هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۵۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
ویولت واقعا میری؟
این پاچه خواری یا چیز دیگه ای نیست ولی من واقعا دوست دارم آبجی!
امیدوارم که بتونی بازم پست بزنی.
هممون منتظرتیم.
من نتونسته بودم تو جلسات قبلی این جلسه شرکت کنم. ایشاالله ترم بعد بتونیم همو ببینیم.





به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

سارا گوشه ای از تالار هافلپاف نشسته بود و کتاب قطوری را در دست داشت که روی آن نوشته بود "اژدها ها".

قسمت مربوط به شاخدم مجارستانی را آورد و شروع به خواندن کرد:
نقل قول:
شاخدم مجارستانی ( Hungarian Horntail) :
به نظر میرسد شاخدم مجارستانی خطرناک ترین نژاد در میان نژادهای اژدها باشد. این اژدها شبیه مارمولک است و فلس های سیاه دارد. چشم ها و شاخ هایش برنزی رنگ است. زایده های میخ مانندی به همان رنگ نیز بر روی دم بلندش به چشم می خورد. آتش دهان این اژدها بیشترین برد را دارد (گاهی به پانزده متر
می رسد). تخم های شاخدم همرنگ سیمان و پوسته ی آن بسیار سخت و مقاوم است. نوزاد این اژدها با ضربه های دم شاخ دارش پوسته تخم را می شکند و بیرون می آید. زایده های میخ مانند دم نوزاد در زمان تولد به طور کامل تشکیل شده اند. غذای شاخدم مجارستانی بز، گوسفند و در صورت امکان انسان است.


سارا با خواندن جمله ی آخر آب دهان خود را قورت داد و کتاب را بست. باید به جنگل میرفت حتی اگر جانش فدا می شد.
از آن دسته آدم هایی بود که به خاطر گروهش حاضر بود خود را فدا کند. در واقع به وفاداری بسیار اهمیت می داد.


جنگل ممنوعه
بامداد بود و نسیم صبحگاهی دست نوازش خود را روی موهای لطیف سارا می کشید و باعث شده بود موهایش پشت سرش به اهتزاز در آید.
صحنه ی رویایی بود اما در آن لحظه سارا کلن توجهی به آن نداشت و با چشمان آبی اش جنگل را می کاوید تا شاخدم را پیدا کند.

با خود گفت:مگر می شود جان یک دانش آموز برای یک معلم مهم نباشد؟
البته شاید هم شاخدمی که در جنگل انتظارش را می کشید رام بود. درست است که رام کردن یک شاخدم تقریبا غیر ممکن است. اما آن ویولتی که سارا می شناخت هر کاری از دستش بر می آمد!

نسیم باد ها را به رقص در آورده بود و در همین هنگام سارا حس کرد که جسم عظیمی را میان درختان دید. با دستش تکه ای از موهایش را پشت گوشش زد و جلو رفت.

خود شاخدم بود. وقتی سارا را دید غرشی کرد. انگار می خواست خودش را برای صرف صبحانه آماده کند! کاملا معلوم بود که رام نیست.
سارا گام های سستی برداشت و آرام آرام جلو رفت. جایی خوانده بود که: "حیوانات می توانند احساسات انسان را بفهمندو اگر در مقابلشان احساس ترس داشته باشی به خوبی حس می کنند و کارت سخت تر می شود."

سارا با خود گفت:"اگر برای گروهم بمیرم شاید از من به نیکی یاد کنند. البته شاید!"
این یک مرگ قهرمانانه بود و سارا همیشه دلش می خواست قهرمانانه بمیرد. تمام شجاعتش را جمع کرد و با گام هایی محکم به سمت شاخدم رفت.
همیشه معتقد بود که مهربانی بر روی هر کسی اثر دارد پس لبخندی زد و دست راستش را آرام آرام به سمت بالا برد، درست در هنگامی که شاخدم سرش را برای بلعیدن او پایین آورده بود. می توانست با آتشش سارا را جزغاله کند!

دستش را روی پیشانی فلسی شاخدم گذاشت ، تنها جایی از سرش که هیچ شاخی رویش نبود. با محبت مشغول نوازش شد. شاخدم لحظه ای با تعجب به سارا نگاه کرد و بعد با گوشه ای از زبانش دست سارا لیس زد. اگر سارا لوس بود داد و فریاد راه می انداخت، اما حالا که نبود.
معلوم بود که شاخدم از سارا خوشش آمده وگرنه تاحالا سارا باید بلعیده می شد.

نور مهتاب روی سارا و شاخدم افتاده بود و جلوه ی قشنگی را درست کرده بود.
سارا آرزو کرد که ای کاش سوار شاخدم می شد و پرواز میکرد. شاخدم که انگار احساس سارا را فهمیده بود بالش را جوری کرد که سارا بتواند سوارش شود. سارا با کمال میل سوار شد و گفت:
-ممنون شاخی!

این اسمی بود که سارا کلن روی شاخدم گذاشته بود. شاخدم هم که انگار از اسم خوشش آمده باشد بال هایش را به سرعت تکان داد و به سمت آسمان اوج گرفت.

باد موهای سارا را بهم ریخته کرده بود. کاری که سارا به شدت متنفر بود. ولی الان به نظرش قشنگ ترین و بهترین کار دنیا بود.
از شادی فریاد کشید. فریاد هایی که هر کدام بلند تر و شاد تر از آن یکی بودند. شاخدم هم برای جلب رضایت بیشتر، تند تر می رفت و بیشتر اوج می گرفت.

چه حس خوبی دارد پرواز!
انگار که انسان سبک می شود، انگار که اوج می گیرد از همهمه ی زمین!
چه حس زیبایی دارد پرواز با جانوری که شاید از نظر خیلی، دوست داشتنی نباشد اما از نظر سارا یکی از دوست داشتنی ترین موجودات تاریخ است.

کم کم قرص ماه جایش را به خورشید داد و سارا و شاخی را مجبور کرد که بالاخره کوتاه بیایند و از آسمان جدا شوند.

شاخی به سمت زمین آمد و سارا را پیاده کرد. سارا سر تک شاخ را بغل کرد و بوسید. تک شاخ هم لیسی به لپ ها سارا زد.
وقتی سارا پشت کرد تا برود تک شاخ غرید. انگار می خواست بگوید:
-باز هم بیا. منتظرت هستم.
سارا دستی برای تک شاخ تکان داد و گفت:
-باز هم بهت سر میزنم. منتظرم باش.

و بعد در میان درختان تنومند جنگل گم شد.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
تکلیفی از... یک هافلی

به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

خورشید در آسمان می درخشید و با بخشش کم نظیرش، همه را از گرما سیراب میکرد. به تازگی از پشت کوه هایی که مثل سپر محافظتش میکردند بیرون آمده بود و به همه «صبح بخیر» گفته بود. قطعا کسی زیباییش را درک نمیکرد.قطعا کسی به وجودش حتی کمترین اهمیتی هم نمیداد اما کی میدانست اگر این خورشید برای فقط یک ساعت در روز غیب شود، چه بساطی به راه می افتد.حتی کسی کمترین اهمیتی نمیداد که وجود خورشید چقدر در تغییر دنیا نقش دارد.اگر خورشید نبود قطعا تکلیفی امروز برای هیچکدام از دانش آموزان هاگوارتزی نبود.هیچ اژدهایی نبود.
پسرک تازه از کلاسش مرخص شده بود.خیره به ابرهای پاره پاره و پراکنده بالای سرش نگاه میکرد.سرمایی که در تنش میدوید نشان از یک فصل سرد بود.زمستان؟شاید...
نگاهش را از ابرها گرفت و آن را در دوردست ها رها کرد.به درختانی که در زمین جلگه ای سر به آسمان کشیده بودند چشم دوخت و درباره اژدها فکر کرد.همان اژدهایی که باید سوارش میشد.هه...خنده دار بود مگر نه؟حتی فکر این که برای لمس ابرها نیاز به اژدها باشد هم خنده دار بود.
پسرک بلند شد و به سمت جنگل ممنوع به راه افتاد.چوبدستیش به نظر سنگین تر از همیشه در جیب ردایش به نظر میرسید.برای چه؟مگر لازم میشد از طلسمی استفاده کند تا در روشنایی روز به جنگل ممنوعه برسد؟
بالاخره به نزدیکی جنگل ممنوعه رسید.این مسیر از همیشه خلوت تر شده بود.قضیه هر چه که بود قطعا باری رایان به آن اهمیت نمیداد.میدانید دیگر...او خیلی احمق بود!
از بین چند درخت عجیب رد شد.حتی وقتی شاخه تیز یکی از درختان، بازویش را خراش داد هم چیزی نگفت، فقط همینطور سریع و بی ملاحظه رد شد تا به جایی رسید که باید به اطرافش توجه میکرد.این را از درخت های سوخته فهمید.
به بزرگترین درخت نزدیک شد.سوختگی به نظر تازه بود.بوی دود هنوز هم در هوا حس میشد. سوختگی های کهنه تر هم بودند اما همه شان به نظر مال دیشب یا صبح زود بودند.
پس همین بود...محل اژدهای ویولت اینجا بود.
درخت بزرگ را دور زد و وقتی با اولین اژدهای واقعی عمرش روبرو شد نفسش را در سینه حبس کرد.
قدش چیزی حدود 10 متر بود.پوست فلسدار قرمز رنگش به تنش چسبیده بود و میشد رد استخوان هایش را دید.روی سرش دو شاخ سفید بود.چهره اش اصلا دوستانه نبود با آن پوزه دراز و دندان های کوسه مانند.
از بینی اش دود به هوا برمی خاست.کمی که باری بیشتر دقت کرد توانست درختی را در پشتش ببیند که در آتش میسوخت.
در تعجب بود که چطور آن درخت کهنسال توانسته بود هیکل عظیم اژدها را مخفی کند.
باری دستش را دراز کرد و آرام به سمت اژدها رفت.این اژدها قطعا رام نشده بود.از ویولت انتظار دیگری می رفت؟
بوی دود کمی آزار دهنده بود ولی باری میدانست که اگر خودش میزبان دود باشد قطعا آزاردهنده تر هم خواهد شد.
اژدها با دیدن باری کمی عقب تر رفت.دهانش را باز کرد و دندان های تیزش را نشان داد.همان یک لحظه کافی بود تا باری متوجه دودی شود که از اعماق دهان اژدها به بیرون می آمد اما قدمی عقب نگذاشت.در تعجب بود که این همه شجاعت را از کجا آورده است؟اگر او ذره ای شجاع میبود قطعا در گریفندور جای می گرفت.خودش هم میدانست که اصلا شجاع نیست.
با این افکار، حتی تحمل این شجاعت هم برایش سخت بود.نمی خواست دیگر شجاعتی به خرج بدهد.او نیازی به شجاعت نداشت.
پس سرعتش را بیشتر کرد.چیزی شبیه دویدن بود و در یک لحظه...استفاده درست از یک تکه سنگ و بعد همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.
باری روی پشت اژدها پرید.گلوله آتشینی از دهان اژدها، مسیرش را به سمت آسمان باز کرد و لحظه ای بعد اژدها هم درست مثل آن گلوله در آسمان بود.
باری از وقتی روی اژدها پرید، چشمانش را بسته بود اما باد ملایمی که در موهایش گشت و گذار میکرد، صدای به هم خوردن بال پرندگان و رطوبتی که هر از چندگاهی پوستش را لمس میکرد او را مجبور کرد چشمانش را باز کند.
نفسش را در سینه حبس کرد.به پایین نگاه کرد و وقتی قلعه هاگوارتز را مثل خانه ای لگویی دید، کمی سرش گیج رفت.
به همین راحتی بود؟پرواز؟
دستش را به طرف ابر کوچکی که به طرفش می آمد دراز کرد. لحظه ای رطوبت روی دستش جاری شد و بعد جز قطراتی از آب که روی پوست فلسدار اژدها می درخشید، چیزی از ابر باقی نمانده بود.
لبخندی روی لبان باری نشست.چشمانش را بست و گذاشت همچنان پرواز کند.پرواز...حس خوبی داشت!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
سارا روی صندلی تالار هافلپاف مشغول خواندن کتاب هایی بود که رز به او معرفی کرده بود که رز به سمتش امد.
سارا که از قدم های زلزله وار رز امدنش را فهمیده بود کتاب را بست وبه دوست پریشان خود خیره شد.

رز با صدایی که از ته چاه می امد گفت:
-سارا...دوست عزیزم اگر توی این مدت کوتاهی که توی هافل بودم باعث عصبانیت تو شده ام مرا ببخش!حلالم کن!

سارا با وحشت پرسید:
مگه چه شده؟می خواهی بری یه گروه دیگه؟

رز از دست افکار سرسری سارا عصبانی شده بود ولی به خاطر اینکه این اخرین دیدار او با دوستش بود از فکر دعوا کردن بیرون امد و با نارحتی گفت:
-نه بابا،اخه کدوم ادم عاقلی هافل را با گروهای دیگه عوض می کنه؟هان؟

سارا که اندکی ارامشش را باز یافته بود دوباره پرسید:
پس می خواهی بری مکه، با هواپیما های ایران؟

رز این بار نتوانست جلوی خودش را بگیرد وفریاد زد:
-نه بوقی، می خواهم برم سوار اژدها شوم.

سارا با خود فکر کرد دوباره این رز یه کتابی خوانده داره ازش تقلید کنه!بنا براین فقط شانه هایش را بالا انداخت.

رز که نتوانست از گریه خود داری کند،هق هق کنان گفت:
-اینم وصیت نامه ام هست بعد از مرگم به داداشم بگو که مسئول مرگ خواهرت ویولت بودلر بوده!

سارا با فرمت( )به رز نگاه کردوگفت:
ویول؟ویولت؟ویولت چه کار به مرگ تو داره؟

رز برای لحظه ای گریه اش را متوقف کردوجواب داد:
-خوب تکلیف موجودات جادویی دیگه!
و بعد دوباره شروع به گریه کرد.

سارا بلند شد و رز را در اغوش گرفت،برای چندی دو دوست در اغوش هم گریستند تا اینکه رز به زور خود را از سارا جدا کردو گفت:
سارا به بچه ها بگو که چقدر از بودن با ان ها خوشحال بودم وبگو من اینکار را فط برای هافل انجام می دهم از ان ها خداحافظی کن. خب دیگه من رفع زحمت کنم برم بمیرم.

چند دقیقه بعد کنار اژدها
(البته معلوم نشد اژدها از کجا امد،شاید ویولت گذاشته بود کار بچه ها راحت تر باشه!)

رز اب دهانش را باصدای بلندی قورت دادو در حالی که دست و پایش از ترس می لرزید به سمت اژدها رفت.
از شانس خوب یا بد رز اژدها خواب بود و او توانست به راحتی سوار اژدها شود. نفسی از سر اسودگی کشید،شاید امکان زنده ماندن هم وجود داشت!ولی اول باید اژدها را بیدا می کرد.
رز چوب دستی اش را به سمت اژدها گرفت و چند ورد را امتحان کرد ولی هیچ کدام اژدها را بیدار نکرد!رز با امید واری فکر کر شاید مرده باشد!با خوشحالی سعی کرد از پشت اژدها پایین بیاید ولی ردایش به فلس اژدها گیر کرده بود.

رز تقلا می کرد که خود را ازاد کند در همان موقع اژدها بیدار شد و هوس پرواز کرد!بال های بزرگش را باز کرد و به صورت اماده باش نشست غرشی کرد و به بالا پریدو اوج گرفت.
در این بین رز هنوز به فلس گیر کرده بود واز بالا رفتن اژدها حالش بد شده بود.اژدها هم چنان اوج می گرفت وبالا تر می رفت ان قدر بالا رفت که از جو بیرون زد! پس از خروج از جو فهمید که زیاد گازش را گرفته بوده پس دوباره با سرعت به سمت زمین رفت.رز هم در وسط بال اژدر در حال زدن سکته بود!
پایین تر پایین تر تا اینکه هر با مخ روی کوه فرود امد و مغز رز و خودش وبدنه ی کوه متلاشی شد!

بعداز خاک سپاری در سالن عمومی هافل:


الا در حالی که وصیت نامه ی رز را توی هوا تکان می داد گفت:
-لطفا نظم جلسه را رعایت کنید...و این جا راهم تبدیل به دریاچه ی هافل نکنید!می خواهم وصیت نامه رابخونم.
اعضای هافل با چشمان خیس و دستمال هایشان به الا زل زدند.
الا شروع به خوندن کرد:
با نام ویاد بانوی بزرگوارمان هلگا هافلپاف کبیر!
همان طور که می دانید بازگشت همه ی مابه سوی مرلین(یعنی دامبلدور مرلین که مدت هاست منحرف شده!دیگه دیار مرلین هم امنیت نداره!)
است پس امیدوارم شما دوستان وهم گروهی های عزیز و دوست داشتنی را در دیار مرلین ببینم البته نه به این زودی،شما جوانید ارزو دارید از این روز ها به خوبی استفاده کنید!
و اما اموال من:
مجموعه کتاب های هانگر گیم را به باری ادوارد رایان می بخشم به امید درس گرفتن از سرنوشت انان!
بقیه ی کتابخانه ام را به سارا کلن می بخشم تا با کتاب های ان لحظات خوشی را بگذراند!
به نیمفادورا تانکس هم مجموعه ی لاک هایم را می بخشم تا با رنگ موهایش ست شود!
تمامی ساطور های خاندان را به الا می بخشم که سر جن ها را بیشتربزند!
خونم هم به استو می بخشم !
و بقیه ی اموالم را به برادر عزیزم می بخشم.
در ضمن زیاد از این شکلک استفاده کنید:

با ارزوی نیک بختی
رز زلر


باتمام شدن وصیت نامه همه ی اعضای هافل به این فرمت ها در امدن بودند:


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۵:۳۸:۵۸



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۸:۲۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
بابای شوخی گریف
فرد از کلاس با فرمت بیرون رفت و با جرج به سمت تالار گریفیندور حرکت کرد. همانطور که راه میرفتند جرج به فرد گفت:

-داداش من میترسم ، آخه یه اژدها؟
-فک کنم همینطوره...اوه سلام دایی جان!

گیدیون با فرمت به سمت برادرا دوید و گفت:

-بچه ها میدونید تکلیف امروز چیه؟
-آره...
-پس هیچی خداحافظ!
-جان؟

گیدیون پریوت از آنجا به سرعت دور شد و فرد به جرج گفت:

-اون چش بود؟
-باور میکنی خودمم نمیدونم؟
-آره...
-حدس میزدم .
-ای بابا این کالین کریوی اومد ... چطوری کالین؟

کالین با فرمت به سمت آن ها آمد و گفت:

-همه به گوش! همه به گوش! به گفته ی خبر گذاری هاگوارتز 4 دانش آموز به علت تکلیف ویولت سکته کرده و 5 دانش آموز زیر دست و پاها له شده، مردند و 2 نفر تلفات داشتیم، چهار نفر هم رفتند مرگخوار شدند، ده نفر هم از محفل استعفا دادند!
-چی؟
-همینی که شنیدی
-آها راستی حالت خوبه؟
-آره حالا کاری نداری؟
-نه برو!

و به سرعت از آنجا دور شد.

ساعت 7 - جنگل ممنوعه (که زیادم ممنوعه نیست)

فرد و جرج به داخل دره افتاده و صدایی مانند صدای گاوی که زخمی شده است دادند .پای فرد به شاخه درختی گیر کرد و همانجا ماند، اما جرج همچونان توپ بسکتبال روی زمین قل خورد و سرش به سنگ برخورد کرده ، عاقل شد اما فرد سعادت عاقل شدن را نداشت و همچنان به شاخه گیر کرده بود، سری چرخاند و اژدهایی که مانند بز او را نگاه میکرد را دید، خجالت میکشید صاف در چشمانش نگاه کند (آخه مگه اژدها هم خجالت داره؟) ، جرج سریع به سمت فرد رفت (البته با گرفتن سر خود ) و پای فرد را آزاد کرد . بعد از چند دقیقه فرد به محوطه ی سوخته ی دره نگاهی انداخت و بر ملاج خود زد (اینجوری ) و روبه جرج گفت :

-من برم بمیرم؟
-چرا؟
-چون ویولت این تکلیف رو داده!
-برو بمیر!
-باشه من رفتم !
-خداحافظ!

اما فرد به جای این که برود به قبرستان تا جان فدا کند به سمت اژدها رفت، به فک او زده سوارش شد، گویا اژدها دوست نداشت دیگر به او نگاه کند ، پس مانند اسب رم کرده، فرد را روی زمین انداخت ، فرد هم بلند داد زد:

-پدر سوخته! منو میندازی؟ پتریفیکوس توتالوس!

اژدها همچون گوسپند متوقف شد ، گویا میخواست علف خوار شود! چون دیگر از آن وضعیت که دانش آموزان روی آن بنشینند خسته شده بود ، اما دیگر نمیتوانست حرکت کند فرد هم نامردی نکرد و سریع وردی خواند و او را به حالت اولیه برگرداند سوار آن شد، اژها که وصیت خود را نوشته بود به پرواز در آمد و برای بچه های نداشته اش شروع به گریه کردن کرد (که بچه های نداشتم یتیم میشن) فرد از هیجان گفت:

-یوهو!
-درد!
-کی بود؟
-اونی که عینهو بز روش نشستی!
-تو کی هستی؟

گیدیون پریوت با گفتن شزم یهو زیر فرد ظاهر شده و به کمر او ضربه زده ،اورا به روی اژدها انداخت.

-دایی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
-من داشتم اونو هیپنوتیزم میکردم !
-خوب فک کنم خل شدی!
-بگیر که اومد!
-
-تورو به دوئل دعوت میکنم!
-برو بابا کی حوصله داره؟
-ببند دهنتو! استوپیفای!
-پروته گو!

اژدها چنان چپ راست میشد که هواپیمای ایر باس میشد همون بالا منفجر میشد! پس از چند دقیقه دوئل ، موتور اژدهای بدبخت سوخته و روی زمین سقوط کرد!

1 روز بعد...
جرج کنار جسد فرد ایستاده بود و گریه میکرد ، قلبش تاپ تاپ میزد! دکتر پارچه ای روی صورت فرد کشید و جرج به سمت جسد دایی اش رفت ، آنجا صورت اورا بوس کرد و دوباره این دکتر پارچه ای روی صورت دایی گید کشید.

-هوی دکتر تو چته؟ دارم با اجداد سقط شده ام درد دل میکنم!
-ببخشید پس من برم کفن هارو آماده کنم!
-کفنش قرمز باشه ها!
-چی؟
-همون که شنفتی برو!
-چش

فرد شکمش بالا و پایین رفت ، جرج جیغی کشید.

-دا...داداش...
-چیه؟
-دایی گید قاتل منه اینو بدون!
-چی؟

جرجی از خواب پرید و دید که جسد فرد و گیدیون را دارند بالای سرشان میبرند، بعد از آن فهمید در جنگ هاگوارتز آن دو سقط شده اند.



و اینگونه شد که فرد سقط شد


ینی اگه نترکی اینو خوندی به من مدیونی ویول!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۸:۳۴:۱۳
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۸:۳۴:۴۰
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۱۱:۴۴:۴۳
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۱۱:۵۲:۳۰
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۱۱:۵۳:۵۰

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۰۶ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
هوا تاريك شده بود اما نور ماه كامل به خوبي اطراف را روشن مي كرد. درختان سر به فلك كشيده ي جنگل در ميان تاريكي همچون سايه هاي غول پيكر جلوه مي كردند. صداي زوزه هاي خسته ى گرگی از دور به گوش مى رسيد.

فلورانسو يك بار ديگر با وحشت چوب دستى روشنش را به اطراف چرخاند و با دقت همه جا را نگاه کرد. ناگهان در ميان بوته ها جنبشي را ديد. صداي زوزه ي گرگ قطع شده بود و فقط صداى خش خش بوته ها در سرش مى پيچيد. فلو به ارامي جلو رفت. هرچه که بين بوته ها بود با نزديك شدن فلو با شدت بيشتري حركت كرد و بعد بيرون پريد و گريخت. فلو جيغ ارامي كشيد و زيرلب گفت:

-خرگوش لعنتى!

نفس عميقي كشيد و به راهش ادامه داد.

تكليفي كه استادش داده بود واقعا عجيب بود. تنها چيزي كه فلو از يك ازدها مي دانست اتش هاي سوزان و له شدن زير پاهاي غول پيكر ان بود و حالا سوارشدن به ان ديوانگى محض برايش حساب ميشد. اما مجبور بود.

- پس اين هيولا كجاس...

اما حرفش تمام نشده بود كه دم ازدها را پشت درخت پير و بزرگى ديد. دم به ارامي به چپ و راست حركت داده مى شد و تيغ هاي خنجري اي كه روي ان بود به تنه ي درخت مي خورد و صدا مي كرد.

اگر زمان ديگرى بود، فلو مى توانست زيبايي دم ان را تحسين كند اما حالا او فقط ترس و وحشت را تجربه مي كرد. فلو به ارامي جلو رفت، درخت را دور زد و بلاخره ان را ديد.

ازدها دست و پاى خود را به سمت شکمش کشيده بود و در كنار درخت كز كرده بود. رنگ سرخ پوستش زير نور ماه به خوبي قابل تشخيص بود. چشمان درشت خود را بسته بود و خرناس مى كشيد.

فلو قدم ديگرى جلو گذاشت. با نزديك شدن او ازدها چشمانش را گشود و به او زل زد. فلو با وحشت چند قدم عقب رفت اما ازدها هيچ حرکت نکرد. فلو به نفس نفس افتاده بود. بين اينكه بايد برود و جانش را نجات دهد و يا بماند و به تكليفش عمل كند مانده بود.
سرانجام تصميم گرفت. دستش را به جلو دراز کرد و به سمت ازدها رفت.

- اروم باش. ارووووم...

فقط چند سانتى متر دستش از ازدها فاصله داشت.

- من دوست تو هستم. نمى خوام به تو اسيب برسونم.

و دستانش پوست زبر و خشن ازدها را لمس کرد. فلو دستش را براى نوازش به چپ و راست حرکت داد. گويا ازدها لذت مي برد چون چشمانش را بست و سرش را به چپ خم کرد.

-خوشت مياد؟

فلو در حالي كه ازدها را نوازش مي كرد، جلوتر رفت و سعي كرد سوار شود. دستش را به گردن ازدها گرفت، پايش را بلند كرد و سوار شد. با سوارشدن او ازدها سرش را بلند كرد و محكم به اطراف چرخاند. فلو با وحشت فرياد زد:

-اروم باش. من دوست تو هستم.

و بعد صدايش را پايين اورد:

-خواهش مي كنم اروم باش.

ازدها نفس بلندي همراه با جرقه اي اتش بيرون داد و ارام شد.

-خوبه. خيلي خوبه. ما باهم دوستيم و تو حالا فقط بايد پرواز کنى. کاري كه هميشه انجام ميدي.

فلو دستش را به گوشه ى گردن ازدها كشيد و بعد فرياد زد:

-پرواز کن!

با فرياد فلو ازدها از جايش بلند شد. باسرعت چند قدم جلو رفت و بعد به سمت اسمان پرواز کرد. باد شديدي كه به خاطر سرعت زياد مي امد فلو را مجبور كرد تا پشت گردن ازدها پناه بگيرد. فلو صداي شاخ و برگ درختان را مي شنيد كه با بالهاي ازدها برخورد مي كردو ان را ازار ميداد و بعد ناگهان باد سرد و خشک قطع شد. فلو سرش را بلند و به اطراف نگاه کرد.

انها در وسط اسمان بودند و ازدها بالهايش را صاف و بي حركت نگاه داشته بود. جنگل ممنوعه، هاگوارتز و خانه ى هاگريد مانند نقاشي عظيمي زير پاهاى فلو قرار داشت. ماه از انجا عظيم تر ديده ميشد و فلو مي توانست لكه هاي سياه ان را در ميان انعكاس نور بسيار خورشيد ببيند.

-خيلي باشكوهه.

فلو دستانش را مانند بالهاي ازدها باز كرد. باد خنك و ارامي زير دستانش حركت ميكرد.

-كاش مي تونستم زمان رو تو اين لحظه متوقف كنم. خوش به حالت كاش منم مي تونستم پرواز کن...

اما نتوانست جمله اش را کامل کند چون ازدها سرش را به پايين خم كرد و با همان سرعتي كه امده بود به سمت زمين حركت كرد. بازهم باد سرد و خشك در گوش هاى فلو پيچيد و بعد از چند ثانيه قطع شد. ازدها به جاي جنگل در کنار مدرسه فرود امد و فلو به ارامى پياده شد. در كنار سر ازدها ايستاد، با دستش ان را نوازش كرد و گفت:

-پرواز کردن حس خيلي خوبي داشت. حس ارامش و ازادي. تو هم خيلي خوب بودي. انسان ها هميشه درمورد چيزهايي كه نمي دانند قضاوت مي كنند و درمورد تو اشتباه قضاوت كرده اند.

فلو دستش را كشيد، چند قدم عقب امد و به ازدها تعظيم كرد. ازدها چشمان درشت خود را که حالا زيبايي اش خوب به چشم مى امد را به فلو دوخت و بعد سرش را خم کرد. صداي زوزه ى گرگ دوباره به گوش مى امد.

-بهتر برم.

فلو به عقب بازگشت و از ازدها دور شد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹ ۷:۲۰:۲۶

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
_یعنی راست میگه؟
_نمی دونم.شاید.
_یعنی شایدم چاخانه؟
_ ازویولت بودلر بعید نیست سر کارمون بزاره .اخه تربیت اژ دها ممنوعه .چطور میتونه برامون اژدها گذاشته باشه که با هاش هرجا که خواستیم بریم؟مگه این مدرسه رئیس نداره؟که انقدر بی قانونی توش وجود داره؟
_رون؟
_ها ؟چیه؟
_اونجا رو ....
_وای.....
یک اژدها، ها شاخدار مجارستانی و یک خشم شب جلوی روی رون و فلور بود.فک دوتایی شون از حدقه در امده بود.
_خدای من !پس یعنی راست گفته؟دوربین مخفی که نیست نه؟یکم دورو برو چک کن.
_نه خبری نیست .نمی خواد به پروفسور خبر بدیم؟
_نه بابا .اون وقت فکر می کنی بزاره ما با اونا پرواز کنیم؟
_صد در صد..ولی من که بلد نیستم با اینا پرواز کنم مگه تو بلدی؟
_معلومه .این بوی سوختنی چیه؟
_کدوم بو؟از کجاست؟
_ صبر کن ببینم. اها از این جاست از مماغته
_بیشعور بزنم...
_اگه اجازه دهید سوار شیم ..
_ اما من بلد نیستم...
_ بشین کاری نداره سه سوته یاد میگیری
رون و فلور با احتیاط تمام سوار اژدها شدن.فلور به قول رون سه سوته یاد گرفت که چطوری پرواز کنه.
_کجا بریم؟
_ وزارت خونه؟
_برای چی اونجا؟
_همین جوری گفتم. خب تو بگو!
_برکه خوبه.خونه ی هیکاپ اینا.
_اما اونا که جادوگر نیستند!؟!
_خوب نباشن د رعوض اژدها سوارند تازه الان هم که هیکاپ رئیسه.
_نه
_پس کجا؟
_پیش گراوپ
_گراوپ؟
_اره
پیش اون غول گنده؟اصلا حرفشو نزن.من یک فکری دارم.میگم بیا و بریم مغازه ی ویزلی ها
_عالیه بزن بریم .
رون و فلور با اژدها ها به مغازه ی ویزلی ها رفتند.حتما می پرسید چرا اونجا.خوب تابلویه دیگه.به خاطر این که اونجا خیلی خوش میگذره.
هر چیزی که می خواستند و دوست داشتند را خریدن و توی جیباشون چپوندنو برگشتن هاگوارتز.
اژدها ها را نشوندن روی زمین و پیاده شدن .اما....
_شما دو تا کجا بودین؟
_پروفسور...
_پروفسور ویولت بودلر؟
رون و فلور کپ کرده بودن و همینجور به ویولت بودلر زل زده بودند.
_گفتم شما دوتا کجا بودین؟
_هیچ جا
_بوق بوقا مگه نمی دونین که اژدها سواری ممنوعه؟بوقک ها؟
_اما خودتون گفتین که...
_من یک چیزی گفتم حالا .هیچ وقت حرف ادموگوش نمی کنیین اونوقت این دفعه را گوش کردین؟
بوقی ها...
_خودتی زنیکه ی نفهم .مگه مرض داری که به ما تکلیف های الکی میدی و ما را سر کار می ذاری بگیر که اومد...
رون چوبدستی اش را در اورد و به طرف ویولت بودلر گرفت.
_اوادا کاداورا.
نور سبزی همه جا را گرفت و جسد بی جان ویولت بودلرروی زمین به چشم میخورد.
_رون فکر نمی کنی یکم....؟
رون سریع با چوبدستی اش برگشت به سمت فلور...
_ها؟چی میگی؟چی می خوای ؟برو پی کارت !
_رون؟
_گمشو.
اشک های فلور از چشمانش جاری شد و دوان دوان از رون دور شد.
رون بلندگفت:
_اعصاب نمی ذارن که..هی می گم ادم باشین من اعصاب معصاب ندارم کار دستتون می دم باور نمی کنین که .بیاین اینم نتیجش..
از روی جسد بی جان ویولت بودلر رد شد و ادامه داد:
_خیر سرمان یک بار اومدیم مثل ادم تکلیف تحویل بدیم ها!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جلسه ی پنجم!


- حالا چرا انقدر ماشینا رو دوست داری؟ یا کلاً.. تعمیر کردن وسیله ها رو!

رکس ناگهان این را پرسید. قرار بود موتور رکس را تعمیر کند. در یکی از آن سرعت رفتن‌های خرکی‌ش، سر ِ پیچ، موتور و خودش را به درخت کوبانده بود. با هیجان برای ویولت ماجرای تصادف را تعریف کرد و ویولت خندید و سر به سرش گذاشت. بعد، بدون این که خودش چیزی بگوید، حرکت کردند سمت انباری تا ویولت ِ مخترع، با آن مغز فنّی‌ش، موتور را راست و ریست کند. می‌دانید.. خوبی دوست‌ها همین است. فرقشان اصلاً با همه‌ی دنیا همین است. سرزنشتان نمی‌کنند به خاطر دیوانه‌بازی‌هایتان. نگران می‌شوند.. نه که نشوند.. ولی هیچوقت شما را در قفسی به اسم محبت و علاقه و نگرانی‌شان حبس نمی‌کنند. آزادید با آنها.. می‌دانید؟..

به هر حال.. رکس آن روز ناگهان این را پرسیده بود. اینطوری نبود که همه چیز را در مورد ویولت بداند. ولی با دقت نگاه می‌کرد. با دقت کشف می‌کرد. و حالا می‌خواست بداند با آن همه عشق و علاقه به قاصدک‌‌ها، گل‌ها، گربه‌ها و هر موجود زنده‌ای در سرتاسر کُره‌ی خاکی، چرا ویولت دوست دارد تا کمر خم شود داخل موتور ِ یک ماشین و بعد، روی صورت سیاه ِ روغنی‌ش، نیشخند شادمانی نقش می‌بندد.

ویولت به فکر فرو رفت. نه این که جواب را نداند، ولی عادتش بود که همیشه قبل از جواب دادن مکث می‌کرد. نمی‌خواست چیزی بگوید که بعداً نتواند پایش بایستد.
- واس خاطر این که.. باهاشون آزادی. باهات.. آزادن.
- چی!؟
- وختی تعمیرشون می‌کنی.. وختی دُرُس می‌شن.. می‌رن. آزادن. و تواَم آزادی. مث فوت کردن یه قاصدک.. می‌دونی؟

و رکس فهمیده بود..

حیوانات و گیاهان را هم به همین خاطر دوست داشت. سکوتشان. اعتراض نکردنشان. رها بودنشان.. این که ماگت می‌دانست خودش که وقتی جیمز چیزی را دارد به سمت ویولت پرت می‌کند، باید از روی سرش بپرد پایین. این که مَری، مارمولکش، خودش بلد بود از لا به لای دست و پای بچه‌های برج ریونکلا فرار کند و بزند به چاک. این که مستر، قورباغه‌ش، می‌توانست نامه ببرد و بیاورد بدون این که احتیاج به محافظت کسی داشته باشد. این که گلدان‌هایش جلوی نور آفتاب.. با کمی آب.. ناگهان یک روز.. جوانه می‌زدند..

دستانش را به سمت بالا باز کرد. و این حیوان ِ باشکوه..

برگشت. ماه نصفه نیمه‌ای در آسمان می‌درخشید. نمی‌دانست دانش‌آموزانش می‌آیند یا نه. نمی‌دانست بعد از کار امشبش، اصلاً می‌تواند به تدریسش ادامه دهد یا نه. ولی اهمیت نمی‌داد. درس آن جلسه‌ی مراقبت از موجودات جادویی، در اعماق جنگل، انتظار سوارانی با دل ِ شیر، کنجکاوی کلاغ، سختکوشی گورکن و آرامش مار را می‌کشید. قطعاً هیجان‌انگیزترینشان، سهم کسی می‌شد که اول از همه به کلاس رسیده بود که خب.. یعنی خودش!

به چابکی از پشتش بالا رفت و جای پایش را محکم کرد. نیشخندی روی صورتش نقش بست. نور ماه، به نیمی از چهره‌ش که زیر موهای آشفته‌ش پنهان نشده بود، تابید.

- خب چرا موهات رو کوتاه نمی‌کنی؟!

این یکی را کلاوس پرسیده بود. یکی از آن وقت‌هایی که ویولت روبانش را محکم دور دم اسبی‌ش محکم می‌کرد تا جواب یکی از سؤال‌های فنی کلاوس را بدهد. خندیده بود.
- اگه موهامو کوتا کنم، مغزم باس بیس چار ساعته کار کنه! بی‌خی داوش! مغز آبجی‌تم وخ به وخ استراحت طلبشه!

و کلاوس فهمیده بود.

موهایش باز بودند. به آرامی گردن ِ جانور جادویی‌ش را نوازش کرد.
- بالاتو وا کُن پسر!

در تاریکی جنگل و در سکوت ِ آرامش‌بخشش، صدای نفس‌های بلندی ناگهان پیچید. بزرگترین بال‌های دنیا، به یک باره از هم گشوده شدند. گِز گِز لذت‌بخش هیجان، زیر پوستش دوید. مهم نبود چندبار این تجربه تکرار شود.. همیشه به اندازه‌ی دفعه‌ی اول معرکه بود!

- بــرو!

البته..
شاخدم مجارستانی، نیازی به فرمان ویولت نداشت! غرّش‌کُنان، شاه ِ شاهان، در آسمان شب اوج گرفت!..

می‌دانید؟.. می‌توانید با آنها.. آزاد باشید!..

-_________________________-

خب، جلسه‌ی آخره..

توی این کلاس، با هم نقد کردیم. با هم کار گروهی انجام دادیم. درس دادیم. شخصت‌پردازی کردیم. طنزوجد نوشتیم. طنز نوشتیم و اگه خواستیم، جدی نوشتیم. خلاصه هرکاری که می‌شد توی پنج جلسه انجام داد، انجام دادیم!

حالا جلسه‌ی آخره. دستوری نیست. نقدی نیست. همیشه ازتون خواستم راحت و آزاد بنویسید. وقتی برای بار اول امتحانش می‌کردین، نمره رو حذف کردم. هنوزم همینو میگم. هیچوقت یادتون نره! راحت بنویسید. راحت‌.. راحت.. راحت!..

به عنوان کسی که همیشه تأکید داشت روی شخصیت‌پردازی، اینم می‌خوام بگم که شخصیت‌پردازی قوی، یعنی دیگران بتونن بنویسننتون. بتونن ادامه‌تون بدن. هیچکس روی یه کتاب ضعیف با شخصیت‌پردازی داغون نمی‌تونه فن‌فیکشن بنویسه! انقدر قوی شخصیتتون رو پردازش کنید که بتونن از روی شماها، یه شخصیت بنویسن! که از اول تا آخر عمرشون، وقتی اسم شخصیتتون رو می‌شنون، فقط و فقط با شخصیت‌پردازی شما بیاد تو ذهنشون! به این می‌گن شخصیت‌پردازی!

آخر از همه، چندوقتیه کلاً که نمی‌تونستم پست بزنم اول، حالا هم که کلاً جادوگران بالا نمیاد و زحمت فرستادن این پست افتاده گردن یکی از بچه‌ها. شاید یکی از آخرین پست‌هام باشه حتی. پس اگه قراره یه چیزی از ویولت بودلر یادتون بمونه، فقط همین یادتون باشه که..

آزاد باشید توی نوشتن!..

تکلیف آخرین جلسه، خیلی ساده‌س.

به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..

پرواز کنید!..

شخصیت‌پردازی.. راحت و آزاد نویسی! فراموش نشه!

می‌دونم از پسش برمیاید!

هرچی نباشه، شاگرد ِ ویولت بودلر بودین!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
ارشد گریفیندور

تیم رون و جیمز - تکلیف موراک

با بسته شدن در، جیمز به سمت ورودی رفت و دستش را دراز کرد تا به زن دایی اش (که رون از روی او رد شده بود.) برای بلند شدن کمک کند.
هرمیون از جایش بلند شد و ردایش را تکاند. زیرلب ناسزایی گفت و به طرف اتاق خوابشان رفت تا لباسش را عوض کند.

جیمز چرخی زد و ملوس را دید که شق و رق نشسته بود و با چشم هایی گربه ی چکمه پوش وار، نگاهش می کرد. جلو رفت و پشت گوش حیوان را نوازش کرد. ملوس چشم هایش را بست.

جیمز روی زانوهایش نشست و گربه را در آغوش گرفت. او را به پشت برگرداند، یکی از دست هایش را زیر سر حیوان گذاشت و با دست دیگر، زیر گلوی ملوس را نوازش کرد.
دست و پاهای بچه گربه، بی حرکت، رو به بالا مانده بود. چشم هایش بسته بود و قلب کوچکش به تندی می تپید.

- کیف میکنیا.

گربه ی کوچک بی آن که چشم هایش را باز کند، تکان تند و کوتاهی به دمش داد. سرش به یک سو متمایل شد و روی کف دست جیمز، آرام گرفت.
گرمای نفس آرام حیوان روی مچ دست پاتر جوان، او را وادار به لبخند زدن می کرد.

- جیمز؟ چیزی می خوری بیارم برات؟

صدای هرمیون، چرت گربه را پراند. جیمز با اوقات تلخی، دستش را از زیر سر ملوس که حالا نیم خیز شده بود، بیرون کشید و جواب داد: آره زن دایی. لازانیا.

- کوفت بخوری!
-

هرمیون بشقابی را که در دست داشت روی سنگ اوپن خرد کرد و فریاد زد:
همیشه ی خدا اینجایی! مامان بابا نداری مگه که من باید نگهت دارم همش!؟ بچه ای مگه که پرستار بخوای!؟ صبح و ظهر و شب هم که لازانیا، لازانیا! ای هیپوگریف تو چش ِ مخترع لازانیا. پاشو برو بیرون از خونه ی من! پاشو! اینارو بگیر ببر بفروش و با پول برگرد!

هرمیون گرنجر شیطان صفت، دو بسته کبریت بی خطر به سمت جیمز انداخت.
جیمز، دلشکسته و غمگین، کبریت ها را گرفت. ملوس را زد زیربغلش و از خانه ی دایی اش بیرون زد.
هوا تاریک و تاریک تر میشد. ملوس در آغوش جیمز بی تابی می کرد. گرسنه بود. جیمز دستانش را "ها" کرد و همراه با گربه اش نشست گوشه ی خیابان و کبریت هایش را درآورد و سعی کرد آن ها را بفروشد.
- آقا؟ خانوم؟ یدونه کبریت لطفا؟

مردم لندن، بی تفاوت از مقابل پسرک و ملوس (که حالا داشت روبروی جیمز می رقصید که در کسب درآمد کمکی کرده باشد.) میگذشتند.
هوا ناجوانمردانه سرد بود. پسرک کبریت فروش، ملوس را در آغوش گرفت و او را به سینه فشرد تا گرم شوند.

ساعاتی بعد، اگر عابران پیاده سرشان را بالا می گرفتند و کمی دورتر از نوک بینی شان را می دیدند، می توانستند جیمز و گربه ی کوچک را ببینند که در میان آسمان شب، می رقصیدند.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۲۰:۲۴:۱۱


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
تیم فردجرج ویزلی -اوون کالدون تکلیف خواهر گلم، پرفسور رکسی ویزلی


رول اول : اتاق ویولت را پر از جیر جیرک کنید :


یکی از روز های گرم تابستان بود و انوار طلایی خورشید همچون خنجر فیلم های اکشن کره ای بر سر و روی دانش آموزان هاگوارتز که در محوطه قلعه ایستاده بودند، می کوبید. فرجو برای اینکه از گزند کک و مک های مورثی در خانواده اش در امان باشد، چتر زردی در دست گرفته و زیر آن کز کرده بود. رکسان ویزلی که تازه از انفجاری با دینامیت نوع دو فارغ شده بود با نیشِ از بناگوش در رفته وسط جمعیت کلاس ایستاده بود. فرجو به اوون که کنارش ایستاده بود و طبق معمول صورتش دیده نمی شد گفت :
- یعنی دیوونه تر از رکسی وجود داره؟

اوون نگاهی به چتر زرد رنگ فرجو انداخت و گفت :
- عه ... خب راستش فکر می کنم باشه. (چون صورتش معلوم نیس شکلک نداره)

فرجو چرخشی به چترش داد و با درماندگی به رکسی اشاره کرد و نالید :
- آخه تکلیف دادنشو نگاه کن.

سپس رویش را برگرداند تا آفتاب اذیتش نکند. دست چپش که خالی بود را به شانه اوون زد و او را به سمت خود کشاند و زمزمه وار گفت :
- راستی آفتاب اذیتت نمیکنه؟

اوون سعی کرد فرجو را کج کج نگاه کند اما بازم چون صورتش دیده نمی شد فرجو چیزی نفهمید و با بیخیالی ادامه داد :
- بریم جیرجیرک پیدا کنیم تا قبل ازینکه دیگران به فکرش بیفتند.

اوون به دنبال فردجرج به راه افتاد و تا می توانست از او دورتر قدم بر می داشت تا کسی فکر نکند عقلش آنقدر کم است که در این هوای آفتابی به چتر زرد رنگی نیاز دارد!

اوون همینطور که پشت فرجو راه می رفت چشمش به مدیر مفخم مدرسه افتاد که در حال دست به یقه شدن با لودو بگمن بود. اوون سریعا سوتی زد تا فرجو را متوجه این واقعه کند. اما فقط فرجو نبود که به اوون توجه کرد، بلکه ساحره ها هم فکر کردن اوون برای آن ها سوت زده و عملا به خودشان گرفتند.

فرجو با وجود فاصله اندکی که از اوون داشت با صدای بلندی داد زد :
_ چی شده؟
اوون با ابرو هایش به دانگ اشاره کرد،اما از آنجایی که همچنان صورتش دیده نمی شد فرجو با بی قراری گفت :
_ ای بابا، چرا حرف نمیزنی؟

اوون با عصبانیتی رو به فوران، مو های سر فرجو را با دست راستش چنگ انداخت و سرش را به سمت مورد نظر چرخاند. فرجو که از سوزش دردناکی که پشت سرش حس کرده بود، ابتدا تصور کرد دراثر برخورد تشعشعات آفتاب سوزان چترش سوراخ شده و خنجر های طلایی آن بر سرش نازل شده! اما با دیدن دانگ که جفت دست هایش را به یقه لودو چسبانده بود و به نظر می رسید می خواهد لودو را بلند کند و دور سرش بچرخاند فکر دیگری در ذهنش جان گرفت. با حرص و دندان های کلید شده گفت :
_خب که چی؟ نکنه میخوای بریم پا در میونی کنیم و جداشون کنیم ؟

اوون چندین نفس عمیق کشید و چند بار دستانش را به هم رساند و یکی دو باری پرید و دور خودش چرخید تا بتواند جلوی خود را بگیرد و همان جا فرجو را لت و پار نکند و سپس گفت :
_ ببین منو چی تصور کردی آخه؟ میشه بگی اون جیرجیرک های وامونده تکلیف رکسی رو از کجا میخوای بیاری؟

فرجو که آثار درک و آگاهی در صورتش دیده می شد و این باعث آسودگی خیال اوون شد گفت :
_آها، دانگ ! جیرجیرک !

اوون با شیطنت خاصی ابروانش را بالا انداخت که باز هم صورتش معلوم نبود و فرجو چیزی ندید و همچنان منتظر جواب اوون باقی ماند و با چرخاندن چتر زرد رنگ سعی در گذراندن وقت داشت. اوون که دیگر صبرش لبریز شده بود، برای رسیدن به آرامش، چشمانش را همراه با چتر فرجو چرخاند و سپس آهی از ته دل کشید و گفت :
- آره. باید جیرجیرک تهیه کنیم و در دسترس ترین راه همون دانگه.

و سپس با کنایه ادامه داد:
- راستی تو خیلی باهوشی پسر، فکر کنم اثرات این چتره که نمی ذاره آفتاب به کله ات بخوره. همچین ترگل مونده مخت. (اینجا نیازمند شکلکی با قیافه بیچاره و به ستوه آمده هستیم، ولی افسوس که چهره اوون دیده نمیشه )

با گفتن این حرف هر دو نفر به سمت لودو و دانگ حرکت کردند. لودو که در حال تنظیم کردن مفصل گوی و کاسه پای چپش بود تا لگدی حواله دانگ کند با حرارت گفت:
_این حرف ها که می زنی دیکتاتوریه! تو باید استعفا بدی ...

دانگ چرخشی به سرش داد و تلاش می کرد که پرشی بلند به جهت کوباندن سرش به صورت لود و انجام دهد با صدای قد قد مانندی گفت:
_همینه که هست، اصلا مدیر منم! و من تشخیص میدم چی به چیه!

فرجو چتر زرد را کمی حایل کرد و بالا و پایین پرید و با صدای بلندی فریاد زد :
_ دانگ گ گ گ ، ما باهات کار داریم.

دانگ که وسط زمین و هوا معلق بود با تعجب بسیار از شدت گستاخی این ویزلی کک و مکی به صورت اسلوموشن در آمد و گفت :
_مگه وضعیت رو نمیبینی؟

اوون نیشش را تا بنا گوش باز کرد و گفت :
- حالا هر جور میلته دانگ، ولی کار ما راجبه یه سری چیزایی بود که جیرینگ جیرینگ صدا می دند، مثل سکه، طلا، گالیون.

با شنیدن این حرف دانگ از حالت اسلوموشن در آمد و ضربه فینیشینگ را به صورت حرکت ضربدریِ پا به صورت لودو وارد کرد. لودو با صدای مهیبی به زمین افتاد و دانگ با حرکتی نمایشی به زمین فرود آمد و سپس با صورتی گلگون و گر گرفته گفت :
_ عزیزانم ... گفتید سکه؟ پول؟ بگید ببینم چه کاری می تونم براتون انجام بدم ای نوگل های شکفته ام؟

فرجو با صدای ضعیفی گفت:
_ ما جیرجیرک میخوایم.

دانگ در حالیکه به سختی روی پاهایش بند می شد دستی به شانه اوون و فرجو کشید و با لبخندی گفت :
_ جیرجیرک؟ خب جیرجیرک اعلا دارم کیلویی 2 گالیون. همچین واست جیرجیر می کنه که فکر کنی بلبل داره واست می خونه.

اوون با زرنگی گفت :
_ دانگ بکنش 1گالیونش تا مشتری شیم و 10 کیلو ازت بخریم.
_جون تو اصلا نمیصرفه، قیمت خریدم 1 گالیون بوده.اصلا سودش تو همونه. حالا شما 1.5گالیون بده خیرش رو ببینی.

اوون که می خواست نگاهی با فرجو حاکی از توافق رد و بدل کند، اما یادش افتاد که کسی چهره اش را نمی بیند پس به نیم نگاهی به چتر چرخان فرجو بسنده کرد و گفت :
- باشه.

نیم ساعت بعد

اوون و فرجو در حالی که هر کدام دو گونیِ لرزان را با خودشان روی زمین می کشیدند، خسته و کوفته تصمیم گرفتند کمی زیر درخت وسط محوطه قلعه استراحت کنند. فرجو حسابی عرق کرده بود و صورتش از گرمای سوزان آفتاب می سوخت. دستی رو مو هایش کشید و گفت:
_ اگه یه کم بیشتر چونه می زدیم دیگه لازم نبود چتر منو با 5 کیلو جیرجیرک تاخت بزنیم، عوضش الان از این همه آفتاب راحت بودیم.

اوون چشم غره ای رفت و با افسوس ازینکه فرجو چهره اش را نمی بیند و خسته از غرغر های بی حد و حصر او با صدای بلندی گفت :
_اگه چتر رو تاخت نمی زدیم الان انقد جیرجیرک نداشتیم پرنسس!

فرد در حالی که دست چپش را حایل چشم هایش کرده بود و با دست راست، خودش را باد می زد گفت :
_ حالا چطوری این همه جیرجیرکو وارد قلعه کنیم و توی اتاق ویولت بزاریم؟

اوون لبخندی موذیانه و شیطانی بر صورتش نقش بسته بود و نیاز به توضیح نیست که فرجو آن را نمی دید، سپس گفت:
_ تو مطمئنی که پسر جرج ویزلی هستی؟ یعنی تو یه کلک و راه حل سراغ نداری؟

فرجو دست هایش را پایین آورد و با صورتی مبهوت به اوون خیره شد و ناگهان مثل اینکه روح عمو و پدرش در جسم نحیفش حلول کرده باشد از جا پرید و گفت:
_ هی ی ی ... فهمیدم! بزن بریم اوون!

اوون که فکر می کرد فرجو هنوز در فکر چترش هست با بی حوصلگی گفت :
- ببین من چیزی ندارم که بخوای جای چترت به دانگ بدی. گفته باشم!
- نه بابا. چتر چیه. راه روی مخفی پدر و عموم. زود باش پاشو، ازونجا می ریم داخل قلعه.

اوون که از این پیشرفت شایسته در تعلیم این ویزلی ناخالص اندکی حس آسودگی خاطر بر او مستولی شده بود از جا برخاست.
چند دقیقه بعد اوون و فرجو پاورچین پاور چین، در حالیکه چهار گونی لغزنده را در راهروی خلوت اتاق ویولت می کشیدند و اوون بی قراری اش را مستلزم نیاز به دستشویی رفتن در غالب لی لی کردن بیان می کرد، به در اتاق ویولت رسیدند. اوون اندکی بالا و پایین پرید و با صدایی که بی قراری در آن موج می زد گفت :
- خب بهتره زود تر کارو تموم کنیم و بعدش به کارای شخصیمون برسیم ...

و سپس با امید واری به انتهای راهرو که دستشویی پسرا در آن چشمک می زد نگاه کرد. فرجو صدایش را صاف کرد و گفت :
- آهان باشه. حتما.

فرجو دسته کلیدی که قرن ها پیش پدرش از جیب دانگ کش رفته بود و به عنوان کادوی تولد یازده سالگی پسرش به او داده بود، از جیبش در آورد. پس از ده دقیقه کلنجار رفتن که برای اوون به اندازه ده سال گذشت، در با صدای تقه ای باز شد. اوون که احساس رهایی می کرد به سرعت فرجو را به داخل هل داد و در عرض چند ثانیه هر چها ر گونی را داخل اتاق خالی کرد و به همان سرعتی که آمدند در را بستند و خارج شدند. فرجو که می ترسید زیر پاهای اوون له شود، سریع خود را کنار کشید و اوون بدون کوچکترین توجهی به سمت انتهای راهرو و لحظه موعودش دوید. فرجو که صدای جیرجیر یک دست و هم آوازی را از اتاق می شنید به آرامی از اتاق دور شد.
و همه این ها به قدری سریع اتفاق افتاد که هیچ کدام از آن ها متوجه حضور شخصی که در اتاق بود نشدند، فردی که ایستاده بود و موهایش را با بندی بنفش رنگ می بست. و لبخندی حامل این پیام که " دارم واستون جغله ها " روی صورتش نقش بسته بود.

رول دوم : تاثیر این کارِتون رو تو نمره ی آخر سالتون نشون بدین! [15 امتیاز]


راهرو کنار دفتر مدیر خیلی شلوغ بود و همگی از سر و کول هم بالا می رفتند. حتی شایعه شده بود دو سه تا از سال اولی ها زیر دست و پا له شدند و مردند و آن ها را زیر درختان هاگوارتز دفن کرده اند!
فرجو بی خبر از تمام این شایعات و در غم از دست دادن چتر زردش افتان و خیزان به سمت راهروی دفتر مدیر حرکت می کرد. اوون در یک پیام اضطراری با جغدی کوچک و قهوه ای به او خبر داده بود که هر چه سریع تر خودش را به برد اعلانات راهروی مدیر برساند، که در صدر همه این اتفاقات، غم هجران چتر زرد رنگش بود که او را به سمت دفتر مدیر می کشاند. وقتی فرجو به راهرو رسید از ازدحام جمعیت گوش هایش سرخ و چشم هایش به اندازه یک گالیون درشت شد. یعنی دانگ چتر زرد رنگش را به مزایده گذاشته بود و این همه جمعیت برای خریدن چترش به اینجا هجوم آورده اند!؟ در همین فکر ها بود که مشتی به سرش بر خورد کرد :
- هی ی ی ی! پیامو گرفتی فرجو؟

اوون مشت دیگری به شانه فرجو زد و آماده زدن سومی بود که فرجو دستش را گرفت و گفت :
- بس کن دیگه. یعنی همه بخاطر همین اینجا جمع شدند؟ آخه چرا دانگ این کارو کرده؟

- اوون شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نمی دونم که. ولی باید بریم باهاش صحبت کنیم شاید دلش به رحم اومد.

فرجو که از هم دردی و هم یاری اوون شگفت زده شده بود گفت :
- یعنی واسه تو هم مهمه ؟

اوون طوری به فرجو نگاه کرد که انگار دیوانه شده است و سپس گفت :
- زده به سرت؟ خب واسه همه مهمه؟
- واسه همه؟ یعنی انقد ارزشمند بود اوون؟

فرجو این را گفت و با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
- باورم نمیشه از دستش دادم.

اوون دستی به شانه اش کشید و گفت :
- بابا خب همه از دستش دادیم. چرا انقد متاثر می شی فرجو؟

فرجو آه جانسوزی کشد و گفت :
- خب اون متعلق به من بود. همه می دونن اینو. :worry:

اوون که این بار کاملا مطمئن بود فرجو دیوانه شده است گفت :
- تو از چی داری حرف می زنی ؟

فرجو سرش را بالا آورد و گفت:
- تو از چی داری حرف می زنی؟

سپس هر دو همزمان جواب هایی دادن که دیگری را متعجب می کرد :
- خی معلومه چترم!
- خب معلومه ویولت!

اوون با قیافه هاج و واج که البته فرجو آن را نمی دید گفت :
- چترت؟ چترت ت ت ت!؟ یعنی چی؟
- ویولت !؟ این یعنی چی؟
- اول تو بگو فرجو. خیلی واسم جالبه که تو مغزت چی می گذشت.

فرجو تابی به دست هایش داد و گفت :
- دانگ مگه چترمو به مزایده نذاشته واسه فروش؟ این جمعیتم واسه همین جمع شدن دیگه! نه!؟

اوون دستی بر سرش کوبید و گفت :
- ای مرلین بزرگ، خودت ظهور کن! این با دعا شفا پیدا نمی کنه.

سپس اندکی زیر لب دعا خواند و به سمت فرجو فوت کرد و ادامه داد :
- اولا دانگ چترتو به مزایده نذاشته! دوما این جمعیت هم واسه چتر تو جمع نشدند و سوما یه نگاه به برد نمره ها که بندازی می فهمی قضیه چیه.

اوون اندکی تامل کرد و سپس ترجیح داد خودش همه چیز را برای فرجو توضیح دهد :
- بیخیالش، گوش کن، ویولت بخاطر قضیه جیرجیرک ها عصبانی شده و به دانگ گفته که می دونه کار ما بوده و بعدشم گفته که می دونه ما از کجا جیرجیرک آوردیم و بعدشم به همه صفر داده و گذاشته رفته.

اوون آب دهانش را قورت داد و دوباره ادامه داد :
- و اینکه دانگ واسه اینکه ویولت برگرده قرار بود مارو وسط راهرو به فلک ببنده، ولی در آخرین لحظه من بهش گفتم که کلا این قضیه زیر سر تو و خواهرته و الانم دانگ منتظر تو و رکسیه.

فرجو پس از شنیدن جمله آخر اوون همچون برقکی به سمت دیگری دوید و سر راهش هزاران بار بخاطر داشتن خواهری که مثل مواد منفجره بود و جز دردسر چیزی نداشت بر خود لعنت فرستاد.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۳:۱۴:۳۴
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۳:۲۲:۳۶
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۱۴:۱۳:۴۷


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۸:۴۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
تکلیف پروفسور موراک مک دوگال


صبح:
مثل هر روز دیگری خورشید برفراز اسمان می تابید . امروز نیز خورشید بالا امده بود و بر همه می تابید .نور افتاب از پنجره ی اتاق نارنجی رنگ رون به داخل می تابید و پوستر های روی دیوار را درخشان تر می کرد.
اما رون هنوز چشمهاش را باز نکرده بود و تازه در خواب فرو رفته بود و رویا می دید.

ظهر:

رون بیدار شده بود اما چشمانش را هنوز باز نکرده بود موهای نارنجی رنگ رون در خواب بهم ریخته شده بود انقدر که اگر کسی میدید می گفت 7سال است که شانه نشده است .رون منتظر بود کسی بیاید و مثل همیشه بیدارش کند گوش هایش را تیز کرده بود تا صدای قدم های ش را بشنود.

وبالاخره او امد و صدای گام هایش بر فضا ی اتاق طنین می کرد .ارام ارام و با وقار برروی تخت رون می رفت...

رون با خودش گفت: الان مثل همیشه میاد نازم می کنه و با ناز کردنش منو از رختخواب بیرون می کشد.

اما بر خلاف انتظار رون به جای ناز کردن به رون سیلی زد.
البته نه به اون محکمی سیلی ای که شما فکر می کنید ،اخه مگه سیلی یک گربه ی کوچولو 1.5 ساله چقدر محکم است؟
رون چشمهاش را باز کرد و یک جفت چشم قهوه ای دید ،که به او زل زده است ومثل این می موند که به رون می گفت پشو هیکل گندتو تکون بده ...
رون بلند گفت:
- کفاثت بوق عجب چشم های نازی داره .
اهسته دستش را لای بالشتش برد و تکان داد ملوس هم زود پرید که دست رون را بگیره ، این بازی مورد علاقه ی ملوس بود .
رون با بی حوصلگی تمام از جایش بلند شد و. خمیازه ی بلندی کشید. به اتاق نگاه کرد و دید مثل هرروز اتاق نارنجی رنگش می درخشید البته نور خورشید نه به خاطر تمییزی (چون انقدر خاکی بود که حال ادم به هم می خوره)به خاطر رنگ نارنجی اش.
ملوس را بغل کرد و بوسید و نازش کرد. به ساعت نگاه کرد 4 بعد از ظهر شده بود رونو باش که فکر می کرد ساعت 10 است .
روی زمین نشست و نخ زرد مورد علاقه ی ملوس را برداشت و دور خود روی زمین کشید ملوسم جست زد تا نخشو بگیره اخه خیلی به نخش حساسه همین که نخو بهش دادبه دهنش گرفت و رفت اونور تر انداخت بعد هم روش نشست.
مالی ویزلی از بیرون صدا کرد :

_ملوس بیا به به گوگولی مگولی.

رون با خودش غر زد:

_یعنی انقدر که به ملوس میرسه و انقدر که قربان صدقه ی این میره عمرا به ما رسیده باشه .

یکی از پشت سر ش گفت:

_پس بالا خره بیدار شدی؟

برگشت نگاه کرد دید جیمزه گفت:

_تو اینجا چکار می کنی؟

_بامامانم اومدم داشتم با....

_با ملوس بازی می کردی؟

_اره.

_مامانت کو؟

_ رفته وزارت خانه پیش بابام.

_پس بابات کو؟

_اخر این چه سوالی است که میپرسی دایی؟همین الان گفتم معلومه دیگه وزارت خانه.

_ساعت چنده ؟

_6.

_چی؟

سریع برگشت به ساعت نگاه کرد جیمز راست می گفت ساعت 6 بود یعنی 2 ساعت تمام رون داشت با ملوس بازی میکرد.باعجله ی تمام بلند شد،سریع رفت لباس پوشید .

_الان غروب میشه اونوقت من هنوز توی خونه ام ؟

از مالی که توی اشپز خانه بود و داشت رخت می شست خداحافظی سرسری ای کرد و به سمت در خروجی رفت و تا درو باز کرد هرمیون را در مقابل خود دید (هرمیون تازه از وزارت خانه امده بود).

_تو هنوز خونه ای ؟من فکر کردم رفتی..

_دارم میرم.

هرمیون را بوسید و از هرمیون که داشت میامد داخل رد شد ،اما هنوز درو نبسته بود برگشت و به جیمز گفت:

_در نبود من می تونی با ملوس بازی کنی.

جیمز:

و رفت و درو پشت سرش بست .

*******************************
پست بعدی:جیمز سیریوس پاتر


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۸:۴۷:۰۰
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۰ ۹:۱۰:۲۷

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.