هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
اگرچه برادران رانده شده از جیغ و زوزه دست کشیده بودند، اما فریاد های چند دقیقه ی پیششان و البته میومیو های گربه های فیگ، همه برای جلب توجه چوپان ِ ساده ی بزچران کافی بودند که حالا، چاقو به دست، با کنجکاوی به شکم قلمبه ی گرگ ریشویی خیره شده بود که کنار رود خر و پف می کرد.
درست در همان لحظه که چوپان خود را بالای سر گرگ عجیب و غریب رسانده و دستش را بالا برده بود تا با یک ضربت آن را بر شکم گرگ نگون بخت فرود آورد دو صدای پاق بلند او را واردار کرد از جا بپرد و درست روی شکم برآمده گرگ فرود آید.
شکم گرگ:
چوپان: :hyp:
خود گرگ:
دو شخص که سرتاپا سیاه پوشیده بودند درست کنار رودخانه و در کنار جسم به خواب رفته گرگ از غیب پدیدار شده بودند. صدای زنانه ای با گلایه از زیر کلاه سیاه شنل گفت:
- اینم از این نقشه مسخره!سر و تهش معلوم نیست کجاست!الان ما دقیقا کجاییم؟
صدای زنانه ی دیگری با لحنی مایوس پاسخ داد:
- با اون راهنمایی که پادما کرد هیچ بعید نیست از قله قاف سردرآورده باشیم!
چوپان مجهول الهویه درحالیکه سرش را ماساژ می داد بی توجه از روی شکم پر سر و صدای گرگ برخواست و نگاهش را به دو ساحره پیش رویش دوخت. هر دو عبوسانه به تکه کاغذی خیره شده بودند که ظاهرا قرار بود نقشه راهنما باشد. اما پیش از آنکه فرصت فکر کردن به کار بعدیش را بیابد صدای پاق بلند دیگری دومرتبه او را در راستای طنز کردن سوژه از جا بلند کرد و روی شکم گرگ کوبید.
شکم گرگ:
چوپان:
خود گرگ:
تازه وارد سیاه پوش دیگری بود که زاغ سیاهی روی شانه اش نشسته و از زور فشار آپارات بیشتر به زاغی خشک شده شباهت یافته بود.
آیلین با امیدواری دور و برش را نگریست.
- رسیدیم؟اینجاست؟
لینی با دلخوری نقشه را به سمت او دراز کرد.
- آره تازه تو این چند ثانیه تونستیم باهاش حرف بزنیم و راضی هم شد در ازای دریافت سالانه یک تن چیز برگرده!با این نقشه درب داغونی که دادی دستمون همین که از مریخ سردر نیاوردیم باید بریم مرلینو شکر کنیم!هرچند الان لندنه صدامونو نمی شنوه!
آیلین مایوسانه نقشه را از دست او گرفت.
- اینو پادما بهم داد. گفت هاگزمیدو با کلیه جزییاتش نشون میده...
فلور با درحالیکه از سر بیکاری پروانه های همراهش را کروشیو می کرد با لحن سردی گفت:
- درسته...ولی پادما دقت نکرده نقشه به روز شده رو بهت بده...این نقشه داره هاگزمیدو با کلیه جزییات ماقبل تاریخش نشون میده!آخه الان کدوم نقشه ای میگه که ما نزدیک محل زندگی یه موساسوریم؟ ضمن اینکه تا حالا نشنیده بودم هاگزمید در کنار دریا واقع شده باشه.
آیلین نگاهی به نقشه انداخت و چون به صحت گفته های فلور پی برد با خونسردی آن را تا کرد و درون جیب ردایش گذاشت.
- حداقل می تونیم اینو به موزه آثار باستانی بدیم و پولشو خرج سازمان کنیم. پس الان ناچاریم خودمون راه بیافتیمو یه جوری مورفینو پیداش کنیم.
لینی که با شنیدن این حرف بدش نمی آمد چوبدستیش را درون حلق آیلین فرو کند با دیدن چوپان مجهول الهویه که برای بار دوم می کوشید از روی شکم جیغ جیغو و پر صدای گرگ برخیزد با تعجب بر جا خشک شد. فلور و آیلین نیز با دیدن سکوت او و تعقیب مسیر نگاهش چشمشان به چوپان افتاد. فلور زمزمه کرد:
- یعنی...این خودشه؟
در همان لحظه لینی با لحن خشنی که قرار بود متعلق به آیلین باشد از چوپان پرسید:
- هی تو؟کی هستی؟اینجا چیکار می کنی؟
چوپان که به سختی قادر بود روی پاهایش بایستد پاسخ داد:
- مویم دیه...جاسم!نگو مویو یادت نی جنیفر!
ساحره ها:



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
خلاصه:
نقل قول:
خوب گوش کنین که حوصله نئارم دوباره بگم! آمبریج بعد از ترکوندن مورفین و چوپان کردنش در روستای دور(!)، حالا میخواد از شر رانده شدگان خلاص شه. پس از تدی می خواد که زودتر زیرزمین وزارت رو (که مقر ستاد رانده شدگان در اونجاست) تخلیه کنه.
تدی جواب درستی نمیده اما روز بعد، جسد تشریح شده ی وزغی به سنت مانگو میرسه که به نظر وزیر امبریجه که توسط تدی تشریح شده!
اون طرف ماجرا، کلاه وزارت به طرز اعجاب انگیزی روی سر تدریموس لوپین سبز شده و هیشکی نمیدونه چرا! تدی سعی داره تکذیب کنه همه چیزو، اما اتفاقاتی میفته که جیمز سیریوس پاتر و آلبوس دامبلدور رو به تدی بدبین می کنه.
نتیجه این میشه که درست زمانی که آمبریج یه جسد قلابی (یه سانتور به اسم اینیگو!) رو جای خودش انداخته تو سنت مانگو و به دنبال مورفینه که ازش حلالیت بطلبه، دامبلدور سگــ...چیز..گرگ میشه و تدی و جیمز و خانوم فیگ رو که داشته از اونجا رد میشده از خشم می بلعه! و حالا ادامه ی داستان! :


دامبلدور که جیمز خورده بود، تدی خورده بود،مرغ و فسنجون خورده بود، خانم فیگ و واکر خورده بود، چاق شده و چله شده بود، قل زد و قل زد و قل زد، تا به یک رود رسید.

نگاهی به اطرافش انداخت. بعد از خشم گرگینه ای، بی توجه چهارنعل دویده بود و حالا دشتی را که در ان بود نمی شناخت.

پلک هایش سنگین شده بود، تلو تلو خورد و کنار رودخانه روی زمین افتاد و به خواب رفت.
چند قدم ان طرف تر، زیر درختی تنومند، چوپانی بی آزار به تنه ی درخت تکیه داده بود و برای گله ی بزهایش، چیز می زد...چیز...اممم..چیز...فلوت!

داخل شکم دامبلدور:

- چرا دروغ گفتی تدی؟
- دروغ نگفتم!
- خودت گفتی دروغ گفتی!
- اونو گفتم که گرگ نشی!
- فعلا که تو داری گرگ میشی!
- من گرگ نمیشم این فقط یه اسمایلیه که نشون بده عصبی ام!
- کدوم تسترالی این اسمایلی رو گذاشته رو سایت!؟
- خودت برا تولدم به کوییرل سفارشش دادی!
- ..فراموشش کن! دروغ گفتی که دروغ گفتی حالا به هدفت رسیدی؟
- نه! چون الان فهمیدم دامبلدور از تو جوشی تره!
- د..دا..دامبلدور؟
با شنیدن این صدای لرزان، تدی و جیمز دست از جیغ و زوزه کشیده، یقه ی هم را رها کرده و به سمت پیرزنی برگشتند که تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بودند.

خانم فیگ در حالیکه با یک دست به واکرش تکیه داده بود، با دست دیگر زنبیلش را تکان تکان می داد {که در نتیجه ی این عملش، هزاران هزار گربه از زنبیل بیرون می پاشیدند و میو میو کنان و جیغ زنان به در و دیوار معده ی دامبلدور برخورد می کردند} و حرف می زد:
- آلبوس دامبلدور؟!

جیمز ابروهایش را بالا انداخت:
- شما دامبلدورو میشناسید؟
- البته که میشناسمش! که دامبلدورو نشناسه! اما الان باید بریم. اگه دیوانه سازا برگردن من به کمکت احتیاج دارم. من فشفشه م . حتی نمیتونم یه چای کیسه ای رو تغییر شکل بدم. من ماندانگاس فلچرو میکشم!
تدی و جیمز :

بیرون شکم دامبلدور:

اگرچه برادران رانده شده از جیغ و زوزه دست کشیده بودند، اما فریاد های چند دقیقه ی پیششان و البته میومیو های گربه های فیگ، همه برای جلب توجه چوپان ِ ساده ی بزچران کافی بودند که حالا، چاقو به دست، با کنجکاوی به شکم قلمبه ی گرگ ریشویی خیره شده بود که کنار رود خر و پف می کرد.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
تد:
جیمز و دامبلدور:
تد: چه خوب شد. جدا شد از سرم. هه هه... هه هه...
جیمز: تو که گفتی چسبیده و هیچ جوری کنده نمیشه. پس چی شد؟!
تد: خب... نمی شد دیگه... چسبیده بود... مهم نیست... حالا که کنده شده... هه هه
و لگدی روانه ی کلاه کرد : از من دور شو کلاه بد! ایششش!... هه هه

پرفسور دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایش به تد خیره شد و با صدایی آرام و مهربان پرسید: تد؛ پسرم! چیزی هست که بخوای به من بگی؟
تد: ن... نه پروفسور!
قبل از اینکه دامبلدور بگوید "بسیارخب، من به تو اعتماد دارم"، جیمز پرید و ریش دامبلدور را از بیخ گرفت و کشید و مستقیم زل زد توی چشم های پیرمرد: به جان خودم بخوای بگی "بسیارخب، من به تو اعتماد دارم" همین جا هر چی یویو دارم می چپونم تو حلقت! تو... حرف... نزن! حرف... نزن!
وبعد جیمز برگشت و با چشمانی پر از شرارت به تد خیره شد: تد؛ برادرم! چیزی هست که بخوای به من بگی؟

تد: ن... ن... ن...

جیمز معجون گرگ خفه نکن (آنتی معجون گرگ خفه کن!) را از جیب ردایش بیرون کشید و به تد نشان داد و یک ابرویش را بالا برد.

تد: ن... ن... ن...

جیمز چوب پنبه ی در بطری را با یک حرکت انگشت شست پراند و چانه اش را کمی جلو داد و همچنان به تدی خیره ماند.

تد: لعنتی! میخوای به خاطر یه همچین موضوع کوچیکی دوباره گرگینه شی و منو تیکه پاره کنی؟!

جیمز دهانه ی بطری را روی لب هایش گذاشت و با انگشتانش عدد 3 را نمایش داد که یک ثانیه بعد شد 2 و بعد 1 و ناگهان تد جیغ زد: باشه! باشه! تو بردی! وحشی نشو! من دروغ گفتم!

چشم های جیمز و دامبل گرد شد. جیمز خشکش زده بود اما دامبل معطل نکرد. بطری معجون را از دست جیمز قاپید و لاجرعه سر کشید و در کسری از ثانیه تبدیل شد به یک گرگینه ی ریش دراز و چشم سرخ در ابعاد هالک و تد، جیمز و خانم فیگ پیر بدبخت را که خانه شان همان نزدیکی بود و تازه از اتوبوس شوالیه پیاده شده بود و با واکر به آرامی به سمت خانه اش می رفت را گرفت و تکه پاره کرد!

هاگزمید

پاق!
دلوروس آمبریج در حالیکه خود را به شکل جاسم، گریم کرده بود در ورودی دهکده ظاهر شد.

با درماندگی روی نزدیک ترین تخته سنگ نشست و آهی کشید.
بعد از تشریح شدنش چند ساعتی را در برزخ و کنار بارون گذرانده و انواع شکنجه ها را تحمل کرده بود و بعد از کلی التماس یک فرصت دیگر گرفته بود که به دنیا برگردد و کارهای زشتش را در حق دولت قانونی مورفین و رای مردم جبران کرده و با تلاش برای به قدرت برگرداندن مورفین، حق لیلی و تد را کف دستشان بگذارد.

به هوش آمده و بعد از ریپاروی موقتی که روی شکمش زده بود به دور از چشم پرستاران اینیگو ایماگو را از زندان های سری وزارتخانه اکسیو کرده و در جسدی قلابی جاساز کرده و به جای خودش جا زده بود تا بتواند با امنیت بیش تری به کارهایش برسد.

و هاگزمید دورترین مکانی بود که در آن لحظات بحرانی برای فرار موقت به ذهنش رسیده بود. حالا حسابی خسته بود و چقدر غبطه می خورد به حال آن دیوانه ساز کوچک چوپان که بالای آن تپه ی دور و کنار بزهایش نشسته بود و داشت بی توجه به بحران های سیاسی حاکم بر جامعه قلیان می کشید و چای نبات می خورد. باید هر چه زودتر مورفین را پیدا می کرد اما چقدر هوس چای نبات کرده بود لامصب!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۱۷:۱۲:۴۴
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۱۷:۲۰:۵۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
درست بعد از ناپدید شدن دامبلدور و رفقای درون ریشش، لینی از یه ور دیگه میپیچه و انتهای راهرو نمایان میشه. هلگا با دیدن چهره ی غضبناکی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشه، یکم هول میشه، اما به رو خودش نمیاره و با خونسردی میگه:

- بیا منو بخور! چته تو؟

لینی با نگاه خشمناکی هلگارو برانداز میکنه و میگه: جیمز، تدی و دامبل اینجا دیده شدن. تو خبر نداری؟

هلگا با جدیت تمام مشغول سوهان کشیدن ناخونش میشه و جواب میده: نع! خوبه تمام مدت با خودت بودم.

- وا کجا با من بودی؟

- یعنی با هم نبودیم؟

- مسخره بازی در نیار هلگا، تو اونارو اینجا راه دادی؟

هلگا دست به کمر جلو لینی قد علم میکنه و میگه: معلومه که نه، تو در مورد من چی فک کردی؟ حزب باد که نیستم هرکی وزیر شد برم سمتش.

- خیله خب بابا، حالا چرا عصبانی میشی؟ من میرم از این یارو ... اینیگو اطلاعات بگیرم. یه جا مخفیش کردیم تا بفهمیم ماجرا چیه. تو هم ببین اونا چرا اینجا بودن.

لینی اینو میگه و میاد دور شه که هلگا دستشو میگیره و مانع اون میشه.

- تو خسته شدی ... بذار من برم.

لینی سعی میکنه دستاشو از دست هلگا جدا کنه و میگه: خسته چیه؟ خودم میرم ...

- خب بیا جا عوضی کنیم دیگه. من میرم سراغ اینیگو تو هم از کار دامبلدور اینا سردر بیار.

لینی موشکافانه به هلگا خیره میشه و تصمیم خودشو میگیره ...

یه جایی، اندرون ریش دامبل:

جیمز با قیافه ای عصبی به گوشه ای از ریش دامبلدور تکیه میده و به تدی زل میزنه.

- چرا اینطوری نگام میکنی؟

جیمز نگاهشو از صورت تدی برمیداره و به کلاه بالای سر تدی خیره میشه.

- منکه بت گفتم جیمز! اینا همه ش کار دلوره، واسه چی شک میکنی؟

جیمز اعتراض کنان میگه: از اون لحظه ای که تورو با این کلاه دیدم تا الان همه ش دارم بت اعتماد میکنم که الان اینجام دیگه!

تدی دست به سینه میشه و میگه: وا خب پس مشکل چیه؟

- هردفعه خلافش ثابت میشه آخه! تو همین پست قبلی ... آ آره مال گودریک!

جیمز سعی میکنه ادای تدی وقتی این جمله رو میگفت در بیاره و میگه: آمبریج! منو عصبانی نکن! تشریحت می کنم بخدا!

دوباره به حالت قبلیش برمیگرده و ادامه میده: انگار که آمبریج جلوت بود و داشتی باش میحرفیدی ... یه صحنه ای که دوباره برات تکرار شده بود.

تدی ابروهاشو درهم میکشه و میگه: چطور میتونی چنین فکـ...

- هی آروم باشین باو! ریشم رفت!

حرف تدی با پارازیت دامبل نصفه نیمه میمونه و به جاش جیمز میگه: پس اگه نمیخوایش چرا درش نمیاری؟

تدی با ناراحتی دستی به کلاه میکشه و میگه: چند بار تلاش کردم، اما آمبریج زرنگ تر از این حرفاس. کلاهه در نمیاد، انگار که چسبیده به سرم!

- کو؟

- چی کو؟

- کوکو؟

- پتو؟

- هووی! مثل اینکه با شما دوتا بودما، ساکت باشین دارم به جاهای مهمی میرسم.

جیمز و تدی ساکت میشن و تو سکوت به هم خیره میشن و چند دقیقه ای به همین منوال سپری میشه که ...

- اییی این چیه؟

تدی با انزجار به آبی که از بالا رو کلاهش و خودش میریزه نگاه میکنه و اینو میگه. جیمز با تعجب ریشای دامبلو کنار میزنه و فریاد میزنه: آب دهنه پروووفه!

تدی و جیمز جیغ زنان جهشی میکنن و خودشونو از ریش دامبلدور به بیرون پرتاب میکنن. تدی بلافاصله بعد از بیرون اومدن از ریش دامبلدور، درگیر مرتب کردن موهاش که با آب دهن پروف مزین شده میشه و میپرسه:

- این چه حرکتی بود پروف؟ اصلا ما کجا هستیم؟

- آخ سرم! فرود خوبی نبود.

جیمز در حالیکه داره سرشو ماساژ میده، از رو زمین بلند میشه و اطرافو نگاه میکنه تا ببینه دقیقا چه اتفاقی افتاده که صحنه ی خوفناکی اونو سرجاش خشک میکنه.

- ت ت تدی؟ ت تو مگه ن نگفتی که ... کلاه به سرت چ چسبیده؟

با این حرف جیمز، تدی کلا اطراف و حرکت عجیب دامبلدور رو فراموش میکنه و به خودش میاد و میفهمه که کلاه رو سرش نیست و به جاش چند قدم اونور تر از خودش رو زمین افتاده. تدی با وحشت آب دهنشو قورت میده و به جیمز که کاملا شوکه شده و هر لحظه ممکنه منفجر شه خیره میشه.




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
آلبوس ، تدی و جیمز همچون سه شوالیه وارد شدند. دکی ها با شنیدن صدای گام های آنان ، برگشتند و به منجی جامعه ی جادوگری نگریستند. یکی از دکی ها شروع به صحبت کرد: « اومد! زود باش فرار کنیم! الان مچمونو می گیره! »

جیمز: « دارن فرار می کنن! »

آلبوس در یک لحظه احساسی در وجودش موج گرفت! او برای اینکه برای تد و جیمز جوان الگو شود ، شروع به دویدن کرد تا دکی ها را بگیرد! اما بعد از چند قدم لباس بلندش به پایش پیچید و نقش بر زمین شد.

آلبوس: « نزدیک بود بگیریمشون ها! »

تد بی توجه به آلبوس ، به سمت میز دکی ها و تخت رفت و با بدن تکه تکه شده ی آمبریچ مواجه شد! اقسام مختلف بدنش پخش و پلا شده بود اما هنوز لباس صورتیش بر تنش بود! تدی چند ثانیه به خون صورتی رنگ آمبریچ نگاه کرد و بعد قش کرد!

جیمز: « تد باز با دیدن خون قش کرد! »

البوس لباسش را کمی جم جور کرد و کشید بالا! نگاهی به آمبریچ عجیب و غریب انداخت و بعد به تدی نقش بر زمین شده! گفت: « الان دکی ها رفتن! نمی تونیم بفهمیم اینجا چی شده! شاید هلگا می دونست چی شده! جیمز برو بیدارش کن! »


چند دقیقه بعد



« هلگا! اینجا چی شده؟ »

هلگا یه قری به تمام وجود خود داد تا گرد و خاک لباسش بریزد و گفت: « این آمبریج نیست! این اینیگو بود! آمبریج اونو به شکل خودش در اورده بود! وقتی دکی ها بدنش رو باز کردن ، فرار کرد و رفت! »

جیمز: « عجب صحنه ای بوده پس! »

آلبوس در حالی که ریشش را می خارید ، گفت: « پس آمبریج واقعی کجاست؟ چرا باید اینیگو رو به شکل خودش در بیاره؟ »

هلگا خم شد و تدی تازه به هوش اومده رو بلند کرد. تدی هنوز در حالت منگ بود که گفت: « آمبریج! منو عصبانی نکن! تشریحت می کنم بخدا! .... آلو؟ چی شد؟ کجا رفتی؟ ... هان؟ من کجام؟ »

جیمز به سمت تدی پرید و او را در بغل گرفت! انرژی خود را به او منتقل کرد و تدی سر حال شد!

آلبوس با یک حرکت تدی و جیمز را به داخل ریشش چپاند و گفت: « ما میریم آمبریج واقعی رو پیدا کنیم! هلگا تو هم اگه تونستی با اینیگو ارتباط برقرار کن! »



این ماجرا به کجا می رسد؟
من الان هدفف از این پست چی بود؟
اینیگو از کجا پیداش شد؟
امبریج داره چیکار می کنه؟
آیا تد و جیمز تکلنوژی NFC را بر روی همدیگر ایجاد کرده اند؟
ریش البوس چند متر مکعب می باشد؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۴۷ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
فوووورت!

آلبوس و تدی با افکت صوتی فوق الذکر توی یکی از کوچه پس کوچه های لندن پخش زمین شدند. به دلیل ضربه ی وارده جیمز جیغ کشان از ریش دامبلدور به بیرون پرت شد.

تد قسمت نشیمنگاهش رو کمی ماساژ داد و جویده جویده گفت:
- پرفسور جسارته هـــا، ولی شما بعد این شوفصد سال که از مرلین عمر گرفتین هنوز یه غیب و ظاهر شدن درست حسابی بلد نیستین؟

- من واقعاً نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدم که گیر یه مشت آدم خنگ افتادم! پسرم من می خواستم بریم سنت مانگو ولی انگار داشتیم دایورت می شدیم یه جای دیگه، منم تا فهمیدم تغییر مقصد دادم اومدیم اینجا!

جیمز نگاهی به کوچه ی تنگ و تاریک که توش تسترال پر نمیزد کرد و گفت:
- حالا اینجا کجاس؟ ما کجاییم؟ کیو میخوایم چیکار کنیم؟

- اینجا یکی از کوچه های نزدیک سنت مانگوئه، فک کنم باید پیاده بقیـشو رو...

-پرفسور اینو ببینید!

تدی اعلامیه ای توی دستش گرفته بود و داشت با تعجب زیاد اونو می خوند. پایین اعلامیه مهر رسمی شهردار خورده بود:

نقل قول:
شهروندان عزیز! توجه فرمایید! به حکم مروپ گانت اعظم و لودو بگمن کبیر، شهرداران لندن ... از این لحظه در این شهر حکومت نظامی اعلام میگردد!
هر گونه تردد در معابر شهر با شلیک آوادای ماموران ما پاسخ داده خواهد شد.


بعد از خواندن اعلامیه، تدی به پروفسور، جیمز به پرفسور، پروفسور به جیمز و کلاً همه به همه نگاه هایی حاکی از اعجاب کردند.

- یعنی الان اینجا حکومت نظامیه؟! میخوان بهمون آوادا بزنن؟

تدی با قیافه ی وحشت زده نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
- مسلماً اگه اینطوریم باشه وقتی که جیغ بزنی لو میریم!

پروفسور دامبلدور با همون صدای آرام کننده ی همیشگی ـش گفت:
- اصلاً نگران نباشین. تا وقتی من باهاتونم کسی نمی تونه بهتون آوادا بزنه.

در همین هنگام بود که از سر کوچه صدای گرومپ گرومپ دیویدن گله ی اسبی شنیده شد. از پیچ سر کوچه که رد شدند مشخص شد که گله ی اسب نیستند و عده ی زیادی از کور ممد، نور ممد و جنیفر ها هستند که مثل اسب دارن به سمت این بندگان مرلین می دوند!

- بچه ها من از آوادا محافظتتون می کنم ولی از له شدن نمی تونم! بدوویـــــــن!

دقایقی بعد، راهروی ورودی سنت مانگو!

جیمز ریش پروفسور دامبلدور رو کشید و ازش پرسید:
- الان ما این همه بدبختی کشیدیم اومدیم اینجا که چی؟

- ول کن بچه! هیچی ما اومدیم جایی که من فکر می کنم بتونیم به خیلی از دسیسه های آمبریج پی ببریم. احتمالاً اون نمرده! باید سریع بگردیم و پیداش کنیم.

ناگهان صدایی از پشت سرشون به گوش رسید:
- شماها نباید اینجا باشین!

پروفسور دامبلدور نگاهی به هلگا کرد، لبخندی زد و گفت:
- یعنی میخوای ما رو دستگیر کنی هلگا؟

هلگا چند لحظه ای مکث کرد. انگار اصلاً دلش نمی خواست جلوی اون ها بایسته ولی مجبور بود:
- اگه مجبورم کنین شاید.

جیمز با نگاهی معصومانه، که اصلاً به تریپش نمی خورد() رو به هلگا کرد و گفت:
- خاله هلگا تو که خوب بودی. تو که ما رو دوست داشتی برامون شوکولات میوردی.

تدی با لحنی محکمی گفت:
- بذار ما رد بشیم هلگا. چیزایی هست که ما باید بفهمیم!

آهنگ لایت و ملو ای پخش شد و هلگا با قیافه ی به فکر فرو رفت. او چه کرده بود؟ چرا باید رو در روی دوستانش قرار می گرفت؟ آیا باید از دلوروس جدا می شد؟ آیا باید به دوستانش می پیوست؟ اما تهدید ها و وعده های دلوروس چی؟
چیزی که مهم بود این بود که دل او با دوستان محفلی اش بود!

چند دقیقه بعد در حالی که هلگا بیهوش روی زمین افتاده بود و البته هر چند لحظه یک بار زیر چشمی دور و بر رو می پایید، پروفسور دامبلدور، تدی و جیمز به سمت بخش های بیمارستان رفتند!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۰۶ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- دو دو تا؟! شش تا! دو دو تا!؟ پنش تا! دو دو تا؟؟ هفتا! دو دو تا!!

جیمز و چرتکه و ماشین حساب و کامپیوتر و از همه مهمتر انگشتهای کلاس اولش(!) همه با هم جمع شده بودند و مشغول حساب کتاب شده بودند که ببینن این قضیه چطور با عقل جور در میاد! ولی حساب کتابهای خیر ندیده هرچقدر که دو دو تا چهارتا می کردن، چهارتا نمیشدن.. از هر طرف که حساب می کردی کار کار توله گرگ زشت بود!

جیمز چرتکه رو تو دامن تدی انداخت و بی توجه به گله ی عظیم مطبوعاتی ها جیغ زد:

- اصن به من چه تدی.. بیا خودت حساب کن! هیچ جوری سر و ته این قضیه به هم نمی خوره!
- به خدا من بیگناهم! تقصیر این کلاهه.. مای پرشز!
- چی!؟
- هان؟!
-

جیمز چرتکه رو برداشت و با عصبانیت همچون لنگه دمپایی در دست مالی ویزلی، پرتش کرد سمت تدی، تدی جاخالی داد و چرتکه رفت تو حلق یه ممد خبرنگار و از پس کله ش زد بیرون و همونطور چرخان و چرخان خورد به یکی از دستگاههای برنجی پروفسور دامبلدور که به ستاد قرض داده بود. وسیله ی برنجی می ترکه و تیکه تیکه میشه و چرتکه بازم کمونه می کنه و ناگهان تو کپه ای از ریش گم میشه!

- پروفسور!
- قـ قربان!

دامبلدور با چهره ای عبوس و درهم در آستانه ی در ظاهر شده بود. قیافه ش و حالت نگاهش طوری بود که انگار به سال تولد هری برگشته و قراره با عمه ی سوروس اسنیپ رو بالای تپه ملاقات کنه!

- پاشید جمع کنید از اینجا بریم! وسایل نقره ای ضریب پاکی هوای هاگوارتز رو به بالاتر از خطر رسوندن! از بنزینای تولید داخلم بدتر شدن.. همش دودشون شبیه کاسه و نیم کاسه ست، سنتورها پارتی گرفتن و سواران سیاه راه افتادن دنبال حلقه و شماها دارید دعوا می کنید!
- تخصیره اینه پروف! نکرد یه گالادریلی چیزی بشه بعد این همه سال.. اسمیگل شده! به رانده شدگان خیانت کرده!

دامبلدور دست جزغاله ش رو دراز می کنه و جیمز رو برمی داره و می چپونه تو ریشش! چوبدستیش رو در میاره و به سمت تدی حرکت می کنه.. زیر لب هم حرفای نامفهومی می زنه:

- حتی یه یار وفادار!... شورای الروند.. مدرک مستند تدی.. بانوی غمباد از ما می ترسه.. همشم روی سر اسبه.. باید بیوفته تو آتیش.. آتیش!
- تو رو به مرلین پروف.. به جون ویکی و جیمز من روحمم خبر نداره، روح بابامم خبر نداره.. روح ننه ی بابا هری هم خبر نداشته چه برسه به من! پروف منو نسوزون!

و لحظه ای بعد دست دامبلدور دور مچ تدی چفت شد و هر سه نفر با هم ناپدید شدند، به سرچشمه ی همه ی این مصائب.. جایی که وزغ ها را تشریح می کردند!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۰:۳۰:۵۶

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یه جایی وسط لندن

دو دستی لبه‌های کلاه گرفت و با همه ی قدرت به سمت بالا کشید... صورتش.. موهاش... دمش... کُمش (جنوبیا میفهمن! ) همه از شدت زور زدن به رنگ قرمز در اومده بودند.

- کنده نمیشه لعنتی!
- جناب وزیر..
- عالیجناب لوپین...

تدی که یک لحظه سرگرم کلاه شده بود خودشو تو محاصره ی خبرنگارهای جادوگر تی وی، پیام روز، طفره زن، طفره مرد، طفره کودکان و طفره‌های تکریم از سالمندان! دید و چاره‌ای نداشت جز اینکه تسلیم بشه.

- ۵ دقیقه ققط... هر کی هم منو وزیر و عالیجناب و از این القاب زننده صدا کنه بهش جواب نمیدم!
- این درسته که بانو آمبریجو ترور کردین و کلاهشو دزدیدین؟
- من ترور نکردم.. تهدید کردم که شاید دست از جنایاتش برداره.. اون وزغ الان خودزنی کرده..مدرکشم موجوده.. ایناهاش!

خبرنگارها با تعجب به پیغام دلورس نگاه کردن و تقریبا شوکه شده بودند. بالاخره یکیشون پرسید:
- یعنی میگین نقشه‌ی خودش بوده؟
- یعنی نمی‌بینین اول کلاهو گذاشته سر من و بعد خودزنی کرده و طوری صحنه‌سازی کرده که انگار کار من بوده!

- تدی!!

تدی با صدای جیغ آشنا برگشت و اینجا صحنه اسلوموشن شد و موزیک‌خورش ملس شد. تدی سیل خبرنگارها رو شکافت و از اونور جیمز شروع کرد به شکافتن تا اون وسط بهم رسیدن..

- جیمز!
- جم کن خودتو بوقی بو گندو.. یه بویی مخلوط از گرگ خیس و وزغ پیر و مورفین رو میدی!
- جیمز... همه ش زیر سر این کلاه شپش‌زده است!

سکوت یک مرتبه حکم‌فرما شد... زیر سر این کلاه شپش زده کسی جز تد ریموس لوپین نبود!

و آما سنت مانگو

دو شفابخش با وزغ تشریح شده تنها بودند و نمی‌دونستند چیکار کنن و با یک سوال بزرگ روبرو بودند... چرا هلگا نمی‌خواست کسی از زنده بودن این وزغ با خبر بشه؟

- هی.. دکی.. این چیه به نظرت؟

وسط دل و روده‌ی پخش و پلا شده روی میز تشریح، چیزی شبیه نعل اسب دیده میشد. دکی! با چوبدستی مخصوص شفابخش‌ها بهش ضربه‌ای زد.

فیسسسسسسسس

بخار غلیظ سفیدی از روی میز بلند شد و کم کم فرم گرفت و دقیقه‌ای طول کشید تا بتونن ببینن چی روبروشونه.

-

جایی که جسد تشریح شده قرار داشت، سانتوری با تمام هیکل ایستاده بود و به اونا نگاه میکرد. بالاخره دستیار دکی پرسید:

- تو کی هستی؟ از کجا پیدات شد؟ آمبریج کجاست؟
- اسم اون وزغ کریه رو جلوی من نیار! .. من سانتور اینیگو هستم! این دلورس دیروز منو غافلگیر کرد.. وقتی به هوش اومدم دیدم شکل یه وزغ تشریح شده‌ام و وسط سنت مانگو.. شما جون منو نجات دادین.. ممنونم آقایون...ممنونم!

دو شفاگر با فک‌های همچنان بر زمین افتاده بهم نگاه کردند... این بار سوال این بود که اگه اون وزغ در واقع سانتور اینیگو بود، پس آمبریج واقعی کجاست؟!







تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.