هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
ریگولوس با وحشت به دور و برش خیره شده بود و دائما دنبال جایی می گشت تا پنهان شود. عاقبت با نزدیک تر شدن سایه مرگخواران و سر و صداها و وراجی های رز، تصمیم گرفت که به گذرگاهی تبدیل شود. نفسش را حبس کرد و خود را زیر ماسه ها دفن نمود و مرگخواران یکی پس از دیگری از رویش عبور کردند تا منبع صدا را بیابند.

پس از عبور مرگخواران، بلافاصله از جایش بلند شد و با پیکر خاک آلود و پر از شن و ماسه اش به سمت دیگر جزیره بالاک دوید تا از چشمان مرگخواران دور بماند...


در لیتل هنگتون

بلاخره دامبلدور و هری به حیاط خانه ریدل رسیدند و در اولین صحنه ناخوشایند با تابوت و یک مار مواجه شدند.
دامبلدور به مار روی تابوت اشاره کرد و گفت:

«نیگا کن ! طفلی نجینی از غم اربابش آب رفته ! »

هری جو گیر شد. سبک قیافه دنیل رادکلیف را گرفت اما یادش آمده عینک به چشم ندارد. بنابراین دستش را دراز کرد و عینک دامبل را کش رفت و به چشمش زد. چوبدستی خودش را بیرون کشید و به همراه پروف قدم قدم به داخل حیاط خانه ریدل حرکت کرد. بلاخره به مقابل تابوت رسیدند. مار کوچک سرخ (لرد) برای اینکه شکی درست نکند، همانطور به فرم خشک و بی حرکت خودش را نگاه داشته بود. هری مار را از روی تابوت برمیداره و مثل کاغذ تا میزنه و لوله اش می کنه میندازه توی قوطی کوکاکولا و میده دامبل تا در ریشش جا سازی کنه. سپس با اشاره چوبدستی اش در تابوت رو باز میکنه...

در کمال ناباوری ، تنها کت و شلوار میتی لرد در تابوت مشاهده میشه و خبری از جسد نیست...

هری: «دیدی پروف ؟ دیدی گفتم ! یه کلکی تو کاره ! پس کجاست جسدش ؟! »

دامبلدور: «یا دفنش کردن. یا تجزیه شده دیگه. سخت نگیر هری. بریم خونه. مالی رو اشتباهی جای پاکت شیر گذاشتم تو یخچال. قفل کودکشم زدم. بریم بیاریمش بیرون ! »

هری: «فهمیدم چیکار کنیم پروف ! »

دامبلدور: «هوووم ؟ چیکار ؟ »

هری: «یکی یکی قبرهای قبرستون های مختلف رو باز می کنیم تا جسدشو ببینیم و مطمئن بشیم ! »

دامبلدور: « »


کیلومترها دورتر – جزیره آدمخواران (جزیره ی همسایه جزیره ی بالاک)

قبیله آدمخواران در حالیکه گومبا گومبا گالامبا گومب سر میدادند و به زبان سواهیلی سخن می گفتند، با شادمانی آنتونین را به چوبی بسته بودند و او را همانند مرغی روی آتش می چرخاندند. آنتونین به سرنوشت فکر می کرد که چطور به خاطر یک عطسه ساده در حین بیان مقصد در آپارات، کارش به جای جزیره بالاک، به جزیره آدام خوارا کشیده شد.

آشپز قبیله آدم خوارا که پای یه دیگ نشسته رو به رئیس قبله میگه:

« قربان یه مردکچل گرفتیم کبابش کنیم یا آب پز؟ »

رئیس قبیله: « تاس کبابش کنید ! »

و اینجا تازه دوزاری دالاهوف می افته که به تنهایی به اینجا آپارات نکرده. بلکه جسد لرد سیاه هم در آغوشش بوده و به جنازه اربابش خیره میشه که آدمخوارا کشون کشون می برنش سمت آشپز قبیله و صورتش داره روی شن و ماسه لب دریا کشیده میشه...

آنتونین: «نه نه ‍ ! لطفا صبر کنید ! اونو نه ! اون اربابه ! پلیز وان دقیقه پلیز ! اکسکیوزببخشید.آخه مگه مرده رو می پزن ؟! ...صبر کنید....گومبا...گومبا... ! »
در این حین آدمخوارا با دهان هایی باز به دالاهوف نگاه می کنند. به دستور رئیس قبلیه، عده ای سریعا آتش زیر دالاهوف را خاموش می کنند و سریعا دست و پایش را باز می کنند و نمی گذارند بیشتر از این کباب و سرخ شود. سپس به اتفاق حلقه ای دور آنتونین و جسد لرد سیاه تشکیل می دهند و تعظیم می کنند و گومبا ماگومبا لالا ها سر می دهند...

رئیس قبیله: گومبا گومبا ! بسیار از ملاقات با شما خوشبختم همشهری ! جسارت ما را بپذیرید ! گومبا !

کمی آن طرف تر – جزیره بالاک

مرگخواران از بیکاری مگس می پراندند و به صف لب ساحل لم داده بودند. یا حمام آفتاب گرفته بودند، یا پاپ کورن می خوردند یا به دریا خیره شده بودند. لینی رادیوی جیبی اش را روشن کرده بود و به موسیقی بی کلامی گوش می کرد و همزمان با آن به شدت می گریست و آه سوزناک سر میداد.

آمیکوس: « چرا گریه میکنی لینی ؟»

لینی: «آخه خواننده این آهنگه لاله ! صداش در نمیاد ! »

در سوی دیگر رز حسابی پاپ کورن می جوید و در دریای مقابلش منتظر پرش نهنگی – دلفینی بود. دستش را توی دماغ میکنه و خروجی رو میده دست ایوان و میگه:

«ایوان ! قربون دستت. اینو دست به دست کن بمالن به دیوار ! این فیلم دریا هم اصلا هیجان نداره ! »

ایوان: « و آیا تو دیواری می بینی رز ؟ فکر کردی اینجا سینمائه ؟! پاشو پاچه رو بزن بالا، باید کمپی، چادری، سوله ای بر پا کنیم ! پاشو ببینم ! »

و در سوی دیگر جزیره بالاک، این ریگولوس بود که نقطه ای میان درختان را علامت گذاری کرده بود و به دور از چشم مرگخواران، با دندانش مشغول گاز گرفتن زمین بود تا زمین را حفر کند و به هدفش برسد. اما پس از کلی کندن متوجه شد که جادوگر است و چوبدستی گرانبهایی نیز دارد...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۵:۲۹:۲۰


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
آنسو، نزد لرد اینا:


آنتونین همچنان در حالیکه می لرزید تابوت به دست ایستاده بود. یک نگاهش به تابوت لرد و نگاه دیگرش به بلا بود که همچنان روی زمین پهن شده بود و ضجه/ظجه/زجه؟! میزد. نگاه قلبش نیز به سمت ماری بود که بغل بلا قرار داشت.

آنتونین بعد از کلنجارهای متعددی که درون مغزش صورت گرفت، تصمیم نهاییش را گرفت. تابوت را روی زمین گذاشت، به سمت مار بغل بلا هجوم برد و آن را روی تابوت قرار داد. خم شد طوری که رو به روی چشمان مار قرار گیرد و گفت:

- از جسد ارباب خوب محافظت کن، باشه؟

سیخونکی به مار زد و به سمت بلا برگشت. پیکر بلا را بلند کرد و در آغوش گرفت و بعد با صدای پقی ناپدید شد.

بیمارستان سنت مانگو:

آنتونین ِ بلا به دست، به سرعت جمعیت مقابلش را کنار میزد و جلو میرفت. بعد از کمی جستجو بالاخره شفادهنده ای را یافت که از دوستان نزدیکش بود.

- هوی! وایسا! دوستم ... چیزه گریگوری؟

شفادهنده با شنیدن نام خودش برگشت و آنتونین را شناخت. آنتونین با عجله بلا را به شفادهنده که حالا جلویش ایستاده بود تحویل داد و گفت:

- نمیدونم چش شده، ولی خوبش کن.

بدون معطلی برگشت و در راهرو شروع به دویدن کرد. در آخرین لحظه ای که میخواست وارد راهروی دیگری شود فریاد زد:

- نجاتش بده!

و غیبش زد و گریگوری را با چهره ای حیرت زده همراه بلا تنها گذاشت.

جزایر بالاک:

- اون صدای چی بود؟ خودم شنیدم.

مورفین با دست لرزانش اشاره ای به پشتش کرد و گفت: شدا از اونور اومد. من گوشای تیزی دارم.

ریگولوس که بالاخره از درد جان گداز گاز خرچنگ رهایی یافته بود، مقداری فحش و لعن و نفرین به مورفین فرستاد و به اطرافش نگاه کرد. باید هرچه سریع تر جایی پنهان میشد.




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۴:۱۸ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰

هری جیمز پاتر old09


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۱
از بردن نام ولدمورت لذت میبرم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 113
آفلاین
مرگخواران همگی آماده شدند تا عازم جزایر بالاک شوند، همه ی جمع از این نقشه راضی و شادمان بودند جز یک نفر، لرد شک نداشت که اگر به جزایر بالاک بروند ریگولوس هرگز آن ها را پیدا نخواهد کرد و علاوه بر این در مدتی که ساکن جزایر بالاک هستند مرگخوارانش قدرت خواهند گرفت و ممکن است بلاتریکس از مقامش خوشش بیاید و برایش شاخ شود! حتی ممکن بود لرد آن جا تلف شود.


-همه آماده اید؟

- بله لردبلا!

- یــــــک ... دو ... ســـــــــــــــــ.... آخــــ.... سوختم!


بلاتریکس جیغ میزد و میدوید، نیش مار قرمز رنگ تا استخوان دستش فرو رفته بود، پس از چند قدم زهر مار در بدن بلاتریکس پخش شد و او بی هوش روی زمین افتاد.
بلاتریکس باید خیلی سریع مداوا میشد اما در آن لحظه جز آنتونین تابوت به دست هیچکس آنجا نبود، همه مرگخواران به جزایر بالاک آپارات کرده بودند.


مجمع الجزایر بالاک

سال ها از آن زمانی که جزایر بالاک نماد خشکی بود و میگفتند تخم تسترال روی زمینش نیمرو میشود گذشته بود. اکنون جزایر بالاک سرزمینی حاصلخیز بود که لابلای درختانش و زیر بوته های چاق و چله اش بهترین جا برای خلوت کردن و صمیمی شدن بود.
البته آن جا هیچ انسانی مشاهده نمیشد. تنها دو خرچنگ بودند که ظاهرا یکی از آن ها معاملات ملکی داشت و داشت سر قیمت سوراخش با دیگری چانه میزد.

- عزیزم میگم تا حالا هیچی تو این سوراخ نرفته! به مولا این سوراخ نوسازه، اطرافشم که خلوت ترین منطقه ی جزیرست. برای شما که سنت بالاست و به آرامش احتیاج داری خیلی مناسبه.

خرچنگ مشتری کم کم داشت خر میشد که ناگهان باد شدیدی وزید و در میان امواج آبی رنگ انرژی حدود ده مرگخوار ظاهر شدند!

- این بود منطقه خلوتت؟ این بود اون صداقت و سلامت کاری؟ اصلا من تو همون حفره خودم میمونم. بچه ها هم غلط کردن گفتن بفروشش چند تا سوراخ قوطی کبریتی بگیر! مگه خرم حفره خودمو ول کنم برم تو سوراخ تو؟


رز ویزلی با خوشحالی به مناظر اطرافش نگاهی کرد و گفت: عجب لرد خوبیه این بلاتریکس! تصمیم گیری به این میگن! اصلا به نظر من همین جا بمونیم و برنگردیم بهتره! نه؟
- منم موافقم، میتونم این جا کلی خشخاش بکارم. با این ژمینی که من میبینم یک شاله یک تن برداشت میکنم! نژر تو چیه لردِ بَلا؟
- بلا؟ بلا؟ لرد بلا تریـــــکس؟ لرد؟



لندن - جلوی طلافروشی

ریگولوس به جلوی طلا فروشی رسید اما ناگهان از سرقت منصرف شد! زیرا این کارهم هویت قهرمانش را خدشه دار میکرد و هم ممکن بود بدلی بهش بیندازند و لرد حالش را بگیرد. از طرفی همان لحظه یک جرقه ای در ذهنش ایجاد شده بود! ریگولوس به یاد آورد زمانی که مدیران قصد داشتند او را به جزایر بالاک بفرستند و او مقاومت میکرد ناگهان آنتونین مدیران را منصرف کرد و به آن ها گفت: بیخیال شیم بهتره ها، ممکنه این پسره ی فضول بره اونجا و ... پیداشون کنه!
ریگولوس شک نداشت که مدیران آن جا اشیاء قیمتی را پنهان کرده اند!پس وقت را تلف نکرد و بلافاصله آپارات کرد به جزایر بالاک!



مجمع الجزایر بالاک - یک ربع بعد

ریگولوس پشت یکی از بوته های تپل مپل جزیره ظاهر شد و در کمال تعجب دید که همه مرگخوارها نیز آنجا حضور دارند، پس به سرعت خودش را روی زمین انداخت و زیر بوته ای پنهان شد و سعی کرد از کار مرگخوارها سر در بیاورد.
از طرفی مرگخواران هم در این مدت متوجه عدم حضور بلاتریکس و آنتونین و جسد لرد شده بودند اما طی یک رای گیری نتیجه گرفتند که این گونه بهتر است و میتوانند در آن سرزمین زیبا خودشان مدینه ی فاضله ای بسازند!
همه مرگخوار ها مشغول درآوردن وسائلشان از چمدان ها بودند.
از قضا خرچنگ قصه ما بنگاهی را پس از یک دعوای جانانه لت و پار کرد و در حالی که چنگک هایش را به هم میکوبید از محل حادثه دور شد.
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیغ
صدای جیغ ریگولوس در اصر چنگ محکمی که خرچنگ از پایش گرفته بود در کل مجمع الجزایر بالاک پیچید!


ویرایش شده توسط هری جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۴:۲۴:۵۳

ولدمورت یک قاتل سریالی کله پوک بیش نیست!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
مرگخواران با وسایل مجهزات کامل جلوی خانه ی ریدل ایستاده بود و بلا جلوی آن ها مشغول سرشماری بود. مار سرخ رنگ، دور گردن بلا خودنمایی میکرد و ابراز رضایت مینمود.

- خب گویا همه تون هستین. نه نه، وایسین ببینم، مورفین کجاس؟

مورفین دستش را از درون زیپ باز مانده ی کیف بزرگی که بغل نارسیسا بود بیرون آورد و بعد از شنیدن صدای فرولند بلا، دوباره آن را فرو برد.

بلا با کلمات سریع و پشت سر هم گفت:

- برای آخرین بار نقشه رو سریع مرور میکنیم. اصلا نمیخوام که گیر بیفتیم! آنتونین معلوم هست چت شده؟

تمام مرگخواران سرشان را به سمت آنتونین برگرداندند. آنتونین گوشه ای از حیاط به تنهایی بغل تابوتی که جنازه ی لرد در آن قرار داشت ایستاده بود و کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت.

بلا با یک نگاه گذرا به آنتونین، علت ترس او را دریافت و به توضیح دادن نقشه اش ادامه داد.

- میریم جزایر بالاک، استر سرش به کارای محفل گرمه، پس به اونجا کاری نداره. قدرت خودمونو بازمیابیم و برمیگردیم!

مرگخواران:

آن سو:

ریگولوس که همانند فواره ای شده بود که آب به بیرون میداد، سعی کرد عرق های صورتش را کنار بزند و روی زمین دراز کشید.

شاید واقعا بهتر بود که از طلافروشی دزدی کند. او جادوگر بود و انجام این کار برایش بسیار ساده بود. پس حتی زحمت جمع کردن وسایلش را نیز به خود نداد و با صدای پاقی ناپدید شد.

_______________________________

کوتاه ترین پستی که تا حالا زدم


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۲۰:۳۰:۱۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۲۰:۳۳:۰۹



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
ایان با شنیدن این حرف بلند شد و به هرجایی که حدس می زد بلاتریکس باشد آپارات کرد. و سرانجام او را دم در مرلینگاه یافت.

- بلـــ.... یعنی چیزه... ارباب میشه یه لحظه بیاین کافه؟ شواهد نشون میده داریم بدبخت می شیم.

بلا همراه ایوان وارد کافه شد و همان لحظه دست های زیادی روزنامه های بیشماری را به سمت او پرتاب کردند.

- چی شده؟؟

- خبر مرگ ارباب پخش شده!

- اربــــاب! حالا بگذریم. حالا چی شده؟ میخوان جنازه رو بردارن؟ میخوان ما رو دستگیر کنن؟

- این طور به نظر میاد . اما نوشته کسی وجودشو نداره بره ببینه جنازه رو. باید سریع بریم یه جای دیگه.

بلا کمی فکر کرد و بعد رو به مرگخواران گفت:

- چمدوناتون رو ببندین! آنتونین برو جنازه اربابو بزن زیر بغلت و بیا.

همان موقع - ریگولوس

ریگولوس در حالی که عرق روی پیشانیش را پاک میکرد از گودالی که خودش کنده بود بیرون آمد و به سمت نزدیک ترین کاکتوس رفت. قسمتی از آن را شکست و مقداری از شیره ی کاکتوس را نوش جان کرد. بعد برای آمرزش روح لوک خوش شانس صلواتی فرستاد و سر کارش برگشت. بعد از چند ساعت خسته شد و تصمیم گرفت جای دیگری به جست و جو بپردازد. یک روز گذشته بود و او زیاد وقت نداشت.

شاید باید از یک جواهر فروشی دزدی میکرد!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
بعد از چند دقیقه که ملت از شوک خوندن تیتر روزنامه بیرون اومدن،با قیافه ی طلبکارانه به لینی زل زدن.
-چیه؟چتون شد یهو؟

سوروس نگاهی عاقل اندر صفیح به لینی انداخت.
-عقل کل...بخون روزنامه رو.

لینی که تازه دو ناتی اش افتاده بود،به سرعت متن روزنامه رو خوند و نکات مهم رو نت برداری کرد و با سعی و کوشش تمام تو مغذ مرگخوارا فرو کرد.
-فهمیدین؟
ملت مرگخوار به صورت یک صدا::no:
-بابا نوشته لرد سیاه به قتل رسیده و دیگه خطری جامعه ی جادوگری رو تهدید نمیکنه.

رز اشک تو چشماش جمع شد.
-بیا...بینین الانم مارو نادیده میگیرن...

لوسیوس در تأیید حرف رز اضافه کرد:
-آره دیگه...انقدر خوشحالن که یادشون رفته مرگخوارا هم وجود دارن.

رز با چشمای قرمز و پف کرده اش جیغ بنفشی کشید که باعث شد لوسیوس پشت نارسیسا قایم شه.

-مرتیکه ی بوقی...کی مرگخوارا رو میگه؟ساحره هـــــــا...نوشته جامعه ی جادوگری...چی میشد مینوشتن جامعه ی جادوگر و ساحرگی رو؟هــان؟میمردن؟هورکراکس میشدن؟تسترال میخوردشون؟

لینی قبل از اینکه رز سکته ای چیزی کنه،کشون کشون بردش و روی یه صندلی نشوندش و یه لیوان آب داد دستش.
-بلا رفته برای تقویت پوست سرش یه شیشه شوی درست حسابی بخره،یکی بره پیداش کنه و بهش بگه چی شده،باید یه فکری برامون بکنه...مثلا جانشین اربابه.




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
هم چنان که دامبلدور و هری با هم بحث میکردند، ریگولوس در صندوق خودش دنبال چیز با ارزشی برای تبدیل به هوکراکس می گشت. او سه حوله و یک رنگ موی کلستون پرفکت را بلند کرد و زیر آن موجودی را دید که به شدت برایش آشنا بود.

- تو اینجا چی کار میکنی ننه؟

مامان-بلک با عصبانیت عصایش را به شکم ریگولوس زد.

- تو دوباره اومدی دنبال کار خلاف؟ این دفعه شی کار کردی؟ قمار کردی؟ پول میخوای؟ نکنه خونه رو باختی ریگولوش؟

ریگولوس در حالی که شوکه شده بود گفت:

- ای بابا! ننه باز که یادت رفته دندون مصنوعی تو بذاری! برو دم در دندون پزشکی یه پلاک بگیر منم میام الان.

- باشه! فقط نبینم دوباره بری با اون دوشتای ناباب بگردی ها! همین مرگخواری مگه چشه؟

- ننه چش نیس گوشه. حالا برو منم میام.

مادر زحمت کش تا آخرین لحظه نگران در حالی که لب هایش را جمع کرده بود، لخ لخ کنان از آنجا دور می شد و زیر لب حرف هایی از قبیل «خرس گنده ی بی عرض » و « تمام عمرمو حروم کردم به پای این بچه » زمزمه میکرد.

ریگولوس هنگامی که از رفتن مادرش مطمئن شد بار دیگر به جست و جو پرداخت. و چون هیچ چیز نیافت از بانک بیرون رفت. دم در به مادرش چند سکه داد تا با قطار به خانه برود و به اولین جایی که به نظرش رسید آپارات کرد.

ناگهان خود را وسط بیابانی یافت که نور خورشید در آن غوغا میکرد و چند خار هم با باد از این طرف به آن طرف غل می خوردند. ریگولوس تعجب کرد. و ناگهان به یاد آورد اولین جایی که به ذهنش رسیده جاده ی بین اصفهان یزد بوده.به همین خاطر بار دیگر چشمانش را بست و با تکان مختصری به چوبش، بیلی ظاهر کرد. همیشه دزدان و راهزنان و ... گنج هایشان را در بیابان پنهان میکردند!

همان لحظه کافه تفریحات


ایوان دوان دوان داخل کافه شد و روزنامه ای روی میز پرت کرد.
-

لینی زودتر از همه عکس العمل نشان داد و روزنامه را قاپید. تیتر درشتش از آن طرف میز هم پیدا بود:

جامعه ی جادوگری امنیت خود را بازیافت


رز فریاد زد:
- آره منم موافقم بازیافت خیلی به محیط زیست کمک میکنه!

اما با نگاه های هشدار دهنده ی دیگران ساکت شد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۱۳:۰۶:۵۸


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
[spoiler=خلاصه]
لرد ولدمورت هورکراکس هایش همه نابود شده اند و تنها نجینی برایش مانده اما نجینی نیمه هورکراکس است و لرد نمی تواند پس از مرگ در قالب نجینی، به بدن خودش بازگردد و در فرم یک مار باقی می ماند. ریگولوس در یکی از شب های شاد کافه از این موضوع با خبر می شود و لرد برایش توضیح میدهد که احتمالا هری و دامبلدور به زودی از اتمام هورکراکس هایش با خبر می شوند و با لشگری از وزارت و محفل حمله می کنند. بنابراین جهت فرار از خطر ترور تصمیم به مرگ نمایشی در برابر مرگخواران می گیرد. بلاخره ریگولوس این کار را انجام می دهد و لرد را در حمامش در خانه ریدل می کشد و فرار می کند. اما قبلش به لرد قول می دهد تا طی مدت یک هفته چهار هورکراکس بسازد و برگردد. لرد هم پس از مرگ در قالب آخرین هورکراکس یعنی نجینی قرار میگیرد. اما برای جلوگیری از شک یارانش، خود را به شکل یک مار خشک شده و قرمز رنگ در ویترین حیوانات خشک شده کافه تفریحات قرار می دهد. در سوی دیگر هم هری متوجه نابودی هورکراکس های ولدمورت شده اما از وجود نیمه هورکراکس آخر یعنی نجینی بی خبر بوده و هیچ وقت آنرا نمی دانسته است. بنابراین چون تصور می کند لرد هیچ هورکراکسی ندارد؛ می خواهد برای قتل او اقدام کند. اما درهمان لحظه در همان شب لرد توسط ریگولوس پیش تر به قتل رسیده و دامبلدور و هری هنوز از این موضوع خبر ندارند. مرگخواران هم پس از مرگ لرد تصمیم به انتخاب لرد جدید با استفاده از چرخاندن مار خشک شده داخل ویترین کافه (یعنی لرد) می کنند.
[/spoiler]


در تاریکی شب و راهروی طبقه پایین خانه ریدل، بلاتریکس کچل پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت و مار خشک شده را در دستش داشت. به طبقه دوم رسید. صدای وحشتناک رعد و برق در خانه طنین انداخت و نورش اندکی داخل راهرو طبق دوم تابید. بلاتریکس با وحشت به انتهای راهرو و اتاق لرد سیاه نگاه کرد که دم آن نیمه باز بود و باد پنجره آن موجب تکان خوردن و جر جر شدید آن می شد. هنوز چند قدم به سمت راهرو بر نداشته بود که قامت خمیده ای نمایان شد و او را به وحشت انداخت.

بلاتریکس: «جیغ ! »

مورفین: «نترش ارباب ! منم ! دایی مورفین ! برگشتم از مشافرت ! »
بلاتریکس: «خدا لعنتت کنه مورفین ! بعد این همه مدت، نصفه شبی برگشتی منو سکته میدی ! »

مورفین: « ارباب. میگم چقدر صداتون جوون شده. مثل صدای زن ها شده. می بینم عمل کردی، یه دماغ هم کاشتی ! خوبه. بهت میاد دایی جان ! »

بلاتریکس: «چی میگی ابله ! منم . بلاتریکس. البته میتونی از این به بعد منو ارباب صدا بزنی ! »

مورفین: «ئه ! آره تویی بلا؟ میگم. کچل کردی شکل ارباب شده بودی. البته کله ارباب مثل شیشه ترک خورده بود. مال تو صافه. حالا ارباب کجاست؟ براش سوغاتی آوردم ! »

بلاتریکس: «»

و با انگشتش به درب اتاق لرد در انتهای راهرو اشاره کرد که حالا کاملا باز شده بود و جنازه سفید پوش لرد سیاه روی تخت اتاقش نمایان شد و در این حین جهت افزودن افکت های ترسناک و از این سیستم شلوار خیس کردن، شکم آسمان قار و قور کرد...


نیم ساعت بعد – داخل کافه تفریحات سیاه

ملت عزادار مرگخوار، دمنتورها، موجودات عجیب غریب با هزاران چشم و گوش، انواع موجودات اهریمنی و تعدادی ساحره با صورت هایی اشک آلوده و لباس و رداهایی مشکی روی صندلی های چوبی کافه لمیده بودند. بلاتریکس روی صندلی همیشگی و بزرگ لرد سیاه لم داده بود و یکی یکی مرگخواران و موجودات و جادوگران سیاه جهت تبریک سمت جدید لرد بلاتریکس جلو می آمدند و دستش را می بوسیدند و از طرفی مرگ لرد را تسلیت می گفتند...

بلاتریکس: «من خواهش میکنم..خواهش میکنم منو از این مسئولیت تاریخی عفو کنید...آخه چطور می تونم جای ارباب رو بگیرم... چطور ... اهه...اههه. حالا اصرار می کنید. باشه... »

نوبت به دمنتورها رسید جهت دست بوسی. دور بلاتریکس حلقه زدند و مشغول بوسیدن او شدند...

بلاتریکس: «خیلی ممنون دمنتورهای عزیز...کافیه...لطفا فاصله بگیرید. فاصله بگیرید...هوی روح منو پس بده...هوشت...کروشیو پاترونوم ! »

افسونی با 12 رنگ مختلف، در طعم های گوناگون به دمنتور برخورد کرد و آنها را از کافه تفریحات دور نمود. بلاتریکس مار خشک شده قرمز رنگ (لرد) را همانند تسبیح به فرم لوتی بازی در هوا چرخاند و رو به جمعیت حاضر گفت:

«خب از اونجایی که هیچ کدوم وجود رفتن به طبقه دوم خانه ریدل رو نداریم و از ده فرسخی از بوی جنازه ارباب خیس می کنیم خودمون رو، تا چهلم ارباب و تجزیه کامل جنازه شون، در همین کافه تفریحات چادر می زنیم ! »

رز: «ماموریت یعنی نداریم بلا ؟ ئم..ببخشید...ارباب ! »
بلاتریکس: «ماموریت ؟ نه باو. چهل روز عشق و حال میکنیم اینجا ، بعدش هم پناهنده میشیم به کشورهای دیگه ! »

ایوان: «خب اگه ریگولوس تا فردا صبح به وزارتخونه بره خبر بده که ارباب رو به قتل رسونده چی؟ اون وقت بازتابش همه جا میره و فردا لشگر محفل و وزارتی میریزن خونه ریدل و کافه جهت پلمپ و دستگیری ما ! »

بلاتریکس: «ریگولوس فرار کرد ! عمرا . اگه بگه هم حرفشو باور نمی کنن. تازه اگه بریزن اینجا واسه پلمپ، سریعا قیافه عوض می کنیم و شکل کارگرای اینجا میشیم که بهمون ظلم شده ! »

و در میان حرف ها و نقشه های آنها، این مار خشک شده بود که هر لحظه از تسبیح مانند چرخیدن در هوا و دستان بلاتریکس، عصبانی تر و نگران تر نشان میداد. مار در دلش خدا خدا میکرد که زودتر ریگولوس با هورکراکس های جدید بازگردد...


صبح روز بعد – در یکی از خیابان های لندن

هری همچنان آلبوس دامبلدور پیر و اسباب بازی بدست را کشان کشان با خود می برد و به اماکن مخوف و متروکه در مراکز ماگل نشین لندن سر می زد و با عده ای از اعضای محفل قرارهایی از هدف و حمله می گذاشت که بلاخره دامبلدور به ستوه آمد. یک نسخه از پیام امروز تا خورده و پاره پاره را از کف یکی از خیابان های منتهی به لیکی کالدرون ورداشت و آن را درون صورت هری فرو کرد...

دامبلدور: «من پیر مرد رو هی داری با خودت میکشونی این ور اون ور ! بیا بگیر بخون روزنامه رو ! تام دیشب به قتل رسیده پسره ی خنگ ! »

هری: «نمیشه که اینطوری. من باید بکشمش. »

دامبلدور: «ایناها. بخون دیگه. ریگولوس. داداش سیریوس زده دیشب توی حمام کشته تام رو. اسنادش هم نوشته موجوده هم اکنون در لیتل هنگتون اما وجود نداره کسی بره بررسی کنه گویا ! »

هری: «خب ولدمورت دیگه هورکراکسی نداره که اینطوری ! یعنی تموم شد؟ ایول بریم مسافرت ! »

و با دامبلدور چند قدم برداشت اما ناگهان به تفکر ابلهانه خود خندید و گفت:

«هووم. من باور نمی کنم ولدمورت مرده باشه ! یعنی به این سادگی ؟ »

دامبلدور: « روزنامه نوشته اسنادش...یعنی جسدش موجوده. اما وجود مشاهده نیست هنوز...پس حتما مرده دیگه ! »



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
هری:

دامبلدور همچنان در هوا ماشین کوچک قرمز رنگ را تکان میداد و طوری وانمود میکرد که انگار در حال هدایت آن به جلو میباشد.

هری دستش را دراز کرد و گوشه ی ماشین را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد.

- ولش کن، دهه الان که وقت این کارا نیست!

دامبلدور با دست دیگرش محکم بر روی دست هری کوبید. هری شروع به مالش دادن دستش که سرخ شده بود کرد و گفت:

- ولدمورت، میتونیم الان بکشیمش، بیا بریم.

و دستش را جلوی او گرفت تا ماشین را درون آن قرار دهد و همراهش بیاید. دامبلدور مظلومانه نگاهی به هری انداخت و در همان حال ماشین را درون جیب ردایش گذاشت و به جای ماشین، دستش را درون دست هری قرار داد.

هری ابرویش را بالا انداخت و به دامبلدور خیره شد. لااقل الان دامبلدور حاضر شده بود که همراه او بیاید.

- پق! پاق!

- غذاتون آماده هسـ... ... باشه نیست

مالی که قاشق بزرگی را در دست داشت با دیدن غیب شدن آن دو نفر با تعجب و البته ناراحتی برگشت و از اتاق خارج شد.

خانه ریدل:

بلا از جمع دعواکنان مرگخواران خارج شد و قایمکی مار را نیز همراه خودش آورد. بر روی پله ای نشست و شروع به نوازش مار کرد.

- درسته که نجینی همیشه ترسناک بود، اما حالا که فکر میکنم میبینم دوس داشتنی بود.

مار لرزش کوچکی کرد اما بلا که درگیر تفکراتش بود متوجه آن نشد.

- البته بدجنسم بود.

مار لرزش شدید دیگری کرد.

- ولی به هر حال ارباب دوستش داشت. ارباااااااب!

بلا با خوش حالی گفت: یعنی الان میتونم این مارو بعنوان نجینی پیش خودم نگه دارم؟ اووووه مای لاو!

بلا زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت و گفت: اما کسی نباید بفهمه.

و پاورچین پاورچین از آنجا رفت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۱۱:۱۶:۵۹



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
آّبر!
مار گوشه ی ویترین کافه بود. اینو یادته که؟ شک دارم!

______________________________________
ایوان دوید دوید تا به کافه رسید. آن جا سریع مار را برداشت و به خانه ی ریدل بازگشت.

- مار رو آوردم!! بارتی! چرا این مارو انتخاب کردی؟ وسط راه یه لحظه به هوش اومد و نزدیک بود نیشم بزنه یکی زدم توی سرش بیهوش شد دوباره. چقدرم شبیه نجینیه این!

بلا : نجینی!

بارتی سریع دوید و مار را از ایوان گرفت و روی میز گذاشت و دستش را بالای آن چرخاند. مار نچرخیده بود و به همین دلیل باز هم رو به بارتی قرار گرفت. صدای اعتراض ملت بلند شد.

- ئه! این که نچرخید!

بارتی جواب را از قبل آماده کرده بود.

- نخیر! اینقدر تند چرخید که ندیدینش! از این به بعد باید به من بگین لرد بارتیموس کبیر!

بلا:

- عمرا اگه بذارم!! خودم مار رو میچرخونم .

بلا بدون اینکه کسی با او موافقت کند، از آنجایی که میدانست کسی نمیتواند با او مخالفت کند ، جلو رفت و مار را چرخاند. مار با سرعت فوق العاده ای چرخید تا اینکه رو به لینی وارنر قرار گرفت.

- نه من قبول ندارم!! باید دوباره بچرخونیمش!

و اینگونه بود که بین مرگخواران اختلاف افتاد...

مار بار دیگر چرخانده شد و رز را نشان داد که این بار هم مورد قبول واقع نشد.

درون افکار مار -لرد سیاه

اگه اینا بذارن من این شام کفتیو توی معدم نگه دارم! نمیذارن دیگه.


دم در قرار گاه محفل

هری در حالی که طنابی را می کشید فریاد زد:
- پروفسور بیاین دیگه!! ولدمورت دیگه هورکراکس نداره! میشه کشتش الان!

صدای دامبلدور از درون اتاق به گوش رسید:
- ولم کن میخوام با ماشینم بازی کنم!

هری عرق روی پیشانیش را پاک کرد و کشیدن دامبلدور را از سر گرفت. و پس از چندی هیکل بلند و باریک دامبلدور در آستانه ی در نمایان شد که ماشین اسباب بازی قرمز رنگی را در دست داشت...



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.