تیم فردجرج ویزلی -اوون کالدون تکلیف خواهر گلم، پرفسور رکسی ویزلیرول اول : اتاق ویولت را پر از جیر جیرک کنید :یکی از روز های گرم تابستان بود و انوار طلایی خورشید همچون خنجر فیلم های اکشن کره ای بر سر و روی دانش آموزان هاگوارتز که در محوطه قلعه ایستاده بودند، می کوبید. فرجو برای اینکه از گزند کک و مک های مورثی در خانواده اش در امان باشد، چتر زردی در دست گرفته و زیر آن کز کرده بود. رکسان ویزلی که تازه از انفجاری با دینامیت نوع دو فارغ شده بود با نیشِ از بناگوش در رفته وسط جمعیت کلاس ایستاده بود. فرجو به اوون که کنارش ایستاده بود و طبق معمول صورتش دیده نمی شد گفت :
- یعنی دیوونه تر از رکسی وجود داره؟
اوون نگاهی به چتر زرد رنگ فرجو انداخت و گفت :
- عه ... خب راستش فکر می کنم باشه. (چون صورتش معلوم نیس شکلک نداره)
فرجو چرخشی به چترش داد و با درماندگی به رکسی اشاره کرد و نالید :
- آخه تکلیف دادنشو نگاه کن.
سپس رویش را برگرداند تا آفتاب اذیتش نکند. دست چپش که خالی بود را به شانه اوون زد و او را به سمت خود کشاند و زمزمه وار گفت :
- راستی آفتاب اذیتت نمیکنه؟
اوون سعی کرد فرجو را کج کج نگاه کند اما بازم چون صورتش دیده نمی شد فرجو چیزی نفهمید و با بیخیالی ادامه داد :
- بریم جیرجیرک پیدا کنیم تا قبل ازینکه دیگران به فکرش بیفتند.
اوون به دنبال فردجرج به راه افتاد و تا می توانست از او دورتر قدم بر می داشت تا کسی فکر نکند عقلش آنقدر کم است که در این هوای آفتابی به چتر زرد رنگی نیاز دارد!
اوون همینطور که پشت فرجو راه می رفت چشمش به مدیر مفخم مدرسه افتاد که در حال دست به یقه شدن با لودو بگمن بود. اوون سریعا سوتی زد تا فرجو را متوجه این واقعه کند. اما فقط فرجو نبود که به اوون توجه کرد، بلکه ساحره ها هم فکر کردن اوون برای آن ها سوت زده و عملا به خودشان گرفتند.
فرجو با وجود فاصله اندکی که از اوون داشت با صدای بلندی داد زد :
_ چی شده؟
اوون با ابرو هایش به دانگ اشاره کرد،اما از آنجایی که همچنان صورتش دیده نمی شد فرجو با بی قراری گفت :
_ ای بابا، چرا حرف نمیزنی؟
اوون با عصبانیتی رو به فوران، مو های سر فرجو را با دست راستش چنگ انداخت و سرش را به سمت مورد نظر چرخاند. فرجو که از سوزش دردناکی که پشت سرش حس کرده بود، ابتدا تصور کرد دراثر برخورد تشعشعات آفتاب سوزان چترش سوراخ شده و خنجر های طلایی آن بر سرش نازل شده! اما با دیدن دانگ که جفت دست هایش را به یقه لودو چسبانده بود و به نظر می رسید می خواهد لودو را بلند کند و دور سرش بچرخاند فکر دیگری در ذهنش جان گرفت. با حرص و دندان های کلید شده گفت :
_خب که چی؟ نکنه میخوای بریم پا در میونی کنیم و جداشون کنیم ؟
اوون چندین نفس عمیق کشید و چند بار دستانش را به هم رساند و یکی دو باری پرید و دور خودش چرخید تا بتواند جلوی خود را بگیرد و همان جا فرجو را لت و پار نکند و سپس گفت :
_ ببین منو چی تصور کردی آخه؟ میشه بگی اون جیرجیرک های وامونده تکلیف رکسی رو از کجا میخوای بیاری؟
فرجو که آثار درک و آگاهی در صورتش دیده می شد و این باعث آسودگی خیال اوون شد گفت :
_آها، دانگ ! جیرجیرک !
اوون با شیطنت خاصی ابروانش را بالا انداخت که باز هم صورتش معلوم نبود و فرجو چیزی ندید و همچنان منتظر جواب اوون باقی ماند و با چرخاندن چتر زرد رنگ سعی در گذراندن وقت داشت. اوون که دیگر صبرش لبریز شده بود، برای رسیدن به آرامش، چشمانش را همراه با چتر فرجو چرخاند و سپس آهی از ته دل کشید و گفت :
- آره. باید جیرجیرک تهیه کنیم و در دسترس ترین راه همون دانگه.
و سپس با کنایه ادامه داد:
- راستی تو خیلی باهوشی پسر، فکر کنم اثرات این چتره که نمی ذاره آفتاب به کله ات بخوره. همچین ترگل مونده مخت. (اینجا نیازمند شکلکی با قیافه بیچاره و به ستوه آمده هستیم، ولی افسوس که چهره اوون دیده نمیشه )
با گفتن این حرف هر دو نفر به سمت لودو و دانگ حرکت کردند. لودو که در حال تنظیم کردن مفصل گوی و کاسه پای چپش بود تا لگدی حواله دانگ کند با حرارت گفت:
_این حرف ها که می زنی دیکتاتوریه! تو باید استعفا بدی ...
دانگ چرخشی به سرش داد و تلاش می کرد که پرشی بلند به جهت کوباندن سرش به صورت لود و انجام دهد با صدای قد قد مانندی گفت:
_همینه که هست، اصلا مدیر منم! و من تشخیص میدم چی به چیه!
فرجو چتر زرد را کمی حایل کرد و بالا و پایین پرید و با صدای بلندی فریاد زد :
_ دانگ گ گ گ ، ما باهات کار داریم.
دانگ که وسط زمین و هوا معلق بود با تعجب بسیار از شدت گستاخی این ویزلی کک و مکی به صورت اسلوموشن در آمد و گفت :
_مگه وضعیت رو نمیبینی؟
اوون نیشش را تا بنا گوش باز کرد و گفت :
- حالا هر جور میلته دانگ، ولی کار ما راجبه یه سری چیزایی بود که جیرینگ جیرینگ صدا می دند، مثل سکه، طلا، گالیون.
با شنیدن این حرف دانگ از حالت اسلوموشن در آمد و ضربه فینیشینگ را به صورت حرکت ضربدریِ پا به صورت لودو وارد کرد. لودو با صدای مهیبی به زمین افتاد و دانگ با حرکتی نمایشی به زمین فرود آمد و سپس با صورتی گلگون و گر گرفته گفت :
_ عزیزانم ... گفتید سکه؟ پول؟ بگید ببینم چه کاری می تونم براتون انجام بدم ای نوگل های شکفته ام؟
فرجو با صدای ضعیفی گفت:
_ ما جیرجیرک میخوایم.
دانگ در حالیکه به سختی روی پاهایش بند می شد دستی به شانه اوون و فرجو کشید و با لبخندی گفت :
_ جیرجیرک؟ خب جیرجیرک اعلا دارم کیلویی 2 گالیون. همچین واست جیرجیر می کنه که فکر کنی بلبل داره واست می خونه.
اوون با زرنگی گفت :
_ دانگ بکنش 1گالیونش تا مشتری شیم و 10 کیلو ازت بخریم.
_جون تو اصلا نمیصرفه، قیمت خریدم 1 گالیون بوده.اصلا سودش تو همونه. حالا شما 1.5گالیون بده خیرش رو ببینی.
اوون که می خواست نگاهی با فرجو حاکی از توافق رد و بدل کند، اما یادش افتاد که کسی چهره اش را نمی بیند پس به نیم نگاهی به چتر چرخان فرجو بسنده کرد و گفت :
- باشه.
نیم ساعت بعد
اوون و فرجو در حالی که هر کدام دو گونیِ لرزان را با خودشان روی زمین می کشیدند، خسته و کوفته تصمیم گرفتند کمی زیر درخت وسط محوطه قلعه استراحت کنند. فرجو حسابی عرق کرده بود و صورتش از گرمای سوزان آفتاب می سوخت. دستی رو مو هایش کشید و گفت:
_ اگه یه کم بیشتر چونه می زدیم دیگه لازم نبود چتر منو با 5 کیلو جیرجیرک تاخت بزنیم، عوضش الان از این همه آفتاب راحت بودیم.
اوون چشم غره ای رفت و با افسوس ازینکه فرجو چهره اش را نمی بیند و خسته از غرغر های بی حد و حصر او با صدای بلندی گفت :
_اگه چتر رو تاخت نمی زدیم الان انقد جیرجیرک نداشتیم پرنسس!
فرد در حالی که دست چپش را حایل چشم هایش کرده بود و با دست راست، خودش را باد می زد گفت :
_ حالا چطوری این همه جیرجیرکو وارد قلعه کنیم و توی اتاق ویولت بزاریم؟
اوون لبخندی موذیانه و شیطانی بر صورتش نقش بسته بود و نیاز به توضیح نیست که فرجو آن را نمی دید، سپس گفت:
_ تو مطمئنی که پسر جرج ویزلی هستی؟ یعنی تو یه کلک و راه حل سراغ نداری؟
فرجو دست هایش را پایین آورد و با صورتی مبهوت به اوون خیره شد و ناگهان مثل اینکه روح عمو و پدرش در جسم نحیفش حلول کرده باشد از جا پرید و گفت:
_ هی ی ی ... فهمیدم! بزن بریم اوون!
اوون که فکر می کرد فرجو هنوز در فکر چترش هست با بی حوصلگی گفت :
- ببین من چیزی ندارم که بخوای جای چترت به دانگ بدی. گفته باشم!
- نه بابا. چتر چیه. راه روی مخفی پدر و عموم. زود باش پاشو، ازونجا می ریم داخل قلعه.
اوون که از این پیشرفت شایسته در تعلیم این ویزلی ناخالص اندکی حس آسودگی خاطر بر او مستولی شده بود از جا برخاست.
چند دقیقه بعد اوون و فرجو پاورچین پاور چین، در حالیکه چهار گونی لغزنده را در راهروی خلوت اتاق ویولت می کشیدند و اوون بی قراری اش را مستلزم نیاز به دستشویی رفتن در غالب لی لی کردن بیان می کرد، به در اتاق ویولت رسیدند. اوون اندکی بالا و پایین پرید و با صدایی که بی قراری در آن موج می زد گفت :
- خب بهتره زود تر کارو تموم کنیم و بعدش به کارای شخصیمون برسیم ...
و سپس با امید واری به انتهای راهرو که دستشویی پسرا در آن چشمک می زد نگاه کرد. فرجو صدایش را صاف کرد و گفت :
- آهان باشه. حتما.
فرجو دسته کلیدی که قرن ها پیش پدرش از جیب دانگ کش رفته بود و به عنوان کادوی تولد یازده سالگی پسرش به او داده بود، از جیبش در آورد. پس از ده دقیقه کلنجار رفتن که برای اوون به اندازه ده سال گذشت، در با صدای تقه ای باز شد. اوون که احساس رهایی می کرد به سرعت فرجو را به داخل هل داد و در عرض چند ثانیه هر چها ر گونی را داخل اتاق خالی کرد و به همان سرعتی که آمدند در را بستند و خارج شدند. فرجو که می ترسید زیر پاهای اوون له شود، سریع خود را کنار کشید و اوون بدون کوچکترین توجهی به سمت انتهای راهرو و لحظه موعودش دوید. فرجو که صدای جیرجیر یک دست و هم آوازی را از اتاق می شنید به آرامی از اتاق دور شد.
و همه این ها به قدری سریع اتفاق افتاد که هیچ کدام از آن ها متوجه حضور شخصی که در اتاق بود نشدند، فردی که ایستاده بود و موهایش را با بندی بنفش رنگ می بست. و لبخندی حامل این پیام که " دارم واستون جغله ها " روی صورتش نقش بسته بود.
رول دوم : تاثیر این کارِتون رو تو نمره ی آخر سالتون نشون بدین! [15 امتیاز]
راهرو کنار دفتر مدیر خیلی شلوغ بود و همگی از سر و کول هم بالا می رفتند. حتی شایعه شده بود دو سه تا از سال اولی ها زیر دست و پا له شدند و مردند و آن ها را زیر درختان هاگوارتز دفن کرده اند!
فرجو بی خبر از تمام این شایعات و در غم از دست دادن چتر زردش افتان و خیزان به سمت راهروی دفتر مدیر حرکت می کرد. اوون در یک پیام اضطراری با جغدی کوچک و قهوه ای به او خبر داده بود که هر چه سریع تر خودش را به برد اعلانات راهروی مدیر برساند، که در صدر همه این اتفاقات، غم هجران چتر زرد رنگش بود که او را به سمت دفتر مدیر می کشاند. وقتی فرجو به راهرو رسید از ازدحام جمعیت گوش هایش سرخ و چشم هایش به اندازه یک گالیون درشت شد. یعنی دانگ چتر زرد رنگش را به مزایده گذاشته بود و این همه جمعیت برای خریدن چترش به اینجا هجوم آورده اند!؟ در همین فکر ها بود که مشتی به سرش بر خورد کرد :
- هی ی ی ی! پیامو گرفتی فرجو؟
اوون مشت دیگری به شانه فرجو زد و آماده زدن سومی بود که فرجو دستش را گرفت و گفت :
- بس کن دیگه. یعنی همه بخاطر همین اینجا جمع شدند؟ آخه چرا دانگ این کارو کرده؟
- اوون شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نمی دونم که. ولی باید بریم باهاش صحبت کنیم شاید دلش به رحم اومد.
فرجو که از هم دردی و هم یاری اوون شگفت زده شده بود گفت :
- یعنی واسه تو هم مهمه ؟
اوون طوری به فرجو نگاه کرد که انگار دیوانه شده است و سپس گفت :
- زده به سرت؟ خب واسه همه مهمه؟
- واسه همه؟ یعنی انقد ارزشمند بود اوون؟
فرجو این را گفت و با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
- باورم نمیشه از دستش دادم.
اوون دستی به شانه اش کشید و گفت :
- بابا خب همه از دستش دادیم. چرا انقد متاثر می شی فرجو؟
فرجو آه جانسوزی کشد و گفت :
- خب اون متعلق به من بود. همه می دونن اینو. :worry:
اوون که این بار کاملا مطمئن بود فرجو دیوانه شده است گفت :
- تو از چی داری حرف می زنی ؟
فرجو سرش را بالا آورد و گفت:
- تو از چی داری حرف می زنی؟
سپس هر دو همزمان جواب هایی دادن که دیگری را متعجب می کرد :
- خی معلومه چترم!
- خب معلومه ویولت!
اوون با قیافه هاج و واج که البته فرجو آن را نمی دید گفت :
- چترت؟ چترت ت ت ت!؟ یعنی چی؟
- ویولت !؟ این یعنی چی؟
- اول تو بگو فرجو. خیلی واسم جالبه که تو مغزت چی می گذشت.
فرجو تابی به دست هایش داد و گفت :
- دانگ مگه چترمو به مزایده نذاشته واسه فروش؟ این جمعیتم واسه همین جمع شدن دیگه! نه!؟
اوون دستی بر سرش کوبید و گفت :
- ای مرلین بزرگ، خودت ظهور کن! این با دعا شفا پیدا نمی کنه.
سپس اندکی زیر لب دعا خواند و به سمت فرجو فوت کرد و ادامه داد :
- اولا دانگ چترتو به مزایده نذاشته! دوما این جمعیت هم واسه چتر تو جمع نشدند و سوما یه نگاه به برد نمره ها که بندازی می فهمی قضیه چیه.
اوون اندکی تامل کرد و سپس ترجیح داد خودش همه چیز را برای فرجو توضیح دهد :
- بیخیالش، گوش کن، ویولت بخاطر قضیه جیرجیرک ها عصبانی شده و به دانگ گفته که می دونه کار ما بوده و بعدشم گفته که می دونه ما از کجا جیرجیرک آوردیم و بعدشم به همه صفر داده و گذاشته رفته.
اوون آب دهانش را قورت داد و دوباره ادامه داد :
- و اینکه دانگ واسه اینکه ویولت برگرده قرار بود مارو وسط راهرو به فلک ببنده، ولی در آخرین لحظه من بهش گفتم که کلا این قضیه زیر سر تو و خواهرته و الانم دانگ منتظر تو و رکسیه.
فرجو پس از شنیدن جمله آخر اوون همچون برقکی به سمت دیگری دوید و سر راهش هزاران بار بخاطر داشتن خواهری که مثل مواد منفجره بود و جز دردسر چیزی نداشت بر خود لعنت فرستاد.