خانواده ام....

آریانا سلامتیش را باز نیافت

و من به لحظات آخر زندگیم به سرعت نزدیک می شدم

برای آخرین بار گل های باغ زندگیم به دیدار من زار آمدند.

کندرا می گریست
سر پسرانم از فرط حزن و اندوه در گریبان بود. از شدت ناراحتی کلامی به زبان نیاوردند
دخترم باور نمیکرد پدرش در شرف مرگ است.

و از نزد من رفتند

به پایان تالار رسیدم
همانجا که نوشته بود:

پایان دنیا

باد سردی بر پشتم وزید

کف دو دستم را بر روی زمین قرار دادم
از اعماق جان فریاد زدم:
- خدای آسمان ها....من آمدم
بادی وزید
ایستادم
دنباله ی ردایم به اهتزاز در آمد
و....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و پرسیوال دامبلدور اعظم پس از سالهای افتخار آمیزعمر پر برکتش این گونه رخ در نقاب خاک کشید


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۲:۳۰:۴۵

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!

سالهاست ندیده بودمش!
اما خاطرم هست دیدار آخرمان را وقت جدایی! ... لبخندش مسری بود ... و منی که غرق آن شده بودم، صدایم زد:
- جسیکای من ؟!

هیچکس مثل او نامم را زیبا بیان نمیکرد! ... موج آرام صدایش ساحل چشمان تبدارم را مرطوب کرده بود، اما من بی وقفه به او خیره شده بودم! میخواستم نگاه هایش فقط برای من باشد! فقط برای من!

جنگی در راه بود! مرگخوارها وی را به مبارزه طلبیده بودند و من به وضوح صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم!

اکنون او بود که میرفت! دستانش بدن یخ زده ام را گرم کرد، پس هنوز زنده بودم! حالا بیشتر از قبل دوستش داشتم! روزی که اولین بار دستم را گرفته بود آنقدر قلبم تند میزد که فکر میکردم او میشنودو سکوت میکند. بعدها این کارش آرامم میکرد ، و حالا بیشتر ...

- منو از شنیدن صدات محروم نکن عزیزم!!

پس هنوز هم منتظرم بود و من بی پروا در دنیای خیالم سیر میکردم! پلک که زدم قطره ی اشک به پهنای دلتنگی ام بر روی گونه ام غلطید!
با صدایی که از خودم هم به شنیدنش شک دارم ؛ گفتم:
- نمیتونم تحمل کنم !!
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- خدا بگم چیکارت کنه دختر! حسابی منو ترسوندی! فکر کردم باهام قهر کردی !
کمی به من نزدیکتر شد، صدای هرم گرم نفس هایش صورتم را نوازش میکرد، آرام گفت:
- عزیزم، دوری از تو من خیلی سخت تره ! اما به قدرت و صبرت ایمان دارم! تو نباید احساس ضعف کنی ! برای پیروزی دعا کن ، اونوقته که تا همیشه باهم باشیم!
به چشمانم خیره شد و گفت:
- بهم قول بده که مواظب خودت باشی! باشه ؟

دوست نداشتم ناراحت ترکم کند، پلک هایم را روی هم گذاشتم و او دوباره آن لبخند زیبایش را نثارم کرد، موهایم را کنار زد و پیشانی ام را بوسید ... و من نرفته برای او بی تاب بودم!!


او رفت، همچون باد و من هر روز برای دلتنگی ام دل به نسیم میدادم!
وقتی بعد از جنگ نیامد ، وجودم از هم گسسته شد. هیچ کس جنازه اش را ندیده بود ، صدای گودریک هنوز در گوشم زنگ میزند که سعی داشت خیلی آرام آن حادثه را شرح دهد:
- واقعا متاسفم جسی! نمیدونم چطور بگم! اون واقعا شجاعانه جنگید، تونست دوتا از اون عوضی ها رو به هلاکت برسونه! وقتی داشتیم از مخروبه ها رد میشدیم یکی از مرگخوارا تونست اونو به سمت خودش بکشه و بعدش وارد یه گودال عمیق شدند و بعدش انوار رنگارنگ طلسم ها بود که دیده میشد و در آخر هم سکوت!
گودریک نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام کرد و با احتیاط ادامه داد:
- ما هرچه صداش کردیم هیچ صدایی نشنیدیم! ... وقت زیادی نداشتیم چون ممکن بود غافلگیر بشیم!! ... امیدوارم بتونه خودش رو نجات بده! ... ما چاره ای نداشتیم!

سکوت کردم! آنها خائن بودند که دوستشان را تنها رها کرده بودند، با خشم و نفرت به گودریک نگاه کردم! پیشانی اش از شرم سرخ شده بود و دستانش میلرزید!
همه به من نگاه میکردند اما من فقط نگاه دریایی او را میخواستم! احساس درد میکردم! نجواهای دیگران همچون پتکی بر سرم فرود می آمد! چند قدمی راه رفتم و آنگاه حس کردم روی ابرها راه میروم . . . من بیهوش شده بودم! اما کاش ...


سالهاست ندیده بودمش!
دیگر امیدی به آمدنش نبود ... گاهی نام او را از لابه لای حرفهای دیگران میشنیدم! اما کسی جرات نداشت که مستقیم بامن از او بگوید، هیچکس...

صبحی دیگر در سال جدید آغاز شد!
پرندگان همچون گذشته نغمه های عشق سرمیدادند! حتی آسمان رنگ دیگر داشت. مدتهای مدیدی بود که حتی بهار و زمستان برایم رنگی نداشت ، اما آن روز ...

کنار شومینه نشسته بودم و به خاکسترهای برجای مانده از آتش خیره شده بودم! در خانه گریمولد تنها بودم! نمیدانم چه شوری در میان بود که همگی از خانه رفته بودند! دلم برای تنهایی ام گرفت! صدای باز شدن درب خانه آمد و من هنوز در افکارم غرق بودم! زیر لب گفتم:

- آه ... خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم!

- نه به اندازه من !!!

انگار جریان برق قوی ای به من وصل کرده بودند، آنقدر صدایش رسا و شفاف بود که به رویا بودن آن شک کردم، نفس عمیقی کشیدم، بوی خودش بود! امکان نداشت هرگز عطر دلپذیر وجودش را فراموش کنم!
از ترس آنکه از رویا بیدار شوم تکان نخوردم!

صدای گامهای کسی را شنیدم، و سپس دستانی که شانه های کم جانم را فشرد ! چشمانم را از شدت هیجان بستم، آنقدر لبهایم را جویده بودم که طعم خون را در دهانم حس کردم!

- مگه دلت برام تنگ نشده بود؟ پس چرا نگام نمیکنی عزیزم؟

برگشتم !
رویا نبود ! جسم زیبای خودش بود که آمده بود تا برای همیشه باهم باشیم! ... چقدر چهره اش مردانه و زیباتر شده بود ! دلم برای در آغوش کشیدنش ضعف میرفت ! آنقدر سریع از جایم برخاستم و به سمتش رفتم کئ صندلی قدیمی به زمین پرت شد!

کابوس شبهایم تمام شده بود! قهرمان رویاهایم برگشته بود و من در آغوش امنش اشک شوق میریختم!

صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۳۱ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
فقط گاهی وقتها..

گاهی اوقات.. فقط گاهی ممکنه دلت نیاد از چیزی دل بکنی. این رو بخوای ولی نتونی. می خوای که فراموشش کنی، ازش دست بکشی، می خوای که برای همیشه بفرستیش پس و پشت ذهنت تا دم دست نباشه و بهش فکر نکنی!

یه جورایی گاهی.. فقط گاهی بخوای چیزی رو اصطلاحا بفرستی تو قدح اندیشه تا تا ابد همونجا خاک بخوره! شاید بخوای یه تاپیک رو منتقل کنی اونجا یا شایدم بخوای کل انجمنو! ولی بعضی چیزها .. فقط بعضی چیزها.. اونقدرها بزرگن که نمی تونی انتقالشون بدی، لااقل به این سادگیها نمی تونی!

گاهی وقتا حس می کنی برای دلت بهاری در راهه.. حسابی می خوای بتکونیش! آب و جاروش کنی و اضافاتش رو بریزی بیرون! جادوگرها که راحت چوبشونو در میارن و می چرخوننش و می گن بی بیدی بابیدی بو! اونا همه چیزو تغییر می دن.. از کدو می تونن برای سیندرلا کالسکه ی شاهانه درست کنن! اونا که خیالشون راحته با یک حرکت خونه تکونی می کنن.

اما گاهی وقتا.. فقط گاهی وقتها! بزرگترین جادوگر قرنها! اون "ریش سفید ترینشون".. می خواد یک چیزی رو محو کنه اما نمی تونه.. اون کسی که بزرگترین و قدرتمندترین جادوگر قرون و اعصاره.. اون که بدون شنل خودش رو نامرئی می کنه نمی تونه مانع سر راهشو برداره.

چطور امکان داره بتونه به اون نیرویی که همیشه گفته بزرگترین نیروی موجوده، غلبه کنه؟ این چیزیه که خودش می دونسته. همیشه ازش صحبت می کرده. اون کسی که عشق رو درک کرده با تمام وجودش، هیچ وقت نتونسته اون عشق رو فراموش کنه.. از روز اولی که به هم برخوردند دیگه نتونسته رهاش کنه.

اون عشق حتی بعد از سالها هم باقی می مونه. هرگز به قدح اندیشه ی کوئیرل انتقال نمی تونه پیدا کنه و حتی بعد از صد بهار هرگز با خونه تکونی خارج نمیشه!

این موارد فقط گاهی پیش میان..فقط گاهی! در این مواقع وقتی داری ازش دور میشی دوباره برمیگردی حتی برای چند ثانیه.. برای یه زمان کوتاه!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
چشمان نافذ آبی رنگ آلبوس دامبلدور، متقاضيان ورود به محفل ققنوس را از نظر می گذراند. جيمز سيريوس پاتر، كنارش ايستاده بود و يويوی كوچك صورتی رنگش را تكان می داد، پس از مدتی سكوت، صدای كش دار دامبلدور شنيده شد:
- نفر بعدی!

كينگزلی با گام هايی محكم پيش آمد، ردای بلند توسی رنگی پوشيده بود كه نسيم ملايمی كه می وزيد، آن را پيچ و تاب مختصری می داد. دامبلدور لبخند محبت آميزی را به كينگزلی زد و در حالی كه انگشت های بلندش را بر ريش سفيد و تميزش می كشيد، گفت:
- اسمت چيه؟

كينگزلی جوابِ لبخند دامبلدور را با صدايی محبت آميز و آرام داد:
- كينگزلی شكلبوت.

نگاه دو نفر روی هم متمركز شده بود، جيمز در حالی كه كلاه نوك تيز و تيره رنگِ دامبلدور را نگاه می كرد، به تكان دادن يويو اش ادامه می داد...

- قوانين محفل رو می پذيری، بهشون پايبند می مونی؟ تا حالا فعاليت سفيدی كردی؟ آيا قول می دی كه با مرگخوارا مبارزه كنی؟

- بله!

دامبلدور لبخندِ شيرينی به كينگزلی زد و با صدای آرام و دلنشين هميشگی اش، گفت:
- موفق باشی، به محفل خوش اومدی!...

و در حالی كه نگاهش را از كينگزلی، به پسر جوان درشت اندامی معطوف كرده بود، گفت:
- نفر بعدی!

***
و اين داستان محفلی شدن منه! با وجود پوست سياهم، به سفيد بودنم افتخار می كنم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.