هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

بهترین‌ها را انتخاب کنید!

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۱

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
مـاگـل
پیام: 976
آفلاین

تقریبا نیمه شب بود. باران تندی می بارید. از وقتی که هری پاتر کشته شده بود ، این باران قطع نشده بود. هر لحظه که می گذشت بر ناامیدی مردم افزوده می شد. گویی این بار ولدمورت برنده بود.

در پس کوچه های هاگزمید چند مرگ خوار در حال غارت کلبه پیرمردی بودند. صدای فریاد پر از درد پیر مرد را هر رهگذری می شنید. چند دقیقه ای می شد که آن سه مرگخوار در حال بهم زدن خانه ی او بودند تا چیزی پیدا کنند و نزد اربابشان ببرند.

در سوی دیگر ، کافه سه دسته جارو پر از مرگخوار بود. البته بعد از مرگ هری پاتر ، ولدمورت بر دست تمام مردم نشان مرگخوار ها را زده بود و دیگر همه مرگخوار بودند و در خدمت ولدمورت.

جهان جادوگران در دست ولدمورت یا به قول مردم ، اسمشو نبر بود و هیچ کس جرئت نداشت اعتراضی بکند یا حرکتی در خلاف دیدگاه ولدموت انجام دهد. آخرین نفری که خواست جلوی ولدموت بایستد ، معلم درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود که فقط با یک طلسم ولدمورت جان باخت.

اما اسمان همیشه طوفانی باقی نمی ماند. یک مرد سیاه پوش که همانند مرگ خواران لباس پوشیده بود ، وارد همان کلبه ای شد که سه مرگخوار در حال غارت آنجا بودند. آنها با دیدن او مکثی کردند و یکی از آنها لب به سخن گشود و گفت: « این کلبه رو ما گرفتیم. بهتره دنبال جای دیگه بگردی! »

مرد سیاه پوش با صدایی گرم و صمیمی که هر شنونده ای را به خود جذب می کرد ، گفت: « ولی من دوست ندارم بگردم » و در یک آن چوب دستیش را بیرون آورد و هر سه مرگخوار را بیهوش کرد.

صاحب کلبه با دیدن این صحنه بر ترسش افزوده شد اما بعد از اینکه مرد سیاه پوش کلاهش را برداشت ، ترسش فرو ریخت. او قیافه ای عجیب داشت. همانند یک روبات اما چهره ای مهربان داشت. او به پیر مرد گفت: « خیلی دوست داشتم در مرتب کردن خانه ات کمکت می کردم ، اما مجبورم بروم. » این را گفت و ناپدید شد.


مقر اصلی مرگخواران



- « قربان ما نتونستیم کاری بکنیم. همی..ن که چوبش رو در آورد ، ما بیهو....ش شدیم. »

مرگخوار من من کنان حرفش را به پایان رساند. ولدمورت درنگی کرد و بعد با یک طلسم هر سه مرگخوار مغلوب شده را کشت. از پنجره به دیوار اصلی هاگوارتز نگاه کرد که جسد هری پاتر را از آنجا آویزان کرده بود. جسد بعد از گذشت چند ماه هنوز هیچ تغییری نکرده بود و هیچ اثری از پوسیدگی نبود. حتی هیچ لاشخوری به جسد نزدیک نمی شد.

ولدمورت بسیار عصبانی شده بود. با خود گفت: « می دونم که هنوز نمردی پاتر کثیف اما لحظه شماری می کنم تا باهات رو به رو بشم. »

در همین هنگام مرگخواری هرسان و با عجله وارد شد و گفت: « قربان در هاگزمید ، جسد سه مرگخوار پیدا شده! »

صورت ولدمورت قرمز و قرمز تر می شد. رو به مرگخوار خبررسان کرد و گفت: « تا فردا صبح وقت داری قاتل اوناو برام پیدا کنی وگرنه می میری! »

مرگخوار خواست مخالفتش را نشان دهد اما کمی به عاقبت مخالفتش اندیشید و از این کار منصرف شد و بدون هیچ حرفی از آنجا خارج شد.

ولدمورت باری دیگر از پنجره به دیوار اصلی هاگوارتز نگاه کرد اما اینبار اثری از جسد هری پاتر نبود!


تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۰

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 188
آفلاین
پیرمرد قدم زنان از درخت کهنسال دور شد و با خشم هر دو دستش را به سمت چونه اش برد و سعی کرد به زور توده انبوه و سفیدی که آنجا روییده بودو از جا بکند .

شاخه ها درخت مانند شلاق در هوا میچرخیدند و مانع نزدیک شدن پیرمرد به در کوچکی که در تنه درخت مخفی بود میشدند .

صدای جیغ مانند و قهرآلود پیرزنی از درون درخت می اومد :

" این شرط ماست آلبوس . تا وقتی اون ریشو نزنی باهات ازدواج نمیکنم . کافیه بخوای به درخت با جادو یا حتی با دست آسیب بزنی ! یا بخوای ریشتو با جادو واسه مدت کوتاهی غیب کنی و سر منو کلاه بذاری . به مرلین قسم که درجا به گربه تغییرشکل میدم و میرم و دیگه هرگز منو نمیبینی . "


پیرمرد که عشق به شکل تهوع آوری از صدایش آویزان بود بار دیگر سعی کرد با پیچ و تاب دادن بدنش و حرکات دور از شان مارپیچ و رقص واری از بین شاخه ها عبور کند . ولی شاخه ها هر بار با قدرت بیشتری ضربه میزدند .

پیرمرد تسلیم شد . هیچوقت از تیغ زدن ریشش خوشش نمیومد . قیافه چروکیده مک گونگال را در خاطرش مرور کرد . عشق در قلبش فوران کرد . ظرف کوچکی کف ظاهر کرد و تمام ریشش را یکجا زد .


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۱۳ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰

ماری مک دونالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
از اینجا تا آسمون... کرایه ش چقدره؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 180
آفلاین
فقط میدوید و به راهی‌ که پیش میرفت توجه نداشت ، شاید می‌خواست از حقیقت فرار کند حقیقتی که دیر یا زود باید میپذیرفت ، خیانتی که عزیزترین عضو خانواده‌اش به او کرده بود ، برادرش ...

چطور از اول نفهمیده بود که او ، پاره تنش که پس از ۱۰ سال هم برایش مادر بود ، هم پدر و هم خواهر ، به آنها پیوسته است ؟ به مرگخوران ! با یاد آوری این فکر گریه ش شدید تر شد و فریادی از ته دلش کشید ، دیگر مشکلات و ناراحتی‌هایش امانش نداد و درد و ناراحتی‌ این چند روز بر روی دوشش سنگینی‌ کرد و همانجا ، در آن جنگل تاریک بی‌هوش شد و بر زمین افتاد...



۱۰ سال پیش به محفل پیوست ، همان سالی‌ که مادرش به دست مرگخواران کشته شد و مسئولیت برادر ۳ ساله ش به عهده او افتاد ، آن موقع فقط ۱۶ سال داشت . تصمیم گرفت به محفل برود تا روزی بتواند انتقام مادرش را از مرگخواران بگیرد. دامبلدور در اول قبول نمیکرد دختری ۱۶ ساله وارد محفل بشود ولی‌ با اصرار او پذیرفت که در محفل آموزش ببیند تا زمانی‌ که آمادگی پیدا کند . ۲ سال بعد یک محفلی تمام عیار شده بود . تمامی تلاش را برای نابودی سیاهی میکرد . و از خواهر تبدیل به مادر برای برادر عزیزش شده بود . تمام تلاشش را برای او میکرد تا او هم روزی به محفل بپیوندد و سیاهی را برای همیشه ریشه کن کند . همان قدرت سیاه که زندگی‌ ، خانواده و همه آرزوهایش را تباه کرده بود...ت

اکنون ، ۱۰ سال بعد ، باورش نمی‌شد که برادرش به همان ارتشی پیوسته که خانواده ش را پیش نابود کرده بود. آخر چطور امکان داشت, گویی تمام زندگیش تباه شده بود, هنگامی که او را هنگام شکنجه آن ماگل‌های بی‌چاره دید ، و همه چیز دستگیرش شده بود، پس او بود محفلی‌ها را لو داده بود و باعث کشته شدن یکی‌ از آن‌ها شده بود. گویی همه آن مبارزه‌ها و تلاش‌ها با فهمیدن این حقیقت به پایان رسیده بود.

... کم کم چشمهایش را باز کرد ، کجا بود ؟! یکی‌ از محفلی‌ها را دید که بالای سرش ایستاده بود :

- خدای من! بالاخره بیدار شدی ! حالت خوبه ؟ همه خیلی‌ نگرانت بودیم ، خیلی‌ دنبالت گشتیم تا توی جنگل پیدات کردیم. چی‌ شد تونستی جای اون ماگل‌های بی‌چاره رو پیدا کنی‌؟

ماگل‌ها ، شکنجه ، همه چی‌ را دوباره به یاد آورد. با یادآوری آن حقیقت تلخ نتوانست آن بغض لعنتی را نگاه دارد و در آغوش دوست عزیزش به گریه افتاد .

مک که فهمید دوستش حال خوبی‌ ندارد سکوت کرد و اجازه داد او عقده‌های دلش را خالی‌ کند .

بعد از چند دقیقه پرسید: می‌خوای بگی‌ چی‌ شده؟

دخترک به او چشم دوخت ، خیلی‌ دلش می‌خواست همه چی‌ را تعریف کند و خودش را خالی‌ کند .

مک تمام مدت به حرف او گوش کرد ، و هنگامی که او تمام حرف‌هایش را زد گفت :

- تو نمی‌دونی لرد سیاه چطور عمل میکنه ، ما واقعا نمی‌دونیم اون رو توی چه موقعیتی قرار داده اما باید قوی باشی‌ ، اول باید برادرت رو پیدا کنی‌ ممکن الان توی خطر باشه شاید به میل خودش اون کار رو نکرده ...

حرفاش تمام نشده بود که نور یک سپر مدافع توجه هردو را جلب کرد. یک قوچ بود .

- هی‌ مک ، اون سپر مدافع برادرمه . این را گفت و به بیرون دوید.

سپر مدافع رو به دخترک کرد و شروع به صحبت کرد :

-سارا ، نمیدونم الان که سپر مدافع مو میگیری زنده‌ام یا نه . اما اون منو مجبور کرد تا همه اون کار هارو بکنم . منو ببخش . من دیگه به دستوراتش عمل نمیکنم . هی‌ سارا الان مرگ خواران دارن نزدیک میشن فکر نکنم زنده بمونم . فقط مواظب خودت باش . و اینکه دوستت دارم ...

سپر مدافع محو شد . سارا مانند دیوانه‌ها شده بود نمی‌توانست همه این اتفاق‌ها افتاده باشد . برادرش ... نمی‌توانست بمیرد . چگونه این همه مشکل را به دوش بکشد ؟ این انصاف نبود ، مگر او چند سال داشت !

باید آخرین شانسش را امتحان میکرد . شاید هنوز امیدی بود ، شاید...

..........

نمیدونم ربطی‌ داشت به این تاپیک ولی‌ بهترین جایی‌ بود که پیدا کردم واسه زدن این پستو اینکه ببخشید با اینکه محفلی نیستم پست زدم اینجا


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 317
آفلاین
درون تالار افکار خودم قدم میزنم

تابلوهای چسبیده به دیوارهایش گه گاه خاطرم را مشوش میکند ،گاهی هم مرا به وجد می آورد.

اندکی سریعتر میروم....میخواهم به جایی برسم

جایی در انتهای تالار با خط درشتی نوشته:

پایان دنیا

و آن وقت است که خاطر من جولانگاه اسب آرزوهایم می شود.
آیا به آخر راه رسیدم؟

به یاد می آورم کودکیم را.....

دوران خوشی و سرخوشی بی پایان....

بودن در کنار والفریک بزرگ,در کنار مادرم، النور پاورل شهیر....و گرمای دستان پرمهرشان

به خاطر می آورم هاگوارتز را
تربیت و تعلم زیر دست یکی از بزرگترین جادوگران دنیا، فدریکو اورارد

پرسه های شبانه

شیطنت های درون تالار گریفندور

آشنایی با کندرا پاتر

روزهای آشنایی مرا به شدت به یاد کندرا می اندازد....همسری مهربان ، شجاع و صبور که در تمام مشکلات یار و غمخوار من بود.
تصور مهربانی های او از توانایی ذهن خارج است.

هربار که به دیدارم در زندان می آمدند ،دست من بود که قطرات اشک گرمش را از گونه هایش پاک می کرد .

روزهای خوش هاگوارتز به دستان تاریخ سپرده شد تا تبدیل به تابلویی شود در تالار تفکرات من.

حال جامعه ی مدنی و مخاطراتش در پیش چشمانم نمود کرد.

ازدواج رسمی با کندرا از معدود یادهای شیرینم بود که تابلوی آن ،هم اکنون در مقابل چشمانم جلوه می کند.

باز به سمت جلو قدم بر میدارم.

تابلوی سمت های من

دبیر کل
مبارزات سازمان یافته
مبارزه با اختلاس
کاغذ بازی
و استعفا

ویزنگاموت
دعوا های بزرگ و کوچک....بی مهری ها....بی عاطفگی ها.....نزاع ها

وزارت
سفارشات متعدد
آزمون ها و تقلب ها
اشک ها و لبخند های شاگردانم

این ها همه و همه سوهان روح من شدند و هنوز هم مانند یک عقرب وجود مرا نیش می زنند

و درد من همه حال این بود که نتوانستم اندکی از رنج مردم جامعه بکاهم.....هر کجا در هر مسئولیتی خواستم گامی مثبت برای رفع مشکلات بردارم مسیر حرکتم به باتلاق منتهی شد.
باتلاقی که برای نجات از آن مجبور به استعفا می شدم.

زمان به سان برق آسمان گذشت.

گرد سپیدی بروی موهایم پاشیده شده بود

آلبوس.....پسر بزرگم خانه ی کوچک مرا روشن و شاد کرده بود.
صدای جیغ ها و گریه های شبانه اش،روح خسته ی مرا شادمان میکرد.

اما....
کمی پس از به دنیا آمدن آلبوس

پدر تابلوی افتخارات بی شمارش را برداشت و از میان ما رفت
در آخرین لحظات بر گونه اش بوسه ای زدم تا عطر نفسهایش همیشه در مشامم باقی بماند.
اندکی بعد مادر هم از پی او روان شد....همانطور که من این دو یار قدیمی را هیچ گاه جدا از هم ندیدم....دل من در این میان بازیچه ی گردباد غصه ها شده بود.

مراسم یادمان سومین سال درگذشت پدر بود که صدای گریه ی دیگری در خانه ی محقر من شنیده شد.

آبرفورث به زندگی غمبار من جانی دوباره بخشیده بود.

با قوت و انرژی تعلیم پسرانم را تا حدودی در دست گرفتم.

هر دو پسر به طور شگفت انگیزی استعداد سرشار خانواده ی ما را به ارث برده بودند گرچه بعد ها آبرفورث تغییر رویه داد و....

در تالار خاطرات رو به جلو می روم
رو به همان جایی که نوشته بود:

پایان دنیا

رو به جانب چب می گردانم

تابلویی بزرگ بود با تصویر آریانا...

غمی وجودم را فرا گرفت

تولدش در یک روز غم انگیز پاییزی بود ولی در وجود پدرش شادی بهاری برانگیخته شده بود.

دختری زیبا و سفید ،هدیه ی بزرگ کندرا به من خسته و افگار بود.

سن دخترم به عدد شش رسید

و من روزهای شیرین بچگیش را از یاد نمی بردم

آلبوس با کوله بار جوایز و افتخارات از هاگوارتز فارغ التحصیل شد،این پسر براستی مایه ی تفاخر و غرور من شده بود.

آبرفورث ،پسر با محبت من در همه حال عصایی بود در دستان من و مادرش

اما....

تند بادی وزید و باغ زندگی مرا نابود کرد....

آن سه پسر مشنگ دخترم را در دخمه ای در جنگل زندانی کردند
تا به قول خودشان دیگر از این کارها نکند.

آتش خشم من شعله بر افروخت

نفرینی باستانی بر روی آن سه پسر اجرا کردم و آن نفرین اینگونه بود که چشمها در 15ساعت تحلیل میرفت و کم کم آب میشد و سپس فقط حدقه ی استخوانی دیده میشد و آنها در این مدت درد بی پایانی را احساس می کردند ...

و به آزکابان تبعید شدم

فقط بخاطر دفاع از حریم خانواده ام....

آریانا سلامتیش را باز نیافت

و من به لحظات آخر زندگیم به سرعت نزدیک می شدم

برای آخرین بار گل های باغ زندگیم به دیدار من زار آمدند.

کندرا می گریست
سر پسرانم از فرط حزن و اندوه در گریبان بود. از شدت ناراحتی کلامی به زبان نیاوردند
دخترم باور نمیکرد پدرش در شرف مرگ است.

و از نزد من رفتند

به پایان تالار رسیدم
همانجا که نوشته بود:

پایان دنیا

باد سردی بر پشتم وزید

کف دو دستم را بر روی زمین قرار دادم
از اعماق جان فریاد زدم:
- خدای آسمان ها....من آمدم
بادی وزید
ایستادم
دنباله ی ردایم به اهتزاز در آمد
و....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و پرسیوال دامبلدور اعظم پس از سالهای افتخار آمیزعمر پر برکتش این گونه رخ در نقاب خاک کشید


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۲:۳۰:۴۵

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!

سالهاست ندیده بودمش!
اما خاطرم هست دیدار آخرمان را وقت جدایی! ... لبخندش مسری بود ... و منی که غرق آن شده بودم، صدایم زد:
- جسیکای من ؟!

هیچکس مثل او نامم را زیبا بیان نمیکرد! ... موج آرام صدایش ساحل چشمان تبدارم را مرطوب کرده بود، اما من بی وقفه به او خیره شده بودم! میخواستم نگاه هایش فقط برای من باشد! فقط برای من!

جنگی در راه بود! مرگخوارها وی را به مبارزه طلبیده بودند و من به وضوح صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم!

اکنون او بود که میرفت! دستانش بدن یخ زده ام را گرم کرد، پس هنوز زنده بودم! حالا بیشتر از قبل دوستش داشتم! روزی که اولین بار دستم را گرفته بود آنقدر قلبم تند میزد که فکر میکردم او میشنودو سکوت میکند. بعدها این کارش آرامم میکرد ، و حالا بیشتر ...

- منو از شنیدن صدات محروم نکن عزیزم!!

پس هنوز هم منتظرم بود و من بی پروا در دنیای خیالم سیر میکردم! پلک که زدم قطره ی اشک به پهنای دلتنگی ام بر روی گونه ام غلطید!
با صدایی که از خودم هم به شنیدنش شک دارم ؛ گفتم:
- نمیتونم تحمل کنم !!
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- خدا بگم چیکارت کنه دختر! حسابی منو ترسوندی! فکر کردم باهام قهر کردی !
کمی به من نزدیکتر شد، صدای هرم گرم نفس هایش صورتم را نوازش میکرد، آرام گفت:
- عزیزم، دوری از تو من خیلی سخت تره ! اما به قدرت و صبرت ایمان دارم! تو نباید احساس ضعف کنی ! برای پیروزی دعا کن ، اونوقته که تا همیشه باهم باشیم!
به چشمانم خیره شد و گفت:
- بهم قول بده که مواظب خودت باشی! باشه ؟

دوست نداشتم ناراحت ترکم کند، پلک هایم را روی هم گذاشتم و او دوباره آن لبخند زیبایش را نثارم کرد، موهایم را کنار زد و پیشانی ام را بوسید ... و من نرفته برای او بی تاب بودم!!


او رفت، همچون باد و من هر روز برای دلتنگی ام دل به نسیم میدادم!
وقتی بعد از جنگ نیامد ، وجودم از هم گسسته شد. هیچ کس جنازه اش را ندیده بود ، صدای گودریک هنوز در گوشم زنگ میزند که سعی داشت خیلی آرام آن حادثه را شرح دهد:
- واقعا متاسفم جسی! نمیدونم چطور بگم! اون واقعا شجاعانه جنگید، تونست دوتا از اون عوضی ها رو به هلاکت برسونه! وقتی داشتیم از مخروبه ها رد میشدیم یکی از مرگخوارا تونست اونو به سمت خودش بکشه و بعدش وارد یه گودال عمیق شدند و بعدش انوار رنگارنگ طلسم ها بود که دیده میشد و در آخر هم سکوت!
گودریک نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام کرد و با احتیاط ادامه داد:
- ما هرچه صداش کردیم هیچ صدایی نشنیدیم! ... وقت زیادی نداشتیم چون ممکن بود غافلگیر بشیم!! ... امیدوارم بتونه خودش رو نجات بده! ... ما چاره ای نداشتیم!

سکوت کردم! آنها خائن بودند که دوستشان را تنها رها کرده بودند، با خشم و نفرت به گودریک نگاه کردم! پیشانی اش از شرم سرخ شده بود و دستانش میلرزید!
همه به من نگاه میکردند اما من فقط نگاه دریایی او را میخواستم! احساس درد میکردم! نجواهای دیگران همچون پتکی بر سرم فرود می آمد! چند قدمی راه رفتم و آنگاه حس کردم روی ابرها راه میروم . . . من بیهوش شده بودم! اما کاش ...


سالهاست ندیده بودمش!
دیگر امیدی به آمدنش نبود ... گاهی نام او را از لابه لای حرفهای دیگران میشنیدم! اما کسی جرات نداشت که مستقیم بامن از او بگوید، هیچکس...

صبحی دیگر در سال جدید آغاز شد!
پرندگان همچون گذشته نغمه های عشق سرمیدادند! حتی آسمان رنگ دیگر داشت. مدتهای مدیدی بود که حتی بهار و زمستان برایم رنگی نداشت ، اما آن روز ...

کنار شومینه نشسته بودم و به خاکسترهای برجای مانده از آتش خیره شده بودم! در خانه گریمولد تنها بودم! نمیدانم چه شوری در میان بود که همگی از خانه رفته بودند! دلم برای تنهایی ام گرفت! صدای باز شدن درب خانه آمد و من هنوز در افکارم غرق بودم! زیر لب گفتم:

- آه ... خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم!

- نه به اندازه من !!!

انگار جریان برق قوی ای به من وصل کرده بودند، آنقدر صدایش رسا و شفاف بود که به رویا بودن آن شک کردم، نفس عمیقی کشیدم، بوی خودش بود! امکان نداشت هرگز عطر دلپذیر وجودش را فراموش کنم!
از ترس آنکه از رویا بیدار شوم تکان نخوردم!

صدای گامهای کسی را شنیدم، و سپس دستانی که شانه های کم جانم را فشرد ! چشمانم را از شدت هیجان بستم، آنقدر لبهایم را جویده بودم که طعم خون را در دهانم حس کردم!

- مگه دلت برام تنگ نشده بود؟ پس چرا نگام نمیکنی عزیزم؟

برگشتم !
رویا نبود ! جسم زیبای خودش بود که آمده بود تا برای همیشه باهم باشیم! ... چقدر چهره اش مردانه و زیباتر شده بود ! دلم برای در آغوش کشیدنش ضعف میرفت ! آنقدر سریع از جایم برخاستم و به سمتش رفتم کئ صندلی قدیمی به زمین پرت شد!

کابوس شبهایم تمام شده بود! قهرمان رویاهایم برگشته بود و من در آغوش امنش اشک شوق میریختم!

صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۳۱ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
فقط گاهی وقتها..

گاهی اوقات.. فقط گاهی ممکنه دلت نیاد از چیزی دل بکنی. این رو بخوای ولی نتونی. می خوای که فراموشش کنی، ازش دست بکشی، می خوای که برای همیشه بفرستیش پس و پشت ذهنت تا دم دست نباشه و بهش فکر نکنی!

یه جورایی گاهی.. فقط گاهی بخوای چیزی رو اصطلاحا بفرستی تو قدح اندیشه تا تا ابد همونجا خاک بخوره! شاید بخوای یه تاپیک رو منتقل کنی اونجا یا شایدم بخوای کل انجمنو! ولی بعضی چیزها .. فقط بعضی چیزها.. اونقدرها بزرگن که نمی تونی انتقالشون بدی، لااقل به این سادگیها نمی تونی!

گاهی وقتا حس می کنی برای دلت بهاری در راهه.. حسابی می خوای بتکونیش! آب و جاروش کنی و اضافاتش رو بریزی بیرون! جادوگرها که راحت چوبشونو در میارن و می چرخوننش و می گن بی بیدی بابیدی بو! اونا همه چیزو تغییر می دن.. از کدو می تونن برای سیندرلا کالسکه ی شاهانه درست کنن! اونا که خیالشون راحته با یک حرکت خونه تکونی می کنن.

اما گاهی وقتا.. فقط گاهی وقتها! بزرگترین جادوگر قرنها! اون "ریش سفید ترینشون".. می خواد یک چیزی رو محو کنه اما نمی تونه.. اون کسی که بزرگترین و قدرتمندترین جادوگر قرون و اعصاره.. اون که بدون شنل خودش رو نامرئی می کنه نمی تونه مانع سر راهشو برداره.

چطور امکان داره بتونه به اون نیرویی که همیشه گفته بزرگترین نیروی موجوده، غلبه کنه؟ این چیزیه که خودش می دونسته. همیشه ازش صحبت می کرده. اون کسی که عشق رو درک کرده با تمام وجودش، هیچ وقت نتونسته اون عشق رو فراموش کنه.. از روز اولی که به هم برخوردند دیگه نتونسته رهاش کنه.

اون عشق حتی بعد از سالها هم باقی می مونه. هرگز به قدح اندیشه ی کوئیرل انتقال نمی تونه پیدا کنه و حتی بعد از صد بهار هرگز با خونه تکونی خارج نمیشه!

این موارد فقط گاهی پیش میان..فقط گاهی! در این مواقع وقتی داری ازش دور میشی دوباره برمیگردی حتی برای چند ثانیه.. برای یه زمان کوتاه!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
چشمان نافذ آبی رنگ آلبوس دامبلدور، متقاضيان ورود به محفل ققنوس را از نظر می گذراند. جيمز سيريوس پاتر، كنارش ايستاده بود و يويوی كوچك صورتی رنگش را تكان می داد، پس از مدتی سكوت، صدای كش دار دامبلدور شنيده شد:
- نفر بعدی!

كينگزلی با گام هايی محكم پيش آمد، ردای بلند توسی رنگی پوشيده بود كه نسيم ملايمی كه می وزيد، آن را پيچ و تاب مختصری می داد. دامبلدور لبخند محبت آميزی را به كينگزلی زد و در حالی كه انگشت های بلندش را بر ريش سفيد و تميزش می كشيد، گفت:
- اسمت چيه؟

كينگزلی جوابِ لبخند دامبلدور را با صدايی محبت آميز و آرام داد:
- كينگزلی شكلبوت.

نگاه دو نفر روی هم متمركز شده بود، جيمز در حالی كه كلاه نوك تيز و تيره رنگِ دامبلدور را نگاه می كرد، به تكان دادن يويو اش ادامه می داد...

- قوانين محفل رو می پذيری، بهشون پايبند می مونی؟ تا حالا فعاليت سفيدی كردی؟ آيا قول می دی كه با مرگخوارا مبارزه كنی؟

- بله!

دامبلدور لبخندِ شيرينی به كينگزلی زد و با صدای آرام و دلنشين هميشگی اش، گفت:
- موفق باشی، به محفل خوش اومدی!...

و در حالی كه نگاهش را از كينگزلی، به پسر جوان درشت اندامی معطوف كرده بود، گفت:
- نفر بعدی!

***
و اين داستان محفلی شدن منه! با وجود پوست سياهم، به سفيد بودنم افتخار می كنم!



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۸

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
من دیگه خسته شدم، بس كه این سایت بی یویوئه!
پس دلم تا کی فضای سایبرو مهمونیه؟
من دیگه بسه برام، تحمل آینه اسرار
بسه جنگ بی ثمر، برای محفل و مرگخوار!

وقتی فایده ای نداره، سوژه دادن واسه چی؟
واسه پستای تو خالی، رنک گرفتن واسه چی؟
نمیخوام چوب حراجی به نهنگم بزنم...
نمیخوام ننگ نهنگ کشی بیفته گردنم!

نمیخوام دربه در تاپیک های این سایت بشم
واسه رول های همه یه سوژه ی آماده شم
یا یه جیمز ساکت و مودب و افتاده شم!
وایسا عله ! وایسا کویی! من میخوام بلاک بشم!


همه جیغ خوب میکشن، اما كی جیمزه این وسط؟!
جیغ و ویغش به شما، ما كه رسیدیم ته خط...
قربونت برم نهنگ! چقدر غریبی توی سایت...
آره عله ما نخواستیم جیمزو با زوپست نبین!

نمیخوام دربه در تاپیک های این سایت بشم
واسه رول های همه یه سوژه ی آماده شم
یا یه جیمز ساکت و مودب و افتاده شم
وایسا عله ، وایسا کویی من میخوام بلاک بشم!

این همه پستیدی و بحثیدی! آخرش چی شد؟!
اون بلیت باز ِ دائم، بگو به نفع کی شد!؟
همه کویی همه عله جای جیمزا پس كجاست
این همه منو و سیر، جای زوزه هات کجاست؟!

نمیخوام دربه در تاپیک های این سایت بشم
واسه رول های همه یه سوژه ی آماده شم
یا یه جیمز ساکت و مودب و افتاده شم
وایسا عله ، وایسا کویی من میخوام بلاک بشم!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۹ ۲۲:۵۰:۴۲


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
شب بود؛ موجِ بي نظيرِ احساسِ ماه، مهتابِ غمگيني بود، كه در تمام لايه هاي مرده ي فضا، عطرِ بي رحمِ زندگي را مي پراكند.

رداي كهنه ي مرد ميانسال، در بازي كودكانه ي نسيم به اين سو و آن سو در حركت بود؛ موهاي خاكستري و آشفته اش، چهره ي گرفته اش را پوشانده بود.

زير سقفِ خاموشِ آسمان ايستاده بود و خيره به ماه، چنگال دستانش را دور فرشته ي كوچك و معصومي كه در آغوش داشت مي فشرد و با انديشه اي نگران، به آينده ي نامعلومي كه در انتظار گلِ نورسش بود فكر مي كرد.

ريموس لوپين، در تنهايي و ترس از آينده ايي كه ممكن بود ميراث شومِ او به فرزندش باشد، نگاهش را به چشمان خندان و گيسوي الوانِ او دوخت. همانطور كه دستان سفيد و كوچكش دور انگشت او قفل شده بود، به بهانه ي رختِ شوم و عجيبي كه آينده ي او را مي پوشاند، نامش را تدي گذاشت...



پ.ن: تدي تقريبا به معناي ملبس به جامه هاي عجيب و غريب است...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
اندرون سنت مانگو:

ریموس در حالی که طول و عرض راهرو را طی میکرد ، با نگرانی به ساعت روی دیوار خیره شده بود.

پرستاری از اتاق بیرون آمد و بی توجه به ریموس به راه خود ادامه داد.

ریموس که چشمش به یک آدمیزاد زنده افتاده بود با یک جهش راه پرستار را سد کرد و با هیجان پرسید: دختره یا پسر؟

پرستار در حالی که سعی میکرد راهش را باز کند با بیخیالی گفت: همین دیروز بهتون گفتیم که پسره!

ریموس با گیجی پرسید: آهان نه اون دیالوگ دیروزم بود. به دنیا اومد؟

پرستار چشمانش را چرخاند و پاسخ داد: نـــــــه! حالا حالاها به دنیا نمیاد.

چند ساعت بعد:

با خارج شدن دومین پرستار و پرسیدن سوال های قبلی و هربار جواب منفی شنیدن بالاخره دکتری از اتاق خارج شد و گفت:

- کچلم کردی پاشو برو بچه تو ببین.

ریموس نیز برای لحظه ای انسان بودن را فراموش کرد و چهار نعل به داخل اتاق شیرجه رفت و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد.

- اینکه گرگه!

- عــــــووووو! ( زوزه ی گرگ! )


^^^^

ساری بد شد فقط با این پست میخواستم بگم HaPpY bIrThDaY tEdDy









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.