یاهو
صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!سالهاست ندیده بودمش!
اما خاطرم هست دیدار آخرمان را وقت جدایی! ... لبخندش مسری بود ... و منی که غرق آن شده بودم، صدایم زد:
- جسیکای من ؟!
هیچکس مثل او نامم را زیبا بیان نمیکرد! ... موج آرام صدایش ساحل چشمان تبدارم را مرطوب کرده بود، اما من بی وقفه به او خیره شده بودم! میخواستم نگاه هایش فقط برای من باشد! فقط برای من!
جنگی در راه بود! مرگخوارها وی را به مبارزه طلبیده بودند و من به وضوح صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم!
اکنون او بود که میرفت! دستانش بدن یخ زده ام را گرم کرد، پس هنوز زنده بودم! حالا بیشتر از قبل دوستش داشتم! روزی که اولین بار دستم را گرفته بود آنقدر قلبم تند میزد که فکر میکردم او میشنودو سکوت میکند. بعدها این کارش آرامم میکرد ، و حالا بیشتر ...
- منو از شنیدن صدات محروم نکن عزیزم!!
پس هنوز هم منتظرم بود و من بی پروا در دنیای خیالم سیر میکردم! پلک که زدم قطره ی اشک به پهنای دلتنگی ام بر روی گونه ام غلطید!
با صدایی که از خودم هم به شنیدنش شک دارم ؛ گفتم:
- نمیتونم تحمل کنم !!
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- خدا بگم چیکارت کنه دختر! حسابی منو ترسوندی! فکر کردم باهام قهر کردی !
کمی به من نزدیکتر شد، صدای هرم گرم نفس هایش صورتم را نوازش میکرد، آرام گفت:
- عزیزم، دوری از تو من خیلی سخت تره ! اما به قدرت و صبرت ایمان دارم! تو نباید احساس ضعف کنی ! برای پیروزی دعا کن ، اونوقته که تا همیشه باهم باشیم!
به چشمانم خیره شد و گفت:
- بهم قول بده که مواظب خودت باشی! باشه ؟
دوست نداشتم ناراحت ترکم کند، پلک هایم را روی هم گذاشتم و او دوباره آن لبخند زیبایش را نثارم کرد، موهایم را کنار زد و پیشانی ام را بوسید ... و من نرفته برای او بی تاب بودم!!
او رفت، همچون باد و من هر روز برای دلتنگی ام دل به نسیم میدادم!
وقتی بعد از جنگ نیامد ، وجودم از هم گسسته شد. هیچ کس جنازه اش را ندیده بود ، صدای گودریک هنوز در گوشم زنگ میزند که سعی داشت خیلی آرام آن حادثه را شرح دهد:
- واقعا متاسفم جسی! نمیدونم چطور بگم! اون واقعا شجاعانه جنگید، تونست دوتا از اون عوضی ها رو به هلاکت برسونه! وقتی داشتیم از مخروبه ها رد میشدیم یکی از مرگخوارا تونست اونو به سمت خودش بکشه و بعدش وارد یه گودال عمیق شدند و بعدش انوار رنگارنگ طلسم ها بود که دیده میشد و در آخر هم سکوت!
گودریک نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام کرد و با احتیاط ادامه داد:
- ما هرچه صداش کردیم هیچ صدایی نشنیدیم! ... وقت زیادی نداشتیم چون ممکن بود غافلگیر بشیم!! ... امیدوارم بتونه خودش رو نجات بده! ... ما چاره ای نداشتیم!
سکوت کردم! آنها خائن بودند که دوستشان را تنها رها کرده بودند، با خشم و نفرت به گودریک نگاه کردم! پیشانی اش از شرم سرخ شده بود و دستانش میلرزید!
همه به من نگاه میکردند اما من فقط نگاه دریایی او را میخواستم! احساس درد میکردم! نجواهای دیگران همچون پتکی بر سرم فرود می آمد! چند قدمی راه رفتم و آنگاه حس کردم روی ابرها راه میروم . . . من بیهوش شده بودم! اما کاش ...
سالهاست ندیده بودمش!
دیگر امیدی به آمدنش نبود ... گاهی نام او را از لابه لای حرفهای دیگران میشنیدم! اما کسی جرات نداشت که مستقیم بامن از او بگوید، هیچکس...
صبحی دیگر در سال جدید آغاز شد!
پرندگان همچون گذشته نغمه های عشق سرمیدادند! حتی آسمان رنگ دیگر داشت. مدتهای مدیدی بود که حتی بهار و زمستان برایم رنگی نداشت ، اما آن روز ...
کنار شومینه نشسته بودم و به خاکسترهای برجای مانده از آتش خیره شده بودم! در خانه گریمولد تنها بودم! نمیدانم چه شوری در میان بود که همگی از خانه رفته بودند! دلم برای تنهایی ام گرفت! صدای باز شدن درب خانه آمد و من هنوز در افکارم غرق بودم! زیر لب گفتم:
- آه ... خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم!
- نه به اندازه من !!!
انگار جریان برق قوی ای به من وصل کرده بودند، آنقدر صدایش رسا و شفاف بود که به رویا بودن آن شک کردم، نفس عمیقی کشیدم، بوی خودش بود! امکان نداشت هرگز عطر دلپذیر وجودش را فراموش کنم!
از ترس آنکه از رویا بیدار شوم تکان نخوردم!
صدای گامهای کسی را شنیدم، و سپس دستانی که شانه های کم جانم را فشرد ! چشمانم را از شدت هیجان بستم، آنقدر لبهایم را جویده بودم که طعم خون را در دهانم حس کردم!
- مگه دلت برام تنگ نشده بود؟ پس چرا نگام نمیکنی عزیزم؟
برگشتم !
رویا نبود ! جسم زیبای خودش بود که آمده بود تا برای همیشه باهم باشیم! ... چقدر چهره اش مردانه و زیباتر شده بود ! دلم برای در آغوش کشیدنش ضعف میرفت ! آنقدر سریع از جایم برخاستم و به سمتش رفتم کئ صندلی قدیمی به زمین پرت شد!
کابوس شبهایم تمام شده بود! قهرمان رویاهایم برگشته بود و من در آغوش امنش اشک شوق میریختم!
صدایش را از اعماق دنیای دور میشنیدم! دلنواز و مخملین همچون گذشته که روحم را نوازش میکرد ... چقدر دوستش داشتم ... تمام روزهای زندگی ام را همچون نوار ویدیویی مرور کردم، همه جا بود، آرامبخش و مطمئن ، و من به او میبالیدم!