[spoiler=خلاصه]
لرد ولدمورت هورکراکس هایش همه نابود شده اند و تنها نجینی برایش مانده اما نجینی نیمه هورکراکس است و لرد نمی تواند پس از مرگ در قالب نجینی، به بدن خودش بازگردد و در فرم یک مار باقی می ماند. ریگولوس در یکی از شب های شاد کافه از این موضوع با خبر می شود و لرد برایش توضیح میدهد که احتمالا هری و دامبلدور به زودی از اتمام هورکراکس هایش با خبر می شوند و با لشگری از وزارت و محفل حمله می کنند. بنابراین جهت فرار از خطر ترور تصمیم به مرگ نمایشی در برابر مرگخواران می گیرد. بلاخره ریگولوس این کار را انجام می دهد و لرد را در حمامش در خانه ریدل می کشد و فرار می کند. اما قبلش به لرد قول می دهد تا طی مدت یک هفته چهار هورکراکس بسازد و برگردد. لرد هم پس از مرگ در قالب آخرین هورکراکس یعنی نجینی قرار میگیرد. اما برای جلوگیری از شک یارانش، خود را به شکل یک مار خشک شده و قرمز رنگ در ویترین حیوانات خشک شده کافه تفریحات قرار می دهد. در سوی دیگر هم هری متوجه نابودی هورکراکس های ولدمورت شده اما از وجود نیمه هورکراکس آخر یعنی نجینی بی خبر بوده و هیچ وقت آنرا نمی دانسته است. بنابراین چون تصور می کند لرد هیچ هورکراکسی ندارد؛ می خواهد برای قتل او اقدام کند. اما درهمان لحظه در همان شب لرد توسط ریگولوس پیش تر به قتل رسیده و دامبلدور و هری هنوز از این موضوع خبر ندارند. مرگخواران هم پس از مرگ لرد تصمیم به انتخاب لرد جدید با استفاده از چرخاندن مار خشک شده داخل ویترین کافه (یعنی لرد) می کنند.
[/spoiler]
در تاریکی شب و راهروی طبقه پایین خانه ریدل، بلاتریکس کچل پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت و مار خشک شده را در دستش داشت. به طبقه دوم رسید. صدای وحشتناک رعد و برق در خانه طنین انداخت و نورش اندکی داخل راهرو طبق دوم تابید. بلاتریکس با وحشت به انتهای راهرو و اتاق لرد سیاه نگاه کرد که دم آن نیمه باز بود و باد پنجره آن موجب تکان خوردن و جر جر شدید آن می شد. هنوز چند قدم به سمت راهرو بر نداشته بود که قامت خمیده ای نمایان شد و او را به وحشت انداخت.
بلاتریکس: «جیغ !
»
مورفین: «نترش ارباب ! منم ! دایی مورفین ! برگشتم از مشافرت ! »
بلاتریکس: «خدا لعنتت کنه مورفین ! بعد این همه مدت، نصفه شبی برگشتی منو سکته میدی !
»
مورفین: « ارباب. میگم چقدر صداتون جوون شده. مثل صدای زن ها شده. می بینم عمل کردی، یه دماغ هم کاشتی ! خوبه. بهت میاد دایی جان ! »
بلاتریکس: «چی میگی ابله ! منم . بلاتریکس. البته میتونی از این به بعد منو ارباب صدا بزنی !
»
مورفین: «ئه ! آره تویی بلا؟ میگم. کچل کردی شکل ارباب شده بودی. البته کله ارباب مثل شیشه ترک خورده بود. مال تو صافه. حالا ارباب کجاست؟ براش سوغاتی آوردم ! »
بلاتریکس: «
»
و با انگشتش به درب اتاق لرد در انتهای راهرو اشاره کرد که حالا کاملا باز شده بود و جنازه سفید پوش لرد سیاه روی تخت اتاقش نمایان شد و در این حین جهت افزودن افکت های ترسناک و از این سیستم شلوار خیس کردن، شکم آسمان قار و قور کرد...
نیم ساعت بعد – داخل کافه تفریحات سیاه ملت عزادار مرگخوار، دمنتورها، موجودات عجیب غریب با هزاران چشم و گوش، انواع موجودات اهریمنی و تعدادی ساحره با صورت هایی اشک آلوده و لباس و رداهایی مشکی روی صندلی های چوبی کافه لمیده بودند. بلاتریکس روی صندلی همیشگی و بزرگ لرد سیاه لم داده بود و یکی یکی مرگخواران و موجودات و جادوگران سیاه جهت تبریک سمت جدید لرد بلاتریکس جلو می آمدند و دستش را می بوسیدند و از طرفی مرگ لرد را تسلیت می گفتند...
بلاتریکس: «من خواهش میکنم..خواهش میکنم منو از این مسئولیت تاریخی عفو کنید...آخه چطور می تونم جای ارباب رو بگیرم... چطور ... اهه...اههه. حالا اصرار می کنید. باشه...
»
نوبت به دمنتورها رسید جهت دست بوسی. دور بلاتریکس حلقه زدند و مشغول بوسیدن او شدند...
بلاتریکس: «خیلی ممنون دمنتورهای عزیز...کافیه...لطفا فاصله بگیرید. فاصله بگیرید...هوی روح منو پس بده...هوشت...کروشیو پاترونوم ! »
افسونی با 12 رنگ مختلف، در طعم های گوناگون به دمنتور برخورد کرد و آنها را از کافه تفریحات دور نمود. بلاتریکس مار خشک شده قرمز رنگ (لرد) را همانند تسبیح به فرم لوتی بازی در هوا چرخاند و رو به جمعیت حاضر گفت:
«خب از اونجایی که هیچ کدوم وجود رفتن به طبقه دوم خانه ریدل رو نداریم و از ده فرسخی از بوی جنازه ارباب خیس می کنیم خودمون رو، تا چهلم ارباب و تجزیه کامل جنازه شون، در همین کافه تفریحات چادر می زنیم ! »
رز: «ماموریت یعنی نداریم بلا ؟ ئم..ببخشید...ارباب !
»
بلاتریکس: «ماموریت ؟ نه باو. چهل روز عشق و حال میکنیم اینجا ، بعدش هم پناهنده میشیم به کشورهای دیگه ! »
ایوان: «خب اگه ریگولوس تا فردا صبح به وزارتخونه بره خبر بده که ارباب رو به قتل رسونده چی؟ اون وقت بازتابش همه جا میره و فردا لشگر محفل و وزارتی میریزن خونه ریدل و کافه جهت پلمپ و دستگیری ما ! »
بلاتریکس: «ریگولوس فرار کرد ! عمرا . اگه بگه هم حرفشو باور نمی کنن. تازه اگه بریزن اینجا واسه پلمپ، سریعا قیافه عوض می کنیم و شکل کارگرای اینجا میشیم که بهمون ظلم شده ! »
و در میان حرف ها و نقشه های آنها، این مار خشک شده بود که هر لحظه از تسبیح مانند چرخیدن در هوا و دستان بلاتریکس، عصبانی تر و نگران تر نشان میداد. مار در دلش خدا خدا میکرد که زودتر ریگولوس با هورکراکس های جدید بازگردد...
صبح روز بعد – در یکی از خیابان های لندن هری همچنان آلبوس دامبلدور پیر و اسباب بازی بدست را کشان کشان با خود می برد و به اماکن مخوف و متروکه در مراکز ماگل نشین لندن سر می زد و با عده ای از اعضای محفل قرارهایی از هدف و حمله می گذاشت که بلاخره دامبلدور به ستوه آمد. یک نسخه از پیام امروز تا خورده و پاره پاره را از کف یکی از خیابان های منتهی به لیکی کالدرون ورداشت و آن را درون صورت هری فرو کرد...
دامبلدور: «من پیر مرد رو هی داری با خودت میکشونی این ور اون ور ! بیا بگیر بخون روزنامه رو ! تام دیشب به قتل رسیده پسره ی خنگ ! »
هری: «نمیشه که اینطوری. من باید بکشمش.
»
دامبلدور: «ایناها. بخون دیگه. ریگولوس. داداش سیریوس زده دیشب توی حمام کشته تام رو. اسنادش هم نوشته موجوده هم اکنون در لیتل هنگتون اما وجود نداره کسی بره بررسی کنه گویا ! »
هری: «خب ولدمورت دیگه هورکراکسی نداره که اینطوری ! یعنی تموم شد؟ ایول بریم مسافرت !
»
و با دامبلدور چند قدم برداشت اما ناگهان به تفکر ابلهانه خود خندید و گفت:
«هووم. من باور نمی کنم ولدمورت مرده باشه ! یعنی به این سادگی ؟ »
دامبلدور: « روزنامه نوشته اسنادش...یعنی جسدش موجوده. اما وجود مشاهده نیست هنوز...پس حتما مرده دیگه !
»