جاسم شنل پوش و مشکوک در آخرین برشش چاقو را عقب می کشد، خون فواره می زند و بر روی ساحره های کنار جاسم می پاشد و منظره ای هولناک مقابلشان رویت می گردد. گرگ پیر زوزه ای می کشد و بلاخره از خواب بیدار می شود، اما دیر است. به همراه جریانی از خون و شیره معده و مشت مشت برتی بات هضم نشده، تدی و جیمز و خانوم فیگ به همراه واکر و تعدادی گربه به بیرون جاری می شوند و روی چمن سبز رنگ شناور می گردند...
گرگ سریعا در میان بخاراتی بنفش تغییر شکل می دهد و مبدل به دامبلدور ریش دراز می گردد که دروازه ای در میان شکمش احداث شده...
دامبل: «آه ! اصلا نگران نباشید. لیپوساکشن طبیعیه ! الان تعمیرش می کنم...
»
و به اشاره ای مجموعه عروق و بافت ها و جوارحی که میان دست و پای جیمز و تدی گیر کرده بودند، بلند می شوند و به داخل شکم دامبلدور هدایت می شوند...
تد: «فکر کنم جنینت توی شلوار جیمز گیر کرده آلبوس!
»
دامبل: «آه. من نر هستم. اون قلبمه تدی ! بی زحمت قلبمو بده جیمز ! »
جیمز با خجالت و شرمندگی از ناکجا قلبی تپنده در کف دستش ظاهر شد و آنرا به سمت قفسه سینه دامبلدور پرتاب کرد...
«بسیار خب ! می بینم که باز کلاه برگشته سر جای اولش که تدی جان !
»
و به کلاهی اشاره کرد که مجدداً بر سر تدی چسبیده بود و تد خودش بی خبر بود...
تد: «ای بابا ! مرلین بگم چیکارت کنه آلبوس ! مارو خوردی، دیگه سر راهت کلاهو چرا دوباره قورت دادی. اه ! »
جیمز: «تدی ! من شاهد بودم. عمو کلاهو نخورد. لحظه آخر از سرت کنده شده بود و گرفته بودی دستت !
»
پیش از آنکه تد چیز دیگری بگوید، صدای پاقی به گوش رسید که به موجب آن جاسم مشکوک به همراه گله گوسفندانش ناپدید شد. توجه هر سه آنها به مقابلشان جلب شد. اثری از جاسم و بز و گوسفندان نبود اما درست در مقابل آنها، کنار رودخانه تعدادی ساحره ایستاده بودند و به آنها زل زده بودند...
تد:« لینی ! مگه تورو عزل نکردم؟ برو خونه ات دیگه ! چرا اینجایی؟ توی رول من چیکار میکنی.»
لینی: «ئم. من و آیلین و ساحره ها اومدیم پیک نیک ! نیست فرمان تعطیلی دادین ما هم اومدیم اینجا. چه تصادفی.
»
دامبل پس از آنکه موفق شد روده چهارصد کلیومتری اش را از داخل دهان خانم فیگ بیرون بکشد و سرجایش قرار دهد، با صدای شاداب و پرانرژی به سمت ساحره ها آمد و گفت:
«هووووم ! بوی بز و گوسفند میاد. اما اثری نیست. شیطونا کباب خوری داشتین؟
»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فــــریــــــخیــــو !!! (افکت آپارات) جاسم در وسط بزستان ظاهر شد. با اشاره چوبدستی اش گوسفندها را دوبله سوبله مقابل آخور پارک نمود و با گام هایی سریع وارد اسطبل شد. درب را به آرامی بست. سریعا شنل یک دست صورتی رنگش را کنار زد و ماهیت وزغی دلوروس آمبریجی اش ظاهر شد...
«مورف ! مورف؟ کجایی؟»
پیش از آنکه چیز دیگری بگوید به منظره وسط استطبل خیره شد. شمع های روشنی در هوا شناور بودند. مورفین با شنل دمنتوری اش به همراه جنیفر، بز طلایی در حالیکه چارزانو روی کوهی از کاه نشسته بودند، با چشمانی بسته اصوات عجیب از داخل دهانشان خارج می کردند...
«شاکت باش دیگه دلور ! مگه نمی بینی دارم با ژنیفر یوگا کار میکنم. اه ! یه کار دادیم بهت ها ! اگه تونشتی دو دیقه اون منوی مدیریت لامشبو کنار بذاری و بچسبی به کار چرای این زبون بشته ها ؟! اه. اه. »
مورف با عصبانیت کلاه شنل دمنتوری اش را بر سر کرد و کوه کاه پایین آمد و مقابل دلوروس ظاهر شد...
آمبریج: «مورف ! دو تا خبر ! اعضای سازمان ساحره ها اومدن اینجا. هاگزمیدن. دنبال تو بودن. یه حرف هایی از اتحاد میزدن...راستی دامبلدور رو دیدم. شکل گرگ در اومده بود. زدم شکمشو جر دادم.
»
مورفین: « ای خاک توی شرت کنم ! زدی ایفا رو نابود کردی. چرا زدی کشتیش آخه ! اگه رولینگ بفهمه چی؟»
دلوروس: «نه باو. زنده موند. خودشو ترمیم کرد یهو. ولی از داخل شکمش تدی و جیمز یهو زدن بیرون ! سر تدی هم کلاه من بود...ئم...یعنی کلاه تو بود...نه...یعنی کلاه وزیر بود... منم در رفتم. ندیدن منو ! »
مورفین: «اوه ! دلور ! یواش یواش ! تمرکژم بهم ریخت ! من برم چیز بزنم تمرکز کنم...الان میام...بهت میگم چیکار کنیم...»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همان هنگام، سنت مانگوقطرات خون از در و دیوار سنت مانگو می بارید. از سقف تعدادی جنازه آویخته شده بود. کف بخش اورژانس دو ساحره پرستار و نیمه جان که دل و روده شان بیرون ریخته بود، چوبدستی هایشان را به سمت هم دیگر گرفته بودند و در بین شان یک سرم روی زمین رویت می شد...
«چوبدستیت رو بنداز اقدس ! گف....گفتم بنداز...آی ی ی ...بندازش ! این آخرین سرمی هست که مونده...مال منه.. دیگه ای غذایی نیست... همین سرمه...همین یکی !»
«غلط نکن ! همه سرم ها رو تا الان زدی خودت ! این آخریه مال منه. به جان تکتم، به جان تنبون ادوارد میزنم از وسط دو نصفت میکنم ها...برو عقب...چوبدستیتو بنداز...»
اصوات کلنجار دو ساحره پرستار در هم قاطی شد و اخگرهای سبز رنگ از دو سمت شلیک شد و هر دو بی جان بر کف زمین ولو شدند...
از انتهای راهرو خون آلود اورژانس گام های آهسته و پیوسته پیرمردی ریش دراز با دم پایی های مرلینگاه به گوش می رسید...
مرلین، به همراه دو فرشته پوست کنده شده و تیر کمان بدست وارد بخش شد. دستی به ریشش کشید و گفت:
«آه افسوس که ماموریت امسال مان در زمستان است خواهران ! پارسال در تابستان لب ساحل فلوریدا امر و به معروف و نهی از منکر می کردیم. امسال باید شاهد زمستان و قحطی و قتل عام جادوگران باشیم ! چه وقت اعزام به زمین است. در آسمان داشتیم گل کوچیکمان رو میزدیم هااا. اه...»
فرشته شماره 1: «استاد ! به نظرم لفتش ندیم ! رول داره طولانی میشه حوصله بچه ها سر میره. بریم سر حساب کتابا ! »
مرلین به همراه دو فرشته به داخل بخش خون آلود قدم بر می داشت. در حالیکه با هر قدمش عصایش را بر زمین می کوبید، گفت:
«موافقم. خب ! این دو پرستار رو هر دو براشون بزن جهنم ! روزی دویست بار هم داخل کباب پز شیطان باید قشنگ مغز پخت بشن. این یکی شفا دهنده که خودشو دار زده از کش تنبونش ! این یکی رو میگم ها... آره همون... این رو براش بزن برزخ دائمی ! چون خودکشی کرده جمعه ها باید داخل ماهیتابه شیطان سرخ بشه سه وعده ! »
فرشته شماره 2: «استاد ! این دخترک جوانو چیکار کنیم؟ به سن و سالش نمیخوره ها ! »
مرلین: «هیییم ! این رو ببرین مرلینگاه اختصاصی من، اونجا بهش یه کار خوب بدین ! داخل همون بهشت.
»
همچنان که در راهروی بخش سیر می کردند و احکام آسمانی نازل می نمودند، به مقابل اتاقی رسیدند که جنازه سانتور اینیگو جویده شده روی تخت خونین ولو شده بود. مرلین با افسوس خودش را به مقابل تخت رسانید...
«اوه... خدای من. شنیده بودم آمبریج خودش داخل سانتور بیچاره کرد بود...حیوونکی ! برای این بنویس... »
پیش از آنکه مرلین جمله اش را تمام کند، در حرکتی انتحاری، سانتور بی جان و خون آلود، از وسط شکافته شد تکانی خورد، سپس منفجر شد و از داخلش پیکر وزغی شکل آمبریج روی تخت ظاهر شد. عصای مرلین را به کسری از ثانیه قاپید و به سمت او گرفت...
مرلین: «یا ریش خودم !
»
فرشته شماره 1 و 2 تیر کمان هایشان را آماده بدست به سمت صورت تکه تکه شده وزغی آمبریج گرفتند...
مرلین ادامه داد:
«چیزی نیست دخترا ! آروم باشین. آروم باشین. فقط عصامو گرفته. الان پس میده... آمبریج؟ تو مگه فراری نکردی؟ این سانتور بدبخت چی بود اینجا پس؟ داری چیکار میکنی با طبیعت ای نادان ! »
آمبریج: « اون نسخه دیگه منه که فرار کرد. اون در دادگاه عدل زوپسی توجیه و تنبیه شده. برگشته تا مثلا به خیال خودش کار خیر کنه. اما من فطرت حقیقی اونم الان از کما در اومدم ! من ! و فقط من من من ! ....تو مرلین کبیر ! تو. از این پس سرباز منی ! و الان با این دو تا فرشته منو برمیگردونی به ساختمون وزارت ! زانو بزن جلوم
»
آمبریج که قیافه اش مثل گوجه ای لهیده شده بود، لبخندی شیطانی بروز داد، عصای مرلین را محکم در کف دستش گرفت و بر زمین کوبید که به موجب آن مرلین ریش دراز و دو فرشته پشت سرش به زانو در آمدند و آماده اطاعت امر گشتند...